هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰
#1
سوژه جدید:

ریش بلند نقره فامش را مرتب میکرد و غرق در افکار بی پایان خود ، در انتظار خبری از انجام شدن ماموریت جدید محفل بود. در دو ماموریت گذشته ، به طرز عجیبی محفل شکست خورده و کاملا مشخص بود که اطلاعات محرمانه ماموریت ها ، به دست دشمن افتاده است.
_ آل .... آلبوس کجایی؟
آلبوس با شنیدن صدای برادرش با عجله به سمت در اتاق رفت که آبرفورث زودتر در را باز کرد و نفس زنان و خشمگین گفت:
- همه ...همه چی ... همه ....
_ لطفا یک نفس عمیق بکش تا متوجه حرفات بشم!
آبرفورث بعد از کشیدن چند نفس عمیق و به دست آوردن آرامش نسبی ادامه داد:
_ همه چی داشت خوب پیش میرفت ، اما انگار بازم ولدمورت از نقشه ی ما خبر داشت. چند نفرمون زخمی شدن و من شانس اوردم که هنوز زنده ام.
_ میشه بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد آبر؟ بقیه کجان؟
_ بچه ها دارن به زخمی ها کمک میکنن و کم کم پیداشون میشه. معجزه اس که کشته ندادیم. این سومین ماموریته که داریم شکست میخوریم و تو هیچ کاری نمیکنیییی!؟!؟
- بهت حق میدم عصبانی و ناراحت باشی و این بی انصافیتو نادیده میگیرم. تو میدونی که من هرروز اینجارو از نظر امنیتی کاملا بررسی میکنم. من هم دنبال فهمیدن همین موضوع هستم که اطلاعات از کجا درز پیدا میکنه و ولدمورت چطور از نقشه های ما انقدر دقیق خبردار میشه؟!!!
_ چرا حرف منو قبول نمیکنی آلبوس ، که جاسوس داریم؟؟ به غیر از وجود یک جاسوس دیگه چطور ممکنه نقشه ها لو بره؟؟
_ من به همه اعضای محفل اعتماد کامل دارم و از هر نظر بهت اطمینان میدم که کسی بین ما جاسوس نیست.

چند هفته قبل
___________ خانه ی ریدل ها
_______________________ اتاق شخصی ولدمورت


_ چرا باید به کمک یک روح احتیاجی داشته باشم؟
_ چون تو نمیتونی به طلسم های امنیتی دامبلدور نفوذ کنی.
لرد سیاه با خشم و نفرتی که هیچوقت در چهره اش نمایان نشده بود فریاد زد:
_ منننن.... من نمیتونم... چطور جرات می ....
_ تو فکر کردی کی هستی؟ تو برای من فقط تام ریدلی. نه لرد سیاه و نه لرد ولدمورت . اگر من زنده بودم تو در برابر من از یک فشفشه هم ناتوان تر بودی. اگر از دامبلدور شکست نمیخوردم ، هیچ جادوگری نبود که بتونه با من مبارزه کنه و پیروز بشه. همین حالا هم توان مقابله با دامبلدور و محفل ققنوس رو نداری و من میتونم کمکت کنم.
ولدمورت که انتظار شنیدن اسم واقعیش را از زبان یک روح نداشت و کاملا احساس حقارت تمام وجودش را گرفته بود پرسید:
_ چرا میخوای به من کمک کنی گلرت؟ چرا الان؟ چرا تا الان هیچ کمکی نکردی؟
روح سیاه گلرت گریندل والد مانند ابری در اتاق لرد سیاه جا به جا شد و گفت:
_ خیلی طول کشید تا بتونم راهی برای نفوذ به محفل پیدا کنم. طلسمهای بازدارنده و امنیتی دامبلدور واقعا تحسین برانگیزه. اما بالاخره تونستم راهی پیدا کنم که در حال حاضر گفتنش رو لازم نمیدونم. و اینکه چرا میخوام بهت کمک کنم کاملا معلومه .... چون آلبوس دامبلدور دشمن ماست. فقط باید یک قانون رو رعایت کنی
- تو فقط یک روحی و من اجازه نمیدم برای من تعیین تکلیف کنی
- تکلیف خاصی نیست که اینطور برای من قیافه میگیری تام ریدل
- دیگه منو به این اسم صدا نکننن...
_ گوش کن... هیچکدوم از افردات نباید بدونن تو اطلاعات محرمانه محفل رو از من میگیری و با من در ارتباطی. هر وقت هر چی که لازم بود رو فقط به خودت میگم.
- و در برابر کمک به این بزرگی چی از من میخوای گلرت؟؟؟

=========
======
===
لطفا ماجرا رو طنز نکنید. یا اونقدر طنز نکنید که از جدی بودن خارج بشه. با تشکر


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
#2
- آبرفورث ...آبرجان... آبر ...ابر هووویییییییییییی
آبرفورث با ارامش تمام چشمهایش را باز کرد و همانطور که صورت برادرش را تار و با کیفیت پایین میدید به بدن خسته اش کش و قوسی داد و گفت : هان چی شده چرا داد میزنی خواب قشنگمو خراب کردی...
آلبوس دستی به چانه اش کشید ( چون جوان بود و ریش نداشت کلا این عادتو از نوجونی داشت )
و گفت: پاشو دیگه از لنگ ظهر هم گذشته و لنگ عصر داره میشه. آریانا منتظرته و دلش میخواد بهش دوئل یاد بدی.
_ خب چرا خودت باهاش تمرین نمیکنی؟؟
_ من کلی ورد و تاریخچه جادو باهاش کار کردم و خسته شدم. البته اونم خسته شده ولی خیلی ذوق داره دوئل یاد بگیره.
_ ای بابا خب من باید با تو دوئل کنم که اون نگاه کنه یاد بگیره. نمیتونم که یهو برم با آریانا دوئل کنم.
آلبوس دوباره دستی به چانه اش کشید و گفت: اوه به نکته کنکوری اشاره کردی. ولی من نخواستم بری به خواهرمون چارتا ورد بزنی ناقصش کنی. برو اصول اولیه و تاریخچه و وردای کاربردی و از این چیزا بهش بگو.
_ واییییییی ..... آلبوس تو واقعا باید بری معلم بشی. اخه تاریخچه دوئل چه کاربردی داره؟ وقتی یکی بهش حمله کنه میخواد تاریخ بگه تا برنده شه؟؟؟؟؟؟؟
_ ای بابا
پرسیوال اومد گفت: جان بابا منو صدا کردی؟
_ نه پدرجان فقط گفتم ای بابا از دست این ابرفورث
و پرسیوال رفت.
آلبوس : من نمیدونم. پاشو آریانا منتظره و منم حسابی خستم و کارای دیگم دارم.

آریانا که خیلی وقت بود علفهای کاربردی در معجون سازی زیر پاهایش سبز شده بود به اتاق آبرفورث آمد و پرسید: پس چرا کسی نمیاد دوئل به من یاد بده؟
آبرفورث که تازه بلند شده بود با دیدن آریانا دلش سوخت ، ولی اصلا حوصله نداشت پس با اووومم کردن گفت:
خودم یادت میدم آبجی جون. ولی اول یه سر به مامان بزن ببین کاری نداره بعد بریم تمرین دوئل.

عموآبر... عمو آبرفورث... صدای منو میشنوین؟
_ اوه سلام آلبوس سوروس خوبی؟ کی اومدی؟
_ الان اومدم. هر چی صداتون کردم جواب نمیدادین. حالتون خوبه؟
_ اره پسرم. داشتم به یه خاطره ی قشنگ فکر میکردم.
- چه خاطره ای ؟ میشه تعریف کنین؟
- اره با کمال میل. یه روز که بعد کلی کار و درس تا صبح بیدار بودم و حسابی خسته بودم تا عصر خوابیدم که آلبوس اومد بیدارم کرد :


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۰۰ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰
#3
- همممم....هممم....
بلا فریاد زد : هممم و زهرماااااااار چقدر هم هم میکنیییییی!!
پلاکس که با فریاد بلا از جا پرید با حالتی عصبی جواب داد :
خب دارم به شخصیت های منفی دنیای ماگل ها فکر میکنم و وقتی میرم تو فکر همم همم میکنم و دست خودم نیست.
لینی : پس دست کیه؟ نکنه دست ماست؟ بیا بگرد من که دستم چیزی نیست...
بلا و بقیه:
ملانی : واییی....بسسسه دیگه.
بلا رو به ملانی دوباره فریاد زد : اینجا فقط مننننننن میگم چی بسسس هست چی بسسسسس نیست .....
صدا از هیچکس درنمیومد. همه عصبی و سردرگم بودن، ولی با این که دل خوشی از رئیس بازی های بلا نداشتن خوب میدونستن کل کل با بلاتریکس عاقبت خوشی نداره.
بلا: خب حالا هر کی یه شخصیت منفی ماگلی که میشناسه بگه .
همه که منتظر حرف زدن بودن با همهمه شروع کردند : - بتمن .... - سوپرمن .... - اسپایدرمن ...
- منم جغد من
همه به لینی نگاه دامبل اندر ولدی (ترجمه ماگلی : عاقل اندر سفیه) انداختند که جغدمن چه داستانی بوده که هیچکس نشنیده.
لینی: چرا اینجوری نگاه می کنین.همتون چیزای خودتونو گفتین منم جغدمو گفتم. تازه من اسپایدر خودمم دارم و رو به فنریر ادامه داد چرا اسپایدرتو !!! اسپایدر من ... و رو به ملانی چرا بَت تو ... بَت من و کمی فکر کرد و گفت : اوه راستی من بَت ندارم.
ملت مرگخوار از این همه پرت بودن لینی سر در گریبان فرو برده و با خنده های عصبی به همدیگه نگاه میکردند و منتظر بودند یکی جواب این طفلی رو بده.
بلا: حالا میفهمم چرا ارباب جوری کچل شده که هیچوقت یه تار مو هم درنمیاره. شما مرگخوارا مرز های خنگ بودن و بی اطلاعی رو درنوردیدیننننننن.
و رو به لینی بیچاره کرد و گفت : اینا اسماشونه بتمننننن سوپرمننننننن نه اینکه جدا جدا بخونی . اون " من " جزئی از اسمشونه نه شرح مالکیتشون، میفهمیییی.....؟؟؟؟!!!! و رو به بقیه مرگخوارا کرد و ادامه داد: شما ها اگه داستانای ماگل ها رو خونده بودین یا حتی یه فیلم ماگلی دیده بودین میدونستین اینایی که گفتین قهرمانن نه شخصیت شرور تازه ابرقهرمان نه قهرمان خالی.
پلاکس پرسید: جدی؟؟ولی بتمن مثل ما سیاه پوشه ها ... من فکر میکردم مرگخوار باشه حتی
بلا: واااایییییی.... دارم احساس میکنم از ارباب هم کچل تر شدم. چی میگی پلاکس؟!؟؟! توی دنیای بتمن یکی از شرورترین شخصیت هاش جوکره . اگه واقعا میشناسیش نقاشیشو بکش چون من که دیگه امیدی ندارم دوباره ازتون بخوام شخصیت منفی ماگلی بگین تا بیاریمش.

حالا همه با توضیحات بلاتریکس منتظر پلاکس بودن که جوکر رو نقاشی میکنه یا نه؟

===================
سلام به همه هری پاتری ها
اولین پستم بعد از این همه سال دوری از سایت رو اومدم کافه خودم.
اوقات خوشی داشته باشید باشیم باشند .........



ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۳ ۸:۲۵:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰
#4
سلام

نام : آبرفورث دامبلدور

چوبدستی : مغزش ریسه قلب اژدها با جنسی مخلوط از چوب درخت بید مجنون و صدف با رگه های طلایی

از قدیمترین اعضای محفل ققنوس

گروه : گریفندور

علائق : دوئل ، رسیدگی به کارهای کافه، مراقبت از بزها ، قدم زدن در هاگزمید ، تعریف کردن زندگی و خاطراتم برای دیگران مخصوصا خاطره ی جنگ با ولدمورت و کمک هایی که به هری و هرمیون و رون کردم.

معرفی:
من پسر کوچکتر پرسیوال و کندرا هستم. بردار بزرگترم آلبوس که خیلی دلم براش تنگ شده رو همه میشناسن و تا همیشه اسمش و کاراش یاد همه میمونه.
خواهری داشتم به اسم آریانا که متاسفانه اون هم کشته شد.
اگه خواستین زندیگمو براتون تعریف کنم بیاید به کافه هاگزهد. البته وسط روز نیاید چون شلوغه و خیلی کاردارم.
بیشتر بزهام به دلیل بیماری از بین رفتن.
گاهی به هری و هرمیون و رون سر میزنم یا ازشون میخوام که بیان و با هم خاطرات گذشته رو مرور کنیم.
آل پسر هری هم خیلی میاد پیشم و من هم همیشه آلبوس صداش میزنم به یاد برادرم.
اگه بخوام از جنگ ها و دوئل هام بگم یا کارایی که تو محفل ققنوس میکردیم یا جر و بحث هام با آلبوس و خیلی چیزای دیگه حوصلتون سر میره. پس همونطور که گفتم اگه دوست داشتین بیاین کافه هاگزهد


تایید شد.
خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۹ ۱۳:۱۷:۴۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰
#5
تصویر شماره 7

- اره پسرم ، اینم یکی از خاطراتی که از اون سال ها یادم اومد. دیگه بهتره بخوابی. شب بخیر
- شب بخیر پدر

هری لبخندی زد و از اتاق بیرون اومد.

از اینکه کنار پدرش نشسته بود کاملا گیج شده بود و فقط اطراف رو نگاه میکرد و نمیتونست حرفی به زبون بیاره.
پرفسور اسنیپ مشغول تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه ، مثل همیشه مرموز و عصبی به هری نگاه میکرد که اصلا حواسش به درس نبود.اسنیپ لحظه ای مکث کرد و به هری که مشغول نوشتن بود خیره شد تا شاید هری سنگینی نگاه پر از نفرتشو رو خودش حس کنه و به درس توجهی نشون بده.
اما هری غرق نوشتن بود.
آلبوس سوروس هرچی داد میزد پدر... پدر ... حواست کجاست؟؟!!!!!....
هری اصلا نمیشنید.
خشم پرفسور اسنیپ از کنترلش خارج شد و با سرعت به سمت هری حمله کرد و ورقه ی زیر دست هری رو با عصبانیت گرفت که نصفش پاره شد و اسنیپ همونطور که داشت نوشته های هری رو میخوند بیشتر و بیشتر عصبانی میشد ، تا اینکه منفجر شد و میز جلوی هری رو پرت کرد اونور و رو سر هری خم شد و فریاد زد:
- تو فکر کردی کی هستی که درباره ی من شعر بنویسی!؟؟!؟!؟!؟ اونم سر کلاس من ... کلاس دفاع در برابر
جادوی سیاه... تو این شرایطی که باید با لرد سیاه بجنگیم تو چطور جرات میکنی به درس گوش ندی و شعر بنویسی؟؟!؟!!؟!! فکر کردی همیشه جلوی لردسیاه برنده میشی؟؟!؟؟؟؟
اسنیپ انقدر عصبانی بود که تند تند حرف میزد و برای همین کل صورت هری رو با اب دهنش داشت میشست و هری هاج و واج به اسنیپ خیره شده بود و فقط دهنشو بسته نگه داشته بود تا ذرات پراکنده اب دهن اسنیپ تو دهنش نپره و تا اسنیپ جمله اخر رو به زبون اورد هری فریاد زد دیگه کافیهههههههه
صورتشو با آستین رداش خشک کرد و داد زد :
- من هیچوقت فکر نکردم که جلوی ولدمورت برنده میشم.
من دیشب خواب دیدم که ولدمورت داره از طریق من شعر میخونه. انگار من ولدمورت بودم و روی صندلی مخصوص ولدمورت نشسته بودم. هر چی از صبح فکر میکنم بیشتر از این از شعرش یادم نمیاد. من باید بتونم شعر رو کامل به یاد بیارم که با این حرکت شما پرفسور دیگه فکر نکنم بتونم.
هری ناراحت و خشمگین ، همینطور که زیر لب چیزایی زمزمه میکرد از کلاس رفت بیرون.
اسنیپ که هیچوقت حاضر نبود اشتباهشو قبول کنه دوباره نصفه ی کاغذ هری رو برداشت و شعر رو دوباره خوند ، اما اینبار با فکر و تامل نه با خشم:

(با صدای چاووشی بخونید)
چشمامو باز کردم
دیدم که روبه رومی
تو اسنیپ خبیثی؟
یا خوبه ای؟ کدومی؟
.
آلبوس سوروس چشماشو باز کرد و دید هری با چشمهای نگران بهش خیره شده.
هری پرسید:
- خواب بدی دیدی؟ چرا همش اسم منو داد میزدی؟ میخوای برام تعریف کنی؟
آل خندید و گفت:
- خاطره ای که برام قبل از خواب تعریف کردی رو داشتم میدیدم اما پرفسور اسنیپ که شعرو خوند از خواب پریدم.



ازونجایی که شما قبلا تو ایفای نقش بودی نیازی به تایید کارگاه یا گروهبندی مجدد نداری. می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۰:۳۵:۴۴
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۱:۰۲:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۳:۲۵:۲۶

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#6
نام : مرلین کبیر
سن : به اندازه ی کل تاریخ جادوگری
گروه : گریفندور
چوب: 5 قسمتی و جنس هر قسمت متفاوت. چوب درختانی که در آن به کار رفته :
بلوط ، گردو ، دندان اژدها،افرا ، سپیدار
پر ققنوس و خون کبد اژدها در هسته ی چوب جادوی من استفاده شده.

من قرن ها قبل از هاگوارتز و این چیزایی که رولینگ ماگل لو داد از دنیای جادوگری زندگی می کردم.

=====
پ.ن : شخصیت مرلین کبیر قبلا تو سایت بود.
الانم که دست کسی نیست.
امیدوارم تایید شه.


هنوز از واگذاری این شخصیت، به کس دیگه ای یک ماه نگذشته. پس شما نمیتونین این شناسه رو بگیرین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۲۳:۵۵:۰۴

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#7
سلام
در لیست شخصیت ها ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور گرفته نشده.
آبرفورث اول سایت هم که خود من بودم و الان دست یکی دیگس و فکر نکنم بشه نقشمو بر گردونین.
دامبلدور رو هم که به هر کسی نمیشه بدین.

به هر حال من معرفی می کنم داداشمو

سالهای زیادی من فقط آلبوس دامبلدور بودم. هیچکس نام کامل مرا نمی دانست.
جز برادرم آبرفورث.
تا اینکه در سال پنجم هری پاتر مجبور شدم نام کاملم را برای دفاع از هری به زبان بیاورم.
من جادوگر سیاه زمان خود ، یعنی دوست صمیمیم گریندل والد رو نابود کردم.
چندین خاصیت از خون اژدها کشف کردم.
با تمام پیشنهادات کاری از جمله به عهده گرفتن مسئولیت وزارت جادو ترجیح دادم مدیریت مدرسه ی هاگوارتز رو به عهده بگیرم. چون معتقدم اگر به بچه های جادوگران درست آموزش داده شود و در مسیر درستی هدایت شوند ، شاهد تام ریدل دیگری نخواهیم بود.
هر چند من همان کسی هستم که تام کوچک را از پرورشگاه به هاگوارتز آورد ، اما اعتراف می کنم در کنترل او کوتاهی کردم.
شاید جسم من دیگر در دنیای جادوگری نباشد اما در قلب تمام کسانی که به من وفادارند زندگی می کنم. کسانی مثل هری
من زندگی خود را فدا کردم تا هری ، تام ریدل گستاخ را شکست دهد. ولدمورت همیشه برای من همان تام ریدل کوچولو خواهد ماند.


همون طور که خودتون هم اشاره کردین، شناسه دامبلدور داده نمیشه. پس شخصیت دیگه ای رو انتخاب کنید.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۰:۳۶:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#8
با نزدیک شدن غروب ، جنگل ، در هاله ای از تاریکی فرو می رفت. گویی مرگ تشنه ی بلعیدن آن است.
صدای خش خش برگها ، سکوت جنگل را آشفته می کرد.
_ هری بهتره همینجا استراحت کنیم.
_ منم با هرمیون موافقم. من یکی که واقعاخسته شدم.
هری بدون آنکه چیزی بگوید ، طلسم هوسیوس لیتلیوس را بر زبان جاری کرد...
رون ، بدون توجه به هری و هرمیون وارد کلبه شد.

=======
========
==========
پ. ن : هوسیوس لیتلیوس (house little)


تایید شد!
به خوبی تو یه متن کوتاه کلمات مورد نیاز رو به کار بردین.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور** در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۲۳:۴۹:۲۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۰۸:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۱۱:۵۳

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶
#9
مسافری در تونل توهمات

جلوی خرابه ها ایستاده بود و به یاد گذشته گریه میکرد.
خرابه های هاگوارتز .
هنوز طلسمهای عجیب آلبوس دامبلدور چند جایی از مدرسه رو سر پا نگه داشته بود. رفت سر قبر سفیدی که بزرگترین جادوگر تمام اعصار در اون آرمیده بود. بعد از اینکه اشکاشو پاک کرد ، متوجه یه چیزی شد. تابوت خالی بود و دامبلدوری نبود. همون لحظه یه چیزی محکم خورد تو سرش و بیهوش شد.
....
وقتی چشماشو باز کرد دید تو تالار اصلیه و همه بچه ها مشغول غذا خوردنن. رون و هرمیون و جینی با همون سن 15 - 16 سالگیشون کنار بچه هاشون داشتن غذا میخوردن و آلبوس سوروس کنار مادرش جینی بود. با تعجب رفت جلو تا از اونا بپرسه میشناسنش ، ولی پاش به میز گیر کرد و با سر خورد زمین و بیهوش شد.
....
چشماشو باز کرد . همه چی رو تار میدید. وقتی تونست درست ببینه، فهمید بالای برجه و اسنیپ چوبشو به طرف هری گرفته تا بکشش. با یه جهش پرید تا چوب جادو رو از اسنیپ بگیره ، اما طلسم به خودش برخورد کرد ، اما نمرد. باز هم بیهوش شد.
....
بهوش که اومد یه آینه جلوش بود که خودشو توش نمیدید. فهمید آینه نفاق انگیزه. تمام دوستانش رو توش میدید که لبخند می زنن و هر کدوم یه دستکش پشمی میخوان بهش بدن.ناگهان آینه روی اون افتاد. انگار کسی آینه رو هل داد. و دوباره بیهوش شد.
....
چشماشو باز کرد . باز هم همه چی رو تار میدید. وقتی تونست درست ببینه، فهمید دوباره بالای برجه و اسنیپ چوبشو به طرف هری گرفته تا بکشش. با یه جهش پرید تا چوب جادو رو از اسنیپ بگیره ، اما طلسم به خودش برخورد کرد ، اما نمرد. باز هم بیهوش شد.
....
وقتی چشماشو باز کرد دید دوباره تو تالار اصلیه و همه بچه ها مشغول غذا خوردنن. رون و هرمیون و جینی با همون سن 15 - 16 سالگیشون کنار بچه هاشون داشتن غذا میخوردن و آلبوس سوروس کنار مادرش جینی بود. با تعجب رفت جلو تا از اونا بپرسه میشناسنش ، ولی پاش به میز گیر کرد و با سر خورد زمین و بیهوش شد.
....
دوباره که بهوش اومد کنار تابوت آلبوس دامبلدور بود. تابوت خالی بود. به سرعت به طرف دریاچه رفت. خواست صورتش رو بشوره تا از این خواب بیدار بشه ، اما.... اون..... اون خود آلبوس دامبلدور بود. همه چیز رو دوباره بررسی کرد.
با خودش گفت :
" اسنیپ هیچوقت نمی خواست من بمیرم. برای همین طلسم بیهوشی رو خوند نه طلسم مرگ رو . وگرنه من باید میمردم. با این حال آلبوس خودشو فدای من کرد. یعنی خودم در نقش آلبوس فدای هری واقعی شدم.
دستکشای پشمی!!!
فقط آلبوس دوست داشت یه جفت دستکش پشمی هدیه بگیره. "
....
هری پاتر از خواب بیدار شد. تو خواب واقعا گریه کرده بود. اشکاشو حس میکرد. دامبلدور دیگه زنده نبود و هری هم دامبلدور نبود ، اما هاگوارتز وجود داشت و همه چیز عالی بود.

========
===========

حتما نقد شود لطفا


تصویر کوچک شده


Re: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۴:۵۱ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
#10
بدتر از مرگ اینه که نخوای زنده باشی و زندگی کنی.
وقتی آدم از زندگی کردن متنفر بشه ، زندگیش میشه جهنم که از صد بار مردن هم بدتره.
زندگی بدون عشق یعنی بی هدف بودن. وقتی هدفی نداری و دلیلی واسه بودن (البته این در صورتیه که خدا فراموش بشه) حتما بدتر از مرگه.
وقتی دوستی نداشته باشی و تنها باشی یعنی عذاب الیم ، که باز هم به نظر من بدتر از مرگه.

همه اینا بدتر از مرگه. ( به نظر من)


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.