هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶
#1
درود بر شما!
خوبه....نمرديم و بالاخره معناي آزادي و احترام رو فهميديم!
احترام يه طرفه و آزادي كاذب؟!!نه؟اينه چيزي كه تو قوانين نوشته شده؟ و من نخوندم؟
اگه احساسات اينه ، بي نهايت خوشحالم از اين كه انقدر بين من و دوستام روابط عاطفي برقراره !

به تلاشتون براي بسته نگه داشتن شناسه ها ادامه بدين. جناب نيلي به خاطر آزادي هم كه به من دادين ممنونم!

بارون عزيز خواسته كه در اين مورد ديگه صحبتي نشه تا سايت به آرامش برسه! بسيار خب...من اينا رو نوشتم صرفا جهت احترام به جوابايي كه دادين! به خاطر سپاس بيكران نسبت به اين كه منو روشن كردين!
( هر چند حرفاي زيادي براي گفتن باقي مونده)نيازي به پاسخ گويي دوباره نيست!

ميتونين اينطوري برداشت كنين كه اونا يه سري انتقاد بودن يا يه سري واقعيت! در هر صورت مسائلي بودن كه به نظر من بايد مطرح ميشدن و شدن و پاسخ هم گرفتم. با اين وجود هيچ چيز و هيچ كس لطمه اي نميبنيه اگه اين روش مديريت ها يه خورده متغير بشه. گاهي تغيير لازمه. بعضي اوقات هم ميشه اين حد و مرز بين اعضا و مديرا شكسته بشه !امتحانش قطعا مجانيه!!!

دركل...
همه چيز برام ثابت شد...بي نهايت متشكرم! شايد من تا حالا در اشتباه بودم!
اين سايت دست شماست ! هر جور صلاح دانيد...
با آرزوي موفقيت در اين راستا!
بدرود!


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
#2
درود!!!!!!!!
خيلي جالبه....هر جا رو كه نگاه ميكني همين جوريه! همه جا آزادي بيان يعني جرم...گناه... اين سايتم كه جاي خود دارد. اينجام هر چي باشه تجلي كوچيكي از يه اجتماع هست ، يه سري عضو داره، يه سري قوانين داره.

اما نميفهمم كجاي اين قوانين نوشته كه اعضا نميتونن حرفاشونو با صراحت بزنن؟!!


مسعود و كميل و امثال اونا اوايل اينجوري برخورد نميكردن. يه سري صحبتا داشتن كه سعي ميكردن خطاب به همه اونا رو بيان كنن. هدفشون لجبازي نبود حداقل طوري كه من متوجه شدم! حالا صحيح يا غلط اما چيزي بود كه به نظر اونا بايد گفته ميشد، حول هر موضوعي كه ميخواد باشه!
شما تنها كاري كه تونستي انجام بدي اين بودش كه حذف شناسشون كني بدون كوچك تري جواب قطعي و قانع كننده اي.
من در جريان پشت صحنتون نيستم....چيزيه كه دارم مي بينم و سواليه كه برام پيش مياد:چرا؟
يه ناظرم...يه كسي كه داره همه ي اتفاقات رو ميبينه! يه عضو خيلي خيلي معمولي و بي طرف!
اما واقعا برام قابل درك نيست كه شما چرا اينجوري داري برخورد ميكني!


آخرين پست كميل شايد بوي لجبازي ميداد، آره، ممكن بود توهين باشه يا واقعيت يا هر چيز ديگه! ممكن بود راست باشه يا دروغ...اما من باز هم به عنوان يه خواننده نديدم كه شما يه جواب قاطع بدي! نديدم كه از خودت يه دفاع داشته باشي! مدير باشي يا يه عضو معمولي....بالاخره اين چيزايي كه مينويسين كلي مخاطب و خواننده داره! شايد همه يا عده اي يا تعداد كمي و يا حتي " يك نفر" انتظار داشته باشن كه شما اينجا خودي نشون بدي و حرفاي كميل رو رد كني! اما اينكارو نكردي! اين سواله...يك نفرم بالاخره يك نفره... شما مدير يه سايتي و بايد پاسخ گو باشي. فكر نكنم روش صحيحي باشه كه همه جا مديرا بپرسن و اعضا و يا ملت جواب بدن.(حداقل در مورد اين مسائل)

اين درست نيست كه شما خودتون رو با يه حذف شناسه كردن از مهلكه نجات بدين ...حتي اگه حق با " خود شما" باشه!
خواهشا جواب بدين...جواب بچه ها رو...چه لجبازي باشه...چه دروغ...چه بچه بازي!

ماها داريم مي بينيم و اين جوري مديريت شما حداقل براي من و تنها براي من زير سوال ميره.
بازم ميگم:يك نفر هم يك نفره!


من ميتونم خودم به تنهايي يه تبليغ براي شما باشم . دليل و هدف اين تبليغ هم شمايي! حتي يه نكته ي منفي و يه ضعف كوچيك هم ميتونه در اين مورد نتيجه ي عكس بده.
اين سايت دست شماست...حذف شناسه بكن...شخصيت ها و شناسه ها رو زير سوال ببر! اما خواهشا پاسخ گو باش!
نياز به دوباره و يا سه باره گوييه: من يه ناظرم...يه شاهد...هر چند اين چيزا برام عادي شده اما حداقل جواب همين يه سوال رو بدين...وقتتون رو نميگيره....شما رو هم زير سوال نميبره! فقط منو و شايد خيلياي ديگه رو روشن تر بكنه.


دقيقا همين چيزاست كه باعث ميشه انقدر نسبت به اين سايت بدبين باشم...منو توجيه كنين! و اگه واقعا براتون كاستي شخصيت داره خيل خب! به عينه برام ثابت ميشه، چيزايي كه رو ميخواستم بفهمم و تا حالا نفهميدم!
و اينجاست كه كاملا مشخص ميشه تا الان حق با كي بوده !!!!


" فقط لطفا...خواهشا ...انقدر عقايد بچه ها رو خفه نكنين! اگه واقعا حق با اونا نباشه...هيچ كي جز خودشون بازنده نيست ... حتي ممكنه شما هم يه خورده بين اعضا عزيز تر و دوست داشتني تر بشي!"


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۲۰:۲۶:۵۱

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: ..::ستاد انتخاباتی آرشام::..
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۶
#3
درود بر آرشام کبیر! یار باوفای کوروش ، شا ه شاهان!
تبختر را به خود راه مده. تنها لحظه ای چند از وقتت را در اختیار من بگذار!
پرسش هایی مادام به هنگام خواندن اهدافت ، مرا به خود مشغول نمودند. پرسش هایی پیرامون هر آنچه تا کنون باور داشتی و این که آیا آنها را نیز پیاده خواهی کرد یا خیر؟

ابتدای هر چیز :" نوشابه باز کردن" و " فرندشیپ" محض به چه چم (معنایی) می باشند؟
اندکی بیش تر نیاز به گشایش دارند. گشایش رو به پنجره ی دیدگاه ها!

"هدایت بیناموس نویس های سایت به راه راست"...به امید آن روز که نظاره گرش باشیم!
"دادن ماهانه پنجاه گالیون به هر جادوگر از صندوق جیب عله"...با تمام وجود امیدوارم که نوشتن کلمه ای را به فراموشی سپرده باشید...و اگر نه...پس ژرفای برابری و یکسانی چه می شود؟ چشم به راهم که واژه ی ساحره را نیز ببینم!...
"ایجاد گروه رپر های جادوگر و مسابقات هفتگی تکست نویسی" ....رپ؟ دامنگیر است، اما بهتر نیست سبکی دیگر از موسیقی را انتخاب می کردید؟



11-تهیه ی گلیم با ریش های گراپ،آلبوس و مرلین

تعیین شونصد مشاور(مانند:مشاور فرهنگی.مشاور هنر.مشاور بیناموسی.مشاور دینی.مشاور سیاسی.مشاور 12-آموزش.مشاور کل کوچیک.مشاور کوییدیچ.مشاور گلیم بافی.مشاور چتر باکس و... )

بی شک هر چه دامنه ی کارکنانتان را گسترش دهید، شکست ناپذیر تر و محکم تر خواهید بود اما به درستی متوجه مشاور گلیم بافی نمی شنوم؟ اندکی بیش تر توضیح دهید!

روند فعالیت در اینجا چگونه باشد؟
"همین شکلی دور همی کار کنیم"...با این مورد موافق هستم!



پیشنهادات:
آرشام کبیر! بی شک یک کاندید خوب کاندیدی است که از نظرات دیگران نیز بهره گیرد. امید دارم از پیشنهاداتم نهایت استفاده را ببری!

1-ایجاد تاپیکی در رابطه با ستاره شناسی!(خب چرا هیچ کی منو درک نمی کنه؟ هر چی خودمو به آب و آتیش می زنم نیست کسی که بیاد از این علم دفاع کنه!)
2-برابری بین ساحره ها و جادوگران!
3-همینا دیگه!!!!

باشد که همانند نامت،آرشام، پرچم افتخار را بر فراز قله ی "جادوگران" به اهتزاز در آوری!
موفق باشی خلاصه!!!

با تو خواهیم بود!

با سپاس فراوان...N.K.S.(نیمفا کوروش کیم اِستار!!!)


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#4
حالا دیگه منو مسخره می کنین نه؟ حالا دیگه بحث علمی منو زیر سوال می برین نه؟ حالا دیگه رصدهای شیرین منو زیر پاهات له می کنی؟حالا دیگه من لیاقت هافلو ندارم! نشان خواهم داد...
ای بابا ...شما هم که پست زدناتون رو انداختین در راس شروع مدارس! بابا خب یه خورده به فکر منم باشین که سه سال دیگه کنکور دارم! نیم ساعت میرم مجله ی سمپاد می خونم، آدم میشم! بعد میام اینجا، دوباره شماها منو وسوسه می کنین!اه...
------------------------------------------------------
بچه ها بعد از کلی غرو و غر و آه و ناله کردن، به طرف رختخواباشون رفتن. نیمفا با خستگی تمام گفت: همچنان من نگهبانم؟
لودو گفت: بلی! هنوز شب تمام نشده!
ملت همگی به خواب رفتن جز نیمفا که یه گوشه نشسته بود و کتاب نجوم دینامیکیشو می خوند(بچرخید تا بچرخم)!
حوالی ساعت سه و نیم بامداد بود که حوصله اش سر رفت، در حالی که با حسرت به دنیس که غرق خواب بود نگاه می کرد، کتابشو به کناری گذاشت و در افکارش غوطه ور شد...
لحظاتی بعد صدای فریادی به گوش رسید. نیمفا پرید تو هوا و با سرعت چماقش رو بلند کرد اما بقیه همچنان در خواب بودن و انگار نه انگار که کسی جیغ کشیده!
غلامعلی با ترس و لرز وارد شد ، و وقتی دورا رو دید که یکه و تنها اونجا ایستاده با صدای آهسته ای ادامه داد:دزد، دزد اومده!
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که لودو بلند شد و پرید رو تخت ارنی و ماتیلدا ! لباس خواب ارنی رو گرفت و گفت: مامانی! من نمی خوام...دزد اومده! دزد... وای...من استعفا میدم...من دیگه ناظر تالار نیستم...نیمفا خودت یه کاریش بکن! از اون کوروشت کمک بگیر فقط منو رها کن!
بقیه هم تک تک بیدار شدن و به حرکات بچه گانه و مسخره ی لودو نگاه کردن در این حین یهو به خودشون اومدن و دیدن که ماتیلدا و دابی غیبشون زده!
مانادانگاس با خشم بلند شد و گفت: ای نیمفای بی عرضه! چطوری ندیدی که این دو تا از خوابگاه خارج شدن؟ می دونستم ! دابی بالاخره کار خودشو کرد! تو الحق که لیاقت هافلو نداری!
نیمفا با خونسردی تمام گفت: ساکت شو بینیم بابا! حالا دیگه یه خورده تحویل گرفتم این جملشو! فکر کرده خیلی خفنه!
بذار کارمو انجام بدم...
دانگاس:
نیمفا ادامه داد:غلامعلی ! دزد رو دیدی؟
غلامعلی: نه خواهرم! فقط صداشو شنیدم!
نیمفا که به فکر فرو رفته بود گفت: خب بنده ی خدا! نمیشه گفت که دزد بوده! شاید جیغ ماتیلدا بوده باشه! یکی باید با من بیاد!
و نگاهی به صورت بچه ها انداخت که همه به این شکل در اومده بودند:
با خشم ادامه داد: پس خودم انتخاب می کنم! دانگ! تو میای! اگه دزد باشه که چه خوب! چون تو احتمالا بتونی باهاش کنار بیای!دنیس تو هم بیا! چون خیلی خفنی و متولد ماه خردادی و خیلی خفنی!
و این گونه بود که به راه افتادن! نیمفا با چماقش! دانگ با در قابلمه! و دنیس با پیچ گوشتی! که نمی دانم آیا قرار بود غذا بپزند ؟و یا این که پریز تلفن را تعمیر کنند؟! بی شک عاقان دانند!
اکنون توجه شما رو به ادامه ی ماجراهای دزد و این سه نفر جلب می کنم!


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#5
هافلپاف و گریفین دور

نسیم بهاری موهایش را نوازش می داد، آفتاب با ملایمت می تابید و گرمای مطبوعی را به زمین هدیه می داد. چشمانش را چندین بار باز و بسته کرد، استاديوم به دور سرش مي چرخيد . آن بالا سوار بر جارویش در هوا معلق بود و بازی را تماشا میکرد . هوای مطبوع بهاری هوش و حواسش را از او گرفته بود.

_ اوه...چه گلی می زنه این جسیکا ! تا به اینجا 20-50 به نفع گریفین دور!

از روزی که پا به هاگوارتز گذاشته بود لی جردن همیشه و همیشه گزارش بازی های کوییدیچ را به عهده داشت. به موج تماشاچیان خیره شد سپس نگاهی به ماندانگاس انداخت که لب هایش را میگزید و پلک هایش را بر روی هم می فشرد ، زیرا با تمام وجود از گلی که خورده ناراحت بود.

بازی همچنان ادامه داشت . لارتن ، سیریوس و جسیکا با تمام سرعت به طرف دروازه هافلپاف پیش می رفتند . از مدافعین و مهاجمین دیگر می گذشتند و کوافل را دائما به یکدیگر پاس می دادند . گویی هیچ کس را یارای مقابله با آنها نبود تا این که تنها لحظاتی بعد صدای لی از بین فریاد دانش آموزان بلند شد که گفت : ده امتیاز دیگر را به نفع گریفیندور .

لودو با تمام وجود فریاد زد: ماندانگاس (این اولین باری بود که او را با نام کامل صدا می زد)! کجایی تو؟ تا حالا شیش تا گل زدن . اینجوری پیش بره هیچ امیدی برای برنده شدن نداریم . حواستو جمع کن پسر...

و در همان حین بلاجری را به طرف سیریوس که قصد حمله ی مجدد را داشت پرتاب کرد، هدفش دقیق بود چرا که سیریوس دقیقه ای چند به دور خود چرخید و لحظاتی بعد کوافل را رها کرد. درک شیرجه زد و توپ را با تمام قدرت گرفت، آن را به دنیس داد اما همزمان استرجس بلاجری را حواله ی او کرد، دنیس هم با زرنگی تمام کوافل را به طرف نیمفادورا پاس داد و فریاد زد:بگیرش دورا...بگیرش و گلش کن.

نیمفا همانطور که ایستاده بود و به آلبوس که جلوی دروازه ایستاده بود ، نگاه می کرد، به نظرش دامبلدور همه چیز را میدانست . از چشمان آبی رنگش که به او خیره شده بودند می ترسید! صورتش را به طرف دیگری گرفت و با بی توجهی تمام به فریادهای بازیکنان هافلپافی ، اندکی جلوتر رفت تا از راستای دید دامبلدور دور باشد.

پیوز همانطور که چماق اش را در دست داشت به طرفش می آمد و گفت : حواست کجاست ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چرا وقتی دنیس برات کوافل رو پرتاب کرد کاری نکردی ؟ لودو واقعا دلش می خواد تو رو با دستای خودش خفه کنه.

نیمفا از پیوز فاصله گرفت و به سینیسترا که در صدد بود تا کوافلی را حواله ی درک کند خیره شد ، مثل اینکه هیچ چیزی نشنیده بود.

صدای سوت مادام هوچ بلند شد که دانش آموزان را به زمین فرا می خواند. همگی فرود آمدند و بازیکنان به رختکن های گروه خود رفتند...

لودو فریاد می زد و با خشم تمام تک تک بازیکنان را مورد خطاب خویش قرار می داد : من تقاضای استراحت دادم . همتون در نیمه ی اول نهایت تنبلی خودتون رو به کار بردین و من باید اخطار کنم که هیچ شانسی برای برد نداریم حداقل اجازه بدید شرافتمندانه ببازیم . الان تنها و تنها امید ما به اسپراوته چرا که به هیچ وجه با دو مهاجم نمی تونیم گل بزنیم و بعد در حالی که به نیمفا اشاره می کرد ادامه داد : و من احساس می کنم که تو نمی خوای بازی کنی و فقط قصد داری آبروی ما رو ببری و همانطور که نفس اش را با خشم بیرون میداد ادامه داد : می شه دلیلشو بپرسم؟

نیمفا به سقف نگاه می کرد در حالی که کوچک ترین جوابی نداد. این بار ماندانگاس بود که بر سرش فریاد میزد : جوابش رو بده...چرا ؟هان؟چرا؟
اما هیچ کس جوابی نشنید . بقیه ی بچه ها فقط شانه بالا می انداختند و ادا در می آوردند.

صدای سوت برای بار دوم بلند شد. تانکس اولین نفری بود که حرکت کرد.اما پیش از آن که به در رختکن برسد ماندانگاس از کنارش عبور کرد و زمزمه کنان گفت : تو به هیچ وجه لیاقت هافلپاف رو نداری.

ناگهان انگار که با پتک به سرش ضربه زده باشند سر جایش میخکوب شد... نه این دیگر حقیقت نداشت...بچه ها یکی یکی بیرون رفتند ، در نهایت اسپراوت هم گذشت و گفت : قراره تا فردا همین جا وایسی؟

لخ لخ کنان از رختکن بیرون رفت . بازیکنان گریفیندور نیز در زمین بازی حاضر بودند ، بار دیگر همگی به آسمان رفتند. لی جردن با اشتیاق بی نظیری ادامه داد: نیمه ی دوم بازی شروع می شه ، وای ... الیور چه حرکتی انجام داد... فکر کنم در همین ابتدای بازی اسنیچ رو پیدا کرده .

اما اشتباه می کرد چرا که الیور تنها مسیر حرکت خود را عوض کرده بود ...

ساعت ها از شروع بازی می گذشت ، نتیجه تا به آنجا 30-100 به نفع گریفیندور بود. گل سوم هافل را دنیس به ثمر نشانده بود .

نیمفا همچنان نقش یک عروسک را بازی می کرد. ذهنش پر شده بود از آواهای مختلف ... هر از گاهی به لارتن نگاه می کرد و به محض این که او متوجه نگاهش می شد رویش را بر می گرفت...تو لیاقت هافلو نداری...تو لیاقت هافلو نداری...نه... من دارم ... دارم.. .نه... نداری ...

صحنه هایی از برابر چشمانش می گذشتند ، بازی گذشته با ریون ، او با تمام توانش بلاجرها را به طرف بازیکنان حریف پرتاب می کرد اما ..اما ...در نهایت آن نتیجه ی مطلوب را به دست نیاورده بود ...

صحنه های دیگری نمایان شدند ، لودو لبخند می زد ، دنیس بالا و پایین می پرید ، اسپراوت غش کرده بود ، درک شعر پیروزی می خواند...نه...دیگر نمی توانست ادامه دهد...تقصیر او نبود ، بار دیگر نگاهش با نگاه لارتن گره خورد.

کم کم هوا تاریک می شد . این بازی طولانی در تاریخ هاگوارتز بی سابقه بود. مدام احساس می کرد این کشش نیز به خاطر اوست . حال نتیجه 100-70 به نفع گرفیندور بود . هافلی ها با تمام قوا سعی می کردند و پیش میرفتند . چه چیزی آنان را برانگیخته بود که اینگونه تلاش کنند؟ یک مسابقه ی ساده این همه ارزش داشت؟ اما او می دانست که آنها همیشه با هم بوده اند ... در سخت ترین شرایط به یاری هم شتافته اند و حالا نیز سعی دارند که ...شرافتمندانه ...بله شرافت .. چیزی که آنان به دنبالش می گشتند. می توانست قسم بخورد که هر از گاهی شعر قشنگ و زیبای اتحادشان را همراه با هم زیر لب می خواندند.

نسیم بهاری اکنون تا حدودی سرد و سوز آور شده بود. هوا کاملا تاریک بود اما بچه ها به راحتی موقعیت ها را تشخیص می دادند.درختان جنگل ممنوعه را می دید که با وزش باد تکان می خوردند.ستاره ها در آسمان پدیدار گشتند و ماه تنها منبع نور برای دانش اموزان بود.غریو شادی و اشتیاق از بین دانش آموزان بر می خاست، لی جردن گزارش می کرد و بازیکنان با خستگی تمام گل می زدند، گل می خوردند و پیش می رفتند! تا کنون سه بار به آنان وقت استراحت داده شده بود، به ناگاه جو استادیوم تغییر کرد. غریو دیگری بلند شد که با بقیه کوچک ترین شباهتی نداشت ...

با دقت به اطراف خیره شد.این بار الیور و اسپراوت حرکت می کردند و هر کدام در صدد بودند تا اسنیچ را به دست آورند .رنگ طلایی توپ، در آسمان شب نیز درخشش خاصی داشت. کم کم سکوتی برقرار شد، کسی را یارای آن نبود تا فریاد زند چرا که حالا هیجان انگیز ترین قسمت مسابقه به وقوع می پیوست.انگشتان خود را می فشرد.توانایی نگاه کردن را نداشت، به ستاره ها خیره شدو سعی کرد تا خود را با صور فلکی مشغول کند، دقایقی بعد استادیوم منفجر شد. چرا لی جردن نتیجه را اعلام نمی کرد؟

سعی کرد به جایگاه تماشاچیان خیره شود بلکه دریابد آن گورکن بود که تکان می خورد یا شیر...اما ...اما ...نه...بالاخره آن را دید...سر بزرگ شیر قرمز رنگی را که مدام به این طرف و آن طرف می رفت.حال لی فریاد زد:گریفین دور برنده ی مسابقه است...

بازیکنان با خستگی تمام فرود آمدند.هافلی ها بیش از آن توانایی مقاومت نداشتند. با عجله به طرف رختکن رفتند. نیمفا نیز به آرامی پشت سر آنان حرکت می کرد ، در آخرین ثانیه ها برق چشمان لارتن را دید..نه ...نه...به هیچ وجه نمی توانست افسون ایمپریوس باشد. سعی کرد به یاد آورد ...آن روز که لارتن او را به رستوران سه دسته ی جارو دعوت کرده بود...تا جایی که به یاد داشت هیچ حرکتی انجام نداده بود...اما ...نمی دانست...شاید حقیقت داشت و شاید فقط یک تلقین بود! هرچه بود، نیمی از دلیل باخت آنان را سبب می شد و حال ...حال او به وضوح به یک چیز رسیده بود:
این که به راستی او لیاقت هافل را نداشت.

چند قدم با رختکن فاصله داشت...مسیرش را تغییر داد و دربین انبوه درختان به راه افتاد و به آن چیزی که اتفاق افتاده بود فکر کرد ... آنقدر که در نهایت نفهمید کجاست و میان جاده ای متروک گم گشت !


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۱:۴۲:۳۴
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۱۱:۴۵:۴۲

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
#6
می گویند: بی شک دیوانه شده ای. اینجا فقط اینجاست، در همین زمان و همین مکان!
اینان چه می گویند؟ این مردان جلیقه پوش تا کنون چه عجایبی را دیده اند که اینگونه حرف مرا تکذیب می کنند؟چرا هیچ کس حرف مرا باور ندارد؟من حقیقت را بین پرده ای از توهم پنهان نمی کنم، دروغ را رواج نمی دهم و با تخیل ذهنم بازی نمی کنم، هر آنچه را که دیدم حقیقت محض است.چگونه می توانم ثابت کنم؟...

تنها تر از هر زمان دیگر روی تخت مهمانخانه دراز کشیده ام ، مهمان خانه ای که بیش از هر زمان دیگر به آن نیازمندم.افرادی که اینجا ساکن هستند، کم تر از اتاق هایشان بیرون می آیند، آنان بر این باورند که فرسنگ ها آن طرف تر قصر امپراطور تاریکی ها وجود دارد. چگونه می توانند این موضوع را بپذیرند اما حرف های مرا رد کنند؟ پله های گذران زندگی از پیش چشمانم گذشتند، با این حال کسی حاضر نیست مرا یاری دهد تا به اثبات برسانم چه چیزی دیده ام...
به حدی اتاقم در اعماق سکوت فرو رفته است، که به راحتی می توانم در خود غرق شوم و خاطراتم را بار دیگر مرور کنم!شاید اینگونه بتوانم جزئیات را به یاد آورم ...
آن شب برای اولین بار در این مهمان خانه مستقر شده بودم، بر خلاف امشب، سالن اصلی بی نهایت شلوغ بود، من نیز همانند بقیه پس از گذشت دقیقه ای چند به اتاقم بازگشتم.پنجره باز شده بود، این موضوع به شدت مرا شگف زده کرد چرا که پیش از رفتن به سالن، آن را بسته بودم. قبل از آنکه به خودم آیم ، صدایی رشته ی افکار پریشانم را از هم درید. شخصی به غیر از من آنجا حضور داشت.یک دختر بچه ی کوچک با پیراهنی عروسکی و موهایی خرمایی رنگ که آنها را با روبانی صورتی دور سرش جمع کرده بود.صورتش از نشاط خاصی، موج می زد.لبهای سرخ رنگش مادام به من لبخند می زدند.لحظاتی چند فکر کردم شاید از مسافرین آنجا باشد اما کنجکاوی مرا مجال نداد.پرسیدم:شما؟
با صدای ظریف و بچه گانه اش پاسخ داد:نیمفادوراتانکس!
قلبم از حرکت ایستاد.بار دیگر پرسیدم :کی؟
لبخند به لب پاسخ داد:من تو هستم.
_اما من عکسای بچگیم رو دارم.تو به هیچ وجه من نیستی.
با خونسردی تمام پاسخ داد:من توام.اما در زندگی سومت.تو الان زندگی چهارم رو پشت سر می ذاری.
کاسه ی صبرم لبریز شد:دختر کوچولو.برو پیش مامانت .بیش از این منو اذیت نکن.
دستانم را گرفت.چقدر گرم بودند! گویی سیلی از انرژی در سراسر روحم جریان می یافت.
ادامه داد:با من بیا.به تو ثابت می کنم.
بسان پری سبک همراه با او گام برداشتم.هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که خود را در خانه ای کوچک و زیبا دیدم. کودکی گریه می کرد، دخترکی دست پدرش را گرفته بود...بار دیگر قلبم از جا کنده شد.قیافه ی آن مرد چقدر آشنا بود...او...او...ارتم بارس؟نه..امکان نداشت.او که در تاریخ محو شده بود..این بار دختر جوانی در باغ قدم می زد، حال او ازدواج کرده بود، پسر کوچکش با او بازی می کرد و ...
دخترک مو خرمایی خطاب به من گفت:اینجا زندگی اولت تموم شد. تو سه سال بعد از آخرین تصویرمردی...
دهانم از تعجب باز شده بود، نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم و یا چه بگویم!
او همچنان که انگشتان مرا در دستان کوچکش می فشرد چند قدمی جلوتر رفت، صحنه ها به تندی عوض می شدند. دوباره کودکی می گریست،دخترکی به دنبال توپ می دوید، مادری فرزندش را در آغوش می فشرد و...
پیش رفتیم، صحنه های بعدی و بعدی از برابر چشمانم گذشتند.بی شک در مرز دیوانه شدن بودم.پاهایم سست شده بودند و بدنم یخ زده بود...
زندگی چهارمم آغاز شد.نه...دیگر توانایی دیدن آن را نداشتم.نمی توانستم همان گونه بایستم و شاهد مرگ خود باشم.دختر کوچک را که ادعا می کرد نیمفای سوم است ، اندکی عقب کشاندم و با صدایی لرزان گفتم:حرفات رو باور می کنم.دیدن این زندگی اخر، منو شکنجه میده.بیا به مهمان خانه برگردیم.لبخندی به لب آورد،چقدر شیرین بود! لحظاتی بعد خود را روی تختم یافتم. به سرعت به طبقه ی پایین رفتم و سعی کردم هر آنچه را که دیده بودم برای " علی بابا" صاحب مهمان خانه شرح دهم.اما او فقط پوزخندی زد و به کارش ادامه داد.دیگران نیز سر خود را به نشانه ی تاسف تکان دادند.به راستی که فکر می کردند،من سفیه توهم زده ای بیش نیستم...
اکنون با خود می اندیشم که چگونه می توانم همه چیز را همان گونه که دیدم ثابت کنم...تولد، به دنبال مرگ می آید...اگر ثابت کنم ...هر مرگ تولدی به همراه دارد...البته...مرگ و تولد...البته...شاید اگر ثانیه ای چند نفس نکشم...کم کم چشمانم سیاهی می روند...سرمای بی سابقه ای را در خود حس می کنم...بیش از این نمی توانم... و اکنون...در دشتی پر از گل می دوم.آیا اینجا آغاز زندگی پنجم من است؟پس خانواده ام کجا هستند؟چرا همه جا را تار می بینم؟اینان که هستند؟عده ای همانند من می دوند.از یکی می پرسم:شما کی هستید؟
پاسخ می شنوم: ما هم مثه تو.داریم به ابدیت می پیوندیم.
_ابدیت؟نه...نه...این امکان نداره.من مرگ رو نمی خوام.من اومدم که زندگی جدید رو شروع کنم.چند قدمی عقب نشینی می کنم! می خواهم برگردم.هدف من غیر از این بود...نه...نه...
چشمانم را می گشایم.مسافرین مهمان خانه اطراف من حلقه زده اند.
_می خواست خودشو بکشه...
_داشت خفه می شد.من کمکش کردم.
معنای حرف هایشان را نمی فهمم.من؟...بلی من...سعی دارم به یاد آورم.در تقلا بودم نفس نکشم و اینان مرا از مرگ و پیوستن به ابدیت نجات داده بودند. پس حرف های آن دختر کوچک چه می شود؟زندگی پنجم و ششم و هفتم و ...چه می شوند؟نمی دانم.ذهنم خسته تر از هر زمانی است.من یک بار مرده ام...این حیرت آور است! به راستی که مرگ و تولد بیش ازآانچه انتظار داشتم، پیچیده و شگفت انگیز است و من با خیالی باطل خود را به دنیایی که سالهای آینده به آن تعلق خواهم داشت پیوند زدم تا پرده از راز این حقیقت بردارم.بی آنکه بدانم ، غیر ممکن است.
در حالی که در افکار متفرقه ام غوطه ور هستم لبخند زنان و با صدایی آهسته زمزمه می کنم: نیمفا کوچولو داره برای زندگی پنجمش به دنیا میاد.مواظبش باشید...
-------------------------------------------------------------------
فکر کنم زیاد شد...در ضمن فکر کنم یه خورده هم بد شد...در کل این اولین بارم بود.خوشم از این تاپیک اومد.کمک کنید بهتر از اینا بشه!
سپاس


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#7
با کی بودی بوق بر تو؟گفتم یه خورده تاریخ ملت قوی شه! بعدشم از این تاریخ هیچ چیزی بعید نیست.
تازندشم(!) پیوز یه جوری اومده دیگه! این یکی از شگرد نویسنده هاست .همه چیز نباید برای خواننده واضح باشه.یه جاهایی اندکی قوه ی تخیل هم نیازه! من همچنان از کوروش یاد می کنم! با اجازه ی شما!!!( حداقل میشه یه عتیقه از زمانش پیدا کرد.)
-------------------------------------------------------------
خلاصه ملت پیش رفتن. عده ای در قلعه مشغول روشن کردن آتیش و قرار دادن دیگ پر از آب بر روی هیزم ها بودن!
در این بین یکی از اونا که گویی عاقل تر بود یه چند تا جمله به زبان ناشناخته ای گفت و ملت همون جوری که جلو رفتن عقب نشینی کردن، در عوض دو سه نفر همچنان پیش رفتن و هر کدوم یکی از بچه ها رو به عنوان گروگان گرفتن(چقدر که طرف عاقل بوده! )، نیزه ی خودشون رو روی گردن اونا گذاشتن و به طرف قلعه حرکت کردن.یکی فریاد زد:دروازه ها رو باز کنید(اینجا هم خلاصه یکی دیگه از شگرداست که طرف داره فارسی حرف می زنه! )
چهار سرباز به همراه چهار گروگان پیش رفتن .درها پشت سرشون بسته شدن ، حالا هیچ نوری به جز نور کم سوی چند مشعل فضا رو روشن نمی کرد. اطراف اونا رو تماما سنگ های سفت و سخت پوشونده بود گویا معمارها کوچک ترین سلیقه ای برای ساخت اون قلعه به خرج نداده بودن.بوی نم می اومد و هوا دم کرده بود.
دو سه ساعتی در دالان های نیمه روشن پیاده روی کردن( ) تا این که به یه در چوبی بزرگ رسیدن.یکی از سربازا در رو باز کرد و فریاد دیگه ای بلند شد: مادموازل تانکس به همراه مارشال لودو به همراه دوک دانگ و ...به همراه جناب آقای علیرضا ( ) وارد می شوند.( چقدر که این نویسنده شگرد داره جدیدا )
رئیس اصلی روی صندلی شاهنشاهی نشسته بود و لنگ مرغ می لمبوند !
تا گروگان ها رو دید بلند شد و گفت:اینا دیگه چی هستن؟ این لباسای مسخره چیه پوشیدن؟اون چرا خونیه؟مامان جونم! !
یکی از نگهبانا جواب داد:اون کشته شده اما من فکر می کنم گیاه بابنونه برای زنده کردنش خوب باشه! و بعد می تونیم از این چهار نفر یه سوپ خوشمزه درست کنیم! دستور دادم دیگو اماده کنن.
پادشاه در حالی که لبخند می زد گفت:بسیار خب .این مادموازل(!!!!!) رو ببرین پیش پزشک یانگوم( ) بقیه رو هم یه حموم ببرین و لباس مرتب به تنشون کنین و بعد بندازینشون توی دیگ.
بچه ها به این شکل در اومدن:
اما سربازا با بی رحمی تمام به طرفشون رفتن و از اتاق خارج شدن...
(حیف که اینا دشمنای کوروشن یعنی لیدی ها وگرنه تا الان هممون آزاد شده بودیم! )
-----------------------------------
خلاصه ما نباید پخته شیم به جاش باید تو ی قلعه همون چیز ارزشمندو پیدا کنیم!)



سلام ، این مختص نیمفا نیست ، از این به بعد از کلمه رمزتاز بجای پورتکی استفاده کنید .

سعی کنید کلمات و به صورت اصلی استفاده کنید .

این و اینجا گفتم که نفر بعدی بنویسه رمزتاز




ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲۰:۲۹:۳۲

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#8
چند دقیقه همون طوری مات و مبهوت به غار خیره شدن که یهو یه عده جغد با سرعت اومدن بیرون، بچه ها هر کدوم سه پا قرض کردن و با آخرین توانشون دویدن .مدتی بعد در حالی که خسته و کوفته به درخت عظیم الجثه ای رسیده بودن، زیر سایه اش نشستن بلکه یه خورده استراحت کنن.
لودو همچنان به سخنرانیش ادامه داد: هر چی زودتر یه کوزه ای ، چیزی پیدا کنید تا برگردیم مدرسه .کی می فهمه؟ملت فکر می کنن عتیقه است.
دنیس در جواب گفت: به اندازه ی کافی روح و جسد و فسیل تو هاگوارتز هست که بخواد تشخیص بده چیزی رو که پیدا کردیم، ارزشمند هست یا نه!
ماندی ادامه داد:نه، این فسیل ها قدمتشون به اینجاها نمی رسه! من احساس می کنم هنوز به عصر دایناسور ها هم نرسیدیم و یا حتی...
اما سخنش را نیمه تمام رها کرد، چشاش گرد شد شد و به لرزه افتاد، چرا که اون درست روبه روی دشت پهناور نشسشته بودند. به ناگاه غرشی بلند شد و زمین هم لرزید.حالا همه ی نگاه ها به اون دشت بود. سواره نظام و پیاده نظام بود که پیش می رفت. شمشیر بود که بلند می شد، تیربود که به هوا می رفت و خون بود که ریخته می شد. :oops:
نیمفا یه کم جلوتر رفت و خیره شد و(چون خیلی ادعای تاریخش می شه) با صدای آهسته ای گفت:نه، نه، بدتر از این نمی شه.
لودو گفت:چیه؟چی شده؟
_ جنگ، جنگ شده.
_خب اینو که خودمونم فهمیدیم! کدوم جنگ هست حالا؟بین کدوم دو کشور؟
_نمی دونم...اگه پیوز بره و یه سری اطلاعات درباره ی لباساشون بیاره شاید بتونم حدس بزنم.
پیوز با عجله به طرف اون لشکر عظیم رفت و بعد از مدتی در حالی که تمام بدنش در اثر برخورد تیرکمان، سوراخ سوراخ شده بود گفت:زره به تن دارن و ارابه و این حرفا.روی ارابه هاشون نیزه هست...

_مطمئنی؟فهمیدم! فهمیدم.این جنگ بین ایران و لیدیه!!!!وای کوروش! کوروش عزیزم! وقت تنگ است.من می روم که شانه به شانه ی سردار پارسی بجنگم !بدرود دوستان.این آرزوی دیرینه ی من بوده و هست.شاید موفق به یافتن عتیقه نیز شدم.یاران هافلی من بدرود...
ریتا با تعجب گفت: این چی چی می گه واسه خودش؟کسی فهمید؟
دنیس جواب داد: من هم نفهمیدم اما ...اما این که داره می ره به طرف میدون جنگ.بابا این دیگه کیه؟می خواد چی کار کنه؟من که یک کلمه هم از حرفاشو نگرفتم.
اما نیمفا همچنان پیش می رفت(باشد که در این جنگ فدا شود)کلاه خودی از کوله پشتیش دراورد و زرهی به تن کرد،شمشیرش رو هم از غلاف دراورد(گویا از قبل می دونسته قراره بجنگه )یهو صدایی به گوش رسید که فریاد زد :نه!!!!!!منم بات میام.صبر کن!
همه برگشتن و دیدن لودو اشک تو چشاش جمع شده بود:من به تالار دعوتت کردم بالاخره من مسئول تو هستم.باهات میام و می جنگم!
ملت:


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#9
من احساس می کنم که لازمه اینجا یه چیزی رو بگم...
کاملا قبول دارم که کوچک ترین توجهی به تدریس ریموس نداشتم،
یعنی اینکه من اصلا نمی دونستم معجون باید مخرب یا مرگبار باشه، این رو انکار نمی کنم پس مجبورم که اشتباهمو بپذیرم.
وقتی که اون صفرو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که : اه، دیدی چه هافلو بدبخت کردی رفت؟
اما خب بعد دوباره با خودم گفتم : همین که اهمیت دادم و پست زدم خودش کلی ارزش داشت. مطمئنا همچین چیزی تنها و تنها برای خود من ارزش داره، این که وقتم رو روی این کار گذاشتم اما برای بقیه چی؟مسلما نه!!!!!
در هر صورت بعد از خوندن روش تدریس، احساس کردم نمره ای که بهم داده شده کاملا منصفانه است اما خب انتظار داشتم بالاخره یه یکی، دویی چیزی می گرفتم!!!! خب همچین ننگی در طول عمر من و در تمام سال های تحصیلم نداشته و نخواهد داشت!!!

در کل بسیار ممنونم از حرفایی که لودو راجع به من زد اما خب این نشون میده که ریموس استاد سخت گیر و منظبتیه و من نمی تونم این سخت گیری به جا رو محکوم به بی تفاوتی بکنم!
خلاصه این یه تجربه واسه من یکی شد...این که دیگه هیچ وقت هیچ پستی رو بدون فکر و خوندن قبلی نزنم یا این که اصلا کلا بی خیال پست زدن بشم.


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#10
« هافلپاف در مقابل ريونكلا »


آن روزصبح هنگام صرف صبحانه هیجانی بی همتا در سرسرای اصلی موج می‌زد. دانش آموزان هافلپاف و ریونكلا بیش از بقیه اشتیاق داشتند، زیرا که قرار بود مسابقه ی فینال بین شبانه روزی های آنان برگزار شود...

بازیکنان در رختکن بعد از مرور تاکتیک های تیم، مشغول حاضر شدن بودند. مچ‌بندها و ساق‌بندهایشان را محکم می کردند و جاروهایشان را بررسی می نمودند. در این بین لودو که زودتر از بقیه ردایش را به تن کرده بود، مدام پرده را کنار می زد و به زمین بازی خیره می شد: هوا خيلي خرابه. فکر نکنم حتی بتونیم اون بالا همدیگه رو از حریفامون تشخیص بدیم. اینجوری که نمی شه، باید مسابقه را به یه وقت دیگه موکول کنن.
اِما که مشغول بستن بند کفشهایش بود، پایین شلوار خود را مرتب کرد و گفت: خیل خب بچه ها، بیش از این وقت رو تلف نکنین. بهتره بریم بیرون.

باران به شدت می بارید و ابرهای خاکستری، پهنه ی آسمان را در بر گرفته بودند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده بود و تنها هر ازگاهی از لابه لای آنها قسمتی از دریاچه ی مواج و طوفانی به چشم می خورد.
حال چهارده بازیکن جارو به دست در وسط زمین کوییدیچ هاگوارتز که گِل، چمن‌هایش را به رنگ قهوه ای در آورده بود ایستاده بودند و قطرات باران با سرعتي زياد بر سر آنها فرود مي آمد.

مادام هوچ طبق روال همیشگی داور مسابقه بود. سوتی را به دور گردنش آویخته بود و جعبه ای بزرگ در کنارش قرار داشت. با صدای زيرش گفت: کاپیتان ها با هم دست بدن. فراموش نکنین که در صورت دیدن کوچک ترین خطایی بازیکن مذکور رو اخراج می کنم و یا اینکه امتیاز به دست اومده رو به تیم مقابل میدم.
اِما و کورن دست همدیگر را فشردند. صدای تشویق تماشاچیان به گوش می رسید و باران همچنان می بارید.
مادام هوچ ادامه داد: با صدای سوت من همگی بلند میشید. یک... دو... سه...!
بازیکنان در یک آن به آسمان رفتند و در جاهای خود مستقر شدند. جستجوگرها از بقیه فاصله گرفتند و دروازه بان ها نیز هر کدام سه حلقه ی خود را تحت پوشش قرار دادند. توپها نیز رها شده بودند.
بازی شروع شد.
گزارشگر مسابقه لی جردن از گریفیندور بود: و اما این بازی یکی از هیجانی ترین بازی ها در تاریخ هاگوارتز ميتونه باشه. اوه... كوافل در دست مهاجمان هافل هست. دِرک اون رو برای دنیس میندازه و حالا این دنیسه که میتازه... نه...! گل نشد! آوریل دروازه بانی نیست که به این راحتیا گل بخوره.

صدای رعد و برق به گوش می رسید. کم کم طوفان شدیدی هم دست در دست باران داد تا به صورت بی رحمانه مشت خود را بر صورت بازیکنان بکوبد. بازی صفر-صفر مساوی بود. گویا هیچ کدام از دو تیم قصد جلو افتادن را نداشتند. در همچون شرایط سختی، بازی کردن مشکل می نمود.

در این حین صدای لی در میان باد و بوران در گوش تماشاچیان پیچید که ده امتیاز را به نفع هافلپاف اعلام کرد. غریو شادی از بین دانش آموزان زرد پوش برخاست. این گل زیبا را ماندانگاس به ثمر نشانده بود و اینک به سمت تماشاچیان می رفت و با حرکات دست آنها را به تشویق بیشتر ترغیب می کرد.

بازيكنان ریونكلا که گویا تازه بیدار شده بودند، با خشم فراوان حمله را از سر گرفتند. وینکی و لونا با تکنیک خاصی پیش می رفتند اما به محض نزدیک شدنشان به دروازه، نیمفا بلاجری را محکم به طرف آنها پرتاب کرد. هدفش دقیق بود چرا که وینکی به شدت ضربه دید و کوافل را رها کرد اما کورن با زیرکی شیرجه رفت و ان را به دست گرفت و با سرعت حرکت کرد... حال تنها فقط اِما را پيش رو داشت. يك ضربه ي محكم...
فريادهاي لي در ورزشگاه طنين مي‌انداخت: اوه... عجب عكس العملي... اما دابز سال ششمي، كه مهارت زيادي در هدايت جارو داره... بايد بگم كه ترم پيش او در پست جستجوگر بازي ميكرد... اينبار هم خيلي عالي شيرجه ميره.

اکنون دو تیم ده- ده مساوی بودند. چو و اسپراوت بدون کوچک ترین توجهی نسبت به بازی، نهایت تلاششان را برای پیدا کردن اسنیچ در آن هوای مه آلود و بارانی می کردند. به ناگاه صدای جیغی به گوش رسید! توجه همه به طرف صدا جلب شد. باتیلدا دست بر دهان ایستاده بود و فریاد می زد؛ در حالي كه خون غلیظی روی صورتش در جریان بود. الکسا چماق به دست به دورش می چرخید و با حیرت تمام به او نگاه می کرد. با صدای ضعیفی گفت: من ...من...نمی خواستم این طوری بشه.

اکنون اين صدای سوت مادام هوچ بود كه در وزرشگاه پيچيد و در حالی که با انگشتش بازیکنان را فرا می خواند، همگی فرود آمدند تا ببینند جریان از چه قرار است. مادام پامفری نیز باعجله به طرف آنان می آمد.
او سعی داشت دست باتیلدا را کنار بزند تا او را معاینه کند. پس از مدتی غرغرکنان گفت: من هیچ وقت با همچین مسابقه ی وحشیانه ای موافق نبودم. این دانش آموز باید هرچه سریع تر بره بیمارستان. بینیش به شدت صدمه دیده و چند تا از دندوناش شکسته. من اینجا هیچ دارویی همراه ندارم...
صدای اعتراض ریونی ها بلند شد. کورن با خشم گفت: اما این بازی فینال ماست. نمی شه که. باید بتونید یه کاری بکنید.
مادام هوچ در جوابش گفت: چرا می شه! هیچ گونه خطایی در کار نیست؛ چون اشتباه تیم خودتون بود. آسیب شدیده و ما نمی تونیم بازیکن رو بیش از این در زمین نگه دارم. پس مسابقه ادامه پیدا می کنه و در نظر داشته باشید که این به عنوان استراحت‌تون محسوب میشه. وقت دیگه ای نخواهید داشت. پس چند دقیقه ی دیگه شروع می کنیم...


پس از گذشت مدت زمان نه چندان زیادی دوباره بازیکنان بالا رفتند. روحیه ی ریونی ها به شدت تضعیف شده بود چرا که یکی از بازیکنان خود را به راحتی از دست داده بودند. هافلی ها از این موقعیت استفاده کردند. مهاجمان آنان با ترتیبی زیبا حرکت می کردند. به نوبت کوافل را در بین خود می گرداندند تا این که گل دوم را دِرک زد. استادیوم از شادی منفجر شد. رعد و غریو با هم می آمیختند و آوایی وحشیانه سر می دادند.

در اين هنگام پروفسور اسپراوت به طور ناگهانی حرکت کرد و به طرف دروازه ی حریف پیش رفت. چو که به صراحت متوجه این حرکت سریعش شده بود به دنبالش رفت و حالا این دو جوینده شانه به شانه ی هم حرکت می کردند.
اسپراوت در حای که سعی داشت بر سرعت خود بیافزاید گفت: نمیذارم اونو بگیری. شک نکن!
در این بین لودو بلاجری را حواله ی چو کرد، اما توپ به خطا رفت و او در حالی که خشمگین شده بود هدف دیگری گرفت ولی این بار نیز موفق نشد. پس با صدایی بلند فرياد زد: اسپی! تو موفق میشی. تندتر برو. تو ميگيريش...

اکنون تمامی حواسها متوجه دو جستجوگر بود. صدای هیجان زده ی لی كه به سرعت صحبت ميكرد، همچنان از میان رگبار به گوش می رسید. فاصله شان تا اسنیچ فقط چند سانتی متر بود. باران با شدت هر چه تمام تر به صورت دو بازیکن برخورد می کرد و هجوم قطرات باران، مانع ديد آنها ميشد! سرانجام اسپراوت دستش را دراز کرد تا اسنیچ را از آن خود کند که ناگهان چو تنه ای زد و طی یک حرکت زیرکانه و سریع توپ طلایی را در مشت فشرد. در همین لحظه اسپراوت که تعادلش را از دست داده بود از دسته جارویش جدا شد و سقوط کرد...

از طرفی فریاد شادی ریونی ها به آسمان رفته بود و از طرفی دیگر اعتراضات هافلی ها استادیوم را در بر گرفت. مادام هوچ پس از اندكی صحبت با مدیر مدرسه و سرپرست گروهها در حالی که صدایش را صاف می کرد گفت: چو اسنیچ را گرفت، اما به بدترین صورت ممکن بر روی جوینده ی حریف خطا کرد پس...
حال همگی سکوت کرده بودند تا نتیجه ی نهایی مشخص شود.
- پس... هافلپاف برنده ی این دوره از مسابقات کوییدیچ هاگوارتز هست.

این شادی وصف نشدنی بود. استادیوم بار دیگر با غریو شادی و نشاط هافلی ها منفجر شد!
لودو اِما را در آغوش می فشرد و از خوشحای نعره می زد. نیمفا با غرور به الکسا می خندید که از خشم به رنگ سرخ در امده بود. لونا و وینکی و آوریل و چو هم در حالی که اشک در چشمانشان جمع شده بود به طرف قلعه حرکت کردند. درک و دنیس و ماندانگاس دست در دست هم بالا و پایین می پریدند و پروفسور اسپراوت هم در حالی که نقش بر زمین بسته بود و کسی به او کوچکترین توجهی نمی کرد نفس عمیقی کشید و لبخند بر لب بیهوش شد...


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.