هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۵ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
#1
با سلام!

اگر ممکنه این پست همانند یک سفید اصیل بنویسید منرو بررسی کنید.

با تشکر.

به زودی نقد خواهد شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۱۱:۱۱:۳۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
#2
1- گروه: گریفیندور

2-آیا تا به حال عضو ارتش سیاه بوده اید؟ در زمانهای گذشته...بلی!

3- افتخاراتی که در ایفای نقش کسب کرده اید رو به صورت خلاصه ذکر کنید.
هوووممم! با شناسه ی گودریک گریفندور مدیر مدرسه هاگوارتز بودم. همچنین سابقه تدریس کلاسهای تغییر شکل، و دوئل رو هم دارم و سر گروه تالار گریفندور هم بودم یک زمانی! بسه؟ یا کمه؟


4-آیا حاضر هستید جانتان را فدای محفل کنید ؟
تا جان به تن دارم...خونم فدای محفل!

5-محفل بهتر است یا ثروت؟ متاسفانه ثروت !

اینمماموریت!


پستت رو میشه یک پست متوسط قلمداد کرد ... تایید شد !

این آخرین باریه که پست ها به این شکل تایید میشه ، برای عضویت در محفل شما باید بر حسب ماموریتی که توسط سران محفل اعلام میشه پست بزنید !

پیوز !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۲۲:۱۷:۱۵

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
#3
باران همچو تازیانه بر پنجره های اتاق میکوبید و صدای رعد برق هر از چند گاهی از فاصله ای نچندان دور قابل شنیدن بود. در دوردست، خورشید آخرین دقایقش را در آسمان آنشب سپری میکرد و غروب آهسته آهسته تسلیم چنگال شب ظلمانی می شد. بیشتر و بیشتر در صندلی راحتی قرمز رنگی که در کنار پنجره قرار داده شده بود فرو میرفت. چشمان آبی رنگش از پشت عینک ته استکانیش بی هدف به نقطه ای بر روی دیوار دوخته شده بودند. گویی نه به دیوار بلکه به تصویری فراسوی آن اتاق ذل زده بود...نگاهی به افق انداخت...لحظه ی موعود فرا رسیده بود...به سرعت به پا خواست و با گامهای بلندش به مرکز اتاق رفت و رو به پنجره استاد. پس از چند ثانیه ی کوتاه، آنچه او در انتظارش بود به وقوع پیوست. آتشی در مقالبش شعله ور شد و از میان شعله ها، ققنوسی زیبا پرواز کنان وارد اتاق شد. کمی مکث کرد و سپس با صدایی رسا گفت:

-وقتش رسیده فاوکس...پیام رو هر چه سریع تر به همه برسون...

لحظاتی بعد آتش دوباره شعله ور شد، ققنوس اتاق را ترک کرد و آلبوس دامبلدور بار دیگر به صندلیش بازگشت.

تعویض صحنه

در آینه به خود نگاه می کرد...تصویر نا خوشاندی بود...دیدن آن ردا و آن نقاب سیاه بر چهره اش، احساس عجیبی و نامطلوبی را ایجاد کرده بود. هیچ وقت در سیاه ترین و تاریک ترین کابوسهایش هم خود را در لباس یک مرگخوار ندیده بود. روی از آینه برگرداند و بر مرد برهنه ای که بر روی زمین بیهوش دراز کشیده بود، نگاهی انداخت. در کنارش زانو زد، چوبدستیش را آهسته به سمت گلوی مرد گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. سپس چوبدستیش را به سمت گلوی خودش گرفت و بار دیگر زیر لب وردی گفت. به مرد برهنه نگاهی دوباره انداخت، پوزخندی زد و با صدایی که مطعلق به خودش نبود گفت:

-نگران نباش...کارم که تموم شد، لباسهای کثیفتو بهت بر میگردونم...

ایستاد، به سمت در اتاق حرکت کرد، در را گشود و پای به خیابانی متروکه و تاریک گذارد. باران وحشیانه میبارید. مرگخوار سیاه پویش دیگری از آنسوی خیابان به سرعت نزدیک شد و به او پیوست. مرگخوار گفت:

-چقدر طولش دادی! بالاخره تونستی ازش حرف بکشی؟

-نگران نباش دالاهوف. همه چیز درسته. با یه ذره شکنجه محل قرار محفل رو افشا کرد...این محفلی ها اونقدر ها هم به دامبلدور وفا دار نیستن. الانم بیهوش کف زمین افتاده...

-خوبه...حالا محل قرار کجاست؟

-چند خیابون بالاتر...باید پیاده بریم چون کل این منطقه با طلسمای ضد پدیداری محافظت میشه...

-باشه پس عجله کن بریم...لرد گفت نباید دیر برسیم...

او به نشانه ی تایید سری تکان داد و به سرعت به راه افتاد. دالاهوف به دنبال او حرکت کرد. هر دو در زیر باران به راه افتادند. کوچه ها و بریدگیها را به سرعت پشت سر گذاشتند و سر انجام در مقابل در سیاه و کوچکی متوقف شدند. دالاهوف تحقیر آمیزانه پرسید:

-جلسشون توی این خرابس؟

اما او هیچ جوابی نداد و نگهاهی به ساعتش انداخت...تنها منتظر یک نشانه بود...

دالاهوف با لحن تندی گفت:

-هوی! زبونتو خوردی؟ پرسیدم همین جاست؟

ناگهان آتش کوچکی در میانشان شعله ور شد. پس از لحظاتی پر ققنوسی قرمز رنگ از میان شعله ها نمایان شد و به آرامی به سمت زمین سقوط کرد.

حتی آن نقاب سیاه هم نمیتوانست حیرتی را که در چهره ی دالاهوف موج میزد مخفی کند. دالاهوف با ناباوری اول به پر ققنوس و سپس به او نگاه کرد...

-این چی؟!...این چیه؟!

او چوبدستیش را با خونسردی بیرون کشید، به سمت دالاهوف نشانه گرفت و گفت:

-این از طرف آلبوس دامبلدوره...نوش جان رفیق!

و سپس وردی را زیری لب زمزمه کرد. نور سپید رنگی از چوبدستیش خارج شد و با ضربه ای سهمگین دالاهوف را به زمین انداخت...

نقاب خود را کنار زد. از پشت آن نقاب چهره ی خندان ریموس لوپین پدیدار شد...

تعویض صحنه

سکوتی سهمگین و سخت بر فضای اتاق حکم فرما بود و جز صدای خش خش آتش نیمه سوز شومینه، هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد. دیوار های اتاق مملو از اتیقه های قیمتی بودند و هر گوشه و کنار، شمعدانها و آویزه های رنگ و رو باخته اما گرانبها به چشم می خوردند. زنی لاغر اندام و بلند قامت با چهره ای مصمم اما بی روح در یک سوی اتاق ایستاده و با خشمی توصیف ناپذیر به زن دیگری که بر روی مبلی در آنسوی اتاق نشسته بود و با چهره ای مضطرب و اندوهگین بی صدا میگریست، چشم دوخته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند و به نظر میرسید ساعتها از زمانی که آخرین کلماتشان را رد و بدل کرده بودند می گذشت. زن بلند قامت به آرامی شروع به راه رفت نکرد و پس از چند دقیقه در مقابل پنجره متوقف شد. نگاهی گذرا به منظره طوفانی بیرون انداخت، سپس رو به زن دیگر کرد و با صدایی زیر اما رسا گفت:

-من هنوز باورم نمیشه نارسیسا! تو چطور میتونی انیطور درباره ی لرد سیاه حرف بزنی...شاید یادت نیست هرچی که داری و نداری...همه ثروت تو و اون شوهرت رو بخاطره لرد داری! واقعا شرم آوره!

از آنسوی اتاق صدایی هق هق کنان نارسیسا مالفوی پاسخ داد:

-اما...اما بلا تو میدونی لرد همه چیزم رو داره ازم میگیره...لوسیوس هیچ وقت خونه نیست بلا. و من میدونم...من میدونم که به زودی دستگیر میشه یا یه بلایی سرش میاد...

-اما...

-و حالا اون دراکو رو میخواد...بچه ی من! من نمیتونم اجازه بدم دراکو صدمه...نمیتونم!

اکنون نارسیسا با صدای بلند اشک میریخت و بلاتریکس لسترنج با فرو ریختن هر قطره اشک او خشمگینتر میشد...بلا با صدای بلند فریاد کشید:

-بس کن! این دیوونگیهاتو بس کن! جون من و تو و اون بچه ی بدرد نخورت و هزار نفر دیگه پیش لرد سیاه هیچه! اینرو بفهم!

اما نارسیسا دیگر به حرفهای بلا گوش نمیکرد، بلکه توجهش به ساعت بر روی دیوار جلب شده بود...زمان موعود فرا رسیده بود...تنها منتظر یک نشانه بود...دیگر گریان نبود...

ناگهان در میان اتاق، شعله ی آتشین نمایان و پر ققنوسی زیبا و ظریف از درون آن به بیرون پرتا شد. بلاتریکس با بهت و حیرت به پر ققنوس و سپس به نارسیسا که اکنون ایستاده بود نگاه کرد و گفت:

-نارسیسا! این...اینجا چکار میکنه؟ اسنیپ می گفت این...پر ققنوس...نشانه محفله...نشانه ی دامبلدور...

-متاسفم بلا...من دیگه نمیتونستم تحمل کنم...باید کاری میکردم...دامبلدور گفت از دراکو محافظ میکنه...واقعا متاسفم...

بلا با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:

-تو؟! تو؟! من...نمیفهمم...

-این...این از طرف آلبوس...دامبلدوره!

ناگهان نور سپیدی فضای اتاق را روشن کرد و صدای برخورد کردن بلاتریکس لسترنج با زمین شنیده شد...

تعویض صحنه

دامبلدور هنوز بر روی صندلی قرمز رنگ نشسته و از پنجره به آسمان نگاه می کرد...گویی ستاره ها از هر آنچه که در دور دست ها در حال انجام گرفتن بود با او میگفتند. شب فرا رسیده بود و ماهتاب چهره ی آن شب بارانی را به زیبایی تزئین کرده بود. و او، همچنان انتظار میکشید...تا بدین جا دو نفر از یارانش خبر موفقیتشان را به او رسانده بودند و او اطمینان داشت که اخبار خوش بیشتری در راه بودند...تنها نگرانیش آخرین قسمت عملیات بود...قسمتی که مستقیما به او مربوط می شد. به تمام قوایش نیاز داشت اما تردید داشت که نیرویش برای آنچه که در پیش بود کافی باشد. در همین هنگام صدایی از بیرون اتاق شنیده شد و رشته افکارش را از هم درید. چشمانش بر روی در اتاق متمرکز شندند و گوشهایش بر روی آنچه در آنسوی در میگذشت: صدای زیر و بی روحی شروع به صحبت کرد:

-آه...ناجینی...بالاخره رسیدیم...هیچ کجا خونه نمیشه...قبول نداری؟ ها؟

و لحظاتی بعد در اتاق به آرامی گشوده شد. پیکری بلند قامت و هوناک که ردایی به سیاهی شب بتن داشت و چشمانی مارگونه به سرخی خون، وارد شد و بدنبالش خزنده ای عظیم الجثه به درون خزید. صدای خونسرد دامبلدور از گوشه اتاق گفت:

-تام! بالاخره رسیدی...خیلی وقته منتظرتم...

لرد ولدمورت که از شنیدن صدا جا خورده بود، به سرعت به سمت منبع صدا برگشت و چهره ی دامبلدور را در میان سایه ها شناخت...

-دامبلدور؟ تو اینجا...تو اینجا چکار میکنی؟

دامبلدور که اکنون ایستاده بود و با قدمهای شمرده اش از درون تاریکی ها بیرون می آمد گفت:

-میدونی... برای مدت زیادی من فکر میکردم تو یکی از بد ترین و خطرناک ترین کاستی هایی که من همیشه ازش ضربه خوردم رو در خودت نداری...

-منظورت چیه؟

-اعتماد تام! اعتماد. فکر نمیکردم تو به کسی اعتماد داشته باشی یا با قرار دادن منافع خودت در دست دیگران اونها رو بخطر بندازی...اما اشتباه میکردم...

-چی میگی پیر مرد؟

-امشب مرگخوارهای تو...وانهایی که تو به هوش و زکاوت و وفاداریشون اعتماد کامل داری یکی پس از دیگری در حال دستگیر شدنن...

ولدمورت با نگاهی موشکافانه دامبلدور را بررسی کرد، سپس با صدای بلندی خندید و گفت:

-مزخرفه! تو هرگز موفق به همچین کاری نمیشی!

-بهتره منو باور کنی تام. تا حالا خبر دستگیری آنتونین دالاهوف و بلاتریکس لسترنج به دست من رسیده و مطمئن باش بقیشون هم به همین سر نوشت دچار میشن...نقشه های من هیچ وقت با شکست مواجه نمیشن و تو اینو بهتر میدونی!

لبخند ولدمورت به پوزخندی سرد تبدیل شد و او گفت:

-یک قسمت نقشه ی بی نقصت اشکال داره...

-کدوم قصمتش تام؟

-قسمتی که من رو دستگیر میکنی! پیر خرفت! آماده ی مرگ باش!

ولدمورت فریادی کشید، هر دو چوبدستی هایشان را نشانه گرفتند و لحظاتی بعد فصای کوچک اتاق مملو از نورهای سبز و قرمز شد...

صحنه سیاه میشود!

با تشکر از تمام دست اندر کاران و دست اوندر کارانی که مارا یاری کردند.
با تشکر از ستاد حمل نقل و سینه مبیل و سینه مبایل منطقه چهارده
با تشکر از سپاه پاسداران نیروهای نوشابه ای (!)
همچنین از همکاری خانوادگان دالاهوف، دامبل، لسترنج و غیره از صمیم قلب سپاس گذاریم.
..
________________________________

با عرض پوزش، ببخشید که بسیار طویل شد.
در راستای تشویق جامعه جادوگری به خواندن پستهای بسی بلند و کش دار، به تمام کسانی که این پست را از آغاز تا پایان بدون وقفه بخوانند به غید قرعه جوایزی نفیس، اهدا خواهد شد! (تاریخ قرعه کشی: وقت گل نی.)


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۱ ۱۲:۱۱:۴۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: رادیو وزارت!
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷
#4
فردی مجهول در اتاقی تاریک نشسته، در حال عوض کردن موج رادیوی خود است...

خیشششش...خوشششش...پخخخخ...

گوینده ۱: اینجا رادیو پسون فردا، صدای بورکینافاسو...همکنون آهنگی بسیار غیر مجاز خواهیم شنید از خواننده ی نکره صدای محبوب، (از ذکر نام این خواننده به دلیل مسایل شدید منکراتی میپرهیزیم! -ستاد حفظ ارزشهای ارزشی)

خیشششش...خوشششش...پخخخخخخ...(تعویض کانال)

-این روزها هیچ کس به رادیو وزارت گوش نمیکند، شما گوش کنید! مرگ من گوش کنید...تو رو خدا گوش کنید! د گوش کنید دیگه!

گوینده ۲: با سلامی دوباره خدمت شنوندگان گرامی رادیو وزارت، هم اکنون ادامه صحبتهای آیت المرلین حاج (از ذکر نام اینشان هم به دلایل امنیتی و شرعی و غیره به شدت خود داری میکنیم! -همون ستاد بالایی) گوش فرا میدهیم...

آیت المرلین حاج (بوق!) : عزیزان من، ملت همیشه در صحنه، دلاوران، بدانیــــد که رای شما در این انتخابات نقشی اثاثی(!) خواهد داشت! عزیزان من! مردم همیشه....آقای عزیز به من گوش کن شما کجا را نگاه میکنی؟... میگفتم....بدانید که سر نوشت فرزندان این ملت در دست یک یک شماست! هوشیار باشید که دشمنان ما......آقا پاشو برو بیرون شما! من دارم حرف میزنم اینجا تو به دماغت ور میری؟ پاشو بورو بیرون (بوق) به تو و (بوق) به دماغت!...

ناگهان صداهای ناهنجاری از دور شنیده میشود: تق! توق!

- عزیزان من! آیا شما هم این صدا ها را میشنوید؟ ای وای!!!

شپلخیوس! صدای همهمه ای در حال اوج گرفتن است...

عزیزان من! اینها که هستند؟ مرا ول کنیـــد! ملت همیشه در صحنه، اینان را بگیرید! از من جدایشان کنید! مرا کجا میبرید؟ نه!

ملت:

و صدای فریادهای این پیر فقید دور تر و دور تر شده و سرانجام محو میشود...

پس از سکوتی کوتاه...

-اهم! اوهوم! بوهــــــــــــا!...شنوندگان عزیز توجه فرمایید! هم اکنون رادیو وزارت توسط نیروهای دلیر شورشی شپلخ گردیده است! اینجانب سر کادوگان از طرف ستاد رانده شدگان در همینجا خطاب به تمام کاندیدا ها و طرفدارانشان اعلام میدارم: موهاهاهاهاهاهاهاهاها! باشد که وزارت نباشد! همچنین خطاب به تمام کسانی که علاقه مندند همگام با ما وزارت را بترکانند: همکنون بشتابید!

خیششششش...خوششششش...پخخخخخخخ

فرد مجهول رادیو را خواموش کرده و در حالی که هنوز در اعماق تاریکی های اتاق به سر میبرد با صدای بلند می گوید:

-تدی! همه چیز داره طبق نقشه پیش میره!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱:۰۲:۰۰
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱:۴۱:۳۹

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۷
#5
آنیتا جان،

زیر پست من نوشته شده "ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور" اما من چیزی نمیبینم که نشون بده تایید شدم یا نه

میخواستم بدونم آیا تایید شدم یا نه

ممنون


من دسترسي شما رو داده بودم، نميدونم چي شد !! تاييد شديد شواليه!

ممنون!!!!!!!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۴ ۲۱:۲۴:۵۹
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۱:۳۶:۰۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۴۹ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#6
نام: سر آلبرت جولیوس اوفیلیوس ایلیانوس (و چندین "اوس" دیگر که به علت کمبود وقت از ذکر آنها به شدت معذوریم!) کادوگان

نام مستعار: مغلب به سر کادوگان یا شوالیه جادوگر

گروه: گریفندور

چوبدستی: ۲۸ سانتیمتر، انعطاف ناپذیر، چوب درخت گردو با ۳ رشته دم اسب (!) تکشاخ گیرمون نیمد...کمبود امکانات دیگه مسولین رسیدگی نمیکنن...

ظاهر: قد بلند لاغر و با صورتی کشیده و با ریشی سفید و نسبتا بلند.

توضیحات بیشتر:

سر کادوگان در ابتدای هزاره ی دوم زندگی میکرد. او جادوگری قدرتمند بود و در سنین جوانی به عنوان یکی از ژنرال های ارتش بریتانیا انتخاب شد. او ارتش خود را در سری جنگهایی میان بریتانیا و فرانسه فرماندهی کرد. سر کادوگان با وجود گرایشاتی که به جادوی سیاه داشت، بیشتر زمان خود را صرف آموزش جادوی سپید و آموختن آن می کرد. او بعدها بعنوان یکی از استادان هاگوارتز انتخاب شد و سپس به پست سرگروه گروه گریفندور رسید. تابلویی به یادگار او در هاگوارتز نسب شده...

توضیحاتی از زبان خود سر کادوگان:

هومکیوسسس... یه بی پدر مادری ور داشت از وسط تابلوی منرو شکستش...منم با استفاده از چندین طلسم بسیار مخوف و انتحاری در رفتم و اومدم بیرون...در ۲۴۵۳۶ جنگ داخلی و خارجی و خانوادگی و حومه و غیره شرکت داشتم...و تعداد بیشماری غول و دیو و اشخاص پلید و از اینجو چیزا هم شکست دادم...هــــــی..یادش بخیر سال ۴۳ بود وسط بیابون...بخت بد زد و اسب افتاد از تشنگی مرد...ما هم پیاده...تا کیلومتر ها و اندی آبادی نبود...ما هم گشنه...گرما هم فشار اورده بود...نیشستیم جاتون خالی ترتیب اسب رو از چند لحاظ دادیم...(برداشت بد نکنید یه وقتا)...

--آقا پاشو برو معرفی شخصیت نخواستیم...پاشو برو خدا خیررت بده...

نه..نه...یه ذره دیگه مونده...شما گوش کن...

ـــــــــــــــــــــ۴ ساعت بعدـــــــــــــــــــــــ

خلاصه...حالا مگه دیوه کوتا میومد...ما هم مجبور شدی ماز تکنیکهای ویژه استفاده کنیم و ...

-- آقا جان مادرت پاشو برو...یه چیزی هم دستی میدیم...

بهه... چی فکر مردی...تازه تیکه هیجان انگیزش مونده!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۴ ۱۴:۲۹:۲۷

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#7
______________من چیستم؟_______________

میدانست لحظه ی موعود نزدیک است. طعم شیرین آزادی ملموس بود...با اینکه بالهایش هنوز توان حرکت نداشتند اما شوق پرواز وجود و هستیش را در بر گرفته بود. میدانست تنها هدفش پرواز است. تنها مقصودش....تنها دلیل وجودش...

صدای همهمه ی مشتاقان و هواداران از دور شنیده میشد. و او پس از ماهها انتظار، تا لحظاتی دیگر خوشی را دوباره احساس میکرد. سرشار از امید بود و در انتظار افتخار. میدانست آسمان او را فرا میخواند.

ناگهان صدای باز شدن قفل صندوق شنیده شد و همهمه ها اوج گرفتند...زمانش فرا رسیده بود...

در صندوق باز شد و او بالاخره آزاد و رها بود...بالهای انتظار کشیده اش را گشود و به سوی آسمان پرواز کرد...

صدایی فریاد زنان گفت

-... بازی با صوت داور آغاز میشه!..امیدوارم که از دیدن این بازی پر هیجان کوییدیچ لذت ببرید...سرخگون در دستان مهاجمان ورزیده ی گریفندور قرار داره...

و اسنیچ طلایی به شادمانی از این سو به آنسو پرواز میکرد و در انتظار انگشتانی بود که او را در بر بگیرند...


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۱۴:۲۱:۳۸

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#8
چشمهایش را از هم گشود. برای لحظه ای به اطرافش نگاهی انداخت و متوجه شد که چشمانش تار میبینند. احساس عجیبی بود. دستانش عینکی را روی زمین لمس کردند...عینک را به چشمانش زد و نگاهی دوباره به پیرامونش انداخت. کراب روی زمین به خود میپیچید و با صدای بلندی میخندید:

-این...قیافه...خیلی...بهت...میاد!!!

-خفه شو ابله. الان همه رو بیدار میکنی. تو همینجا بمون...مراقب باش اتفاقی نیفته...من تا نیم ساعت دیگه بر میگردم...

شنیدن این صدای آشنا از حنجره خودش احساس ناخوشایندی را ایجاد میکرد. از کراب که هنوز مشغول خندیدن بود روی برگرداند و با سرعت به سمت در ورودی تالار رفت. در را با فشاری آرام باز کرد و پا به راه روهای تاریک و تو در توی هاگوارتز گذاشت...

با قدمهای بلندش به سرعت پیش میرفت. همینطور که از میان پستوها و میانبرها میگذشت، میتوانست نگاه سنگین ساحران و جادوگرانی را که از درون تابلوهایشان به او خیره میشدند بر روی خود حس کند. میتوانست صدای سرزنش های بعضی شان را بشنود:

-از کی تا حالا دانش آموزا به این دیر وقتی توی راه رو ها پرسه میزنن؟

-پسر....برو بخواب...اینجا چکار میکنی؟

بعضی حتی به اسم صدایش میکردند:

-آقای هری پاتر ایندفعه چه نقشه ای توی سرشه؟

به سرعتش افزود. باید هرچه سریعتر به خوابگاه گریفندور میرسید و ماموریتی که به او واگذار شده بود را به اتمام میرساند...وقت تنگ بود...

سر انجام پس از چند دقیقه خود را جلوی در ورودی تالاز گریفندور یافت. تکه کاغد مچاله شده ای را از ردای بیرون آورد و کلمه ای که روی آن نوشته شده بود را با صدای بلند خواند:

-شکلات آتشین بادامی!

زن چاقی که دروت تابلو به خوابی عمیق رفته بود با سرعت بیدار شد و قرولند کنان در را گشود...با عجله به درون تالار قدم گذاشت و با دقت اطرافش را زیر نطر قرار داد...پلکان ورودی خوابگاه پسران را یافت اما صدایی از پشتش او را متوقف کرد:

-هری! این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

او به سرعت برگشت...دو پیکر بلند قامت به سمتش می آمدند...همینکه صورتهایشان از سایه خارج شد آنها را شناخت...فرد و جرج ویزلی...

-هری امشب نقشه ی غارتگرت خیلی بهمون کمک کرد...

-ولی تا هفته ی دیگه احتیاجی بهش نداریم...

-اگه میخوای میتونیم بهت برش گردونیم.

او هیچ از حرفهایشان نفهمید...نمیدانست نقشه ی غارتگر چیست یا به چه دردی میخورد. دلی به دریا زد و گفت:

-ام...آره آره بهش احتیاج دارم...

یکی از برادرها تکه کاغذی قدیمی و را از ردایش بیرون کشید و گفت:

-اما قبل از اینکه ببریش میخوایم بهت یه چیزی نشون بدیم...

-من و فرد یه راه مخفی جدید به هاگزمید پیدا کردیم. از کنار برج شمالی شروع میشه...

فرد ویزلی تکه کاغذ را باز کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد. خطوط سیاهی بر روی کاغذ پوسیده ظاهر شدند...پس از مدت کوتاهی نقشه تمام هاگوارتز قابل رویت بود...نقطه های کوچکی در آن در حال حرکت بودند...او با دقت به نقطه ها نگاه کرد. نقطه ها نام گذاری شده بودند.

-نگاه کن هری... این برج شمالیه...

و او انگشتان فرد را بر روی نقشه دنبال میکرد...

-و ما الان اینجاییم...

انگاشتانش آرام حرکت کردند و بر روی تالار گریفندور، روی سه نقطه ی سیاه رنگ متوقف شدند...

-این منم...این جرجه و اینم...

او وحشت زده به نقطه سوم خیره شده بود...

برادران ویزلی با صدای بلند فریاد زدند:

-دراکو مالفوی؟!

و مالفوی تنها به یک چیز می اندیشید: معجون مرکب پیچیده توانایی گول زدن این نقشه لعنتی را نداشت...

صدایی فریاد زد:

-استوپیفای!

مالفوی دیگر حرکتی نکرد...



خب سركادوگان! مطمئنا پست شما از حيث ظاهر، ديالوگ ها، سوژه و پرداخته شدن اون، بسيار عاليه! و شما تاييد شديد! اما يك نكته اي رو به خاطر بسپاريد؛ اينكه سوژه رو سعي كنيد طوري انتخاب كنيد، كه خواننده نتونه انتهاي پست رو حدس بزنه! موفق باشيد شواليه!


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲:۱۳:۲۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۲۰:۴۱

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


حماسه مرلین کبیر
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷
#9
حماسه ی مرلین کبیر به روایت سر کادوگان پیر قسمت اول:
____________________


در ستایش ریش مرلین:


به نامش هزاران سخن باز شد
که ریش سپیدش جهان ساز شد

به ریشش قسم خورده اند این آن
که نامش رسد تا به هفت آسمان

ز هر تار ریشش چکد گوهری
که جز او مباشد مرا باوری

شما مردمان و شما ساحران
مدیران ناظر، شما ناظران

بترسید از این پشم و این کوه ریش
نشاید بنازیده ته ریش خویش

یکی متر و اندی درازایش است
که ریشی طویل است و تا پایش است

بسی گفتم اینک من از پشم او
هراسم که آید مرا خشم او

سپس من نگویم دگر شعر و نظم
که اینگونه باشد مرا عزم و جزم


ادامه خواهد داشت...


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۱۱:۵۲:۳۲

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ


Re: تاثیرگذارترین قسمت کتاب...
پیام زده شده در: ۷:۰۴ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷
#10
از نظر من قسمتی که هری خاطرات اسنیپ رو مرور میکنه
و به تمام وقایع زندگیش پی میبره نه تنها تاثیر گذار ترین قسمت کتابه بلکه اسنیپ رو به یکی از زیبا ترین و پیچیده ترین شخصیت های کتاب تبدیل میکنه.عشق توی داستان هری پاتر همیشه نقش مهمی داشته و تمام شخصیت های اصلی به نوعی عشق رو تجربه می کنند و اسنیپ کاملترین نوع عشق رو به نمایش میگذاره.

اسنیپ نماینده عشق توی داستانهای هری پاتره. عشقی که اسنیپ به لیلی داره وادارش میکنه که کل زندگیشو تغییر بده و خطراتی رو به جون بخره که هیچ کس دیگری حاظر نیست بهشون تن بده. فهمیدن این موضوع که زیر صورت خشک و غمگین اسنیپ عشقی خالص وجود داره روی من تاثیر خاصی گذاشت. همینطور که روی هری هم تاثیر عمیقی داشت.
________________-
امتیاز شما :3 از 5 ! پاراگراف های شما ویرایش شد


ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۷:۱۴:۰۵
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۷:۱۷:۱۶
ویرایش شده توسط سر کادوگان کبیر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۵ ۱۱:۵۶:۳۴
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۲۰:۱۹:۴۰

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ:
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای
[b]چندین هزار چشمه خ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.