_این به من مربوط نیست!
_اگه مربوط نیست پس دیگه داد نزن...
_تو حق نداشتی...اصلا...اصلا من چرا باید به آتیش تو بسوزم؟
_اه انقدر جیغ نزن وگرنه طلسمت میکنما!
این صدای دادهای اریکا و دنیس بود!در همون لحظه بچه ها با حرکتی هماهنگ سرهاشون رو دزدیدند و در برابر ظرف مرکبی که اریکا به سمت دنیس پرت کرده بود جاخالی دادند!
دنیس که همه ی وجودش سیاه شده با خشم تمام به سمت اریکا برگشت.در همین لحظه ادوارد وسط پرید و به نشانش اشاره کرد و گفت:
_من به عنوان ناظر اینجا...آخ!
کوسنی که دنیس پرت کرده بود محکم به سر ادوارد خورد.ادوارد با عصبانیت چشم غره ای به دنیس رفت و ادامه داد:
_آره...به عنوان ناظر هافلپاف دستور می دم بس کنید تا بتونیم...واااااااای نه!
یک لحظه بعد کتاب قطوری از جانب اریکا به سر ادوارد خورد و ادوارد پس از چند لحظه این ور و آن ور رفتن با صدای مهیبی به زمین افتاد!
*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*
ده دقیقه بعد تالار همه با آرامش در تالار عمومی دور هم نشسته بودند.البته دنیس هنوز موفق به پاک کردن مرکب سیاه روی دست و صورتش نشده بود و ادوارد نیز تکه یخی روی سرش گذاشته بود.پس از لحظه ای ورونیکا رو به اریکا و دنیس کرد و گفت:
_خب؟
دنس با بد اخلاقی گفت:
_خب چی؟
_خب بگین ببینیم چی شده دیگه!
اریکا چشم غره ای به دنیس رفت و گفت:
_ما باید جدا کار کنیم!
همه با حیرت پرسیدند:
_چـــــــــــــــی؟
_گفتم که ما باید تنها کار کنیم...من و دنیس!
هانا با لکنت پرسید:
_آخه...آخه برای چی؟
دنیس با بی تفاوتی گفت:
_این تنبیه منه.مرلین گفت باید تنها کار کنم و اگه من تنها باشم اریکا هم همگروهی نداره.حالا که فکر می کنم می بینم برای من بهتر شد چون که...
ادوارد که متوجه حالت اریکا شده بود دنیس را از ادامه ی حرفش بازداشت و گفت:
_اهم!...اما این جوری که نمیشه اگه مک گونگال بفهمه دمار از روزگارمون در میاره و دوباره روز از نو روزی از نو!
اریکا پرسید:
_خب حالا چی کار کنیم؟
ادوارد که تو فکر بود به آرامی گفت:
_باید با مرلین کنار بیایم!
دنیس با اطمینان گفت:
_اما من فکر نمی کنم ایده ی جالبی باشه!
ادوارد که خودش هم فکر خاصی نداشت گفت:
_اگه باهاش یه جور معامله کنیم چی؟
_چی گفتی؟معامله؟چطوری؟
این حرف را ارکا زده بود.پس از آن سامانتا یک دفعه با نگاهی موذیانه به حرف آمد و گفت:
_بچه ها تا حالا بهتون گفته بودم من یه دگرگون نمام؟
=============
ببخشید اصلا نمی خواستم سامانتا رو بیارم شخصیت اصلی کنم...یهو شد.یه خیری بیاد منو کمرنگ کنه
[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان میدارند کار بزرگی ن