هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۲۰ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹
#1
سلام

من میتونم یه شخصیت آزاد انتخاب کنم و همینجا درخواست بدم شخصیت ایفای قبلیم (دالاهوف) عوض شه؟ یعنی میشه ساخت اکانت جدید و ارسال بلیت رو فاکتور گرفت؟


سلام.
قوانین سایت در این مورد هنوز هم مثل قبله و تغییری نکرده، بنابراین باید ضمن ارسال بلیت، شناسه جدید بسازین و شخصیت جدیدتون رو بردارین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۰:۲۴:۲۷


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۹ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#2
سوژه جدید

هزاران سال قبل

شبی مهتابی و آرام

سانتور نارنجی رنگ مسن که ریشی پرفسوری داشت، با تفکر و تعمق به آسمان مینگریست. () در کنارش سانتور دیگری ایستاده بود که جوان و زرد رنگ بود و بر خلاف او، با حالتی مات و مبهوت آسمان را نگاه میکرد. ()

بالاخره سانتور زرد حوصله اش سر رفت و پرسید:
_ چه میبینی در آسمان؟

سانتور مسن تر بدون آنکه به او نگاه کند پاسخ گفت:
_ شکل آن ستاره ها که همیشه مربع شکل بودند امشب عوض شده است و به شکل مثلث درآمده اند!

سانتور جوان:
_ حقیقتا ملتفت نشدم!

سانتور مسن:
_ تو ریاضی نیاموخته ای؟

سانتور جوان:
_ خیر!

سانتور مسن:
_ ستاره شناسی چه؟

سانتور جوان:
_ خیر!

سانتور مسن:
_ پس چه میکنی؟

سانتور جوان:
_ علف میخورم! گاهی آب علف مینوشم! جفتگیری میکنم! لنگ و لگد می اندازم! مگر یک سانتور باید چه کند؟!

سپس گرد و خاکی کرد و چهار نعل از آنجا دور شد. سانتور مسن دستی به ریش های پرفسوریش کشید و به تغییر شکل اشکال هندسی در آسمان فکر کرد. حتما یکی از آن چهار نفر امشب از بقیه جدا میشود.

---

همان موقع، چند کیلومتر آنطرفتر از جایی که سانتور مسن ایستاده بود و بعدها به جنگل ممنوعه معروف میشد چهار جادوگر زرد رنگ، آبی رنگ، سبز رنگ و قرمز رنگ ظاهر شدند. بعد از سلام و احوالپرسی جادوگر سبزرنگ پیشنهاد ایجاد یک مدرسه جادویی به نام هاگوارتز را داد که در آن، آن ها میتوانستند دانش فوق العاده شان را با هم شریک شوند اما جادوگر قرمز رنگ نپذیرفت، غیب شد و برای همیشه از آنجا رفت.

اینطور شد که مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که رنگ غالبش سبز بود و نماد مشخصش ماری قلمبه بود، تاسیس شد...



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#3
چیکار؟
قایم موشک


ویکتور کرام در شب کریسمس در زیرزمین خونه اقدس خانم با هرمیون و البته خود اقدس خانم قایم موشک بازی کردند! (چیه؟ انتظار داشتی اونوخت شب سه تایی چیکار کنن؟ گویا اومدیم رو سرورای داخلی؟ میفهمی؟ حسن مصطفی بیاد با شمشیر سرمونو قطع کنه خوبه؟ )



پاسخ به: کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#4
نام ورد: کروناویروسیوس
خالق: مالفیوث پرفیوز
نحوه اجرا:ابتدا کمی چوبدستی را به مقدار دلخواه بالا آورده، سپس لب ها غنچه شود، آنگاه نفسی عمیق کشیده و در بازدم هوا را بشدت به سمت صورت فرد مقابل بیرون میدهیم و ورد را زمزمه میکنیم: بوث بوث بوث!
توضیح آنکه: این ورد یک ورد پوششی است بدین معنا که فرد مقابل تصور میکند در حال فرستادن بوس و لاو و قربونت بشم برای او هستیم و هیچ شکی نمیکند!
تاثیر: شتافتن به دیار باقی
تاریخچه ابداع: مالفیوث یکی از کارمندان دون پایه وزارت سحر و جادو بود و مدام توسط همکارانش مورد شوخی خرکی قرار میگرفت. بدین صورت که چون میدانستند او روی عطسه کردن بسیار حساس است مدام در صورت او عطسه میکردند تا اینکه روزی متوجه شدند بر خلاف قبل ها که او با اینکار بسیار عصبانی میشد این اواخر او در جواب اینکار برای فرد مقابل بوث! میفرستد و به خیال آنکه او دیوانه شده است دیگر بیخیال قضیه شدند تا اینکه همگی دسته جمعی چند روز بعد فوت کردند و مالفیوث نیز غیب شد و دیگر کسی از او اطلاعی نیافت.
* طبیعتا همانطورکه متوجه شدید منشا پیدایش کرونا جامعه جادوگری بوده نه پشت درهای بسته آزمایشگاه های مشنگی.



پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۳:۱۰ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#5
در زمان های بسیار دور آنگاه که هنوز هاگوارتزی وجود نداشت، اجداد چهار بنیان گذار آن به مکتبی جادویی به نام هات داگز میرفتند. از قضا روزی مرلین بر آنها وارد شد و گفت:
- ای دانش آموزان، بپرسید از من هر آن چه خواهید!

جد راونکلاو هم که بسیار جادوگر کنجکاوی بود پرسید:
- به راستی تو کیستی؟

مرلین بادی خدامآبانه به غبغب انداخت و فی الفور پاسخ داد:
- من همانم که هستم!

سپس طوفانی خفن درگرفت و رعدی کر کننده و برقی کور کننده با خود به ارمغان آورد. کمی بعد که اوضاع آرام شد آن چهار نفر گورخیده، چون خوب نگریستند هیچ ردی از مرلین جز زیر شلواری ای نیافتند! اینگونه شد که زان پس دیگر کسی در جامعه جادوگری نامی از مرلین جز زیر شلواری اش نیاورد.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۵۴ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
#6
نقل قول:

توجه: اگر بعد از مدت‌ها به سایت برگردید و متوجه شوید که از گروه چهارگانه هاگوارتز و ایفای‌نقش خارج شده‌اید، در صورتی که شخصیت ایفای نقشتان توسط شخص دیگری گرفته نشده باشد و قصد تغییر گروه نداشته باشید، کافی است تنها مرحله سوم را برای ورود مجدد به ایفای نقش طی کنید.


سلام بر شما آقای حسن بن مصطفی
من بعد از مدت ها برگشتم و متوجه شدم که دسترسی ندارم لطفا دسترسی ایفا و اسلایترین رو به من بدید.



-----
پاسخ:
سلام. گروه سابقت ریونکلاو بود ولی درخواست اسلیترین کردی. چون مدت ها گذشته مانعی نمی بینم تغییر کنه به اسلیترین چون یادم میاد قبل از ریون گروه ت همین بود یا حتی هافلپاف هم رفته بودی مدتی. درست یادم نیست ولی گریف نبودی فقط. منم همه جا بودم ولی ریون نبودم فقط. چه تفاهمی!

دسترسی داده شد.



ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۵ ۲:۰۰:۰۸
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۵ ۲:۱۹:۱۰


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴
#7
سلام

_لینی
ممنون از پاسخگوییت.

_ پنج روز دیگه، یک ماه میشه که من پست رولی در انجمن های عمومی ایفا نزدم و در نتیجه شخصیت آنتونین دالاهوف آزاد میشه و هر شخصی بخواد میتونه بگیرتش. میخواستم زودتر درخواست کنم که این اتفاق بیفته. لطفا دسترسی من از گروه ایفای نقش و همینطور شات باکس گرفته بشه چون دیگه در ایفا فعالیت نخواهم کرد. اگه بلیت هم لازمه الان بلیتشو زدم:
http://www.jadoogaran.org/modules/xhelp/ticket.php?id=83970

مرسی



پاسخ به: و چه خالي ميرفت !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴
#8
خداحافظی

امممممم... اسم این تاپیک، سنگین و منفیه ولی خب حقیقته. در نهایت همه خالی میرن. البته من حقیقتش خالی نمیرم. چارتا مسافرم تو راه میزنم. بله بله میدونم خیلی با نمکم.
منظورم از خالی نرفتن تجاربیه که آدم توی هر جایی به دست میاره. اینجا حداقل چیزی که بعد نه سال عضویت و نظارت و مدیریت برای من داشت همین تجارب بود.

حقیقتش هدف اصلیم از زدن این پست این بود که با اعضایی که توی راونکلاو نیستن و نتونستن پست خداحافظیم توی اونجارو بخونن خدافظی کنم بخصوص اعضایی که بهشون حس داشتم مثل گلرت و شریف و ریتا و مایکل و فیلیوس و وینکی(حس و چشم برادری البته ) و لینی و لاکی و آریانا و رز و جروشا(اینا هم تقریبا همون حس ).

خب مشخصه که بعد نه سال اونم تا دلت بخواد پر فراز و نشیب کلی حرف برای زدن هست. منم خب به نوبه خودم در نوع خودم پوست کلفت ترین بودم. توی بدترین شرایط که فقط خودم و خودم بودم، موندم و نرفتم و البته الان خوشحالم چون اگه تو اون شرایط میرفتم اصلا جالب نبود و همیشه ذهنم و وجدانم مشغول میموند. شاید از لحاظ تاریخی هم خوب بود.

منظورم اینه که مثلا، خیلی از کسانی که زمان مدیریت امثال من کلی بد و بیراه میگفتن، خودشون بعدا مدیر شدن و برای من جالب بود دیدن زمان مدیریت این اعضا. مثل این بود که تاریخ تکرار میشه البته این بار برعکس. و اینم اضافه کنم که منم اشتباهاتی داشتم و منظورم از تجارب همین بود. در ادامه زندگیم اون اشتباهات رو مرتکب نمیشم و میخوام که اینجا اگه اون اشتباهات باعث اذیت هر عضوی شده ازش معذرت بخوام.

حرفای دیگه رو فاکتور میگیرم و در آخر اگه چیزی بخوام بگم و تیریپ بابابزرگارو بردارم، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تا جایی که من تجربه کردم در مورد "رفتن" ها دو تا نکته خیلی مهم وجود داره.

یک اینکه خیلی وقت ها رفتن و جدا شدن از چیزی هر چند برامون ممکنه خیلی سخت باشه ولی در نهایت خیلی مفید و کارسازه. کلا تا جایی که من تجربه کردم همیشه باید از تغییرات مفید استقبال کرد هر چند بعضی تغییر ها بینهایت ترسناک، سخت و عذاب دهنده هستند ولی باید شهامت انجام دادنشون رو داشت وگرنه تو همون حالت میمونی و باز هم ازت سوءاستفاده میشه.

کلا تعریفی که خیلی ها از "آزادی" بعنوان نهایت آرزو و بالندگی بشر و تمدن میدن همینه. آزادی ترسناکه. لامصب بعضی از گذشتگان یه چیزایی گفتن که هر چی بالا و پایین بپری بهتر از اون عمرا نمیتونی بگی مثلا در این مورد هزار تا کتاب هم بنویسی هیچ وقت نمیتونی مثل این عبارت "تولستوی" منظورت رو برسونی:
"برای کشف اقیانوسهای جدید، باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشید. این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر."

یا عبارت دیگه ای که داروین گفته:" قویترین انواع نیست که باقی میماند یا حتی زیرکترین آن ها، بلکه نوعی که در مقابل تغییر پاسخگوترین میباشد."

اسم تاپیک یه جوریه آدم حس فلسفیش میاد.

حالا از محل سکونت و کار و خانواده و فرد مورد علاقه گرفته تا مثلا همین که من به این نتیجه رسیدم دیگه بیشتر از این نباید اینجا بیام و البته امیدوارم دوستای تازه واردمون بهشون خوش بگذره و اینقدر محیط سایت خشک و راکد نمونه و زده نشن.

مورد دوم هم در مورد "رفتن" اینه که تا جایی که من تجربه کردم همیشه موقع رفتن و جدا شدن از مکان، شخص یا چیزی، یه حسی سراغ آدم میاد که بهترین تعریفش همون وجدانه. همه خاطرات و کلا ارزیابیت از اون چیز مثل فیلم جلوی چشمت میاد و فقط و فقط خودت میدونی اونجا چیکار کردی، هدفت چی بوده و وجدانت آسوده س یا نه. این مهمترین قسمت زندگیه بنظر من. اونموقع خیلی مهمه که وجدانت آسوده باشه و راحت بری چون اگه نباشه همیشه درگیرش حداقل از لحاظ ذهنی میمونی و نمیتونی ادامه راهتو بری.

در مورد مرگ هم همینطوره. در نهایت فیلم زندگیمون میاد جلوی چشممون و اونجا فقط خودمون میدونیم با عذاب وجدان همه چیزمون تموم میشه یا آسودگی خیال. باید هر کاری رو تا تهش و البته درست و با وجدان انجام داد و بعد رهاش کرد. حالا اگه اون چیز درست شد که بهتر تلاشت نتیجه داده ولی اگه درست نشد تو خیالت راحته که همه تلاشتو کردی و میتونی با خیال راحت ادامه راهتو بری.

اووووم بسه دیگه. خیلی حرف زدم. قبل از نثار سیل گوجه ها، از منبر به پایین میخرامم، براتون بهترین آرزوهارو دارم و ...خب خدافظ.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۴:۲۵ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
#9
بعد از یک سال و نیم...

داســتان جدیـــد

آن شب ماه کامل بود ولی ماه کامل فقط یک ساعت فرصت کرد نور خورشید را به دهکده هاگزمید برساند زیرا ابرهای سیاه پهنه آسمان را تسخیر کردند و صاعقه های فراوان بوجود آوردند و سیلی از باران شدید بر دهکده باریدن گرفت. هر کس سرپناهی پیدا میکرد سریع خودش را پناه میداد. در این بین، مردی که حتی کلاه شنلش را روی سرش نکشیده بود، بر خلاف بقیه آرام در خیابان قدم میزد. بنظر میرسید باران و خیس شدن را خیلی دوست دارد. البته حتی برای او نیز این باران بیش از حد شدید بود، بنابراین قدم زنان خودش را به اولین کافه رساند. در چوبی زیبا و منقش به عقاب، شیر، گورکن و مار را به جلو فشار داد، یک لحظه صورتش برای بقیه مشخص شد و بعد در گوشه ای آرام نشست.(تیریپ کارگردان های بزرگ که تو اول فیلمشون یه صحنه نشون داده میشن. )

کافه مادام پادیفوت یکی از بهترین و دِنج ترین کافه های هاگزمید بود. البته سه دسته جارو نیز عالی بود ولی کسی نمیدانست به چه علت بسته شده!

در کافه، سه ساحره و یک پسر، دور یک میز نشسته بودند و صحبت میکردند. بنظر میرسید صرفا بخاطر وقت گذرانی آنجا نشسته اند و البته اکثر مشتریان کافه نیز همینطور بودند. یکی از ساحره ها که مشخص بود بدجنس است، زیرچشمی به مرد تازه وارد نگاه کرد و به بقیه گفت:
_ من این یارو رو میشناسم! عقده ای! شنلشو ببینید! راه راه قرمز با پرچم آبیه! عشق آمریکاست!

یکی ازساحره ها و آن پسر، با لحن تمسخر آمیز به حرف آن ساحره خندیدند ولی یکی از ساحره ها بدون خندیدن مشغول نوشیدن نوشیدنی کره ایش بود. ساحره بدجنس که متوجه دوستش شده بود با کج دهنی گفت:
_ چیه؟ ساکتی؟ نکنه ازش خوشت اومده!
_ اووووم... من فکر میکنم این صرفا یه لباسه که راه راه قرمز با ستاره آبی داره و البته قشنگه. امممم...منم خب آمریکا رو دوست دارم چون دوست داشتنیه. از عوام گرفته تا بخصوص نخبه ها، خیلی ها اونجارو دوست دارن و آرزو دارن اونجا زندگی کنن.
- خودم میدونم! ولی این جادوگرا همه شون مثل همن. عقده این. البته میدونم که جیمی ناراحت نمیشه. اون بیشتر از جادوگرا شبیه ساحره هاست.

پسر معلوم الحال یعنی جیمی، نخودی خندید() و ساحره دیگر جواب داد:
_ تا جایی که یادمه خودتم خیلی عشق یکی از کشورای همسایه مون هستی.
_ تو الان طرف مایی یا اون یارو؟
_ اون یارو بدبخت که اصلا نمیدونه چی دارید پشت سرش میگید...
_ تو باید تکلیفتو مشخص کنی. این جادوگرا همه مثل همن. عقده این و فقط میخوان ما ساحره هارو محدود کنن. الان من مطمئنم، تیم کوییدیچ ما تو قاره اول شده اینا دارن از حسادت میترکن و هی نقشه میکشن تیم رو منحل کنن. همیشه اینجوری بودن.
_ اتفاقا این یارو چون میدونست منم تو تیم کوییدیچ کشور بودم، بابت قهرمانی بهم تبریک گفت و البته گفت که واقعا ساحره های خفنی هستیم که با وجود همه محدودیت هایی که اینجا داریم تونستیم قهرمان بشیم.
_ ئه؟ تو هم تیم کوییدیچ بودی؟ واقعا؟!
_ بله! و البته قبلا جادوگران خیلی علاقه داشتن ساحره هارو محدود کنن ولی نسل جدید اینجوری نیست. من فکر میکنم اتفاقا خیلی وقتا ما هم همون اشتباهات جادوگران قدیم رو تکرار میکنیم و داریم زیاده روی میکنیم. جادوگران خوب هم هنوز هستن.
_ نه تو یه صنمی با این یارو داری! حتما باهاش رابطه داری!
_ برو بابا! خفه شو!
_ بخاطر این مرتیکه به من فحش میدی؟!
.
.
.
گذشته از این حواشی، در گوشه ای از کافه سوژه اصلی در جریان بود. یعنی بعد از سال ها، عده ای نامعلوم که مشخص هم نبود به کجا وابسته هستند توانسته بودند نواده تریلانی پیشگو را پیدا کنند و در آن شب خاص طبق پیشگویی های قبلی منتظر پیشگویی جدید او بودند. ناگهان، چشمان دختر زیبارو سپید شد! از دهانش کمی کف بیرون زد و سپس در حالی که مشخص بود ناخوداگاه سخن میگوید، بالاخره لب گشود:
_ آسمان به زمین، زمین به آسمان، ماه به خورشید، خورشید به ماه، دریا به کوه، کوه به دریا، سیاه به سپید، سپید به سیاه،...همه چیز تغییر خواهد کرد...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۱ ۴:۲۹:۲۹


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
#10
سلام

اول؛ من که دیگه نمیام یا در حد یکی دو روز(یا در واقع نصفه شب ) تو ماه میام ولی کلا آدم چیزی به ذهنش میرسه خب باید بگه. عرضم به حضورتون که... باید یازده روز پیش ساعت سایت یک ساعت به عقب کشیده میشده ولی نشده. خواستم بگم اگه دوست داشتید بکشید خب. ( اتفاقی بعد از پست زدن توی تالار خصوصی، متوجه شدم.)

دوم؛ دقیق نمیدونم مربوط به تنظیمات سایته یا تنظیمات مرورگر. اگه مربوط به سایته خواستم بابت این تغییر خوب از کسی که این کارو انجام داده و البته نمیدونم کیه تشکر کنم. حالا اون کار چی بود؟ این بود که من که بعد شونزده روز اومدم سایت تاپیکایی که قبلا رفته بودم رو وقتی باز میکردم خودبخود آخرین صفحه ای که خونده بودم رو میاورد و نیاز نبود من خودم بگردم و یادم بیاد آخرین صفحه چه صفحه ای بوده. این کار بخصوص برای کسانی مثل من که دیر به دیر میان خیلی مفیده.

ایهیم







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.