باران همچو تازیانه بر پنجره های اتاق میکوبید و صدای رعد برق هر از چند گاهی از فاصله ای نچندان دور قابل شنیدن بود. در دوردست، خورشید آخرین دقایقش را در آسمان آنشب سپری میکرد و غروب آهسته آهسته تسلیم چنگال شب ظلمانی می شد. بیشتر و بیشتر در صندلی راحتی قرمز رنگی که در کنار پنجره قرار داده شده بود فرو میرفت. چشمان آبی رنگش از پشت عینک ته استکانیش بی هدف به نقطه ای بر روی دیوار دوخته شده بودند. گویی نه به دیوار بلکه به تصویری فراسوی آن اتاق ذل زده بود...نگاهی به افق انداخت...لحظه ی موعود فرا رسیده بود...به سرعت به پا خواست و با گامهای بلندش به مرکز اتاق رفت و رو به پنجره استاد. پس از چند ثانیه ی کوتاه، آنچه او در انتظارش بود به وقوع پیوست. آتشی در مقالبش شعله ور شد و از میان شعله ها، ققنوسی زیبا پرواز کنان وارد اتاق شد. کمی مکث کرد و سپس با صدایی رسا گفت:
-وقتش رسیده فاوکس...پیام رو هر چه سریع تر به همه برسون...
لحظاتی بعد آتش دوباره شعله ور شد، ققنوس اتاق را ترک کرد و آلبوس دامبلدور بار دیگر به صندلیش بازگشت.
تعویض صحنهدر آینه به خود نگاه می کرد...تصویر نا خوشاندی بود...دیدن آن ردا و آن نقاب سیاه بر چهره اش، احساس عجیبی و نامطلوبی را ایجاد کرده بود. هیچ وقت در سیاه ترین و تاریک ترین کابوسهایش هم خود را در لباس یک مرگخوار ندیده بود. روی از آینه برگرداند و بر مرد برهنه ای که بر روی زمین بیهوش دراز کشیده بود، نگاهی انداخت. در کنارش زانو زد، چوبدستیش را آهسته به سمت گلوی مرد گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. سپس چوبدستیش را به سمت گلوی خودش گرفت و بار دیگر زیر لب وردی گفت. به مرد برهنه نگاهی دوباره انداخت، پوزخندی زد و با صدایی که مطعلق به خودش نبود گفت:
-نگران نباش...کارم که تموم شد، لباسهای کثیفتو بهت بر میگردونم...
ایستاد، به سمت در اتاق حرکت کرد، در را گشود و پای به خیابانی متروکه و تاریک گذارد. باران وحشیانه میبارید. مرگخوار سیاه پویش دیگری از آنسوی خیابان به سرعت نزدیک شد و به او پیوست. مرگخوار گفت:
-چقدر طولش دادی! بالاخره تونستی ازش حرف بکشی؟
-نگران نباش دالاهوف. همه چیز درسته. با یه ذره شکنجه محل قرار محفل رو افشا کرد...این محفلی ها اونقدر ها هم به دامبلدور وفا دار نیستن. الانم بیهوش کف زمین افتاده...
-خوبه...حالا محل قرار کجاست؟
-چند خیابون بالاتر...باید پیاده بریم چون کل این منطقه با طلسمای ضد پدیداری محافظت میشه...
-باشه پس عجله کن بریم...لرد گفت نباید دیر برسیم...
او به نشانه ی تایید سری تکان داد و به سرعت به راه افتاد. دالاهوف به دنبال او حرکت کرد. هر دو در زیر باران به راه افتادند. کوچه ها و بریدگیها را به سرعت پشت سر گذاشتند و سر انجام در مقابل در سیاه و کوچکی متوقف شدند. دالاهوف تحقیر آمیزانه پرسید:
-جلسشون توی این خرابس؟
اما او هیچ جوابی نداد و نگهاهی به ساعتش انداخت...تنها منتظر یک نشانه بود...
دالاهوف با لحن تندی گفت:
-هوی! زبونتو خوردی؟ پرسیدم همین جاست؟
ناگهان آتش کوچکی در میانشان شعله ور شد. پس از لحظاتی پر ققنوسی قرمز رنگ از میان شعله ها نمایان شد و به آرامی به سمت زمین سقوط کرد.
حتی آن نقاب سیاه هم نمیتوانست حیرتی را که در چهره ی دالاهوف موج میزد مخفی کند. دالاهوف با ناباوری اول به پر ققنوس و سپس به او نگاه کرد...
-این چی؟!...این چیه؟!
او چوبدستیش را با خونسردی بیرون کشید، به سمت دالاهوف نشانه گرفت و گفت:
-این از طرف آلبوس دامبلدوره...نوش جان رفیق!
و سپس وردی را زیری لب زمزمه کرد. نور سپید رنگی از چوبدستیش خارج شد و با ضربه ای سهمگین دالاهوف را به زمین انداخت...
نقاب خود را کنار زد. از پشت آن نقاب چهره ی خندان ریموس لوپین پدیدار شد...
تعویض صحنهسکوتی سهمگین و سخت بر فضای اتاق حکم فرما بود و جز صدای خش خش آتش نیمه سوز شومینه، هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد. دیوار های اتاق مملو از اتیقه های قیمتی بودند و هر گوشه و کنار، شمعدانها و آویزه های رنگ و رو باخته اما گرانبها به چشم می خوردند. زنی لاغر اندام و بلند قامت با چهره ای مصمم اما بی روح در یک سوی اتاق ایستاده و با خشمی توصیف ناپذیر به زن دیگری که بر روی مبلی در آنسوی اتاق نشسته بود و با چهره ای مضطرب و اندوهگین بی صدا میگریست، چشم دوخته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند و به نظر میرسید ساعتها از زمانی که آخرین کلماتشان را رد و بدل کرده بودند می گذشت. زن بلند قامت به آرامی شروع به راه رفت نکرد و پس از چند دقیقه در مقابل پنجره متوقف شد. نگاهی گذرا به منظره طوفانی بیرون انداخت، سپس رو به زن دیگر کرد و با صدایی زیر اما رسا گفت:
-من هنوز باورم نمیشه نارسیسا! تو چطور میتونی انیطور درباره ی لرد سیاه حرف بزنی...شاید یادت نیست هرچی که داری و نداری...همه ثروت تو و اون شوهرت رو بخاطره لرد داری! واقعا شرم آوره!
از آنسوی اتاق صدایی هق هق کنان نارسیسا مالفوی پاسخ داد:
-اما...اما بلا تو میدونی لرد همه چیزم رو داره ازم میگیره...لوسیوس هیچ وقت خونه نیست بلا. و من میدونم...من میدونم که به زودی دستگیر میشه یا یه بلایی سرش میاد...
-اما...
-و حالا اون دراکو رو میخواد...بچه ی من! من نمیتونم اجازه بدم دراکو صدمه...نمیتونم!
اکنون نارسیسا با صدای بلند اشک میریخت و بلاتریکس لسترنج با فرو ریختن هر قطره اشک او خشمگینتر میشد...بلا با صدای بلند فریاد کشید:
-بس کن! این دیوونگیهاتو بس کن! جون من و تو و اون بچه ی بدرد نخورت و هزار نفر دیگه پیش لرد سیاه هیچه! اینرو بفهم!
اما نارسیسا دیگر به حرفهای بلا گوش نمیکرد، بلکه توجهش به ساعت بر روی دیوار جلب شده بود...زمان موعود فرا رسیده بود...تنها منتظر یک نشانه بود...دیگر گریان نبود...
ناگهان در میان اتاق، شعله ی آتشین نمایان و پر ققنوسی زیبا و ظریف از درون آن به بیرون پرتا شد. بلاتریکس با بهت و حیرت به پر ققنوس و سپس به نارسیسا که اکنون ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-نارسیسا! این...اینجا چکار میکنه؟ اسنیپ می گفت این...پر ققنوس...نشانه محفله...نشانه ی دامبلدور...
-متاسفم بلا...من دیگه نمیتونستم تحمل کنم...باید کاری میکردم...دامبلدور گفت از دراکو محافظ میکنه...واقعا متاسفم...
بلا با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
-تو؟! تو؟! من...نمیفهمم...
-این...این از طرف آلبوس...دامبلدوره!
ناگهان نور سپیدی فضای اتاق را روشن کرد و صدای برخورد کردن بلاتریکس لسترنج با زمین شنیده شد...
تعویض صحنهدامبلدور هنوز بر روی صندلی قرمز رنگ نشسته و از پنجره به آسمان نگاه می کرد...گویی ستاره ها از هر آنچه که در دور دست ها در حال انجام گرفتن بود با او میگفتند. شب فرا رسیده بود و ماهتاب چهره ی آن شب بارانی را به زیبایی تزئین کرده بود. و او، همچنان انتظار میکشید...تا بدین جا دو نفر از یارانش خبر موفقیتشان را به او رسانده بودند و او اطمینان داشت که اخبار خوش بیشتری در راه بودند...تنها نگرانیش آخرین قسمت عملیات بود...قسمتی که مستقیما به او مربوط می شد. به تمام قوایش نیاز داشت اما تردید داشت که نیرویش برای آنچه که در پیش بود کافی باشد. در همین هنگام صدایی از بیرون اتاق شنیده شد و رشته افکارش را از هم درید. چشمانش بر روی در اتاق متمرکز شندند و گوشهایش بر روی آنچه در آنسوی در میگذشت: صدای زیر و بی روحی شروع به صحبت کرد:
-آه...ناجینی...بالاخره رسیدیم...هیچ کجا خونه نمیشه...قبول نداری؟ ها؟
و لحظاتی بعد در اتاق به آرامی گشوده شد. پیکری بلند قامت و هوناک که ردایی به سیاهی شب بتن داشت و چشمانی مارگونه به سرخی خون، وارد شد و بدنبالش خزنده ای عظیم الجثه به درون خزید. صدای خونسرد دامبلدور از گوشه اتاق گفت:
-تام! بالاخره رسیدی...خیلی وقته منتظرتم...
لرد ولدمورت که از شنیدن صدا جا خورده بود، به سرعت به سمت منبع صدا برگشت و چهره ی دامبلدور را در میان سایه ها شناخت...
-دامبلدور؟ تو اینجا...تو اینجا چکار میکنی؟
دامبلدور که اکنون ایستاده بود و با قدمهای شمرده اش از درون تاریکی ها بیرون می آمد گفت:
-میدونی... برای مدت زیادی من فکر میکردم تو یکی از بد ترین و خطرناک ترین کاستی هایی که من همیشه ازش ضربه خوردم رو در خودت نداری...
-منظورت چیه؟
-اعتماد تام! اعتماد. فکر نمیکردم تو به کسی اعتماد داشته باشی یا با قرار دادن منافع خودت در دست دیگران اونها رو بخطر بندازی...اما اشتباه میکردم...
-چی میگی پیر مرد؟
-امشب مرگخوارهای تو...وانهایی که تو به هوش و زکاوت و وفاداریشون اعتماد کامل داری یکی پس از دیگری در حال دستگیر شدنن...
ولدمورت با نگاهی موشکافانه دامبلدور را بررسی کرد، سپس با صدای بلندی خندید و گفت:
-مزخرفه! تو هرگز موفق به همچین کاری نمیشی!
-بهتره منو باور کنی تام. تا حالا خبر دستگیری آنتونین دالاهوف و بلاتریکس لسترنج به دست من رسیده و مطمئن باش بقیشون هم به همین سر نوشت دچار میشن...نقشه های من هیچ وقت با شکست مواجه نمیشن و تو اینو بهتر میدونی!
لبخند ولدمورت به پوزخندی سرد تبدیل شد و او گفت:
-یک قسمت نقشه ی بی نقصت اشکال داره...
-کدوم قصمتش تام؟
-قسمتی که من رو دستگیر میکنی! پیر خرفت! آماده ی مرگ باش!
ولدمورت فریادی کشید، هر دو چوبدستی هایشان را نشانه گرفتند و لحظاتی بعد فصای کوچک اتاق مملو از نورهای سبز و قرمز شد...
صحنه سیاه میشود!با تشکر از تمام دست اندر کاران و دست اوندر کارانی که مارا یاری کردند.
با تشکر از ستاد حمل نقل و سینه مبیل و سینه مبایل منطقه چهارده
با تشکر از سپاه پاسداران نیروهای نوشابه ای (!)
همچنین از همکاری خانوادگان دالاهوف، دامبل، لسترنج و غیره از صمیم قلب سپاس گذاریم...
________________________________
با عرض پوزش، ببخشید که بسیار طویل شد.
در راستای تشویق جامعه جادوگری به خواندن پستهای بسی بلند و کش دار، به تمام کسانی که این پست را از آغاز تا پایان بدون وقفه بخوانند به غید قرعه جوایزی نفیس، اهدا خواهد شد! (تاریخ قرعه کشی: وقت گل نی.)