حالا دیگه منو مسخره می کنین نه؟ حالا دیگه بحث علمی منو زیر سوال می برین نه؟ حالا دیگه رصدهای شیرین منو زیر پاهات له می کنی؟حالا دیگه من لیاقت هافلو ندارم! نشان خواهم داد...
ای بابا ...شما هم که پست زدناتون رو انداختین در راس شروع مدارس! بابا خب یه خورده به فکر منم باشین که سه سال دیگه کنکور دارم!
نیم ساعت میرم مجله ی سمپاد می خونم، آدم میشم! بعد میام اینجا، دوباره شماها منو وسوسه می کنین!اه...
------------------------------------------------------
بچه ها بعد از کلی غرو و غر و آه و ناله کردن، به طرف رختخواباشون رفتن. نیمفا با خستگی تمام گفت: همچنان من نگهبانم؟
لودو گفت: بلی! هنوز شب تمام نشده!
ملت همگی به خواب رفتن جز نیمفا که یه گوشه نشسته بود و کتاب نجوم دینامیکیشو می خوند(بچرخید تا بچرخم)!
حوالی ساعت سه و نیم بامداد بود که حوصله اش سر رفت، در حالی که با حسرت به دنیس که غرق خواب بود نگاه می کرد، کتابشو به کناری گذاشت و در افکارش غوطه ور شد...
لحظاتی بعد صدای فریادی به گوش رسید. نیمفا پرید تو هوا و با سرعت چماقش رو بلند کرد اما بقیه همچنان در خواب بودن و انگار نه انگار که کسی جیغ کشیده!
غلامعلی با ترس و لرز وارد شد ، و وقتی دورا رو دید که یکه و تنها اونجا ایستاده با صدای آهسته ای ادامه داد:دزد، دزد اومده!
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که لودو بلند شد و پرید رو تخت ارنی و ماتیلدا ! لباس خواب ارنی رو گرفت و گفت: مامانی! من نمی خوام...دزد اومده! دزد...
وای...من استعفا میدم...من دیگه ناظر تالار نیستم...نیمفا خودت یه کاریش بکن! از اون کوروشت کمک بگیر فقط منو رها کن!
بقیه هم تک تک بیدار شدن و به حرکات بچه گانه و مسخره ی لودو نگاه کردن در این حین یهو به خودشون اومدن و دیدن که ماتیلدا و دابی غیبشون زده!
مانادانگاس با خشم بلند شد و گفت: ای نیمفای بی عرضه! چطوری ندیدی که این دو تا از خوابگاه خارج شدن؟ می دونستم ! دابی بالاخره کار خودشو کرد! تو الحق که لیاقت هافلو نداری!
نیمفا با خونسردی تمام گفت: ساکت شو بینیم بابا! حالا دیگه یه خورده تحویل گرفتم این جملشو! فکر کرده خیلی خفنه!
بذار کارمو انجام بدم...
دانگاس:
نیمفا ادامه داد:غلامعلی ! دزد رو دیدی؟
غلامعلی: نه خواهرم! فقط صداشو شنیدم!
نیمفا که به فکر فرو رفته بود گفت: خب بنده ی خدا! نمیشه گفت که دزد بوده! شاید جیغ ماتیلدا بوده باشه! یکی باید با من بیاد!
و نگاهی به صورت بچه ها انداخت که همه به این شکل در اومده بودند:
با خشم ادامه داد: پس خودم انتخاب می کنم! دانگ! تو میای! اگه دزد باشه که چه خوب! چون تو احتمالا بتونی باهاش کنار بیای!دنیس تو هم بیا! چون خیلی خفنی و متولد ماه خردادی و خیلی خفنی!
و این گونه بود که به راه افتادن! نیمفا با چماقش! دانگ با در قابلمه! و دنیس با پیچ گوشتی!
که نمی دانم آیا قرار بود غذا بپزند ؟و یا این که پریز تلفن را تعمیر کنند؟!
بی شک عاقان دانند!
اکنون توجه شما رو به ادامه ی ماجراهای دزد و این سه نفر جلب می کنم!