هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ویکتور12کرام)



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹
#1
نقل قول:

ویکتور کرامold نوشته:
سلام.
شناسه قبلی:ویکتور کرام
دسترسی ویکتور کرام در گروه گریفندور رو میخوام.
اگر امکانش نیست لطفا راهنماییم کنید، ممنون.

از ابتدا شخصیت خود من بوده سال عضویت رو ببینید متوجه میشید

سلام؛ خوش برگشتین.
مشکلی نیست، یه معرفی شخصیت بنویسید برای کرام و اینجا ارسال کنید تا دسترسی هاتون داده بشه.


نام : ویکتور
نام خانوادگی : کرام
گروه : گریفیندور
محل زندگی : مدرسه دورمشترانگ
سن : 18
هیکل : چهارشونه باشونه های افتاده
قد : نرمال
طریقه راه رفتن : مانند اردک
رنگ مو : اصلاً بیمو هستم ( کچل)
مدل ریش : ته ریش
ابرو : پرپشت
رنگ لباس مدرسه : ردای قرمز و کلاهانی از خز
رنگ چشم : مشکی
شغل : محصل
دوستدار : هری پاتر ( این رو میگم که چون در مرحله سوم مسابقه سه جادوگر بوسله موی چشم بابا قوری قلابی طلسم شدم به دستور ولدمورت تا از هری پاتر محافظت کنم ودر مرحله سه اورا اول کرده تا به پایان خط رسیده وبا ولدمورت رودررو شود)
چوبدستی : از چوب اولس و در آن از تار و پود قلب اژدها استفاده شده
توضیحات: جستجوگر جوان تیم ملی بلغارستان دربازیهای کوییدیچ و همچنین من در سال چهارم به مدرسه هاگوارتز اومدم و در مسابقه سه جادوگر شرکت کردم
علایق : به کوییدیچ و هرمایونی گرنجر


تایید شد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۷ ۱۵:۱۹:۰۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۹
#2
سلام.
شناسه قبلی:ویکتور کرام
دسترسی ویکتور کرام در گروه گریفندور رو میخوام.
اگر امکانش نیست لطفا راهنماییم کنید، ممنون.

از ابتدا شخصیت خود من بوده سال عضویت رو ببینید متوجه میشید

سلام؛ خوش برگشتین.
مشکلی نیست، یه معرفی شخصیت بنویسید برای کرام و اینجا ارسال کنید تا دسترسی هاتون داده بشه.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۷ ۹:۵۰:۴۹

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#3
اولین زمین کوییدیچ تاریخ رو شرح بدین، کل سی نمره هم همین تکلیفه. اگه نقاشی هم پایینش کشیدین نمره اضافه داره.

با صدای پاقی ظاهر شد. شنل سفری اش را دور خود پیچیده بود. در راه قدم برداشت. جاده ی خاکی پر پیچ و خمی بود. در سمت راست، کوه های سر به فلک کشیده با پوششی جنگلی نمایان بودند. در سمت چپ، چراغ های ریزی که نشانه حیات و زندگی در خانه های ته دره بود، چشمک می زدند. هوا گرگ و میش بود و مسافر ما همچنان از جاده خالی به سمت پایین حرکت می کرد و همزمان جملاتی را زیر لب زمزمه می نمود...

تقریباً نیم ساعتی راه رفته بود. حال، دیگر آفتاب در آمده بود و گرمای مطبوعی را بر زمین گسترده می کرد که وارد دهکده شد. بالای ورودی آن جمله ای خود نمایی می کرد: "به دره کوییردیچ خوش آمدید."
از ورودی رد شد. جاده سنگ فرش شده ای که تفات چندانی با جاده منتهی به دهکده بود خود نمایی میکرد. در چپ و راست راه اصلی، خانه های بزرگ و کوچکی دیده می شدند. که در ورودی هر کدام زنگوله ای کوچک شده، مانند زنگوله کلیسا قرار داشت. این جا یکی از معدود جاهایی بود که تمام ساکنین آن را جادوگران و ساحره ها تشکیل می دادند. در راه اصلی شروع به قدم زدن کرد. مغازه های اطراف همه بسته و مردم هنوز خواب بودند. به میدان اصلی شهر رسیده بود. مجسمه ای از یک جستجوگر سوار بر جارو که به دنبال اسنیچ بود، در وسط میدان قرار داشت. در اطراف مجسمه فواره های رنگی که از دهان چهار گراز وحشی خارج می شد، زیبایی خاصی به میدان دهکده می داد. انگشت اشاره مجسمه به جایی در سمت راست اشاره میکرد. سر برگرداند و به سمت راست نگاهی کرد. از دور چند درخت پر پشت دید. می دانست آن، جایی است که باید برود. به راست منحرف شد و باز از یک سراشیبی ملایم به پایین رفت. دور و بر جاده، خانه ها کمتر و کمتر می شدند. گویی از دهکده خارج می شد. اولین پیچ جلویش را پیچید و بالاخره انتظاری که می کشید پایان یافت.
به اولین زمین بازی کوییدیچ خوش آمدید.
این نوشته مانند نوشته های تابلو های متحرک در بالای دو درخت ظاهر می شد و پس از چند ثانیه محو می گردید. از بین دو درخت عبور نمود و وارد زمین بازی شد.
زمین بازی برعکس زمین های کنونی مستطیلی شکل و مانند زمین های فوتبال خط کشی شده بود. در دو طرف زمین چهار درخت تنومند سِکویا سر به فلک کشیده بودند. در نوک آنها با شاخه ها و برگ های جادو شده حلقه هایی تشکیل داده بودند. در اطراف زمین درختان بلندی قرار داشتند که گویا وظیفه ایی جز محصور کردن زمین بازی، کار دیگری ندارند. در گوشه ای چیزی به درختی آویزان بود.
به سمت درخت حرکت کرد تا بتواند از نزدیک آن را بررسی نماید.
دو عدد سنگ جادو شده را با کنافی از درخت بسته بودند. سنگ ها برای فرار از اسارت مدام در حال تکان خوردن بودند و به سمت بیننده خود هجوم می آوردند. در کنار آن ها دو گرز از چوب گردو که با دست و بدون هیچ مهارتی تراشیده و آویزان کرده بودند، قرار داشت. در بالای آنها توپی چرمی که کوافل نام داشت و نشان این را می داد که از همان ابتدا تا حال تغییری نکرده بود خود نمایی می کرد. در بالای همه، پرنده ایی زیبا با پرهای طلایی و کوچک، با نوکی تیز در حال پرواز بود؛ گرچه پاهای او را هم با ریسمانی بسته و او را به اسارت گرفته بودند. آری این ها همه توپ ها و گرز های بازی آن زمان بود. حال که زمین را می دید خوشحال بود که سنگ ها منسوخ شده و به جای آن توپ های بازدارنده نرم تری جایگزین شده بودند. خوشحال بود که اسنیچ طلایی ساخته شده و دیگر نباید دنبال پرنده ایی به این زیبایی برود...


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#4
تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

دانش آموزان مدرسه همه سرگرم انجام تکالیف جلسات پایان ترم بودند. از همه سنگین تر تکلیف ماگل شناسی بود. هیچ مدرکی از این تکلیف موجود نبود؛ هیچکس نمیدانست چه کاری باید انجام بدهد. همه در کتابخانه دنبال کتابی می گشتند که اطلاعاتی گرچه اندک در آن بیابند. خانم پینس با اخم فریاد زد:
- وقت تمومه کتاب ها رو بزارید سرجاشون.

و با حرکت چوب دستی یک سری کتاب را به سمت قفسه ها حرکت داد. بچه ها گروه گروه به سمت سرسرای بزرگ برای صرف شام حرکت می کردند. ویکتور میلی به غذا خوردن نداشت، به همین دلیل به سمت تالار خصوصی گریفندور راه افتاد. به طبقه هفتم رسید، از راه رو به سمت راست پیچید و مستقیم به جلو حرکت کرد. در ذهنش مشغول فکر کردن به تکلیف بود و به خودش می گفت:
- کاش یک کتابی از هیتلر پیدا می کردم...

هنوز به صورت کامل این حرف ها از ذهنش تراوش نکرده بودند که در سمت چپش دری بر روی دیوار شروع به نمایان شدن کرد. چرخید و به در نگاهی انداخت. با خودش گفت :
- آره خودشه، اتاق نیازمندی ها. چرا زودتر به ذهنم خطور نکرده بود؟

در را فشار داد و وارد اتاق شد. این بار اتاق به شکل اتاقی مربعی در آمده بود. در اطراف اتاق مشعل های آتش آویزان بودند. در بین مشعل ها پرچم های کوچک قرمز رنگ مانند مشعل آویزان شده بودند. در وسط اتاق میزی مستطیلی و بلند، مانند میز چهار گروه مدرسه در سرسرای عمومی قرار داشت؛ با این تفاوت که دور تا دور میز را صندلی های تک نفره چوبی قرار داده بودند. روی میز چند کتاب قدیمی و زهوار در رفته دیده میشد. در مقابل در بالای میز، روی دیوار، پرچمی بزرگ و قرمز رنگ با نشانی عجیب مانند صلیب شکسته در وسط آن به چشم میخورد. همچنین زیر آن عکسی ثابت قرار داشت.
ویکتور به سمت عکس حرکت کرد. شخصی با نصف سیبیل و یک یونیفورم خاص و موهایی کوتاه که جلوی آن کم پشت بود، ایستاده و دست راستش را به سمت افق نگه داشته بود. زیر عکس با خط ریزی نوشته شده بود:
آدولف هیتلر 1889 – 1945

- پس هیتلر این شکلیه...!

ویکتور این را گفت و به سمت میز برگشت و روی اولین صندلی ولو شد. نزدیک ترین کتاب را به سمت خود کشید. لای آن را باز کرد و اولین صفحه را نگاه کرد. با خطی طلایی نوشته شده بود :
چکیده وقایع زندگیِ آدولف هیتلر
جمع آوری توسط اساتید هاگوارتز...


-یعنی ممکنه هاگوارتز درباره ماگل ها هم اطلاعات جمع کنه؟ خب فعلا این مهم نیست. مهم اینه که من منبعی پیدا کردم. پس بهتره رونویسی رو آغاز کنم.

ویکتور این را با خودش گفت و شروع به ورق زدن کرد:
-آها این خوبه. ماجرای کودتای مونیخ.

این حرف ها را با خودش زد و شروع به نوشتن کرد:
در ژانویه ۱۹۲۳، فرانسه منطقه روهر صنعتی را در پی پرداخت نشدن غرامت جنگ جهانی اول اشغال کرد. این اشغال موجب هرج و مرج شد. در همان موقع در بایرن حرکت نیرومندی برای جدا سازی آن ایالت و استقرار یک حکومت کاتولیک پیرو فرانسه در جریان بود. ژنرال فن لوسوو، رئیس بایرنی ارتش، دیگر از برلین دستور نمیگرفت و پرچم آلمان به ندرت دیده میشد. در نهایت نخست وزیر بایرن تصمیم گرفت استقلال بایرن و انشعاب آن را از آلمان اعلام کند. در چنین شرایطی که غرور ملی آلمان بار دیگر زیر پا گذاشته شده بود تعداد اعضای حزب به شدت افزایش پیدا کرد و در همین مدت ۲۰،۰۰۰ نفر تا پایان ماه نوامبر به اعضای حزب افزوده شد.
در چنین شرایطی نازیها تصمیم گرفتند به کمک ژنرال لودندورف در سالن آبجو مونیخ گرد هم آیی بر پا کنند و سپس در اعتراض به وضع کنونی دست به اعتراض بزنند. هیتلر یک ضد حمله سازمان دهی کرد. قرار بود که در شب ۸ نوامبر یک گردهمایی در برگربرو برگزار شود و نخست وزیر، دکتر فن کار شروع به خواندن اعلامیه رسمی خود که عملاً برابر بود با اعلام استقلال بایرن کند که توسط هیتلر و لوندروف بی نتیجه ماند. روز بعد، گردانهای نازی خیابان را با هدف انجام یک تظاهرات گسترده به نفع اتحاد ملی اشغال کردند. انبوه جمعیت که توسط هیتلر و لوندروف هدایت میشدند در حال رژه رفتن بودند که ارتش به روی آنها آتش گشود. این اعتراضات در نهایت ناکام ماند و ۱۶ نفر از راه پیمایان در دم کشته و دو نفر مصدوم شدند که بعداً به خاطر زخم هایشان در پادگانهای محلی ارتش جان سپردند. هیتلر، لودندورف و تعدادی دیگر دستگیر شدند.
هیتلر با استفاده از فرصت پیش آمده در دادگاه (حضور خبرنگاران داخلی و خارجی) توانست به شهرت خود بیفزاید. وی در دادگاه اما پس از ۶ ماه با قید و به خاطر آنچه خیانت به دولت و ملت خوانده شد در مارس ۱۹۲۴ محاکمه و به ۵ سال حبس محکوم شد. در این مدت بود که هیتلر کتاب نبرد من خویش را نوشت و حزب نازی در جریان این فعالیتها ممنوع اعلام شد. آدولف هیتلر پس از آزادی دوباره اقدام به تجدید سازمان کرد. اما متعهد شد که گروه شبه نظامی حزب را منحل کند و اقدامی علیه دولت وقت انجام ندهد. البته هیتلر با کمک هاینریش هیملر، اس اس را در آوریل ۱۹۲۵ تاسیس کردند و همچنین تمرکز بیشتری در جذب زنان در حزب گرفتند همچنین شعار معروف حزب به نام سلام هیتلر (Heil Hitler) نیز در همین سال تصویب شد...


متن چیزی کم داشت. باید پسندیده تمام می شد. این فقط شرح وقایع بود و افتخار یا شکست هیتلر را نشان نمیداد. این متن پرفسور لاکرتیا بلک را ارضاء نمیکرد. پس باید به نحو شایسته ایی آن را به پایان برساند. کتاب های دیگر را ورق زد تا به دفترچه ایی خاک خورده رسید. صفحه اول آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
ناگفته هایی در کتاب نبرد من.

در زیر آن با خط ریزتری نوشته شده بود:
دفترچه خاطرات آدولف هیتلر، حقایق زندگی.

ویکتور شروع به ورق زدن کرد و بصورت گذرا نگاهی به صفحات می انداخت و از نکاتی که برایش جالب بود چند خطی می خواند:

20 آوریل 1889
- روز تولد من در خانواده ایی اصیل و اتریشی بود، پدر و مادرم دختر عمو و پسر عمو بودند...

و همینطور شروع به ورقه زدن دفترچه کرد:

21 دسامبر 1907
- بدترین اتفاق زندگی که می تونست برای من رخ بده، افتاد. مادر عزیزم رو از دست دادم آه مادر... مادر... مادر... شاید حضور تو باعث نمی شد که من راه های اشتباهی رو برم و بعد ها پشیمون شم...

اوت 1914
- جنگ جهانی آغاز شد و من یکی از بزرگترین دلایل داوطلب شدنم فقدان مادرم بود، چیزی که هرگز نمیتونستم فراموشش کنم...

ویکتور جذب دفترچه شده بود و توجهی به گذر زمان نداشت، خوشحال بود که این همه اطلاعات از آدولف هیتلر نازی پیدا کرده است. اما دنبال تمام کردن رونوشتی بود که با حقایق خود هیتلر بتواند به پایان برساند. همچنان دفترچه را زیر و رو میکرد. بالاخره به تاریخ مورد نظر رسید...

مارس 1924
- حال که به حبس محکوم شده ام و نگاهی به اتفاقی که افتاد میکنم، به خودم افتخار میکنم. شهرتی که می خواستم رو به دست آوردم، شهرتی که روزی آرزوش رو داشتم. اما در حقیقت من شکست خورده بودم. باید به گونه ایی این شکست رو جبران کنم. باید همه در موردم اینگونه قضاوت کنند:
- مردی که دنیا را به زانو در آورد.
- از این هم خوشحالم که نشونه ایی خاص برای خودم دارم:
- های هیتلر...

ویکتور بعد از خواندن این جملات آن ها را به ادامه متن رونویسی شده خود اضافه نمود. حال خیالش راحت بود که این متن همانگونه که میل داشت به پایان رسیده است. خوشحال از انجام تکلیف از اتاق نیازمندی خارج شد....


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#5
* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!


چند روزی بود که با خودم کلنجار می رفتم. پیش خودم میگفتم باید نامه ایی برای هرمیون بنویسم و خودم همه چیو بهش توضیح بدم. گرچه می دونستم که نه فقط هرمیون بلکه همه جامعه جادوگری می دونستند که من توی اون هزار توی لعنتی تحت طلسم فرمان بودم. اما با این حال احساس می کردم باید به هرمیون نامه بنویسم و از زبون خودم براش توضیح بدم...
- سلام...

نه، اینجوری خوب نیست. کاغذ رو مچاله و به سمت در پرت کردم. دیگه اعصابم خورد شده بود. حتی با نوشتن سلام هم کاغذ رو مچاله می کردم و می انداختم؛ ولی خب، مجبور بودم این کار رو ادامه بدم تا بالاخره بدونم چه چیزایی رو باید در نامه بنویسم. دور و بر اتاقم دیگه پر شده بود از کاغذ های مچاله شده که حوصله جمع آوری اون ها رو هم نداشتم پس از روی صندلی بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم.

اتاقم بالاترین نطقه خونه بود که با یه پله مارپیچ باید بهش می رسیدی. اتاقی تنها، زیر سقف شیرونی که روبه روی در، یک پنجره گرد بزرگ قرار داشت و برعکس همه جا غروب آفتاب رو به داخل راه می داد. سمت راست اتاقم یک تخت قرار داشت و در پایین تختم کمد لباس هام رو جا داده بودم، سمت چپ پنجره یک میز تحریر گذاشته بودم و تمام دیوارها رو با عکس های بریده شده ی خودم از روزنامه ها، سوار بر جارو و اسنیچ به دست با همون ژست همیشگی که یک ابرو رو بالاتر از ابروی دیگم نگه داشته بودم، تزیین کرده بودم. بالای تختم فقط یک قاب عکس بود که من رو یاد خاطرات خوب و بد می انداخت، عکسی از چهار قهرمان جام آتش...
نشستم و بهش زل زدم. به خودم میگفتم من باید از لحظه ورود تا زمانی که طلسم بر من اجرا شد رو بنویسم. آره، اینجوری بهتره. دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. شروع به مرور اون صحنه ها کردم...

فلش بک:
وقتی صدای شلیک دوم شنیده شد، پرفسور کارکاروف من رو به سمت هزار تو راهنمایی کرد. با ترس و هیجان وارد شدم و سبزه ها پشت سرم بسته شد.
- لوموس!

چوب جادو رو روشن کردم و به جلو پیشروی میکردم چپ، راست، مستقیم... هیمنطور بدون اینکه خودم بخوام راه رو انتخاب کنم جلو میرفتم. اصلا لحظه ایی واسه رفتن به اون سمتی که می خواستم تردید نداشتم. گویا همین الانشم کسی من رو راهنمایی میکرد. حسم بهم میگفت درست می ری. هیچ مشکلی جلوی روم نبود و من همینطور جلو می رفتم.
چپ، راست، راست... حدوداً نیم ساعت یا بیشتر راه می رفتم هزار تو دیگه کاملا تاریک شده بود که ناگهان یک شیر جلوم سبز شد. آماده بودم که طلسمی به سمتش روانه کنم اما وقتی بهم نگاه کردم سر جام میخکوب شدم یک صورت انسان جلوم بود با بدنی همچون شیر. تازه فهمیدم که این شیر نیست و یک ابولهولِ...!
فکر میکردم نسلشون منقرض شده و فقط عکساشو توی کتابا دیده بودم. نمیدونستم چکار باید بکنم؛ تمام خاطراتم رو مرور میکردم که چطور باید با این مقابله کرد. تا اینکه در کسری از ثانیه یادم اومد... توی کتاب جانوارن شگفت انگیز، نوشته بودن این حیوان با شعر و چیستان سرو کار داره.
پیش خودم میگفتم کاش هرمیون اینجا بود در طی این مدت فهمیده بودم فقط اون میتونه از این مراحل عبور کنه، اما چاره ایی نداشتم جلو رفتم که ابولهول راهم رو بست و گفت :
- سه شانس داری یا از راهی که اومدی برگردی یا سوالی ازت می پرسم و تو جواب رو درست بدی و راه رو باز میکنم که بری جلو یا جواب سوال رو غلط بدی و کشته بشی.

میدونستم که مسابقه نمیزاره من کشته بشم از فکرم خوشم اومده بود، به همین دلیل بهش گفتم:
- سوالتو بپرس.

خنده ایی کرد و گفت:
-متافیزیک چیه؟

سوال ساده ایی کرده بود، سوالش برای یک کلاس چهارمی طراحی شده بود. خوشحال بودم. اما سکوت کردم و پیش خودم فکر کردم: "چرا شعر یا چیستان نگفت؟ چرا سوال درسی پرسید؟ مگه میشه؟" نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- متافیزیک مطالعه ویژگی‌های عمومی واقعیت همانند وجود، زمان، رابطه بین ذهن و بدن، اشیاء و خواص آنها، کل و اجزای آن، وقایع، فرایندها، و علت و معلول است. کتاب فلسفه و حکمت جلد چهار......

قسمت آخر رو آروم زمزمه می کردم.
لبخندی زد و از سر راه کنار رفت. از اولین پیچ سمت راست چرخیدم و پرفسور ریتا اسکیتر رو جلوی خودم دیدم، چوب جادوم رو به سمتش گرفته بودم، اما او با آرامش گفت:
- فکر نمیکردم احمقی مثل تو هم بتونه جواب سوالمو بده، ولی خب، راضی هستم ازت... من این حیوان رو تحت فرمان خودم تربیت کردم تا ازش استفاده کنم.
- یعنی طلسم فرمان پرفسور؟
- نه ولی دوست داری بدونی طلسم فرمان چطوریه؟

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم جلوی چشمام سفید شد و دیگه چیزی یادم نیومد، تا وقتی که منو از مسابقه بیرون آورده بودن...

چشمام رو باز کردم، حالا میدونستم که چی رو باید در نامه بنویسم. باید میگفتم که پرفسور اسکیتر منو طلسم کرده و الان داره توی هاگوارتز جولون میده... پس شروع به نوشتن نامه کردم......


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#6
وقتی به خود آمد که در خانه سوزان به رویش باز شده بود نمیدانست چطوری به اینجا رسیده و در زده است. سوزان در مقابل ایستاده بود. با دو دلی گفت :
- س... س... سلام سوزان
- اوه سلام پیتر خوبی؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
- ا.. اه چیزی نیست خوبم.
پیتر کلمه کلمه حرف میزد میخواست قبل از زدن حرفی تمام حرفایش را مزه مزه کند.
- خب میتونم بیام تو سوزان؟
- اوه بله البته. بابا خونه نیست و فقط مامانه پس میتونی بیای تو. میدونی که بابا زیاد از تو خوشش نمیاد.
پیتر وارد خانه ثروتمند ترین مرد ماگلی شهر شد...



......
(پ.ن: میخواستم بیشتر ادامه بدم اما گفتین کوتاه باشه)


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۱۳ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#7
مسابقات بین قاره ایی در حال اتمام بود و همه طرفدار دو تیم باقی مانده بلغارستان و دانمارک بودند. در این میان تیم بلغارستان وضع مناسبی نداشت و تیم در شوک حادثه ایی که برای جستجوگر جوانشون پیش اومده بود بودند. دست ویکتور در بازی قبل مقابل بلژیک کاملا خورد شده بود و مربی بلغارستان حاضر نبود جستجوگر جایگزین را برای تیم معرفی کند. در مقابل تیم دانمارک سراسر شادی بود. فقط 10 ساعت به بازی مانده بود و کسی نمیدونست بالاخره چه می شود... بازیکنان تیم بلغارستان دور تخت ویکتور را احاطه کرده بودند. اسمیت شفادهنده ویکتور کرام به مربی بلغارستان گفته بود 24 ساعت وقت می بره تا دستش خوب بشه شب سختی رو در پیش داره اما مربی میخواست قبل از اون به بازی برگرده. ویکی کم کم چشمانش رو باز کرد.
- من حالم خوبه بچه ها من بازی می کنم.
اسمیت : اما تو نمیتونی باید استراحت کنی.
جانسون مربی بلغارستان نگاهی به اسمیت کرد و گفت: وقتی میگه میتونه یعنی میتونه پس بازی میکنه...

***


تیم دانمارک با شادی به زمین وارد شدن تمامی تماشاگران دانمارک با صدای بلند اونها رو تشویق می کردند. در مقابل تیم بلغارستان آرام وارد زمین شد تماشاگران اونها ساکت و بی قرار بودند می دونستند اگه ویکتور نباشه شکستشون حتمیه. اونا یکی یکی اومدن تو و جانسون نفر اخری بود که اومد تو داور شروع به شمارش کرد یک. دو. سه .... شش نفر؟ شش نفر پس نفر هفتم؟ همه با تعجب شروع به شمارش کردن ناگهان از رختکن چیزی با سرعت به سمت هوا حرکت کرد تماشگران با دوربین های خود اون رو دنبال کردند...
- آره اون خودشه ویکتوره... ویکتورکرام
صدای هلهله از تماشاگران بلغارستان بلند شد. ویکتور در حالی که دستش رو بسته و به گردنش اویزون کرده بود سوار بر چوبدستی وارد شد. داور در سوتش دمید و نگاهی بهش کرد:
- مطمئنی با این وضع میخوای بازی کنی؟
- بله
- ولی دستت ضربه دیده
- من با دست شکسته بازی میکنم و مشکلی ندارم..
داور در سوتش دمید. بازی اغاز شده بود.
- توپ در دست اریک بازیکن دانمارک هست پاس میده به مایکل، مایکل به الیور و الیور باز هم به مایکل. مایک از تد رد میشه و توپ رو به سمت دروازه پرتاب میکنه اما الیور دروازبان تیم بلغارستان توپ رو دفع میکنه حالا یه حمله از بلغارستان...
ویکتور سرش رو بلند کرد دیگه به صدای گزارشکر توجهی نداشت به اطراف نگاهی انداخت و در جستجوی توپ طلایی بود. جستجوگر تیم دانمارک جیمز اونو زیر نظر داشت. ناگهان ویکتور به سمت دروازه تیم حرف شیرجه زد. جیمز به دنبال اون شیرجه زد و پا به پای ویکتور حرکت میکرد. ویکتور همینطور به دروازه دانمارک پیش میرفت و دستش رو دراز کرده بود جیمز هرچه تقلا میکرد چیزی رو نمیدید اما همچنان دنبال ویکتور میرفت دیگه به حلقه ها رسیده بودند که ویکتور از بین حلقه وسط رد شد و یک صدای بوم پشت سرش شنید خنده ایی سر داد و به بالا پرواز کرد. جیمز با صورت به میله حلقه خورده بود و به سمت زمین سقوط می کرد. پیش خودش میگفت: اینم حقه جدید ویکتور...
به تخته امتیازات نگاهی انداخت بازی 40 به 20 به نفع دانمارک بود اما همچنان اسنیچ رو پیدا نکرده بود که ناگهان برقی در بالای سر گزارشگر دید. اول فکر کرد شاید فلاش دوربین باشد اما به سمت نور رفت کم کم نور به هوا میرفت و ویکتور به دنبالش توپ به پایین می اومد ولی ویکتور ول کن نبود. فاصله کمی بین خودش و توپ رو احساس میکرد توپ به مسیر مستقیم پرواز میکرد ویکتور دست سالمش رو از روی چوپ ول کرد و به سمت جلو دراز کرده بود. حالا چوب جارو رو فقط با پا هدایت میکرد توپ سرعت گرفته بود و به سمت جایگاه تماشاچیان که با سنگ ساخته شده بود میرفت. دیگه چیزی نمونده بود که به دیوار برخورد کنه که چوب جارو به سمت به بالا حرکت کشید و دستش رو بالا گرفت و همزمان داور سوت پایان بازی رو زد. بازی تمام شده بود و بلغارستان برای بار سوم پیاپی جام رو به خونه می برد همه به سمت زمین حمله کرده بودند و در شادی برد تیمشون خوشحالی میکردند...


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#8
سلام من شخصیت قبل خودم رو دوباره معرفی میکنم از اونجایی که قوانین میگه شخصیت اگر مدتی غیر فعال بوده میشه گرفتتش و بنده شخصیت ویکتور کرام رو دیدم که مدتی هست فعالیتی نداشته پس به معرفی می پردازم باشد که مورد قبول باشد
نام :ویکتور کرام
گروه : گریفیندور
محل زندگی : مدرسه دورمشترانگ
سن : 18
هیکل : چهارشونه باشونه های افتاده
قد : نرمال
طریقه راه رفتن : مانند اردک
رنگ مو : اصلاً بیمو هستم ( کچل)
مدل ریش : ته ریش
ابرو : پرپشت
رنگ لباس مدرسه : ردای قرمز و کلاهانی از خز
رنگ چشم : مشکی
شغل : محصل
دوستدار : هری پاتر ( این رو میگم که چون در مرحله سوم مسابقه سه جادوگر بوسله مودی چشم بابا قوری قلابی طلسم شدم به دستور ولدمورت تا از هری پاتر محافظت کنم ودر مرحله سه اورا اول کرده تا به پایان خط رسیده وبا ولدمورت رودررو شود)
چوبدستی : از چوب اولس و در آن از تار و پود قلب اژدها استفاده شده
توضیحات: جستجوگر جوان تیم ملی بلغارستان دربازیهای کوییدیچ و همچنین من در سال چهارم به مدرسه هاگوارتز اومدم و در مسابقه سه جادوگر شرکت کردم
علایق : به کوییدیچ و هرمایونی گرنجر

تایید شد.
ولکام بک!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۶ ۹:۴۷:۲۴

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#9
توهم مثل من مسخره ات میکنن که گریه میکنی؟
این صدای میرتل گریان بود که نظر خودشو در مورد گریه پسرک رو به روش میگفت...
دراکو درحالی که روی شیر خم شده بود و گریه میکرد با شنیدن صدا برگشت، نگاهی به میرتل کرد و به کمک دستهاش اشکهای رو گونه اش رو پاک کرد و با صدای دورگه ایی گفت:
چی؟ گریه؟ من؟ یک اصیل زاده هیچوقت گریه نمیکنه ....
و با همان غرور و تکبر همیشگی به میرتل نگاه میکرد سپس ادامه داد : اسمت چیه؟
میرتل که حالا کنجکاو شده بود بی توجه به سوال مالفوی به سمت دراکو پرواز کرد سپس گفت اگه گریه نمیکردی چرا چشمات قرمز شده من میفهمم میرتل همیشه میدونه که کی گریه میکنه و کی گریه نمیکنه سپس جیغی کشید و به سمت پنجره دوباره برگشت و ادامه داد همیشه منو مسخره میکردن منم اینجا می اومدم و گریه میکردم معلومه که تو هم ممسخره میشی سپس با یک شیطنت خاص ادامه داد و.... میمیری.
دراکو حالا که دیگه صورتش از اشکها پاک شده بود گفت : خفه شو گند زاده هیچکس نمیتونه دراکو مالفوی ارشد گروه اسلیترین رو مسخره کنه
میرتل خندید و گفت پس تو دراکو مالفوی هستی همون پسره که هری پاتر همیشه شکستش میده
دراکو با عصبانیت گفت تو به چه جراتی این حرف رو میزنی. و چوبدستی خودشو سمت میرتل گرفت
میرتل با تعجب نگاهی به او انداخت : تو نمیتونی منو جادو کنی من یک روح هستم و یه بار مُردم. بهتره بری بیرون از اینجا تو هم مثل بقیه به من احترام نمیزاری و به مرگ من اهمیتی نمیدی. برو بیییرون....... بیییرون.
دراکو که جا خورده بود چوبدستیشو تو رداش مخفی کرد و به سمت در روانه شد در همین حال گفت: من باید یک ماموریتی رو انجام بدم وگرنه خونواده ام کشته میشن
میرتل با سرعت به سمت دراکو پرواز کرد و از بدن اون رد شد مالفوی یه حس دل پیچه در خودش احساس کرد و انگار اب سردی روی سرش ریختن اما میرتل توجهی نکرد فقط عینکش رو کمی بالاتر اورد و گفت : چه ماموریتی....؟!
مالفوی با ترس به چشماش نگاهی انداخت و گفت : کشتن پاتر....
میرتل جیغی زد و از دستشویی با سر و صدا فرار کرد مالفوی هم به دنبال او راه افتاد؛ در افکارش غوطه ور بود و میگفت خوب شد الان همه فکر میکنن قصد من کشتن پاتره دروغ خوبی بود و به راه خود در سمت تالار اصلی اسلیترین ادامه داد...

ظاهر از اعضای قدیمیه ایفا هستین.اعضای سابق ایفا نیازی ندارن دو مرتبه تو کارگاه پست بزنن.میتونید شخصیت جدیدتون رو تو تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۱:۰۵:۱۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۱:۰۷:۱۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
#10
خسته نباشی استاد برو ببین چه کردم


مشخ شب


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.