بادراد قرمز میشود و فریاد میزند:
ــ مگه نمیبینی مشغول کارم؟
بلیز:
ــ چی؟ برو بابا... اندازه ی مشغول بودن نیستی!
بادراد:
ــ هان ببین، من یک رگه دارم که عصبانی شم بد قرمز میشما! مث الان!
بلیز:
ــ هن؟
بادراد به صورتش دستی میکشد و مشغول تفکر میشود.
بادراد بعد از یک ساعت فکر کردن:
ــ به نظر من ریشام جلوی قرمز شدنمو گرفته... نه؟
بلیز:
ــ آره!
بادراد:
ــ پس بریم ریشامو بزنم!
بلیز به ریشهای تنک خود دستی میکشد و میگوید:
ــ بیا با هم بریم!
یک مکانن خفن در جزیره... بیست دقیقه ی بعد
بادراد: ااااینجا کجاست؟
بلیز: ننمیدونم!
و به مردان نگاه میکنند که دور بدن خود شالمه بسته، یک آتش روشن کرده و یک سیخ آماده روی آن گذاشته و دور اتش میرقصند و میگردند.
ناگهان یکی از مردها به انها اشاره میکند و داد میزند:
ــ اووخوبوس ماکابوس!
یک پیر ریش سفید بلند میشود و میگوید:
ــ ایختابوس... نانا توکوس!
سپس رو به بقیه فریاد میزند:
ــ اینگولو! باباکو!
ملت بلند میشوند و دور اتش حلقه میزنند و میگردند(یه چیزی توی مایه های دختره اینجا نشسته گریه میکنه!)
یک آدم پشمالو، دست میبرد و بلیز را بلند میکند.
بادراد: ننه... چیکارش دار...
مرد، حلقه ی ملت را باز و گرد آتش وارد میشود.
سپس سیخ را بر میدارد و آنرا آماده نگه میدارد تا بلیز را سیخ کند.
مرد بلند فریاد میزند:
ــ بنگ بنگا! نانا! لویس! آواکوو نونو تیس! بوس!
و سیخ را به سمت بلیز میبرد...
ÛÚ© شب بر بارگا٠غÙ
Ø®ÙابÛ