هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (سیبل.تریلانی)



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#1
گارسون با سینی خالی جلوی میز ساحره ای با موهای انبوه می ایسته. اخماشو تو هم کشیده و با نگاهش روی میز دنبال چیزی میگرده. ولی میز خالیه. گارسن نگاه شاکیشو به ساحره میدوزه.
-خانم تریلانی. ولی من مطمئنم همین ده دقیقه پیش غذای شما رو آوردم. تمام و کمال. همراه سوپ و سالاد و دسر. من واقعا نمیفهمم اینجا چه خبره؟

سیبل تریلانی از پشت عینکش که حالا تا روی دماغش پایین اومده گارسونو نگاه میکنه.
-یعنی من...پیشگوی بزرگ...مرگخوار اعظم...دروغ میگم آقا؟ د نیاوردی خب. برای من هیچ غذایی نیاوردی. من الان یک ساعته گرسنه و تشنه همینجا نشستم.میخوای جغد بفرستم مامورای وزارتخونه بیان رسیدگی کنن؟

گارسون سرشو تکون میده و میگه: باشه. هرچند مطمئنم غذا آورده بودم. ولی ما دنبال دردسر نمیگردیم. سفارشتونو دوباره براتون میارن.

-صبر کنین!

فریادی از میز کناری به گوش میرسه. سیبل و گارسون به طرف صدا بر میگردن. مردی سیبیل کلفت و بسی ترسناک صاحب صداست. سیبیل کلفت کمی سر تا پای سیبل رو برانداز میکنه.
-خانم تریلانی؟ بازم؟

و بعد رو به گارسون میکنه و میگه:
-این خانم هفته پیش اومد رستوران من...رستوران سه تار سیبیل. خارج از هاگزمیده. گارسون من ادعا میکرد براش غذا برده و این خانم گفته که غذایی در کار نیست. من فکر کردم پسر بچه دروغ میگه و اخراجش کردم. ولی وقتی این برنامه اینجا تکرار شد متعجب شدم!

گارسون نگاه مشکوک و طلبکارش رو به سیبل میدوزه...و سیبل به فکر فرو میره.


یک هفته قبل...رستوران سه تار سیبیل


روی میز پر از غذاهای رنگارنگه. سیبل گرسنه و مشتاق به غذاها خیره میشه. و وقتی احساس میکنه خیره شدن دیگه بسه، کارد و چنگالش رو برمیداره و به طرف بشقاب خم میشه.چنگالش رو توی بشقاب می زنه ولی صدای برخورد چنگال با میز چوبی باعث میشه سرشو بلند کنه.
روی میز خالی خالیه...نه بشقابی و نه غذایی!

سیبل فکر میکنه این یه جادوی جدیده که دوستان مرگخوارش برای اذیت کردنش اجرا کردن. ولی طی هفته آینده قضیه چندین بار تکرار میشه.
سیبل هی لاغر و لاغرتر میشه.


پاتیل درزدار...زمان حال:

گارسون: خب...خانم تریلانی. قصد دارین توضیح بدین که موضوع چیه؟
سیبل:خب...راستش...قصد که ندارم. ولی مجبورم. موضوع موهامه. موهای انبوه و زیبای من...وقتی روی غذا خم می شم غذا و ظرف و هر چی روی میز هست جذب موهام میشه و بعد هم لاشون گم میشه و هر چی میگردم نمیتونم پیداشون کنم. الان با خودتون میگین خب خم نشو! ولی فایده ای نداره. موهای من به این رفتار عادت کردن. غذاها هم موهامو شناختن. همین دیروز تا پشت میز نشستم پاتیل سوپ ذوق زده دورخیر کرد و پرید لای موهام گم شد. من الان دو هفته اس عین زرافه از میوه هایی که هنوز روی درخت هستن و چیده نشدن تغذیه میکنم. من پیشگویی میکنم که با اومدن زمستون بمیرم!تازه ارباب نمیدونه سی و چهار مرگخوارش الان لای موهای من سرگردونن. دو تا شتر با بارش هم رفت و برنگشت. دیشب صدای ساخت و ساز توی سرم میپیچید. فکر میکنم از پیدا شدن منصرف شدن و تصمیم گرفتن همونجا موندگار بشن. در سرم احساس سنگینی میکنم.

گارسون و سیبیل کلفت دلشون برای سیبل نمیسوزه. چون سیبل میتونه موهای نه چندان زیباشو کوتاه کنه و از شرشون خلاص بشه. ولی سیبل معتقده اینجوری بیشتر شبیه پیشگوهاست. مخوف و مرموز.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴
#2
-سیبل پیشگویی جدید رو شنیدی؟

سیبل تریلانی عینک ذره بینیش رو روی بینیش جابجا میکنه. جمله ای که شنیده خیلی دور از انتظار و توهین آمیزه. باوجود این خونسردیشو حفظ میکنه: من پیشگویی جدید رو نمیشنوم لینی. من پیشگویی جدید رو انجام میدم. کلا هر چی پیشگویی جدید و قدیمی باشه من انجام میدم. حالا برو بیرون بذار به کارم برسم. امواج جدیدی در گوی بلورینم احساس میکنم.

لینی شونه هاشو بالا میندازه و میگه: من نمی دونم. ولی میگن کراب هم پیشگویی میکنه و پیشگوییاشم خیلی بهتر از توئه. تازه الان پیشگویی کرده هکتور ظرف سه روز میمیره. همه خوشحالن. جشن های بزرگی در سراسر خانه ریدل گرفته شده. منم اومدم بهت بگم اگه خواستی برو تو جشن شرکت کن. مرگ هکتور خبر مبارکی برای ارتش سیاهه.

لینی از اتاق خارج میشه و سیبل رو با کوهی از غصه تنها میذاره. کراب چطور جرات کرده کار سیبل رو انجام بده؟ چطور جرات کرده پیشگویی کنه؟ مخصوصا پیشگویی مرگ! پیشگویی مرگ و بدبختی تخصص سیبله! سیبل تمرکز میکنه و هر چی انرژی منفی داره میفرسته برای کراب که الهی نفله بشه و دستش بشکنه و وبا بگیره.

در این سوی ماجرا کراب وارد آشپزخونه ریدل میشه. درحالی که لیوانی پر از مایعی سبز رنگ در دست گرفته. توی آشپرخونه کسی جز گیبن حضور نداره.
-گیبن! تو میدونی معجون فورا بکش و حتی یه لحظه هم مکث نکن، کدومه؟

گیبن با شک و تردید به کراب نگاه میکنه و میپرسه: برای چی می خواییش؟

کراب با اعتماد به زیبایی ذاتیش لبخند دلنشینی میزنه و جواب میده: این آب سبزیجات مختلفه.تازه و پر از ویتامین. خیلی مفیده. خیلی خیلی مفیده! زیادی مفیده! من میترسم اینو بخورم قدرتم زیاد بشه. مثلا در حد ارباب! بعد ارباب بفهمن که خیلی قوی شدم و بزنن نصفم کنن. من نمیخوام نصف بشم. من همینجوری کامل خوشگلم. از سیو پرسیدم. گفت اگه یه قطره از اون معجون بریزم توش مفیدیش کمتر میشه.

گیبن به قفسه سیاه رنگی اشاره میکنه.
-اونجاس. مواظب باش. فقط یه قطره بریز. بدجوری کشنده اس.

کراب به طرف قفسه میره. شیشه معجونو پیدا میکنه و وقتی مطمئن میشه حواس گیبن پرت شده توی لیوان خالیش میکنه و با خوشحالی به طرف هکتور که در گوشه ای از حیاط خانه ریدل در حال ویبره عصرونه شه میره.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴
#3
-بو میدی!
لرد سیاه تکذیب میکنه:نمیدم!
-چرا...چرا...میدی.
لرد به لجنای بالای سرش اشاره میکنه و میگه: انتظار نداشتی کلاه گیس جدید ما بوی دارچین بدهد که؟

دو جادوگر همراه هم به دهکده هاگزمید میرن و وارد اولین رستورانی که میبینن میشن. به محض ورود لرد زنگی رو که روی میز قرار گرفته به صدا درمیاره و گارسون بالای سرش حاضر میشه.

لرد:ما گرسنه هستیم!
گارسون: بله قربان. این منو تقدیم شما.
دامبل: منم گشمنه.
گارسون: بله. آقای بدبو فرمودن. منو دادم بهشون.
دامبل: نه...اون به خودش میگه ما! من به صورت جداگانه گشنمه.

گارسون منوی دیگه ای به جادوگر بی ریش میده و منتظر دادن سفارش ها میشه.


خانه شماره 12:

-اینا کارگر ساده میخوان.من کارگرم. ولی مطمئن نیستم ساده باشم. هرچی باشه من یک مادرم.مادری که خودشو وقف بچه هاش کرده. مادری که بوگارتش جسد بچه هاشن. مادری که از هیکل موزون و زیبای خودش گذشته تا بچه هاشو...

آرتورروزنامه دیگری جلوی مالی که باز جوگیر شده میذاره و بهش یادآور میشه که اون هرگز موزون و زیبا نبوده.
-من میتونم تعمیرکار بشم. با وسایل مشنگی آشنایی کافی دارم. سیریوس کجاس؟برای اون کار فراوونه. اون میتونست سگ نگهبان بشه.ولی شک دارم که بهش حقوق هم میدادن یا نه. استخون میدن! میتونیم باهاش سوپ درست کنیم. ریموس؟ تو چیزی پیدا نکردی؟
ریموس اخماشو تو هم میکشه و جواب میده:
-یه سیرک عجایب هست. و یه مغازه تولید پالتو پوست. که دومی زیاد برام مناسب نیست. سیرکه به مدیریت آقای تاله...و ظاهرا گرگینه شون کشته شده. یوآن تو در چه وضعی هستی؟
یوآن دم گرم و نرمش را دور خودش میپیچه.
-من میتونم...شکار کنم!

همه نگاه ها به طرف یوآن برمیگرده.شکار کل مشکلات محفل رو حل میکنه.


خانه ریدل ها:

یک ساعتی از عزیمت سیریوس به مثلث برمودا گذشته بود که در دوباره به صدا در میاد. لینی درو باز میکنه و مجددا با دسته گلی روبرو میشه.

-رفتم...گشتم...نبود! یه چیزی داشت سعی میکرد منو بکشه پایین که مقاومت کردم و برگشتم. حتما فراموش کرده بود که من سگ جونم! حالا اجازه بدین من بیام تو و به مراسم خواستگاری برسیم. عشق در وجود من فوران کرده.


رستوران:

-آخیییییییش...سیر شدم...چقدر خوردیم! اون کیک خامه ای آخر اضافه بود. کمی هم مزه لجن میداد. این رستوران چرا خالیه؟

دامبلدور که شکمش بیش از پیش باد کرده بود به پشت صندلی تکیه میده.
-کیک طعم توت فرنگی میداد تام. به نظر من انتخاب درستی برای کلاه گیست نداشتی. مشتریا هم فرار کردن. گارسونه دو ساعته داره چپ چپ نگاهمون میکنه.

گارسون با شنیدن کلمه گارسون هیجان زده میشه و به طرف میزمیره.
-بله بله. منو احضار کردین؟ بفرمایین آقایون. صورتحسابتون. لطفا این آقا(اشاره به دامبلدور) پرداخت کنه که بعدا هم بتونیم از پولا استفاده کنیم.

دامبلدور به لرد نگاه میکنه و لرد به دامبلدور. فرزندان روشنایی و تاریکی نامرد خائن، جیب هر دو جادوگر رو موقع ورود به زندان خالی کرده بودن.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۱۸:۳۹:۴۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#4
-این شاخه ها برفراز خانه ریدل ریشه خواهد دوانید و برگ هایی خواهند داد سبزتر از آب روان!

-ول کن ای ملعون.اینا استخونای مبارک ماس.شاخه کدومه؟

سیبل ضایع شده. ولی به روی خودش نمیاره. با صدای بلند فریاد میکشه:
-میبینم! میبینم!

ایوان که به سختی استخوناشو از دست سیبل نجات داده لحنشو کمی ملایم میکنه: چی میبینی خواهر من؟ به ملاقه بگم بزنه تو سرت؟ چشاتو تو اون یکی سوژه درآوردیم چسبوندیم به دامبل. دیگه با این موضوع کنار بیا. نمیبینی!

سیبل دستاشو تو هوا تکون میده و جواب میده: میبینم! اتفاقا بیشتر از همیشه میبینم. شماها فکر کردین سیبل تریلانی بزرگ وابسته به یک جفت چشم مادیه؟ من باچشم درونم میبینم. الانم دارم درون شما رو میبینم.
ایوان که کلا چند پاره استخون بود و درون و بیرونش یکی بود نگران نشد. ولی بقیه سعی کردن با دستاشون جلوی دید سیبل رو بگیرن که اینم شدنی نبود. خوشبختانه سیبل خیلی زود از درون بینی خسته شد و سرشو رو به آسمون گرفت:
-ای اخاتر! ای کواکب...بچرخید و سرنوشت را رقم زنید که این را بر شما امر می کنم.

لینی وارنر که کم کم قیافش داشت شبیه آرم رزرو مرگخوارا می شد با تعجب می پرسه: این با کی داره حرف میزنه؟

سیبل می شنوه. سیبل چشم نداره! ولی گوش که داره.
-با ستارگان سخن می گویم یار وفادار بالدار من. لیدی تریلانی با ستارگان سخن می گوید که بتواند هر چه بهتر از قبل بر شما حکمرانی کند.

مرگخوارای ارباب نمای حاضر در صحنه به آسمون خیره میشن.
-الان که ستاره ای نیست.
-هست...ولی شما نمیبینید. ما به آنها امر می کنیم که به شکل حرف اس در بیایند که ما کیف کنیم.
-در نیومدن که...
-در اومدن...شما نمیبینین! این چه طرز رفتار با یک لیدیه؟ بگم شهاب سنگ بخوره تو سرتون؟ آینده همتونو تاریک میبینم.

ایوان روزیه اصرار میکنه: نمیبینی!
و سیبل اصرار میکنه: به کوری چشم تو یکی میبینم!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۰:۳۸:۳۱
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۰:۴۱:۰۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
#5
اتاق تاریک و گرم بود. خیلی گرم و خیلی تاریک.

-ارباب...میتونم بپرسم چرا جادوی خنک کننده رو متوقف کردین؟

لرد سیاه قلم پرش رو روی میز میکوبه. درواقع احتیاجی به اون نداره ولی معتقده اینجوری بیشتر شبیه بارجوها میشه.
-نه!نمیتونی بپرسی. ولی ما سوالی رو که در ذهن داری حدس میزنیم و جواب میدیم تا قدرتمون بیش از پیش بر همگان آشکار شود.یک عمر دانش آموزا رو تو کلاسای گرم و تاریکت حرارت دادی. حالا تحمل کن. زود باش حرف بزن!
-چی بگم؟
-خب...میتونی درباره غذا و رنگی که دوست داری بگی. بعدم درباره تیم کوییدیچ مورد علاقه مون صحبت می کنیم.

لرد سیاه جلومیره.سرسیبل رو میگیره و گردنشو کج میکنه.
-خوبه. حالا بایه صدای دورگه پیشگویی کن. درباره وزارت.پونزده سال پیش یه پیشگویی کردی که اونم به درد عمت می خورد. ما برای چی به تو حقوق میدیم؟
-نمیدین!
-خب برای همین نمیدیم. مثل بچه آدم پیشگویی کنی میدیم.یالا پیشگویی کن. چی می بینی.

سیبل از ترس سرشو همونجوری کج نگه میداره. درحالیکه مشخصه هیچی نمیبینه شروع به صحبت میکنه.
-خب...ارباب من کراب رو میبینم.

-کراب که جزو کاندیداها نیست.

-بله ارباب...ولی می بینمش خب. چیکار کنم...ببخشید ارباب...من کراب رو می بینم که به طرف ستاد یکی از کاندیداها میره. کاندیدای مورد نظر داره درباره این که نباید بر اساس ظاهر و نوع موجودات زنده درباره شون قضاوت کرد و همه دارای حقوق برابری هستن حرف میزنه. ولی یهو چشمش به کراب میفته. با اون آرایش و گوشواره ها.و با یه تیپا پرتش میکنه بیرون. این موضوع در طول روز چهار بار برای کراب تکرار میشه...کراب الان خیلی ناراحته.

فریاد لرد حرف سیبل رو قطع میکنه.
-ما هیچ اهمیتی به کراب و گوشواره هاش نمیدیم. برامون از نتیجه انتخابات بگو.

اینجاست که سیبل تحت فشار قرار میگیره.
-خب...ارباب...آرسینوس، رودولف، فلورانسو، هاگرید و هری! یکی وزیر میشه.
-چرا آرسینوس رو اول گفتی؟ یعنی اون وزیر میشه؟
-نه ارباب! به ترتیب حروف الفبا گفتم.
-سیبل؟سریع به ما بگو کی وزیر میشه. ما مایلیم قبل از بقیه بدونیم.
-خب...ارباب...ما هم مایلیم.چیزی که من میبینم اینه که یکی وزیر میشه.

لرد سیاه می دونه که نباید انتظار خیلی زیادی از سیبل داشت. برای همین تصمیم می گیره به همین قانع بشه.
-خب...پس یه نفر وزیر میشه دیگه؟

و چیزی که باعث میشه قلم پر لرد وارد دماغ سیبل بشه و تا مغزش پیشروی کنه جمله بعدی سیبله:
-کسی چه می دونه ارباب...شایدم دوتاشون شدن. دفعه قبل دو تا وزیر داشتیم.نه؟شاید این بار حتی سه تا بشن! ما اینطور پیشگویی می کنیم.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#6
اتاق تاریک...هوای گرم و مرطوب...و دسته ای موی وز! و یک سیبل تریلانی که روی میز خم شده و به گوی بلورینش زل زده. چشمای سیبل از پشت گو بلورین سه برابر اندازه همیشگی به نظر میرسه.
سیبل چند بار پلک میزنه و دوباره به شارا(گوی بلورینش) نگاه میکنه. باورش نمیشه چیزی که می بینه واقعی باشه. چند دقیقه ای طول میکشه تا باور کنه و وقتی باور میکنه چشماش پر از اشک میشن.چونه و لب هاش شروع به لرزیدن میکنن. سیبل در این لحظه خیلی احساساتی میشه.
-باید بگم. باید به ارباب بگم. اصلا باید به همه بگم.این فوق العاده اس. مرگ! من مرگ می بینم. اونم نه یکی دوتا. ده ها مرگ میبینم. آینده همه تونو سیاه می بینم و سیاهی اوج زیباییست.

سیبل احساساتی و ذوق زده و کمی هم جوگیر به طرف در میدوئه تا این خبر عالی رو به همه بده. ولی متوجه نمیشه که شارا کم کم قل میخوره و از روی میز جلوی پاش میفته.
سیبل هم که شانس نداره. پاشو درست روی شارا میذاره.
گوی بلورین سیبل جنس خیلی خوبی داره.سیبل این گوی رو بطور سفارشی از بومی های آفریقا خریده. گوی در اثر وزن سیبل حتی ترک هم برنمیداره.کاش برمیداشت! در عوض سیبل روی هوا بلند میشه و بعد از کمی دست و پا زدن روی هوا کنار میز چوبی سقوط میکنه.
تا اینجای کار مشکلی وجود نداره. مشکل وقتی بوجود میاد که پیشونی سیبل با گوشه تیز میز برخورد میکنه.
سیبل متوجه نمیشه که چه اتفاقی افتاد. کمی سرش گیج میره. احساس درد خفیفی میکنه و بعد جاری شدن مایع گرمی رو روی صورتش حس میکنه. ولی اینا مهم نیستن. اون باید بلند بشه و بره این خبر رو به بقیه بده.
سعی میکنه تکون بخوره. ولی نمیتونه. بیشتر سعی میکنه ولی بیشتر نمیتونه.
به دلیل فضا و هوای اتاق سیبل معمولا کسی علاقه ای به وارد شدن به اتاقش نداره. ولی این بار سیبل کمی شانس میاره. لینی وارنر که صدای سقوط و برخورد رو شنیده بود درو بازمیکنه و وارد اتاق میشه.
-سیبل؟ کجایی؟ چی شده؟

سیبل سعی میکنه جواب بده...ولی نمیتونه.با خودش فکر میکنه حالا که وقت مردن نیست! باید از جا بلند میشد و خبر مرگ را به همه میداد و ازدیدن وحشت چشماشون لذت میبرد.
همه چی دور سرش میچرخه.میفهمه که داره به نقطه پایان میرسه.به سختی یک جمله از گلوش خارج میشه: مرگ! من مرگ همه رو تو گوی بلورینم دیدم.مرگ تک تک شماها و بعد لرد سیاه.
و چشماشو می بنده.

مرگ سیبل اتفاق خیلی غم انگیزی نیست.اونم وقتی که همه دارن چپ و راست میمیرن.لینی در حالی که فکر میکنه سیبل رو با کدوم "س" می نویسن از اتاق خارج میشه. قبل از بستن در اونم آخرین جمله شو میگه:
-تو که همیشه مرگ میبینی سیبل! منم فکر کردم خبر جدیدی داری. دیدی چی شد؟ اسم خودتم رفت تو لیست.



آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳
#7
ملت سیاه شروع به جشن و شادی میکنن.ولی کسی جرات نمیکنه از معجون هکتور استفاده کنه.سعی میکنن با جیغ و داد خالی شادی شونو نشون بدن. هکتور که میبینه وضع اینجوریه با شجاعت جلو میره و از بین بطری های رنگارنگ یکی رو انتخاب می کنه.یکی از ساختمونای اطراف رو هدف میگیره و بطری رو به طرفش پرتاب میکنه. بطری تو هوا میچرخه و میرره و به دیوار ساختمون برخورد میکنه.
همه منتظر کمی نور و کمی صدا هستن...ولی اتفاقی که میفته خیلی بیشتر از این حرفاس!
صدای انفجار مهیبی به هوا بلند میشه و ساختمون با خاک یکسان میشه.تکه های چند مشنگ از داخل ساختمون به اطراف پرتاب میشن!
مرگخوارا به دستور لرد روی زمین میخوابن تا از تکه های شیشه و آجر که به طرفشون پرت میشه در امان بمونن. این وسط فقط هکتوره که ظاهرا از کارکرد معجونش شدیدا راضیه. درحالیکه دست میزنه و بالا و پایین میپره معجون بعدی رو برای خودش رزرو میکنه.
لرد وقتی مطمئن میشه آثار انفجار تموم شده از روی زمین بلند میشه و به طرف هکتور میره.
-هکتور؟میتونی توضیحی درباره این اتفاق بدی؟

هکتور:البته ارباب!فوق العاده بود.این معجون کمی پیچیده اس ولی مطمئنم شما با هوش وافرتون میتونین سر در بیارین. اگه بخوایین به شما هم یاد مید...

لرد سیاه معجون مشکی براقی رو از بین معجون ها برمیداره و هکتور رو هدف میگیره. نگاه غرورآمیز هکتور تبدیل به نگاه ترسون و لرزون میشه:ارباب؟دارین چیکار میکنین؟اون یکی معجون بیگ بنگ منه!قصد داشتم در پایان مراسم ازش استفاده کنم.ارباب...از این شوخیا نکنین.

بعد از اینکه لرد با تهدید به ریختن معجون درگوش و حلق و بینی به اندازه کافی هکتورو میترسونه به مرگخوارا اجازه میده با دقت و کمی احتیاط به شادیشون ادامه بدن و خودش به طرف لودو میره.
-برنامه بعدیمون چیه لودو؟

لودو توضیح میده:
-ارباب قاشق زنی!
-با قاشق همدیگه رو می زنیم؟ ما قبول میکنیم. ولی ما اربابیم. باید به ما ملاقه بدین.
-نه ارباب!قاشق زنی یعنی صورتمونو با کلاه یا ردا یا نقاب میپوشونیم و میریم در خونه ملت سرو صدا میکنیم و ازشون خوراکی میگیریم!این یه رسمه.باید اجرا بشه.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳
#8
-ایول...چه سری، چه زلفی عجب چشایی!
-برو گم شو...قیافه شو..نکبت!
-نکبتت بشم!

رودولف بی هدف در دهکده هاگزمید میچرخید و مزاحم ساحره های سر راهش میشد.پیر و جوون، پریزاد و ترول هیچ فرقی براش نمیکرد. قمه های خون آلودش رو تو هوا میچرخوند و جلو میرفت.جادوگرا با دیدن قمه ها و هیکل رودولف جرات نمیکردن چیزی بهش بگن.
بهو رودولف احساس میکنه نفسش گرفته.اول فکر میکنه دلیلش آلودگی هوای هاگزمیده.بعد یادش میفته که باباش آسم داشته.ولی کمی که دقت میکنه متوجه میشه که دور و برش از ساحره خالی شده. برای همین به دنبال اهداف جدید قدم هاشو تند تر میکنه.از دور خرمن موهای زیبای یک ساحره توجهشو جلب میکنه.
رودولف بدو بدو و قمه چرخون بطرف ساحره میره. هر چی نزدیک تر میشه امید هاش مثل حباب های کوچیکی میترکن.
ساحره از دور جذاب بود...از کمی نزدیک تر ای، بدک نبود...از کمی نزدیک تر معمولی بود و از خیلی نزدیک...غیر قابل تحمل بود! رودولف دو سه قدم عقب میره تا به مرحله معمولی برسه.
-اوه! سیبل؟ تو بودی؟ اگه میدونستم اینقدر عجله نمیکردم. البته بازم میومدم. ساحره ساحره اس.آدم باید به نصیب و قسمتش راضی باشه.

سیبل برگ درختی رو میکنه.گوی بلورینش رو با برگ برق میندازه و چشمای زیباشو به رودولف میدوزه: نصیب و قسمت تو بلاتریکسه!

رودولف قهقهه بلندی میزنه. سعی میکنه روی این موضوع که :آیا درست میبینم؟چشمای سیبل چپن؟، تمرکز نکنه.
-اون ضعیفه نمیتونه تو کارای من دخالت کنه. تو خونه میشینه. غذامو آماده میکنه و برام رودولفای کوچولو به دنیا میاره. یه لقمه نون بهش میدم یه عمر ممنونم میشه. راستی...شماره جغدت چند بود؟


همون شب...خونه رودولف اینا!


-من دیگه خسته شدم. این زندگی ای نبود که قولشو به من داده بودی. گفته بودی خوشبختم میکنی.
-کردم!
-زندگی مشترکه!
-نیست!
-من تو این زندگی حق دارم!
-نداری!
-تو به من حق انتخاب نمیدی. اعتماد به نفسمو ازم گرفتی. من آدمم.اراده دارم.بذار خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.وسایل شخصیمو ازم گرفتی.
-خوب کردم.کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
-نمیخوام.تو به خواسته های من توجه نمیکنی.اون ردا سیاهه رو هم برام نخریدی.

منزل لسترنج ها هر روز شاهد چنین دعواهاییه.بلاتریکس سرش رو بلند میکنه و به رودولف خیره میشه. چشمای رودولف باز پر از اشک شده. بلاتریکس با تاسف سرشو تکون میده. دو تا قمه رو از توی کشوی میز آشپزخونه درمیاره و به رودولف میده.
-خب! گریه نکن حالا. ردا رو بعدا میخرم. اینا رو هم بگیر.ولی اگه باز تو خونه بچرخونی و چیزی رو بشکنی ازت میگیرم و دیگه هم بهت پس نمیدم. حالا برو.

رودولف اشکاشو پاک میکنه و با صدای ضعیفی میپرسه:حق انتخاب چی؟ اونم میدی؟
بلاتریکس :نمیذاری رو نقشه تمرکز کنم. باشه. ظرفای شامو هر وقت خواستی بشور. حالا ساکت باش!

رودولف ساکت میشه!



آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۳
#9
-خوبه!ما هم قصد نداشتیم خارج بشیم. دایناسورا اون بیرونن.
مرگخوارا از وضعیتشون راضین...تا وقتی که اورین دوباره شروع به توضیح دادن درباره نوه و نتیجه هاش میکنه.مرگخوارا کم کم شک میکنن که داخل غار فضای دلچسب تری داره یا خارجش.
مرلین که سنی ازش گذشته و صبر و تحمل زیادی نداره رو به مرگخوارا میکنه.
-لازم نیست از اینجا خارج بشیم.ولی از من پیرمرد انتظار نداشته باشین این بلک جدید رو تحمل کنم.
مرلین بدون اینکه منتظر نظر بقیه باشه زمان برگردان ملکوتیشو به کار میندازه و مرگخوارا غیب میشن و اورین رو تو غار دایناسورا تنها میذارن.

میچرخن و میچرخن و میچرخن...و بالاخره فرود میان!

اولین سوال رو لینی وارنر میپرسه:کجاییم!

ولی یه چیزی مهمتر از مکان وجود داشت... زمان!

مرگخوارا دور و برشونو نگاه میکنن. ظاهرا وسط یه شهر مشنگی هستن. آسمانخراش های بلند، وسایل نقلیه مشنگی ناآشنا! و عجیب تر از آن لباس های مشنگ ها! مردان مشنگ دامن هایی بسیار کوتاه به تن داشتند و زنان مشنگ شلوارهایی گل و گشاد!

وینسنت کراب از این وضعیت اصلا ناراحت نبود. چوب دستیشو با خوشحالی در دست گرفته بود. ولی مشنگی که از کنارش رد میشه وینسنت رو به دوستش نشون میده.
-اونو ببین! اون چوب دستیه؟ یعنی هنوز از اینا پیدا میشه؟
کراب مطمئنه که مشنگها چوب دستیشو با وسیله دیگه ای اشتباه گرفتن.

لینی و آشا سعی میکنن خودشونو از مشنگها قایم کنن ولی مشنگی به اونا نگاه میکنه و لبخندی دوستانه میزنه.
-به هاگزمید خوش اومدین. رستوران مایکروفر بی درز در خدمت شماست. مگس ها و حشرات لزج و چسبناک و دلپذیری براتون آماده میکنیم.

ملت مرگخوار با شنیدن کلمه هاگزمید کلی تعجب میکنن! پس اینجا هاگزمیده! ولی مطمئنا زمان عوض شده و این وضعیت نمیتونست مربوط به گذشته باشه. همه به مرلین زل میزنن. و مرلین متوجه این زل ها میشه.
-چیه خب؟ اسمش زمان برگردانه. ولی مال مرلین کبیره! طبیعیه که گاهی هم چند سالی ببره جلو!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۴ ۱۹:۴۵:۴۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳
#10
-ریاست منو به رسمیت بشناسیم و هر کی جسارت کرد و نشناخت با ملایمت بکشیمش.
-تام؟!

لرد سیاه دوست نداره تام خطاب بشه. عمری زحمت کشیده و اسم و رسمی برای خودش جمع کرده و این پیرمرد در یک چشم به هم زدن همه رو ندیده میگیره. با خودش فکر میکنه که شاید وقتش رسیده که این مشکل رو حل کنه. رو به دامبلدور میکنه.
-بهتر نیست منو لرد سیاه خطاب کنی؟ یا لرد ولدمورت؟
دامبلدور:نه!
لرد قانع میشه!
ولی هنوز سوال آلبوس بی جواب مونده. لرد و دامبلدور وارد شور میشن. بعد از تشکیل گروه چه کاری باید انجام داد؟!

دامبلدور:تام؟تو ناسلامتی رئیس یه گروهی. وقتی گروهتو تشکیل دادی چیکار کردی؟
لرد سیاه کمی فکر میکنه و جواب میده:
-یادم نمیاد! تو هم گروه داری.تو بگو چیکار کردی؟

وقتی لردی با اون ابهت و عظمت یادش نمیاد طبیعیه که دامبلی به اون پیری و ضعیفی هم یادش نیاد!دامبل دستی به ریشش میکشه.
-حضور غیاب کنیم؟
لرد سیاه از این سوسول بازیا خوشش نمیومد. هر روز صبح با یک جمله "آواداکداورا به همه غایبین" تکلیف خودش و غایب ها را روشن میکرد.
-الان اینا خوب شدن و اونا بد...درسته؟

دامبلدور:نه! برعکس اشاره کردی.اونا خوب شدن و اینا بد!

همونجا بود که دامبل و لرد متوجه میشن که مفاهیم خوب و بد برای هرکدومشون متفاوته و شاید ریشه همه مشکلاتشون همین باشه. لرد سیاه خوشحال از این همه هماهنگی به ارتش بلاتکلیف نگاه میکنه.
-خب به همین سادگی که نیست. اینا باید نشون بدن که رفتارشون عوض شده!



ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۴ ۱۸:۱۹:۰۲
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۴ ۱۸:۲۱:۵۶

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.