هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۴۷ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#1
دوستان عزیز من واقعا معذرت می خوام ولی پست قبلی یکمی مشکوک بود فکر کردم باید یه داستان جدید بدم.
--------------------------------------------------------------------------------------
ناگهان بار دیگر آتش جان گرفت لیلی با لحنی تند رو به الیور گفت:
_چشم از دامبل بر نداری ها الان هم برو پیشش و هر چی می خواد بهش بده.
الیور سرش را به نشانه موافقت تکان داد و به سوی اتاق آلبوس حرکت کرد و در کنار تخت آلبوس نشست و با صدای بسیار ضعیفی گفت:
_کاشکی این ولدی یه طوری چند روزی بیخیال شه تا ما از دستش راحت شیم.این دیگه چیه....آرده.....صبر کن یک ذره اشکال نداره ببینم چیه....
ناگهان دامبلدور به سرعت بر گشت و به سوی الیور رفت و پلاستیک را از دستش برداشت و و با لحنی جدی رو به الیور گفت:
_این چیه؟
الیور:
دامبلدور به سرعت آب قندی آماده کرد و به زور در دهان الیور ریخت اما بی فایده بود.الیور با تمام قدرت سعی کرد چیزی بگوید اما نتوانست.دامبلدور که بشدت عصبانی بود به طرف یخچال رفت و کمی از یخچال بستی بیرون آورد و در جلوی الیور قرار داد و با لحنی زننده گفت:
_این می خواد مواظب من باشه؟این معتاد بدبخت؟....این.....این....این یکی رو می خواد فقط جمش کنه....نگهداری من پیشکش....
الیور که چشم آلبوس را دور دیده بود رو به بستی کرد و کمی از مواد را بر روی آن ریخت تا انرژیش کامل شود.الیور در حالی که با خود زمزمه می کرد یک قاشق بستی خورد که ناگهان دامبلدور بر گشت و بستنی را از او گرفت و گفت:
_هوی.....این بستنی مال منه....حالیت شد.
اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود و هوای اتاق کمی گرم شده بود.عرق را براحتی بر روی چهره هر دو نفر نمایان بود.قبل از اینکه الیور بتواند چیزی بگوید دامبلدور نیز از آن بستنی مخدر خورد و حالش عوض شد.
دامبلدور:
الیور:

اریک عزیز پستت کمی تا مقداری ارزشی می زد ضمن اینکه کمتر به فضاسازی پرداخته بودی.اشکلات تایپی فراوانی داشت که مسلما با یک بار ویرایش می تواستی آنها را تصحیح کنی.ولی دارای سوژه خوبی بود.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۶:۴۷:۴۷

جوما�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۵۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#2
در مکانی کاملا ماگلی در دستشویی در ایستگاه مترو.

هری درون توالتی در مترو در حال شستن دستش بود که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید.
_آخ کمرم....دیگه خسته شدم....الان داغونت می کنم....می کشمت.....
هری چوبش را کشید تا فرد را بزند اما به محض اینکه برگشت هیچ کس رو پشت سرش ندید.
هری:
هری از که چرا هیچ کس را پیدا نکرده است بسیار عصبانی بود و از اینکه هیچکس هم او را ندیده بود بسیار خوشنود به نظر می رسید.ناگهان صدا بار دیگر به گوش رسید:
_هوی پسره عینکی از جلوی رام برو کنار .......غول گنده برو کنار مگه با تو نیستم.
هری به اطرافش نگاه کرد اما هیچکس را ندید.ناگهان صدا بار دیگر گفت:
_هوی.....با تو هستم...پایین رو نگاه کن....
ناگهان هری با صحنه بسیار بدی رو به رو شد.یک سوسک درست در جلوی پای او بود.هری خواست با پا سوسک را له کند که سوسک از زیر پایش فرار کرد و به سمت دیگر توالت رفت.هری که کمی ترسیده بود نفس نفس زنان به دیوار کاشی کاری شده توالت تکیه زد.کاشی ها کمی سرد بود و باعث میشد هری کمی به جلو رانده شود.ناگهان سوسک با حالت اعتراض آمیزی گفت:
_مگه حقوق حیوانات رو نمی دونی داشتی روی من پا میزاشتی از قصد.می دونی جرمت چیه.....
هری نگاهی به سوسک کرد و گفت:
یا مرلین کبیر..... یا من احمق شدم یا سوسک زبان هم شدم....
سوسک در حالی که به هری خیره شده بود گفت:
_هی پسر من می تونم خیلی بهت کمک کنم.....بیا منم با خودت ببر....
هری نگاهی به سوسک کرد گفت:
_من تو رو با خودم ببرم عمرا...
سوسک نگاهی به هری کرد و گفت:
_ببین من بعضی از خواص گیاهان رو خوب بلدم.....توی امتحان هم می تونم برات تقلبی بگیرم....می تونم شکل محیط شم و کسی منو نبینه.....
هری:
سوسک:
هری با لحنی کاملا تعجب کرده گفت:
_یعنی تو .....تو .....می تونی..
سوسک با حالتی مغرورانه گفت:
_بله که می تونم....فکر کردی.
هری که به سوسک شک کرده بود گفت:
_خب الان خودتت رو شکل محیط کن....شکل محیط.
سوسک که انگار اصلا نمی توانست باور کند که کسی از او چنین در خواستی کرده است گفت:
_الان که نمی تونم چون حوصلش رو ندارم و جاش هم درست نیست باید تمرکز بگیرم اینطوری که نمیشه.
هری حالتی مرموزانه به خود گرفت و گفت:
_یا این کار رو انجام میدی یا خودت میدونی.
سوسک پا به فرار گذاشت شش پا که خودش داشت ،شش پای دیگر هم قرض کرد و شروع به فرار کرد هری که بسیار جو گیر شده بود مانند فیلم های اکشن ماتریکس به هوا پرید و چوبش را بیرون کشید اما قبل از اینکه مسافت زیادی رو طی کند و بتواند سوسک را بزند بشدت با دیوار برخورد کرد.
ناگهان هری از خواب بیدار شد و عینکش رو را بر چشم زد و به اطراف خوب نگاه کرد.او از روی تخت به زمین خورده بود و از خواب پریده بود.او بار دیگر به تخت خود بازگشت و به آسودگی به خواب رفت.

اریک عزیز اگر نگاهی به دو پست قبل می انداختی و کمی دقت می کردی متوجه می شدی که این تاپیک ادامه دار است و در ضمن ، فکر نمی کنم جریان هری و سوسک به محفل ارتباطی داشته باشد. برای جلوگیری از عدم کسر امتیاز لطفا بار دیگر تلاش کن ، منتها این بار با دقت بیشتر.

اعضا از پست قبل ادامه بدن.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۵۸:۳۳

جوما�


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۷:۴۲ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#3
تئودور که بسیار خوشحال باید رو به پرسی کرد و با شجاعتی ساختگی گفت:
_ببین این محفلی ها که می گفتی همینن.اینا که برای یه جشن پادگان رو ول کردن.
پرسی در حالی که از ترس نمی توانست درست حرف بزند گفت:
_این ....اولشه....صبر کن دامبلدور......بیاد حالیت میشه.
ایگور که رنگ صورتش کمی به زرد مایل شده بود گفت:
_تو رو جون این خل و چل اسمش رو نیار یهو میاد ها....
تئدور:
و هر سه در حالی که اصلا به چیزی شک نکرده بودند به راه خود به سمت مرکز پادگان حرکت می کردند.اریک و ریموس با هم در حال پیشروی در پشت سر آنها بودند.اریک با تمسخر گفت:
_این ابله ها تا چند لحظه دیگه حالیشون میشه کجا اومدن.
ریموس با صدای بسیار آرامی که به زور شنیده میشد گفت:
_ساکت....اگه صدامون رو بشنون تمومه.
اریک:
اریک که کمی عصبانی بود گفت:
_مگه من دارم داد میزنم که تو اینطوری جواب میدی...
ریموس که کمی دلخور شده بود صدایش رو کمی بالاتر برد و گفت:
_حالا ساکت باش بعدا تا خود صبح حرف می زنیم ولی الان نه......اصلا اگه یک کلمه حرف بزنی به دامبلدور گزارش میدم.
ریموس:
اریک:


اریک عزیز بهتره روی پستهات بیشتر کار کنی.پستت در واقع توضیحی برای پست قبلی یعنی پست تئودور بود.با توجه به دیالوگها و شکلکهای زیاد می توان گفت که پستی کاملا ارزشی بود.تنها مورد مثبت پستت،تشریح دقیق مکان مرگخوارها بود.

2 امتیاز به همراه D در کل 4 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۰۵:۱۹

جوما�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#4
پست دوم


صبح بود و هوا عالی تر از همیشه بود.اریک قرار بود از هری مواظبت کند.او بسرعت آماده شد و به سمت خانه دورسلی ها به راه افتاد.به یکی از کوچه های اطراف پیچید و وقتی که دید در کوچه هیچ جنبنده ی نیست بسرعت ناپدید شد و در زیر اتومبیلی در پریوت درایو ظاهر شد.هری اینبار در اتاقش به خواب عمیقی فرو رفته بود.اریک از زیر اتومبیل بیرون آمد و به سمت مودی و آرتور حرکت کرد.مودی با چشم سالمش به اریک نگاه کرد و گفت:
_تو که خودت تنهایی پس تانکس کو....حداقل اون هدویگ رو همرات میاوردی.....آخه تنهایی خطرناکه...
که اریک حرف او را قطع کرد و گفت:
_نترس من هستم.... بابا یه زمانی تنهایی شب و روز از وزارت محافظت می کردم.
آرتور با نگرانی گفت:
_ببین خیلی خطرناکه....خیلی.....چون دیشب یه مرگخوار رو بازداشت کردیم.
اریک جا خورد و گفت:
_باشه الان یکی تون بمونه بعد که تانکس اومد برین...خوبه.
مودی و آرتور با سر جواب مثبت دادند.مودی دستش را روی شانه آرتور گذاشت و گفت:
_آرتور تو برو به خانوادت برس من اینجا هستم...
آرتور از مودی تشکر کرد و از هر دوی آنها خداحافظی کرد و رفت.اریک و مودی هر دو در پشت زباله هایی که رو به روی خانه دروسلی ها بود پناه گرفته بودند.اریک با تعجب پرسید:
_ببین کی اون رو گرفتید....
مودی جواب داد:
_دیشب با آرتور بودیم یدفعه دیدیم یه چیزی داره به سمت خونه ی دورسلی ها میره اول فک کردیم حیونه ولی بعد متوجه شدیم آدم شد پس با یه ورد بیهوشی کارش رو ساختیم.
اریک در دل آن دو را تحسین می کرد که چه به موقع این کار خود را انجام داده اند.مودی معجون خود را در آورد و شروع به نوشیدن از آن کرد.اریک صبحانه را در آورد و با مودی شروع به خوردن کردند.ناگهان اریک متوجه موجودی در اطراف خود شد.اریک با کمترین صدای ممکن رو به مودی کرد و گفت:
_یکی اینجاست...
مودی با چشم جادوییش به اطراف نگاه کرد و گفت:
_لعنتی رفت توی خونه....باید بگریمش...
اریک و مودی به سرعت به سمت خانه دویدند و در را شکستند و وارد خانه شدند و به سمت طبقه دوم دویدند ناگهان در جا آن شخص را شناختند....آن شخص دم کرمی بود اریک چوبش را بیرون کشید اما دم کرمی با سرعت گفت:
_اگه چوبت را به طرف من بگیری اینو می کشم...
خاله ی هری از در وارد شد و پشت سر او عمویش وارد اتاق شد اما خبری از دادلی نبود.مودی با سرعت تموم وردی را در ذهنش جاری کرد و قبل از اینکه دم کرمی بتواند عکس العملی انجام بدهد بر روی زمین افتاد.
باز هم محفل پیروز شد و ولدمورت به آرزوی خود نرسید و شکست خورد.
این هم داستان دوم.


جوما�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#5
پست اول


همه در خانه اریک جمع شده بودند که به مسافرت بروند اما اریک هر چه تلاش می کرد نمی توانست وسایل خود را پیدا کند.مرلین،هدویگ،ایگور،ویکتور نیز در حال چیدن وسایل اریک در داخل کیفش بودند.هدویگ با صدای پر نشاط و شادی فریاد زد:
_اریک دنبال چی میگردی بیا بریم دیر شد.
اریک با خستگی جواب داد:
_بابا تخته اسکی رو نمی دونم کجا گذاشتم مگه میشه آدم بره دریا و تخته اسکی نبره....
دوستان اریک:
اریک:
اریک بار دیگر به دنبال وسایلش گشت و گفت:
_پیداش نمی کنم چیکار کنم هان.....
مرلین با حالتی متعجب گفت:
_بابا تو که مرتب بودی چرا اینطوری شدی؟
ویکتور که دیگر خسته شده بود از جای خود بلند شد و بر روی صندلی دسته دار نویی که معلوم بود تازه با چوب سفید درست شده است نشست و پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:
_بابا بجنب باید زود بریم وگرنه ساعت 12 شب می رسیم ها....
اریک با حالتی از عصبانیت بیرون آمد و با سر و صورتی پر از گرد و غبار و موهایی تار عنکبوت بسته به در کهنه تکیه داد و گفت:
_من واقعا نمی دونم این تخته اسکی لعنتی رو کجا گذاشتم باید پیداش کنم....اگه پیداش نکنم نمیام خودتون برید....
هدویگ با صدای ناله مانندی گفت:
_می خواستیم دور هم خوش باشیم اینطوری که فایده ی نداره.
ناگهان مرلین با حالتی پرسش گرانه رو به اریک کرد و گفت:
_تو تخته اسکی می خوای برای چی..... ما که می خوایم بریم دریا....
ناگهان اریک با تعجب گفت:
_راست میگیا.....الان صورتم رو تمیز می کنم بریم .
همه دوستانش از خوشحالی مانند هدویگ بال می زدند که ناگهان اریک بار دیگر وارد شد و گفت:
_صبر کنید من تخته شنام رو بیارم...
دوستان اریک:
اریک:


جوما�


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱:۰۰ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#6
بلیز با صدای بنگ بلندی نقش زمین شد و ملت شروع به خندیدن کردند.بلیز همان طور که سرش را می مالید با صدایی بلند اما همراه با ناله گفت:
_زهر مار ساکت شید....هوی گربه ی بی خاصیت تو هم اینقدر اینور و انور نپر یه جا ساکت شو دیگه....
فنریر سر جای خود ایستاد و حتی یه میلی متر هم تکان نمی خورد که ناگهان یکی از در وارد شد و همه مرگخوارها توجهشان به سمت در جلب شد.
مرگخوارها:
فرد:
ناگهان فنریر با صدای بلندی داد زد:
_نه....بازم تو....معتاد نامرد...اه اه اه چه سر و وضعی هم داره ضایع......
ناگهان همه ملت نمایندگی سیار شرکت مادولین مخدر را دیدند و در جا او را از اتاق بیرون انداختند و در را هم محکم پشت سر او بستند.بلا با حالتی از آشفتگی گفت:
_باید دو الی سه تا جادوگر و ساحره پیدا کنیم و خونشون را زاپاس داشته باشیم که دیگه نتونه هی گیر بده و همه موافقت کردند.هنوز چند ثانیه ی از موافقت نگذشته بود که فنریر شروع به جیغ کشیدن کرد.مرگخوارها که واقعا ترسیده بودند به سمت او حرکت کردند.
مرگخوارها:
فنریر:
کریچر: :lol2:
(و یه شصت،هفتاد تا دیگه از این شکلک ها)
و تازه ملت متوجه شدند که کریچ چکار کرده است و فهمیدند که کریچر باز هم اکس خفنی را بر حلق خود فرو برده است.ملت که دیذند اوضاع خراب است فکری به حال کریچ کردند و....


جوما�


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#7
فنریر با تمام قوا سعی در فرار کردن دارد ولی موفق نمی شود و آب بر سر او ریخته می شود و د دیگ بسته می شود.فنریر با التماس کردن سعی می کند خودش را از درون دیگ بیرون بیاورد ولی هرگز موفق نمی شود.ناگهان در دیگ باز می شود و کف به داخل پاتیل ریخته می شود و فنریر شروع به گریه کردن می کند.
فنریر با صدای گرگ و آدمی زاده مانند می گوید:
_غلط کردم دیگه کسی رو گاز نمی گیرم....کمک کمک
ولی هیچ کس به التماس های او گوش نمی دهد.کریچر برای بار دوم در دیگ را باز می کند و درون پاتیل را پر از شامپو می کند و با لیف به جان موجود بیچاره می افتد و گری بک شروع به فریاد زدن می کند ولی باز هم کسی به حرفهای او گوش نمی کند.گری بک که بسیار عصبانی شده است قصد دارد به سمت کریچر حمله ور شود.کریچر کمکم به سمت او نزدیک می شود و گری بک با تمام قدرتش به سمت او یورش می برد و با دندان های تیزش می خواهد کریچر را گاز بگیرد اما قبل از اینکه اقدامی صورت دهد کریچر حوله را روی او می اندازد و شروع به خشک کردن او می کند.کریچربا حالتی مادرانه می گوید:
_حالا یه گربه ی کوچیک خشگل شدی.....این قلاده رو هم میندازم دور گردنت......
گری بک هیچ شانسی برای فرار نداشت این را خودش هم فهمیده بود به همین دلیل دیگر هیچ تلاشی نکرد و فقط صبر کرد تا اثر قرص از بین برود.


جوما�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#8
همه ملت از قطار پیاده می شوند تا به بیرون بروند و اوضاع را بسنجند.ناگهان اریک به بیرون پرید و شروع به شعر خواندن کردن ولی ایندفعه صدایش بسیار متحول شده بود و بسیار زیبا می خواند و ملت را دیوانه کرده بود.همه شروع به رقصیدن کردند و اصلا در برابر صدای او تاب مقاومت نداشتند.
اریک با صدای بلندی می خواند:
_حالا...حالا...حالا...حالا
ملت هم جوگیر:
اریک در برابر خبر نگار ها:

فقط تنها کسانی که از قطار خارج نشده بودند آلبوس و پی بر بودند.ناگهان اریک شعرش را قطع کرد و با صدای همیشگیش گفت:
_من دیگه باید برم یه چیزی بخرم چون واقعا گرسنمه.
سارا نیز پشت سر اریک به حرکت در آمد و با اریک شروع به صحبت کرد و به سمت رستوران راه افتادند.وبولت نیز در پشت سر آنها با فایرنز حرکت کردند تا از غذا بی نصیب نمانند.اریک رو به کافه دار کرد و گفت:
_برای من و این خانم بسیار محترم دو تا پیتزا بیارین.
ناگهان سارا با نگاه متحیرانه ی رو به اریک کرد و گفت:
_شما از کی تا حالا این قدر با کلاس صحبت می کنید.
اریک با حالتی بزرگ منشانه گفت:
_از وقتی که با خانم محترمی مثل شما آشنا شدم.
ناگهان گارسون با ظرفی از غذا های مختلف و پیتزا و مخلفات آن ظاهر شد و غذا را برای آنها بر روی میز چید.اریک که بسیار با شعور و متحول شده بود گفت:
_خانم شما چیز دیگه ی میل ندارید.
سارا با حالتی مبتکرانه گفت:
_خیر.
اریک رو به گارسون کرد و گفت:
_از دوستان من هم پذیرایی کنید ولی من حساب می کنم اینها تماما میهمانان من هستند.
گارسون به سمت بقیه ملت محفلی رفت و غذا ها را برای آنان برد.اریک با سری رو به پایین شروع به صحبت کردن با سارا کرد و گفت:
_سارا می دونی چیه؟....من .....من واقعا متحول شدم و قول میدم مثل قبل نباشم.....نظرت در مورد من چیه سارا....در مورد صدام....خودم....زندگیم....آیا منم می تونم یه زندگی خوب داشته باشم.....؟
سارا با چشمانی پر از اشک رو اریک کرد و گفت.


جوما�


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#9
و تعدادی سطل ظاهر کرد و چندین جارو در کنار آن و با خشونت گفت:
_تمیز کنید.....یالا تمیز کنید....فرش ها یادتون نره ....گرد گیری از همه مهم تره.
مرگخوارها:
ولدی: :phone:
آلبوس دامبلدور گوشی را برداشت و گفت:
_الو بفرمایید.
ولدی با صدای دوستانه گفت:
_سلام جناب دامبلدور.
آلبوس با صدای بلندی گفت:
_ولدمورت.
تا آلبوس این کلمه را گفت تمام محفلی ها زیر میز ها پناه گرفتند و قایم شدند.ناگهان صدای در بلند.هدویگ بلند شد و در را با لرز باز کرد و دید اریک با لباس های پاره اش در جلوی در ایستاده است.هدویگ با حالتی ناامیدانه گفت:
_خدا کمکت کنه خورده ندارم.
اریک که بسیار هیجان زده شده بود پرید و هدویگ را بغل کرد.
ملت:
اریک: :bigkiss:
هدویگ:
آلبوس که تازه تلفن را قطع کرده بود گفت:
_اه....تو اینجا چیکار می کنی؟
اریک با لحنی از غرور گفت:
_خب اومدم کمک کنم.
و شروع به خواندن کرد و ملت دیوانه شدند.
ملت:
اریک:
ناگهان دامبل با صدای بلندی گفت:
_ولدی .....
و تمام ملت به زیر میز ها قایم شدند.دامبل نفس راحتی کشید و تا خواست کلمه بگوید در عین تعجب دید که اریک پناه نگرفته است و در سر جای خود ایستاده است.آلبوس با تعجب پرسید:
_تو چرا پناه نگرفتی؟
اریک سینه اش را سپر کرد و گفت:
_من چند سالی توی وزارت بودم و خودم مسئول پرونده اش بودم بخاطر همین اصلا ازش نمی ترسم مثل تو...!
آلبوس از اینکه می دید افرادی نیز از ولدمورت نمی ترسند واقعا خوشحال شد.و با صدای بلندی گفت:
_ولدی قراره بیاد اینجا و به ما کمک کنه برای خونه تکونی.
ملت:
اریک و آلبوس:

[font=Arial]اریک عزیز!
شما در گروه دو هستید! اینجا باید اعضای گروه یک پست بزنند!

دوستان از پست قبل ادامه بدن!font]


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۳:۰۶:۰۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۸:۵۱:۱۴

جوما�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#10
همه سوار قطار شدند و پی بر هم همراه آنها سوار قطار شد.دامبلدور که بسیار تعجب کرده بود در کوپه را بست و سر جای خود نشست.
ملت:
آلبوس:
ناگهان آلبوس نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_فقط اریک نیومده نه؟
ملت با سر حرف او را تایید کردند.آلبوس نفسی از ته دل کشید گفت:
_خدا رو شکر که نیاوردیمش و گرنه الان شروع می کرد به خوندن خدا رو شکر......عیدمون هم خراب می کرد....ولی طفلی گناه داشت تو عمرش سفر نرفته بود و بیچاره بی سرپرست هم بود...
ناگهان بعد از حرف های دامبلدور همه ملت به زیر گریه زدند و دامبلدور از تعجب خشک شده بود.ناگهان قطار با صدای بوق بلندی شروع به حرکت کرد.هنوز ده دقیقه ی از حرکت قطار نگذشته بود که چمدان از بالا بر سر مبارک آلبوس فرود آمد و او را بیهوش کرد.ملت محفلی که بسیار فضولیشان گل کرده بود خواستند به چمدان دست بزنند که ساراجلوی آنها را گرفت و گفت:
_من خودم باید در این چمدون رو باز کنم.
ملت:
سارا با حالتی شجاعانه در چمدان را باز کرد و ناگهان اریک از چمدان بیرون پرید.
ملت:
اریک:
ناگهان لودو با حالتی که حاکی از ناراحتی وی بود گفت:
_من میرم توالت.
ناگهان پی بر هم بلند شد و پشت سر او بیرون رفت.بعد از گذشت زمانی حدودا بیست دقیقه دامبلدور از روی زمین بلند شد و لودو نیامده بود.دامبل تا چشمش را باز کرد و اریک را دید از ترس در حال دیوانه شدن بود.دامبل با صدای آهسته ی گفت:
_بابا جان تو چطوری اومدی...هان؟
اریک با حالتی پسرانه گفت:
_بابایی من توی چمدونت قایم شدم...
سارا بعد از شنیدن حرف اریک:
اریک که اصلا نمی ترسید:(نماد ضد زن ذلیلی)
ولی چون سارا دختر بود اریک به هیچ وجه بر روی او دست بلند نکرد و در کنار دامبل به سنگینی نشست و باعث شد صندلی از سنگینی وی بشکند.
_________________________________________________________________
عید بر همگی شما مبارک باد و امیدوارم که داستان رو خوب ادامه داده باشم.

من آرامینتا ها رو تبدیل به سارا کردم! چون ما آرامینتایی توی محفل نداریم!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۲:۵۳:۵۸

جوما�






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.