در یک ظهر تابستانی هری در خیابان پریوت درایو در حال راه رفتن است و دارد به کفش هایش نگاه می کند که در این روزها بر اثر راه رفتن زیاد پاره شده بودند.
هری این روزها وقت خود را با به یاد آوردن صحنه های آخری که با دامبلدور بوده گذرانده بود.دادلی را دید که با دوستانش در حال پرتاب سنگ به ماشین ها هستند در این تابستان اصلا با دادلی حرف نزده بود در واقع اصلا دادلی با او حرف نزده بود.در نظر هری به خاطر این بود که هری دیگر می توانست در خارج از مدرسه جادو که ولی اصلا جادوی خاصی نکرده بود ولی همیشه چوب دستیش همراهش بود.از دور صدای واق واق سگ می آمد هوا در حال تاریک شدن بود.ناگهان صدای تقی از پشت آمد.هری سریعا برگشت.
-سلام پاتر
-اسنیپ!!!
-به جای سلامته؟!!
-بلاتریکس؟!!!
بلاتریکس:بلاتریکس؟!!!واقعا در اون مدرسه به شما چی یاد می دهند بچه ی بی تربیت!!ولی من به تو یاد میدم...
اسنیپ دستش را جلوی اون می گیره و می گه
-اوه بلا آخره عمرشه نذار درد بکشه
هری در سر جایش خشکش زده بود و حتی نمی توانست به راحتی نفس بکشد که ناگهان...