هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲
#1
لرد ولدمورت (lara_sorceress) ؟؟؟؟
ارباااااااااب... شما هنوز زنده اید؟! من فکر کردم این پسره ی عینک ته استکانی دخل شما رو آورده!
چهار پنج سالی ندیده بودمت ارباب...
بزنم به تخته خیلی خوب موندی!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹
#2
به نام لردِ کثیف... چیز... یعنی سیاه! منم برگردونید!!

لودو بگمن بودیم. گرفتند. سدریک دیگوری خواهیم بود.

پایه ی معرفی شخصیت هستم اگه لازمه ولی بازی با کلمات و دُم ِ شیر و اینا رو پایه نیستم.

نام: لودو بودیم، سدریک خواهیم بود
فامیل: بگمن بودیم کشتندمان، دیگوری خواهیم بود.
گروه: هافلپاف... بودیم و خواهیم بود!


با تشکر از کوییرل جیگر و دالاهوف عسل!

برای شخصیت جدید باید مجددا شناسه بسازید. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۳:۴۲:۰۸

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ جمعه ۴ تیر ۱۳۸۹
#3
درب چوبی و کهنه با صدای قیژ بلندی باز میشه.

اتاقک مهجور و تاریکی که از شکاف آجرهای سقفش کمی نور به داخل میتابید جلوی چشماش ظاهر شد.

لودو با خود گفت: هه! هنوز تو همین اتاق رای گیری انجام میشه؟؟!

شراپ !


ناگهان یک عدد گراپ از بالا روی سر لودو افتاد!

در این لحظه لودو از کمر به بالا دیده نمیشد!!!

- توی معدت چند تا خرچنگ زنده هستا گراپ!
- جدی میگی؟؟؟
- آره، یکیش همین الان دماغ منو گرفته ول نمیکنه!!! میشه از روم بلند شی!!! (دلم واسه همر تنگ شده بود!)

و لودو تمام قد دیده میشه!

- چطوری لودو! کجایی نیستی... بیا به بارتی رای بده!
- عوض سلام علیکته مرتیکه بوق بر سر؟؟؟ بعد از عمری منو دیدی! شیپور تو روحت! هنوز دست برنداشتی از این کارات؟! من میخوام به عنوان پوست کلفت ترین جادوگران قرن به ارباب جونِ کچلم رای بدم!

و در حالی که گراپ لودو رو لیس میزد؛ لودو روی کاغذی که در کنار صندوق بود عبارت "ولدمورت" رو نوشت و داخل صندوق انداخت!


و لودو و گراپ در حالی که دست در سوراخ دماغ یکدیگر داشتند (نشانه ی اخوت و رفاقت!) از اتاقک خارج شدند....



------------------------------------------------------------------------------------------
بعد از سالی این سایت رو باز کردم، یاد خاطرات خفنی افتادم! یادش بخیر!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#4
با سلام!

بعد از عمری دخول به سایت کرده و با پیام شخصی ای بس ارزشی مواجه گشتیم!

میبینم که پرسی جیگر هنو زندس و بهش تبریک میگم.

اعلام میدارم که تیم ارمادیلو رو منحل نکنید! چرا که این تیم پرریشه و پرمایه هسته و به زودی در مسابقات شرکت خواهد کرد.

اما تو این لیگ شرکت نمیکنه. ولی واسه لیگ های بعدی تیم رو حفظ میکنیم.


با تشکررر......



ای ارزشی ... تو این فکر بودم که حیفه آرمادیلو منحل بشه ! ولی اگر برای لیگ بعد شرکت نکنید واقعا دیگه نمیشه نگهش داشت


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۱۴:۱۵:۴۸

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
#5
کمی خیلی با تاخیر!!!
(این پست در ادامه و تکمیل پست بارتی کروچ در رابطه با گزارش میتینگ مشهد هسته – البت اینو یه هفته پیش بعد از خوندن پست بارتی نوشتم ولی نشد سندش کنم تا الان... خلاصه شرمنده!)
------------------------------------------

یه سری نکاتی که جا افتاده رو سعی میکنم به مغزم فشار بیارم و یادم بیاد اضافه میکنم و چیزایی که پوریا نوشته رو تکرار نمیکنم...

* قبل از این پست حتمآ پست قبلی را نیز بخوانید!
* ~~~~~~ : این نماد یعنی اینجا رو پوریا (بارتی) گفته یا این که لازم نبوده. در هر حال یعنی خلاصه شده اونجا!



روز ملاقات (میتینگ واژه ی بیگانس! اینقدر تکرارش نکنید! D:)

در حال در آوردن ماشین از پارکینگ چند بار گوشیم زنگ میخوره انگار، که متوجه نمیشم...
بعد که میام بیرون میبینم پوریا زنگیده، پس شمارش رو میگرم...
number busy !!
بیخیال میشم و آتیش میکنم راه میافتم... چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ میخوره...
- ها؟ چیه؟
پوریا: کجایی؟ بیا دیگه من دارم قنج میرم...
- باب هنو که 5 نشده... من تا چند مین دیگه میرسم...
- باشه... آرین هم میاد در ِ سجاد...
- خوب باشه... راستی پوریا من ممد تره ور رو یادم رفته بود. الان بش خبر دادم میگه مهمون داریم نمیتونم بیام...
- اِ ؟ شمارشو اس.ام.اس کن من خفتش کنم...
و من اس.ام.اس کردم و درتماس بعدی هم که پوریا گفت نرسیده بم دوباره فرستادم!!
~~~~~~

در پارک
ماشینو تو پارکینگ ِ پارک، پارک کردم و شماره ی پوریا رو گرفتم...
- پوریا کجایی؟؟
- من مامان پوریا هستم..
-
- به اون یکی شماره زنگ بزنید...
- چشم... ممنون. خدافظ!
و اینجا بود که متوجه شدم که مسیج های مربوط به فرستادن شماره ی ممد(تره ور) به پوریا رو هم اشتباهی به این خط (که شب قبل با اون به من مسیج میداد) زدم!

شماره ی دیگه رو گرفتم و جای پوریا رو که آرین هم رسیده بود جویا شدم و رفتم پیششون...

نزدیک محل مورد نظر که شدم دو عدد آدمیزاد دیدم که نشستن روی یک سکو جلوی آسایشگاه جانبازان! و نیششون تا بناگوش بازه و دارن به حالت دونقطه دی به هم نیگا میکنن و حرفی رد و بدل نمیشه...
قیافه هاشون داد میزد که خود ِ جنسن!
پس بدون تردید به سمتشون رفتم... که دربین راه پوریا متوجه وجود من شد و دست ِ آرین رو گرفت و با خودش کشیدش اومدن سمت من.
در این بین وقتی این دو از جاشون بلند شدن با یک پدیده ی شگرف مواجه شدم! اکنون با یک انسان بیست سانتی و یک انسان دو متری مواجه شده بودم...!
~~~~~~ (مراسم سلام علیک و احوال پرسون...)

لختی بعد:
- خوب چیکا کنیم؟
پوریا: نمیدونم...
آرین: بریم یه جا بشینیم...
من: باشه، پس فعلآ بیاید بریم تا وسطای پارک...
~~~~~~
لختی بعد:
- چرا شماره ممد رو نفرستادی؟؟؟
و تعریف ماجرا و کلی خنده به بی حواسی من و تماس با مامانه پوریا!
و پوریا شماره ی ممد رو گرفت...
پوریا: آلو... سلام... آقای تره ور؟؟
من با شنیدن این دیالوگ کف ِ پارک شروع به غلت زدن کردم...!!!
خلاصه ممد راضی نشد بیاد. حتی من بش گفتم میام دنبالت میارمت باز سریع برمیگردونمت... اما بازم گفت هیچ رقمه نمیشه و مهمون دارن...


* اما گزیده ای از نکات ِ جا افتاده:

نکته ای در میان صحبت ها:
من: میگم تو چرا اینقدر کوچیکی پوریا؟
پوریا: ها؟
من: میگم آرین تو چند سالته؟ چرا اینقدر درازی؟؟
آرین: ها؟
من: هیچی!!
---------------------------
در طی راه:

یک طفل بسیار نازگول و تنها از کنار ما رد شد...
من: آآآآآا... چه بچه ی خوشگلی... آرین بدو....
آرین:
من: خودم میرم...
پوریا: بابا زشته...
و دست منو گرفت و نزاشت برم سمت بچه!
---------------------------
در میان غیبت ها:

آرین: من هر وقت لاگین میکنم. این آنیتا میاد گیر میده میگه مث دامبل باش... چرا مث دامبل نیستی...
من: تحویل نگیر!
پوریا:
آرین: میگه باس مهربون باشی و اینا ... و یک میلیونیوم درصد بی ناموس و کلاس خصوصی و اینا!
من: تحویل نگیر!
پوریا:
آرین: به سورنا هیچی نمیگفتن... اون خیلی بیناموس تر از من بود!
~~~~~~
---------------------------
در میان غیبت ها: (درکافی شاپ)

یادم نی چی شد که بحث آلبوس سورس پیش اومد.
من: ملت میدونید خواهر آلبوس سورس کیه؟؟ تو سایت...
پوریا: ها؟ کیه؟؟ زود بگو... بدوووو.. کیه؟
آرین:
من: نه نه... نمیشه...
پوریا: بگو دیگه... به خدا نمیگم بش... بگو بگو...
من: بش قول دادم نگم!
آرین: چی شده؟؟؟ خواهر آلبوس مشهده؟
پوریا: بوقی خواهر البوس تو سایته.
آرین: جدی؟؟؟ خوب؟ کیه؟
من:
پوریا: بگو دیگه...
من: خوب بیست سوالیش میکنیم...
آرین: دختره؟
من: یکی... آره.
پوریا: خاک بر سرت... داره میگه خواهر آلبوس دیگه! دختره دیگه!! سوالو هدر دادی!!!
آرین: شناسش دختره؟
من: دو ... آره..
پوریا: ای بابا... چرا سوالا رو هدر میدی... خوب دخترا همیشه دختر برمیدارن دیگه...
پوریا: کوییرله؟
من: آره.
پوریا و آرین: ماااااااااااااااااااا... و فکشون افتاد تو بستنی ها !!!
من: نه... نیس... شوخی کردم... شایدم باشه... اصن ولش...
پوریا: نه نه... باید بگی... چند وقته عضو سایته؟؟ ........
~~~~~~
و در آخر هم نتونستن حدس بزنن و منم نگفتم و کلآ بحث رو عوض کردم وسطاش تا مدیون پژمان (آسپ) نشتم!
حتی خودزنی های پوریا هم باعث نشد که بگم بش!
آرین هم که فکر میکنم گمون کرد کلآ سر کاریه قضیه و بدجور سرکار رفته و به خاطر این موضوع دقایقی افسرده بود!

---------------------------
بعد از دراومدن از کافی شاپ:

آرین: اوه اوه... هوا تاریک شده.
پوریا: چیه ؟ مامانت رات نمیده خونه؟
آرین: بریم دیگه...
---------------------------
نزدیکای آخر:

وقتی که دیگه میخواستیم کم کم خدافظی کنیم یهو چهره ی پوریا به این شکل در اومد:
پوریا: میگم من اینجا رو بلد نیستم... گم میشما...
من: خوب از اول بگو... قرارت کجاس با بابابزگت مگه؟
پوریا: جای ماشین... تو پارکینگ ِ اونبر...
من: خوب پس بریم اونبر... آرین بیا بریم اینو برسونیم...
~~~~~~
---------------------------


سایر نکات:
* بعدآ مشخص شد که علت قد کوتاه پوریا (به گفته ی خودش) 8 ماهه متولد شدنش است!
* آرین با این قد بلند بسکت بازی میکنه و در مسابقات انتخابی تیم ملی نوجوانان هم بوده که البته انتخاب نشده. (البت اینو من قبلآ میدونستم)
* قضیه ی اون پیرمرده خیلی خنده بود که پوریا نوشته تا حدودی...
* در میان صحبت ها یه بحث نسبتآ طولانی در مورد لردها(ولدمورت ها) شد و در بین اون پوریا گفت بهاره میخواد بره از لردی که من کلی ناراحن شدم (من چند وقته اصن از اوضاع جادوگران خبر ندارم)... یه بحث دیگه هم در مورد گروه ها داشتیم که بیشتر با آرین بود!!
* در میان حدس های پوریا برای خواهر پژمان (آسب) حدس هایی همچون: عطیه(کوییرل) – بهاره(لرد) – بلاتریکس – مدآمالفوی و... بودند که موجبات خنده و تفریح ِ فراوان بنده را به جا آورد!...
* پوریا شام خونه داییش دعوت بودن و هر چی اصرار کردم منم برم نزاشت!
* در کل هر وقت صحبت از بیناموسی و اینا میشد آرین سرخ و سفید و آبی میشد و چیزی نمیگفت... کلآ خیلی تعجب منو در این زمینه برانگیخت چرا که تو سایت خیلی بیناموسه!!() و کلآ هیچ نشانی از دامبل بودن در این بشر نبود!
* پوریا مدعی شد که با فرستادن آسپ به کلاس خصوصی با دامبل در یکی از پست ها وی را بیناموس کرده و او بیناموس نویسی رو از اونجا شروع کرده و این وزیر مردمی مدیون اوست!!
* سوتی ها تلفظی آرین خنده ی جمع رو برای دقایق مدیدی تامین کرده بود!
من جلمه: بَهنام. مَحفَل. دامبَل. و...
کلآ این بشر ظاهرا به فتحه علاقه ی وافری داشت!
* 80% از بستنی پوریا رو من خوردم!
* ارین به من و پوریا نفری 100 تومن بدهکاره الان!
* در آخر به آرین گفتم بیا بریم میرسونمت. که یه طورایی خیلی ماهرانه پیچوند منو! گمون میکنم ترسید که در ماشین براش کلاس خصوصی ترتیب بدم!
* اون آخرا بود که یادمون افتاد چندتا عکس هم بگیریم... که من تا اومدم گوشیم رو درآرم... پوریا یه دوربین کشید بیرون از جیبش... و نشون داد که فکر همه جا رو کرده و مجهز اومده!



فی المجموع بسیار خوشحال شدیم از ملاقات دوستان.......


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۱ ۱۲:۴۲:۵۸
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۱ ۱۲:۵۵:۴۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷
#6
تكليف ِ بزرگ:

دست راستش رو به سمت روبرو ميگيره و دست چپش رو به جلو چپ صاف ميكنه.
دستكش هاي تميز و سفيدش زير اون آفتاد ميدرخشه و كلاه ِ قشنگش براي كودكان بيشتر از كلاه وزارت جذابيت داره.

بلافاصله بعد از حركات دستش جاروهاي سمت راست به سرعت از چهار راه عبور ميكنن و جاروسوار هاي مقابل پشت چراغ قرمز مي ايستند.

پليس همچنان وسط چهار راه درمركز شلوغترين نقطه ي اين شهر جادوگري (!) ايستاده و اتومبيل ها رو هدايت ميكنه.

- بوووووووووووووووووووووووووووق!!!! بوق... بوق... بوق‌بوق بوق! بوووووووووووووووووووق!!!
- هوووي... چت شده؟
مردي دستش رو روي بوق جاروش گذاشته و به صورت ناهماهنگي دائم بوق ميزنه!
پليس نزديكتر ميره...
- دستت رو از روي بوق بردار!
- بوووووووووووووووووووق!!!
- سريع پياده شو!
- بوووووووووووووووووووق!!!
پليس به اطراف نگاه ميكنه كه شايد علت بوق هاي ممتد رو پيدا كنه. كه ناگهان خم ميشه! تعدادي پرسي نما در آن اطراف چشم برقي ميزنند (ترجمه: چشمشون برق ميزنه) اما پليس پاچه هاشو بالا ميزنه و سريع راست ميشه باز و برق چشم ها قطع ميشه. پس از ورماليدن پاچه ها، كتش رو در مياره و ميپره وسط چهار راه و به جوات ترين صورت ممكنه شروع به انجام رقص هاي جلف و زننده ميكنه!
در همين اثنا دو تا جاروسوار چراغ قزمر رو رد ميكنن و شاخ به شاخ ميزنن و ميرن تو شيكم همديگه و كف آسفالت رو به دل و روده و معده و اثناعشر مذين ميكنن.
بوق هاي ناهماهنگ همخوني جالبي با رقص ِ پليس داره! و رنگ ِ قرمز آسفالت فضا رو به صورت كاملآ شگرف برانگيزي شاد و گل گلي كرده!

در پياده رو لودو دست همسرش، دوشيزه دابز رو گرفته و دارن قدم ميزنن...
اِما: واااااااي... سرم رفت! اين يارو ديوونس؟ چرا اينقدر بوق ميزنه؟
لودو: من مطمئنم طرف روانيه! بيچاره زن و بچش! خدا شفاش بده احمق رو! () حالا ولش... ببين اِما به نظر من نتيجه ي آزمايش اشتباه شده و تو حامله نيستي!
- لودو چطور ممكنه اشتباه كنن؟!
- ببين... نه نبين... اگرم خواستي ببين... نه ولي نبيني بهتره... (شفاف سازي: لودو مثل اون بيچاره هاي قبلي (و بعدي) چشمش به اون گياه ِ خانمان برانداز خورده!)
- لودو حالت خوبه؟ چت شد يهو عزيزم؟
- وا! وا! به من نگو عزيزم! من مريضم!
- تصویر کوچک شده بانمك شدي لودو!!
- اره اره... ببين يه روز يه مرده خورده به نرده!
اِما: وا...
- ميگي نه؟! نيگا كن!
و لودو بدو بدو ميره وسط بلوار و خودش رو محكم به نرده هاي وسط بلوار ميكوبه! و بعد از دقايقي درد شديد و مجروحيت و اينا برميگرده كنار اِما.
- لودو تمومش كن!
- تموم؟ تموم شد ترانه ي مادري؟؟؟ چي شد آخرش؟؟
اِما: خيلي مسخره اي!
لودو: مسخرشو در آوردي احمق!
و مي‌خوابونه زير گوش ِ اِما. رفتي حامله شدي فكر كردي خبر ندارم؟!
- تصویر کوچک شده خيلي بي شعوري لودو! من ميرم خونه بابام. بابام رو ميفرستم بياد با كمربند كبود و سياهت كنه!
- اصلآ هم شور نيستم. خيلي هم كم نمك زدم! با اون بابات!!
- ميگفتن ديوونه اي... همه ميگفتن. اما من باور نكردم. يه سال ِ تموم با تو زندگي كردم! اما الان ديگه خودت رو نشون دادي. احمق بي شعور ِ كثافت ِ لجن! ()

و اِما دوان دوان به سمت خانه ي پدرش حركت كرد. غافل از اين كه پدرش در همان چهار راه پشت جارو نشسته و بوق ميزند!


------------------
تكليف كوچك:

به به ... چه سوال آساني... چه سوال باقلوايي... چه سوال هلويي! من هلو دوست دارم!
خوب از مقدمه كه بگذريم به اصل موضوع ميرسيم:
خوب ببينيد عزيزان. همونطور كه تابلو و اعلاميه هست اگر كسي به گياه نيگا كنه رواني ميشه و اينا! و خانه مان برانداز ميشه.
پس اگر كسي نبينه گياه رو نميتونه نابودش كنه و اگر ببينه هم كه خانه مان برانداز ميشه و كسي كه خانه مان برانداز شده حاليش نميشه از اين كه گياه نابود كنه و جادو كنه و اين حرفا!

اما دو حالت داره:
1. در متن اشاره شده بود كه چند ثانيه نگاه كردن به گياه رو آدم تاثير ميزاره پس... كسايي كه خيلي حرفه اي هستن و با يه نيگاه و يه لحظه گياه رو شناسايي ميكنن و نگاهشون رو ميدزدن و بدن نگاه كردن به گياه اون رو نابود ميكنن.
2. ممكنه آدمهايي كه از نظر ذهني و روحي خيلي قوي هستن و يوگا كار كردن و اينا () بعد از نيگاه كردن به گياه خيلي كنترلشون رو از دست ندن و حداقل در همون لحظات اوليه يه چيزايي حاليشون باشه و چون كارشون خيلي درسته گياه رو بزنن شپلخ كنن و اينا و بعد به جنونشون بپردازن... موفق باشن كلا!

پايان.
(جواب سوال دوم طنز بود و اينا ايراد فلسفي نگيريد يه وقت. D:)


---
در ضمن تدريس خيلي خوب بود و سوالات هم خوب و معقول. خوشمان آمد!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲:۱۷ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#7
- نظرت در مورد اين افراد چيه؟
ريتا اسكيتر - دنيس - درك - لودو بگمن - اما دابز - آلبوس پاتر - پيوز

- فكر ميكني چرا دعوت شدي به قلم پر. با وجود اين كه نه قديمي هستي و نه خيلي زياد فعال. دليلش به نظر خودت چيه؟

- اگر بهت پيشنهاد مديريت سايت رو بدن قبول ميكني؟ چرا؟

- بهترين و بدترين دوستت در سايت؟

- بهترين و بدترين خاطرت از سايت؟

- فكر ميكني چه زماني از سايت ميري؟ زود يا دير؟ فكر ميكني دليل رفتنت چي باشه؟

- رفتن چه كسي از سايت ممكنه خيلي ناراحتت كنه؟

- دوست داري كدوم يكي از اعضاي سايت رو از نزديك ببيني؟

- تاحالا شده سر موضوعي از جادوگران ذهنت خيلي درگير شه كه در زندگي واقعيت هم تاثير بذاره؟



فعلآ همينا... شايد دوباره اومدم!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: یک سوال مطرح کنید و متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷
#8
خوب چون خيلي اصرار كردن دوستان مام هويجوري يه سوال طرح ميكنيم.....


تو يه زندان چه سمتي رو ميخواي داشته باشي؟

گريفي: نگهبان ويژه زنداني هاي شرور
اسليي: جاسوس در ميان زنداني ها
هافلي: بازرسي و كنترل
راوني: طراح موارد امنيتي


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: ارتباط با وزیر سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۴۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#9
ناگهان درب دفتر وزير از جا كنده و به ديفال كوفته ميشود!

لودو سرش را به چپ و راست گردانده و دنبال وزير ميگردده!
حال نگو كه وزير پشت در بوده و اكنون بين در و ديفال له شوندده!
(متن فوق نوعي دو بيتي بود! )

بعد از دقايقي با فرو افتادن در، لودو وزير رو در نقش كاغذ ديفالي روي ديفال يافته، پس او را از ديفال جدا نموده، كمي تكان داده، مقداري آب به وي پاشيده، نمك را اضافه ميكنيم و هم ميزنيم. خانوم هاي عزيز توجه داشته باشيد كه فر رو از قبل گرم كرده باشيد. آخ! چيز... جيز... اشتباه شد!!
چيز ميشه... از اول!
نور... صدا... دوربين... اكشن!
وزير را از ديفال جدا نموده، كمي تكان داده، مقداري آب به وي پاشيده و بعد از مشاهده ي عكس العمل در كاغذ مذكور (وزير) وي را توسط تلمبه باد كرده و به حالت نرمال در آورده، موهاي وزير را شانه كرده، كلاه را بر سر وي نهاده و وي را پشت ميز قرار ميدهدندده!

آنگاه نامه اي روي ميز وزير ميكوفَت...

-----------------------
با سلام.

در تاپيك گينز نوشته شده:

نقل قول:
رکوردهای کوییدیچ جادوگران

گران‌ترین بازیکن کوییدیچ


پرسی ویزلی با قیمتی بالغ بر 3000 گالیون گران ترین بازیکن کوییدیچ محسوب می شود. داوری لیگ سوم کوییدیچ از عوامل مهم افزایش قیمت و ارزش پرسی ویزلی بود.

از نکات جالب توجه این بازیکن، عدم عضویت در هیچکدام از تیم های کوییدیچ می باشد!!!


همونطور كه خودتون اشاره كرديد اين قيمت به خاطر داوريست و ايشون در تيمي بازي نكردن!
چطور ممكنه كسي كه بازي نكرده و به خاطر داوري قيمتش بالا رفته رو گرانترين بازيكن كوييديچ بناميم؟!

فكر ميكنم بهتر باشه با اشاره به اين موضوع، اسم نفر بعدي رو كه واقعآ به خاطر بازي خودش اين امتياز رو كسب كرده هم آورده بشه.
-----------------------

پ.ن: ما پستمان را زديم. آنگاه از پشت سر اشارت كردند كه در اين تاپيك ميبايس رول خروج دهيم از خود. پس مخرج شديم...


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۲:۲۰:۰۵

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
#10
1. یک جنگ ماگل ها رو در رول توضیح بدین (15 امتیاز)

- خشكي... خشكي...
ناخدا عرق پيشاني را با دستمالي كه لحظاتي پيش بيني اش را تميز كرده بود پاك كرد و با صداي سينمايي ِ خود گفت:
- اوه... بلاخره رسيديم. من دور دنيا رو با كشتي چرخيدم... آفرين به خودم. صدباريك الله به خود. دمم گرم!
- افراد پيا شيد...
كشتي پهلو گرفته بود و در كنار ساحل مانند كودكي در آغوش مادر آراميده بود.
كمك ناخدا: كريستوف... مطمئني ما دور دنيا رو چرخيديم؟
ناخدا = كريستوف كلومپ: اره بوقي. هنده ديگه اينجا. درست همونطوريه كه واسم تعريف كرده بودن رفقا.
كمك ناخدا: ولي به نظر زيادي كوتاه نبود دور دنيا؟
كريستوف: هوووم... خوب بوقي... پديده ي انبقاض ميدوني چيه؟ الان ببين هوا چه گرمه! وقتي گرمه همه چي منبقض ميشه. يعني كوچيك ميشه. دنيا هم چون هوا گرم بوده اين مدت كوچيك شده يه هوا...
كمك: بله... منقبض!
- اره همون... منبقض.
كمك: منقبض!
- باب زبونم نميچرخه! گير دادي ها!
- كريستوف... اون يارو كيه؟ چرا لخته مرتيكه ي بيناموس؟!
- اِ... جل المرلين! خوب بوقي ميبيني حجاب نداره بگو ما نيگا نكنيم... چرا با دست نشون ميدي آدم ِ لخت رو. لابد گداست!
- ولي اين گداهه انگار يه چيزي دستشه... داره مياد سمتمون ها!
- بوقي عصاشه! اوه اوه... چه بدم هست وقتي ميدوه لباس نداره! () يكي از افراد رو بفرست يه پولي چيزي بده بش بره گم شه از جلو چِشَم... واي حالم داره بد ميشه!

و كمك ناخدا يكي از خدمه ي كشتي رو ميفرسته كه به آن سرخ پوست كمك كنه و سرخ پوست نيزه ي دستش رو تو شيكم ِ آن خدمه فرو ميكنه و ميگرخه! (=ميگريزه)

كريستوف كلومپ: مادر... چقدر وحشي ان اين هنديا!
كمك ناخدا: عسناعشر ِ خدمه از پشت زد بيرون!
كريستوف: بي فرهنگ اين صحنه هاي خشن رو تكرار نكن جلو من! من ميگم اين گدا نبود. دزد بود! ... يعني ميگي اينجا بازم دزد داره؟!
كمك ناخدا: هوووم. اره، گمونم زياد داره! اونجا رو ببين. يه هزار تايي هستن! دارن ميان سمت ما!
كريستوف: افراد.... آماده ي نبرد! بايد شر اين دزدا رو از هند كم كنيم!


- لحظاتي بعد -
و اين دل و روده و معده و مري و لوزالمعده و غده ي تيروئيد بود كه به اينطرف و آن طرف ِ ساحل پرت ميشد!
كمك ناخدا: ناخدا... به نظرت وقتش نيس كه بگرخيم(=فرار كنيم)؟ الان شونصد نفر كشته شدن!
- ماااااااااااام... حِق! (افكت ِ جدا شدن سر از بدن! )
كمك ناخدا: شونصد و يك نفر!
ناخدا: نه! ما تا پاي جان ميجنگيم و هند را از شر اشرار و ارازل اوباش خالي ميكنيم!
يكي از خدمه: تكبير!
اما كسي باقي نمانده بود كه پاسخ دهد!
كريستوف: ميگم يعني همه مردن؟
كمك ناخدا: اهوم.
كريستوف: خوب بوقي زنگ بزن به 110 ه هند بياد كمك كنه!
كمك ناخدا: باشه الان زنگ ميزنم. موبايلتو بده.
كريستوف: بوقي نميبيني من دارم ميجنگم. دستم بنده. با موب خودت زنگ بزن ببين چند دقيقه ميشه من حساب ميكنم.
كمك ناخدا: نوچ! تو نميدي... مثل اون سري!
كريستوف: باب ميدم... دارم شمشير ميزنم. آخخ ... خيلي خوب، موبم تو جيبمه، بردار... اِ ... نكن اونجا نيس... اِ ... بي ناموس كجا رو دست ميزني اونجا نيس! بابا من قلقلكي ام. :lol2:... نكن همچين!

و اين گونه بود كه نهايتآ كمك ناخدا موفق شد موبايل كريستوف كلوپ ناخدا را بيرون كشيده و تماس بگيرد.
" شماره مورد نظر در شبكه موجود نميباشد... the called number is not valid ... "
كمك ناخدا: ميگم ناخدا... مطمئني تو هند هم پليش 110 ه!
كريستوف: نه بوقي زنگ بزن 118 شمارشو بگير.
كمك ناخدا: آها...

پس از ساعت ها تلاش...

- ناخدا... ميگم همه مردن فقط مونديم خودم و خودت. ميگم بهتر نيس فرار كنيم؟
- بوقي فكر به اين خوبي رو چرا از اول نميگي؟ بدو.. بدو در ريم! ... پامو ول كن وحشي! برو لباس بپوش عوض اين وحشي بازيا... ول كن ميخوام فرار كنم! هوووي... كمك ناخدا بيا كمك؛ منو گرفته اين بي ناموس... فكر كنم ميخواد بهم تجاوز كنه! ولم كن...

....


2. یکی از جنگجویان ماگل ها (فرمانده یا ...) را در رول معرفی کنید (15 امتیاز)

صدام ِ جوان در خيابان هاي عراق مشغول قدم زدن بود.
- اونقههه... اونقههه... عرررررر... عرررررررر (افك گريه!)
صدام: بوقيا ببنيد صداي چيه از تو جوب؟!
- ارباب. يه بچسه ده دوازده سالس... انگار ننه باباش ولش كردن تو جوب.
- بكشيدش بيرون ببينمش... هوووم... اون لجن رو بزن كنار از رو صورتش!... اهووومك... بياريدش به كاخ و خوب بشوريدش. اسمش رو ميزارم جعفر. براي چند جلسه كلاس خصوصي خوبه. بعدم نهار سگام ميشه!


- شب هنگام -

- به به... عجب كلاس خصوصي بود... مدت ها بود يه همچين شاگردي نداشته بودم! به به...
و صدام در حالي كه به شب مينگره با خلال لاي دندوناشو تميز ميكنه و بچه رو پرت ميكنه وسط حياط!
- بيايد... بيايد سگهاي گرسنه ي من. بيايد شامتون رو بخوريد.
سگ ها به سمت كودك حمله ميكنند. در همين لحظه كودك از ترس خودش رو خراب ميكنه (از اون درشتها ) و ناگهان سگ ها زوزه كشان دور ميشن.


- چند سال بعد -

- جعفر، جعفر، صدام... جعفر جعفر صدام...
- جعفر به گوشم... بفرماييد قربان.
- جعفر چيكار كردي؟ ملت رو قتل عام كردي؟
- بله قربان. تمام خونه ها رو تركونديم. ملتشون رو قتل عام كرديم. اين ايراني ها خيلي مقاومت ميكنن!
- زنا و بچه ها رو بكشيد تا شكنجه شن. تمام.
- چشم قربان. تمام.


- چند سال بعدتر -

- فرمانده جعفر عبدالغلام حمزه!
- بله؟
- بفرما داخل

- داخل اتاق -
همه جا تاريك بود و فقط يه لامپ ِ 40 وات از سقف آويزونه و حوالي ميز رو روشن كرده.
قاتل ِ خونخوار، صدام، پشت ميز نشسته و سيگار برگي در دستش روشنه...
صدام: جعفر جان، تو خيلي به من وفا دار بودي و خيلي خدمت كردي. البته نبايد يادت بره كه من تو رو از جوب كشيدم بيرون و آدمت كردم.
جعفر: بله قربان. شما خيلي لطف كرديد به من.
صدام: اهووم. امروز يك ماموريت فوق سري دارم برات. همين الان پيش گريمور هاي كاخ ميري و اونا تو رو شكل من ميكنن.
جعفر: بله قربان.
صدام: هنوز حرفم تموم نشده. ميدوني كه من بعد از ظهر يك سخنراني دارم. خبر رسيده كه ميخوان منو ترور كنن. پس تو به جاي من به سخنراني ميري.
جعفر كه چاره اي جز قبول نداشت بلند فرياد زد: چشم قربان.
صدام: ميتوني بري.
و جعفر از اتاق خارج شد...
صدام: تاريخ انقضات گذشته، بلاخره بايد غذاي سگ ها ميشدي...

------------------------------------------------------------------------------------
استاد جون ديگه بهتر از اين نميشد تو رول يه نفر رو معرفي كرد.


ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۱ ۱۲:۰۸:۴۱

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.