مسابقات بین قاره ایی در حال اتمام بود و همه طرفدار دو تیم باقی مانده بلغارستان و دانمارک بودند. در این میان تیم بلغارستان وضع مناسبی نداشت و تیم در شوک حادثه ایی که برای جستجوگر جوانشون پیش اومده بود بودند. دست ویکتور در بازی قبل مقابل بلژیک کاملا خورد شده بود و مربی بلغارستان حاضر نبود جستجوگر جایگزین را برای تیم معرفی کند. در مقابل تیم دانمارک سراسر شادی بود. فقط 10 ساعت به بازی مانده بود و کسی نمیدونست بالاخره چه می شود... بازیکنان تیم بلغارستان دور تخت ویکتور را احاطه کرده بودند. اسمیت شفادهنده ویکتور کرام به مربی بلغارستان گفته بود 24 ساعت وقت می بره تا دستش خوب بشه شب سختی رو در پیش داره اما مربی میخواست قبل از اون به بازی برگرده. ویکی کم کم چشمانش رو باز کرد.
- من حالم خوبه بچه ها من بازی می کنم.
اسمیت : اما تو نمیتونی باید استراحت کنی.
جانسون مربی بلغارستان نگاهی به اسمیت کرد و گفت: وقتی میگه میتونه یعنی میتونه پس بازی میکنه...
***
تیم دانمارک با شادی به زمین وارد شدن تمامی تماشاگران دانمارک با صدای بلند اونها رو تشویق می کردند. در مقابل تیم بلغارستان آرام وارد زمین شد تماشاگران اونها ساکت و بی قرار بودند می دونستند اگه ویکتور نباشه شکستشون حتمیه. اونا یکی یکی اومدن تو و جانسون نفر اخری بود که اومد تو داور شروع به شمارش کرد یک. دو. سه .... شش نفر؟
شش نفر پس نفر هفتم؟ همه با تعجب شروع به شمارش کردن ناگهان از رختکن چیزی با سرعت به سمت هوا حرکت کرد تماشگران با دوربین های خود اون رو دنبال کردند...
- آره اون خودشه ویکتوره... ویکتورکرام
صدای هلهله از تماشاگران بلغارستان بلند شد. ویکتور در حالی که دستش رو بسته و به گردنش اویزون کرده بود سوار بر چوبدستی وارد شد. داور در سوتش دمید و نگاهی بهش کرد:
- مطمئنی با این وضع میخوای بازی کنی؟
- بله
- ولی دستت ضربه دیده
- من با دست شکسته بازی میکنم و مشکلی ندارم..
داور در سوتش دمید. بازی اغاز شده بود.
- توپ در دست اریک بازیکن دانمارک هست پاس میده به مایکل، مایکل به الیور و الیور باز هم به مایکل. مایک از تد رد میشه و توپ رو به سمت دروازه پرتاب میکنه اما الیور دروازبان تیم بلغارستان توپ رو دفع میکنه حالا یه حمله از بلغارستان...
ویکتور سرش رو بلند کرد دیگه به صدای گزارشکر توجهی نداشت به اطراف نگاهی انداخت و در جستجوی توپ طلایی بود. جستجوگر تیم دانمارک جیمز اونو زیر نظر داشت. ناگهان ویکتور به سمت دروازه تیم حرف شیرجه زد. جیمز به دنبال اون شیرجه زد و پا به پای ویکتور حرکت میکرد. ویکتور همینطور به دروازه دانمارک پیش میرفت و دستش رو دراز کرده بود جیمز هرچه تقلا میکرد چیزی رو نمیدید اما همچنان دنبال ویکتور میرفت دیگه به حلقه ها رسیده بودند که ویکتور از بین حلقه وسط رد شد و یک صدای بوم پشت سرش شنید خنده ایی سر داد و به بالا پرواز کرد. جیمز با صورت به میله حلقه خورده بود و به سمت زمین سقوط می کرد. پیش خودش میگفت: اینم حقه جدید ویکتور...
به تخته امتیازات نگاهی انداخت بازی 40 به 20 به نفع دانمارک بود اما همچنان اسنیچ رو پیدا نکرده بود که ناگهان برقی در بالای سر گزارشگر دید. اول فکر کرد شاید فلاش دوربین باشد اما به سمت نور رفت کم کم نور به هوا میرفت و ویکتور به دنبالش توپ به پایین می اومد ولی ویکتور ول کن نبود. فاصله کمی بین خودش و توپ رو احساس میکرد توپ به مسیر مستقیم پرواز میکرد ویکتور دست سالمش رو از روی چوپ ول کرد و به سمت جلو دراز کرده بود. حالا چوب جارو رو فقط با پا هدایت میکرد توپ سرعت گرفته بود و به سمت جایگاه تماشاچیان که با سنگ ساخته شده بود میرفت. دیگه چیزی نمونده بود که به دیوار برخورد کنه که چوب جارو به سمت به بالا حرکت کشید و دستش رو بالا گرفت و همزمان داور سوت پایان بازی رو زد. بازی تمام شده بود و بلغارستان برای بار سوم پیاپی جام رو به خونه می برد همه به سمت زمین حمله کرده بودند و در شادی برد تیمشون خوشحالی میکردند...