هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#1
ماندانگاس فلچر
به خاطر زحمات بی دریغ و از ته دلش و تلاش هایی که در تمام این مدت نظارتش برای تالار هافل کرده و همه ی مارو ممنون خودش کرده.


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#2
_این به من مربوط نیست!
_اگه مربوط نیست پس دیگه داد نزن...
_تو حق نداشتی...اصلا...اصلا من چرا باید به آتیش تو بسوزم؟
_اه انقدر جیغ نزن وگرنه طلسمت میکنما!
این صدای دادهای اریکا و دنیس بود!در همون لحظه بچه ها با حرکتی هماهنگ سرهاشون رو دزدیدند و در برابر ظرف مرکبی که اریکا به سمت دنیس پرت کرده بود جاخالی دادند!
دنیس که همه ی وجودش سیاه شده با خشم تمام به سمت اریکا برگشت.در همین لحظه ادوارد وسط پرید و به نشانش اشاره کرد و گفت:
_من به عنوان ناظر اینجا...آخ!
کوسنی که دنیس پرت کرده بود محکم به سر ادوارد خورد.ادوارد با عصبانیت چشم غره ای به دنیس رفت و ادامه داد:
_آره...به عنوان ناظر هافلپاف دستور می دم بس کنید تا بتونیم...واااااااای نه!
یک لحظه بعد کتاب قطوری از جانب اریکا به سر ادوارد خورد و ادوارد پس از چند لحظه این ور و آن ور رفتن با صدای مهیبی به زمین افتاد!

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*

ده دقیقه بعد تالار همه با آرامش در تالار عمومی دور هم نشسته بودند.البته دنیس هنوز موفق به پاک کردن مرکب سیاه روی دست و صورتش نشده بود و ادوارد نیز تکه یخی روی سرش گذاشته بود.پس از لحظه ای ورونیکا رو به اریکا و دنیس کرد و گفت:
_خب؟
دنس با بد اخلاقی گفت:
_خب چی؟
_خب بگین ببینیم چی شده دیگه!
اریکا چشم غره ای به دنیس رفت و گفت:
_ما باید جدا کار کنیم!
همه با حیرت پرسیدند:
_چـــــــــــــــی؟
_گفتم که ما باید تنها کار کنیم...من و دنیس!
هانا با لکنت پرسید:
_آخه...آخه برای چی؟
دنیس با بی تفاوتی گفت:
_این تنبیه منه.مرلین گفت باید تنها کار کنم و اگه من تنها باشم اریکا هم همگروهی نداره.حالا که فکر می کنم می بینم برای من بهتر شد چون که...
ادوارد که متوجه حالت اریکا شده بود دنیس را از ادامه ی حرفش بازداشت و گفت:
_اهم!...اما این جوری که نمیشه اگه مک گونگال بفهمه دمار از روزگارمون در میاره و دوباره روز از نو روزی از نو!
اریکا پرسید:
_خب حالا چی کار کنیم؟
ادوارد که تو فکر بود به آرامی گفت:
_باید با مرلین کنار بیایم!
دنیس با اطمینان گفت:
_اما من فکر نمی کنم ایده ی جالبی باشه!
ادوارد که خودش هم فکر خاصی نداشت گفت:
_اگه باهاش یه جور معامله کنیم چی؟
_چی گفتی؟معامله؟چطوری؟
این حرف را ارکا زده بود.پس از آن سامانتا یک دفعه با نگاهی موذیانه به حرف آمد و گفت:
_بچه ها تا حالا بهتون گفته بودم من یه دگرگون نمام؟

=============
ببخشید اصلا نمی خواستم سامانتا رو بیارم شخصیت اصلی کنم...یهو شد.یه خیری بیاد منو کمرنگ کنه


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#3
***نود و هفت دقیقه بعد در سرسرای بزرگ***
در حین غذا خوذدن میز هافلپاف برای دیگر گروه ها جالب توجه بود...میز به دو قسمت کاملا مجزا تقسیم شده بود.در سمت چپ دخترها با ناراحتی به سمت دیگر خیره شده بودند و هر از گاهی با بی میلی چیزی را مزه مزه می کردند و در سمت راست پسرها با کمی نگرانی در مورد ارنی و امتیازهای هافل مشغول صحبت کردن بودند و از نگاه خیره ی دخترها که آن ها را زیر نظر داشتند عصبی شده بودند.
سرانجام سامانتا که از بخت و اقبال خود راضی بود از سر میز بلند شد و برای انجام تکالیف به تالار هافل رفت.بعد از او بقیه ی دختر ها نیز قصد رفتن گرفتند و در آخرین لحظه ارنی با دستپاچگی آن ها را صدا زد:
_صبر کنین...نرین.
دخترها در نهایت تعجب به سمت میز برگشتند و در همین حال هلگا با لحنی سرد که حاکی از دلخوریش بود با اخم گفت:
_چیه؟کاری داشتی؟
زاخی من و من کنان گفت:
_خب آره یعنی...یعنی که ببینید اصلا شما چه حقی دارید از دست ما ناراحت بشین؟...نه منظورم اینه که خب آخه ما چاره ای نداشتیم مگه نه؟
این را زاخی با دیدن چهره ی دخترها اضافه کرده بود.و بعد دنیس ادامه داد:
_معلومه که نداشتیم...ببینین الان ارنی در خطره شاید اخراج بشه...
دخترها با حرکتی هماهنگ روشون رو برگرداندند که بروند در همین لحظه آناکین با صدای بلند گفت:
_حالا ارنی هیچی هافل همین طوریشم عقبه.نگین که نگران امتیازهامون نیستین...
دخترها با تردید نگاهی به هم کردند و بالاخره ورونیکا سرش را به علامت تایید تکان داد و برگشتند تا به حرف های پسرها گوش بدهند...اریکا گفت:
_خب آره نگرانیم...ولی کاری از ما ساخته نیست جز این که یه عضو تازه وارد رو تا فردا بیاریم که غیر ممکنه.
ارنی با تردید گفت:
_اما...اگه لودو همگروهی نداشته باشه ایرادی نداره مک گونگال خودش گفت که...
هانا که کنجکاو شده بود پرسید:
_منظورت چیه؟
ارنی با دودلی ادامه داد:
_خب می دونم هر کاری از شما ساخته ست و...اگه...اگه شما سامانتا رو...
هلگا با عصبانیت گفت:
_امکان نداره(و با دیدن درماندگی ارنی لحنش را آرام تر کرد)ارنی تو چی فکر کردی تو از اول اونو نخواستی حالا انتظار داری با این اوضاع قبول کنه؟بعدشم...ما خودمون دل خوشی ازش نداریم حالا بریم راضیش کنیم؟
جاستین گفت:
_شما می تونین ما مطمینیم...به خاطر هافل!
دخترها هماهنگ گفتند:
_ممکن نیست.
****************************
پنج دقیقه بعد زمانی که دخترها برای راضی کردن سامانتا می رفتند(!) ورونیکا برگشت و رو به پسرها گفت:
_تا یه ساعت دیگه طرف ما آفتابی نمیشین!
و یک قدم جلو رفت و دوباره ایستاد گویی چیزی را فراموش کرده بود و دوباره برگشت و گفت:
_در ضمن یادتون نره ما هنوز شما رو نبخشیدیم.
ارنی که به پهنای صورتش می خندید گفت:
_مطمینیم که نبخشیدینمون!
===============================
بابا انقدر با من بد نباشین تروخدا!گناه دارم من!


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
#4
اون شب همه در خوابگاه بیدار بودند.پسرها در یک سمت خوابگاه دور هم جمع شده بودند( لازم به ذکر است که هماهنگی در پسرها خودش مایه ی تعجبه!) و دخترها هم مثل گرگ زخمی از طرف دیگر خوابگاه به اون ها زل زده بودن.
پس از ساعت ها سرانجام سامانتا خمیازه ای کشید و گفت:
_میگم که...
پس از این سکوت طولانی همه از جا پریدند و با تعجب به سامانتا نگاه کردند!
_ها؟چتونه؟...آها میگم که ما چرا نمی خوابیم؟
دورنت جوری به سامانتا نگاه می کرد که انگار به عقل او شک داره:
_خب معلومه دیگه واسه این که...چون که...الان میگما...ام...آناکین ما چرا نمی خوابیم؟
آناکین با حواس پرتی سرش رو از روی کاغذ پوستی بلند کرد و گفت:
_چی؟...شما رو نمی دونم اما ما سرمون شلوغه باید قبل از اینکه صبح بشه لیستو آماده کنیم.
هانا زیر لب گفت:
_شما بیخود می کنین...
و بعد با صدای بلند ادامه داد:
_سامانتا جان شما می تونی بخوابی اما ما انقدر بیدار می مونیم تا اینا کارشونو تموم کنن.
سامانتا با تردید پرسید:
_معذرت می خوام اما...مگه نمی تونین فردا لیستو ببینین؟
اریکا در حالی که چشمانش برق میزد جواب داد:
_چرا عزیزم اما فردا فرصتی برای رسیدن به حساب بعضیا نیست.فردا دیره!
در این لحظه پسرها با حرکتی هماهنگ آب دهانشون رو قورت دادند!
سامانتا با قیافه ای مظلوم دوباره به حرف اومد:
_اما...اما مگه اونا می خوان چی کار کنن ؟فقط می خوان همکارشونو انتخاب کنن دیگه...
زاخی با اشتیاق گفت:
_راست میگه دیگه!چی از جون ما می خواین؟
هلگا که به خشم اومده بود رو به سامانتا گفت:
_ای بابا یعنی تو می خوای بذاری اینا هر کاری می خوان بکنن؟اونا حق ندارن ما رو مثه لباس انتخاب کنن!
_اما هلگا این فقط گروه تحقیقه!
_نــــــــــــه نیست!
سامانتا لحظه ای با تعجب به هلگا و بقیه ی دخترها نگاه کرد و گفت:
_باشه...هر چی شما بگین اما من می خوام بخوابم.
و به سوی تختش رفت و پرده ی آن را کشید.
......
حدود یک ساعت بعد ارنی در حالی که نگاه خشمگین دخترها_بجز سامانتا که خواب بود_تعقیبش می کرد لحظه ای از در بیرون رفت تا کاغذ پوستی را به تابلوی اعلانات نصب کند...


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
#5
یه شبح جلوشون بود...
بله درسته...یه چیز سفید...مثل دیوانه سازی که رداش رو توی وایتکس شسته باشه!(یه کم منحرف شدیم!)و با ردای پاره پوره و دستای بالا برده به بقیه نگاه می کرد(البته چشمی دیده نمیشد این یه حدسه)و صداهای عجیبی درمی اورد!
همه بدون ذره ای ترس با وارفتگی به پشت سر این به اصطلاح شبح نگاه می کردن یعنی ملافه ها و تشک های به هم ریخته،چمدونای ولو شده،کتابای پخش و پلا...و خلاصه مکانی که قبلا اسمش خوابگاه بود نگاه می کردن!
در همون لحظه ملافه ی سفید کنار رفت و دختری ناآشنا و غریب در حالی که با انرژی(بیش از حد با انرژی!)بالا پایین می پرید و مثل بچه ها می خندید از زیرش بیرون اومد...
_واااااااای...سلام...ام...شما بچه های تالار هافلپافین؟ترسوندمتون؟ببخشید!من همیشه دوست دارم همه رو غافلگیر کنم...میگم حالا چرا این ریختی شدین مگه جن دیدین ؟خب حق دارین آخه...
_میشه ســــــــــــــــــاکت شی؟
این صدای آناکین بود که عصبانی به نظر می رسید!با این حرف دختر بغض کرد!
هلگا که دختر مهربونه ی گروه بود نگاه سرزنش باری به آناکین کرد و پرسید:
_حالا اسمت چیه عزیزم؟
_من...من...سامانتا...سامانتا استنلی!
_خب خوش اومدی!
اریکا با لحنی که سعی می کرد مهربون باشه گفت:
_خب...خب سامانتا میشه بگی چرا اینجا اینجوری شده؟
...و به پشت سر سامانتا اشاره کرد.
_ام...اوم...چیزه من داشتم یه ملافه پیدا می کردم که به فکرم رسید با چاقو پاره پارش کنم تا جالب تر بشه...
...و به چاقوی جیبی هانا اشاره کرد که کنار پاش بود و با دیدن قیافه ی بچه ها زیر لب گفت:
_معذرت می خوام...همه بهم میگن من زیادی هیجان دارم و یه کمم پرروام منو می بخشید؟
بعد از سکوتی طولانی هانا با لکنت گفت:
_بهتره...بهتره بریم و به کلاسامون برسیم داره دیر میشه...
و سامانتا رو با بغضی در گلو تنها گذاشتن!
========================
سلام این اولین نمایشنامه ی منه امیدوارم قابل تحمل باشه


سلام اولین نمایشنامه ی شما از بیستمین نمایشنامه ی خیلی های دیگه بهتر بود برای شروع واقعا عالی بود ممنون که روش وقت گذاشتی خوشحال میشم باز هم تو هافل پست بزنی
و البته توی جاهای دیگه ی سایت


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۰:۲۰:۲۹


شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#6
1- نام : سامانتا پلی
2- سن: 14
3- تاریخ تولد: 1998
4- جنس: زن
5- رنگ چشم: قهوه ای
6- گروه : هافلپاف
7- مو : بلند و خرمایی
8- ظاهر کلی : لاغر
9- کویدیچ : جستجوگر
10- چوب جادو : پر ققنوس.32 سانت.چوب درخت خاس
11- دسته جارو : آذرخش
12- علاقه ها: دفاع...و دگرگون نمایی
13- توانمندیها : جاروسواری
توضیح:من یک دگرگون نمای 14 ساله از گروه هافلپاف هستم و عضو خانواده ای اصیل.

خاهشا منو قبول کنید.خب آخه وقتی هیچ شخصیت دختر گرفته نشده ای در هافلپاف نمونده به نظر شما من باید چی کار کنم؟
ممنون میشم اگه لطف کنید و قبولم کنید!لطفــــــــــــــــا

تایید شد!


ویرایش شده توسط سامانتا پلی در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۶ ۲۱:۱۵:۳۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۴:۱۱:۵۵


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#7
1- نام : سامانتا پلی2- سن: کلی
3- تاریخ تولد: 1988
4- جنس: زن
5- رنگ چشم: قهوه ای6- گروه : گریفندور
7- مو : بلند و خرمایی
8- ظاهر کلی : لاغر
9- کویدیچ : جستجوگر
10- چوب جادو : پر ققنوس.32 سانت.چوب درخت خاس
11- دسته جارو : آذرخش
12- علاقه ها: دفاع...و دگرگون نمایی
13- توانمندیها : جاروسواری
توضیح:من یک دگرگون نمای 14 ساله از گروه هافلپاف هستم و عضو خانواده ای اصیل.

شخصیتهای ساختگی در گریفیندور تایید نمیشن.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۳:۱۳:۰۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.