هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#1
1-یک جانور در رده 5 اکس بنویسید
شیمر:
شیمر هیولای یونانی کمیابی است که سر شیر تنه بز و دم اژدها دارد.این هیولا بسیار بی رحم و خطرناک است
و تنها جادوگری که موفق به کشتن یک شیمر شد از شدت خستگی از اسب بالدارش سقوط کرد و مرد.
تخم شیمر جزو کالاهای درجه یک غیر قابل خرید و فروش است.
2- یک مقاله در مورد حیوانات گروه اول ملال آورها بنویسید.
این دسته از موجودات همانطور که از نامشان پیداست بسیار ملال آور و به طور کلی بی خاصیت اند.وجود آنها عموما نه ضرری به کسی می زند و نه فایده ای برای کسی دارد.اما در مواردی ممکن است فواید ویا ضررهایی داشته باشند.مثلا ازدیاد نوعی از آنها در یک مکان موجب دردسر است ولی مبارزه با آنها حتی ازپس فشفشه ها هم بر می آید(البته تا حدودی)
معروف ترین موجوداین گروه کرم فلوبر است.از دیگر موجودات این گروه می توان به قارچ تنبل و وزوزک اشاره کرد.
3- بنویسید چگونه می توان پنج پا را رام کرد
رام کردن پنج پا توسط کمتر از هفت تا هشت جادوگر ممکن نیست،پسرم.اولین گروه رام کننده پنج پا با استفاده از ترکیب وردهای پتریفیکوس توتالوس ،ایمپدیمنتا ، اینکارسروس و له جی کورتادوس توانستند این موجود ار رام و آرام کنند،پسرم


DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#2
چگونه می توان ذهن چفت شده را خواند؟

1-ابتداذهنمان را در برابر ضد حمله چفت شدگی فرد مورد نظر چفت می کنیم
2- سپس ازنیروی بازدارنده شخص کپی می گیریم.
3- نیروی حمله کننده خود را با نیروی بازدارنده ترکیب می کنیم
4- با سه بار تکرار جمله " نیروها کپی شوید برید تو دماغش حالا حمله کنید بزنید تو سرش " نیروها را به سمت دیوار چفت شدگی می فرستیم تا در آن سوراخی ایجاد کند.
5- با استفاده از همان سورخ اطلاعات را از ذهن فرد بیرون می کشیم

طلسمی معرفی کنید که مربوط به موضوع این درس باشد(فقط نام و کار)

ویرتوس ذهینیوس: این طلسم با ایجاد یک حمله مجازی ،ذهن فرد را مشغول می کند و راه را برای نفوذ به ذهن هموار می کند.


DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#3
سکانس اول-روز- دفتر دامبل دور:
دامبل دور روی صندلی اش نشسته بود و داشت جواب نامه اسکریم جیور را تمام می کرد.در همین هنگام صدای آرام چند ضربه به در به گوش رسید و سپس مینروا مک گوناگال وارد شد.
مک گوناگال گفت: می بخشی آلبوس...می تونم وقتتو بگیرم.
دامبلدور با آرامش جواب داد: بله مینروا،حتما.
مک گوناگال با کمی نگرانی در صدایش گفت:
- آلبوس من در مورد محفل نگرانم...با توجه به اتفاقاتی که در وزارتخونه افتاد و بسته شدن خونه بلک...من نگران مکان تشکیل جلسات محفل هستم..ما کجا باید تشکیل جلسه بدیم؟...اعضا خیلی وقته که دور هم جمع نشدن.
- آه مینروا با توجه به شرایط موجود من فکر می کنم برای تشکیل جلسات دیگه اون همه احتیاج به مخفیکاری نداریم..بنابر این من فکر می کنم بد نباشه که به طور موقت در یکی از تالار های هاگوارتز تشکیل جلسه بدیم...
مک گوناگال حرف دامبل دور را قطع کرد و گفت: ولی آلبوس! وقتی مدرسه باز بشه چی؟ اونوقت چیکار کنیم؟
- همونطور که شنیدی گفتم به طور موقت...با توجه به جادوهای موجود،هاگوارتز امن ترین جاست.برای بعد از اون هم فکرهایی دارم..
به نظرم لازمه همین امشب تشکیل جلسه بدیم.

مک گوناگال در حالی که لبهایش را می گزید و با اینکه هنوز قانع نشده بود دیگر حرفی نزد و با گامهای بلند دفتر را ترک کرد.
دامبل دور نیز آرام از سر جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت تا جواب نامه اسکریم جیور را به پای جغدی که نامه را آورده بود و منتظر بود تا جواب نامه را هم ببرد بست و او را راهی کرد.سپس به سمت فاوکس ققنوسش رفت و آهسته گفت:فکرکنم وقتشه اعضا محفل رو خبر کنی دوست عزیزم.
فاوکس هم به آرامی پلک زد و لحظه ای بعد با روشن شدن شعله ای و با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.

سکانس دوم-همان شب - سرسرای بزرگ هاگوارتز:
صدای همهمه جمعیت به گوش می رسید.اعضا محفل ققنوس که آن شب جلسه داشتند به دور میز بزرگی که به تازگی آنجا قرار گرفته بود جمع شده بودند و منتظر شروع رسمی جلسه بودند.
پس از چند دقیقه مک گوناگال ایستاد ، صدایش را صاف کرد و گفت:
-اهم...از همین لحظه جلسه محفل ققنوس رسمیه.خواهش می کنم در طول جلسه سکوت رو رعایت کنید...با توجه به شرایط موجود و صلاحدید پروفسور دامبلدور امشب این جلسه رو در در تالار اصلی هاگوارتز برگزار می کنیم.هدف از تشکیل جلسه این است گزارش فعالیتهای اعضا ارائه شود تا بقیه از پیشرفت آنها مطلع شوند.همچنین پاره ای از تصمیمات مهمی که بایستی اتخاذ شود در این جلسه به شور و سپس به رای گذاشته خواهد شد.اولین گزارش مربوط است به ام م م م ...سوروس اسنیپ.پروفسور خواهش می کنم.

اسنیپ از جایش بلند شد و شروع به صحبت کرد:
- متشکرم پروفسور مک گوناگال...گزارشم رو با فعالیتهای مرگخوارانشروع می کنم.در یک ماه گذشته نارسیسا مالفوی برای ملاقات همسرش در آزکابان تلاش داشته که هفته پیش تونست به آزکابان بره و اونو ملاقات کنه دقیقا نمیدونیم چطوری ولی به احتمال زیاد طلای زیادی که خرج کرده تونسته این کارو انجام بده.از صحبتهای رد و بدل شده بین اونها اطلاع زیادی نداریم ولی میدونیم بیشتر وقت ملاقاتشون در حالی گذشته که نارسیسا گریه می کرده و لوسیوس ساکت بوده.

مورد بعدی مربوط به قتل آملیا بونزه.احتمالا لرد سیاه برای این قتل برنامه ریزی خاصی نداشته چون تا اونجایی که من می دونم هیچ کس جز خودش تا پانزده دقیقه قبل از فتل نمی دانست که لرد سیاه قصد انجام چه کاری داشته. مشروح این گزارشات رو در این جا نوشتم که تقدیم محفل می کنم.
سپس طوماری را تحویل مک گوناگال داد.مک گوناگال گفت:
-ممنوم...وحالا نوبت ریموس لوپین است که گزراش فعالیتهایش را به محفل ارئه کند.
لوپین ایستاد و گفت:
-ممنون پروفسور... بله...در این مدت اتفاق خاصی رو در بین گرگینه ها نداشتیم ولی...
اما لوپین سخنش را قطع کرد چون در همان لحظه آتشی در بالای میز روشن شده بود و سپس شعله آتش با افتادن نامه ای جلوی دامبل دور خاموش شد.دامبل دور نگاه سریعی به نامه انداخت و گفت:
- باید خودمونو به دهکده ویستون سیتی برسونیم.دیوانه سازها قصد یه حمله دسته جمعی به اونجا رو دارند.تعدادشون حدود پنجاه تا اعلام شده.

تعداد زیادی از اعضا ازجایشان بلند شدند و آماده رفتن به این ماموریت شدند.اما اسنیپ با صدای بلندی گفت:
- فکر نمی کنم احتیاجی باشه همه مون به اونجا بریم،پروفسور.به نظر من پنج شش نفر کافیه.... فکر می کنم کینگزلی،تانکس،ریموس،الستور،هستیا از پسش بر بیان.
دامبل دور گفت:ولی به نظر من پنج نفر کافی نیست...ولی چون در حال حاضر صلاح نیست همه اعضا با هم به آنجا بروند شما اوضاع را بررسی کنید،اگر به مورد مشکوکی برخوردید فورا بقیه را در جریان بگذارید.
هر پنج نفر سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و به طرف در رفتند.
بعد از رفتن آنها دامبل دور گفت:
- بسیار خب. به نظر من باید جلسه رو همین جا تموم کنیم ، لطفا گزارشهای کتبی تونو به پروفسور مک گوناگال تحویل بدین.متشکرم.خدانگهدار.
سپس از جایش بلند شد و به سوی دفترش راهی شد.اعضا نیز یکی یکی برخاستند و گزارشهای خود را به مک گوناگال دادند و رفتند.
ادامه دارد.....
خلاصه قسمت بعد:
پنج نفری که برای مبارزه با دیوانه ساز ها به جنگلهای اطراف ویستون سیتی نمی دانستند که خطری بزرگتر از چند دیوانه ساز منتظر آنها ست. در قسمت بعد می بینیم که چگونه نبرد کوچکی آنها تصورش را می کردند تبدیل جنگی تمام عیار خواهد شد.

هوممم
دو روز میشه روی پستت فکر کردم امشب بالاخره ویراییش کردم ... ببین ذوست عزیز ... پستت بسیار عالی بود دفعه ی اول که خوندم گفتم تاییدت کنم ولی بار دوم شک برم داشت ... تا امشب کهبرای بار چهارم بودم که فکر میکنم خوندم پستتو
ببین پستت خیلی زیباست فضا سازی به اندازه ی کافی داره ولی شرط قوانین محفلو نداره ... یعنی در واقع پستت سفید نیست شاید باشه ولی رویدادی رو نشون نداده ... و فقط نشون دادی دیوانه سازها به جایی حمله میکنند و جلسه ای عادی که در محفل تشکیل میشه ... این پست رو باید با جنگی ... یا چیزی شبیه به جنگ در هم کنی تا یک چیز خوب از آب در بیاد ...
تایید نشد !!!
میتونی روی همین مانور بدی(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۴ ۱۹:۰۱:۵۹

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: نقش خداوند در هری پاتر چیست؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵
#4
با توجه به این که جادوگران هم مراسمی مذهبی مثل کریسمس را برگزار می کنند می توان گفت که آنها نیز به خدا اعتقاد دارند و این نکته را می توان به صورت تلویحی از کتاب دریافت.یعنی جادوگران هم انسان هستند ولی با تواناییهای خاص


DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: چرا تابلو چهار مدیر اصلی در هاگوارتز نیست؟
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#5
توجه شما را به یک نکته جلب می کنم:
هدف از گذاشتن تابلو در اتاق مدیر چیست؟
اگر فرض کنیم هدف زنده نگه داشتن یاد مدیران پیشین هاگوارتز بوده پس چهار مدیر اصلی با چهار نشانی که برای گروه خود دارند هیچ احتیاجی به تابلو ندارند.چرا که هر لحظه با دیدن این نشانها به یاد آنها می افتیم.پس چه یادبودی بهتر از این نشانها می توان یافت؟


DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#6
نام:اگریپا کورنلیوس
گروه:گریفیندور
علاقه مندی ها:دفاع در برابر جادوی سیاه ، طلسمات ، تغییرشکل، نجوم ، ریاضیات جادویی


DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#7
نام : اگریپا نام خانوادگی: کورنلیوس
سن:بسیار بسیار بسیار زیاد
چوب جادو:12.5 اینچ از جنس چوب خاس و با مغزی از پر ققنوس.
چوب جارو :دست ساز
خلاصه شرح حال:
چند سال بعد از تولد مرلین به دنیا آمدم و بعد از او دومین جادوگر تاریخ انگلستان بودم.همراه با او به آموختن و آموزش جادو در استون هنج پرداختیم و توانستیم هنر جادو و جادوگری را اعتلا دهیم.با مرلین اولین سنگ جادو را ساختیم و به پرورش استعدادهای درخشانی چون اسکات بزرگ پرداختیم. و همچنین از شاگردان خوب ما که بی شک در گسترش علم جادو تاثیر بسزایی داشتند چهار موسس هاگوارتز بودند.دشمن خونی من هرپوی کثیف است که امیدوارم هیچوقت اینجا نبینمش.
در تاسیس هاگوارتز نقشی اساسی داشتم و به موسسان آن پیشنهاد انتخاب یک حیوان به عنوان نمادشان را دادم که متاسفانه این موضوع بعدها باعث تفرقه میان آنها شد ، در طول زندگیم چیزی که باعث آزار من این بود که چرا سالها تلاش من برای ترویج جادو با این جدایی بین آنها خدشه دار شد.نقش من در تاریخ به عنوان جادوگری بزرگ به خواسته خودم با قرار دادن عکسم بر روی کارتهای شکلات قورباغه ای بزرگ داشته شد.
البته در آخر باید سخنی از دامبلدور عزیزم نقل قول کنم که می گه:"منو به خاطر بی بهرگی از تواضعی شایسته ببخش[ید]"
وضعیت ظاهری:
باقد 5/3 فوت،ریش سفید بلند، کله بی مو چشمان خاکستری رنگ با نمکترین جادوگر تاریخ هستم.
علایق مهم:
موسیقی مجلسی ، رنگ سبز ، خوراک میگو ، شیرین بیان ،شکلات قورباغه ای ، اکس کالیبو ، استون هنج ، کملوت ، ماروین اژدهای سبز ولزی ام و منقار آهنی هیپوگریف خوبم ، پرورش گیاهان جادویی ، معجون سازی و مهمتر از همه جادوگران( با ایهام).
گروه:گریفیندور(به خاطر شخصیت خلاق،بی پروا و شجاعم)
شعار:DRACO DORMIENS NANQUAM TITILANDUS
در پایان هم برای همه جادو گران آرزوی سلامتی دارم.
با تشکر از مدیران خوب سایت.


تایید شد!


ویرایش شده توسط اگریپا کورنلیوس در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۹:۲۲:۲۳
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲۳:۴۸:۳۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۶:۳۴:۴۸

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵
#8
روزی که دیگر ولدمورت پیروز نبود
شب بود.شبی سرد و ساکت.نسیم ملایمی می وزید و ماه بر دره گودریک می تابید.روز ها بود که به خاطر طلسمهای حفاظتی اجرا شده کسی از آنجا عبور نکرده بود.این طلسمها به خاطر امنیت تنها ساکنین دره اجرا شده بودند.هر سه عضو خانواده پاتر در خواب بودند،آن شب همه چیز عادی بود.آنها با یکدیگر شام خورده بودند و با عجله برای خوابیدن آماده شده بودند.اما...ناگهان پیکر موجود سیاهپوشی در کنار دره ظاهر شد.همراه با ورود او تکه ابر بزرگی جلوی ماه را گرفت و دره گودریک در تاریکی فرو رفت.پیکر سیاهپوش همانطور که به آرامی پیش می رفت زیر لب چیز هایی زمزمه می کرد گویی داشت طلسمی را باطل می کرد.تا وقتی که به پشت در خانه پاترها نرسیده بود.کسی از حضور او آگاه نشده بود اما به محض اینکه خواست در خانه را باز کند جیمز با شدت از خواب پرید. می دانست که خود اوست.انگار از مدت ها پیش منتظر او بود.
لیلی هم که حالا بیدار شده بود با صدای گرفته پرسید:چه خبر شده؟
جیمز پاسخ داد:خودشه.... مطمئنم که خودشه
لیلی با هراس گفت:نه جیمز این امکان نداره.
جیمز به سرعت چوبدستی اش را از کنار تخت برداشت و به سمت اتاق پذیرایی رفت.لیلی هم که تقریبا مطمئن بود ولدمورت نیست. هری را بغل کرد و پشت سر جیمز پایین رفت.
جیمز با عصبانیت گفت:لیلی چرا اومدی پایین...
لیلی خواست جواب بدهد که جیمز گفت:هیس انگار یه صدایی میاد..
برای چند لحظه در به آرامی به حرکت در آمد و ناگهان با صدای مهیبی از جا کنده شد.
جیمز فریاد زد:لیلی..هری رو ببر بالا...
و لحظه ای بعد همه چیز از ذهن لیلی پاک شد جز اینکه باید جان بچه اش را نجات دهد.هنگامی که با سرعت از پله ها بالا می رفت صدای فریادهای بی امان شوهرش را می شنید.اما وقتی وارد اتاق شد وخواست در را ببندد ناگهان صدای فریادهای جیمز خاموش شد.آنجا بود که فهمید ولدمورت جیمز را کشته و او را نیز خواهد کشت.بی صدا شروع به گریه کرد.ولدمورت حتما طلسم مرگ را اجرا خواهد کرد و او و هری را خواهد کشت...اما باید راهی برای مقابله با این طلسم باشد.بله..وجود داشت راهی که سالها پیش در کتابی خوانده بود...و لیلی به فکر فرو رفت:
فلش بک
فصل امتحانات نزدیک بود و تمام دانش آموزان سال هفتم بعدازظهر خود را در کتابخانه می گذراندند.لیلی هم همراه با دوستانش وارد کتابخانه شد.می خواست به بخش ممنوعه برود تا چند کتاب در مورد جادوی سیاه پیدا کند.کتابها را از قفسه ها در آورد و به سمت میزی رفت که دوستانش انجا منتظرش بودند.هنگامی که میخواست کتاب جادوی سیاه در گذر قرون را بردارد متوجه کتابی قدیمی با جلد قهوه ای سوخته شد که زیر بقیه کتابها بود وهیچ اسم و عنوانی نداشت.مسلما آن کتاب را از روی حواس پرتی برداشته بود.کنجکاوی ذاتی اش باعث شد که کتاب را باز کند و ورق بزند.تمام صفحات کتاب سفید بود...به جز یکی:
"....تنها جادوی محافظ در برابر طلسم مرگ، طلسم زندگی است.در این طلسم شخصی باید خود را فدای دیگری کند تا وی را ازطلسم مرگ مصون بدارد.در این صورت است که طلسم مرگ به شخص اجرا کننده باز خواهد گشت و وی را خواهد کشت و این است طلسم زندگی:.."
و لیلی جمله بلندی را خواند که ورد این افسون بود و عجیب اینکه آن را به آسانی به خاطر سپرد.
بازگشت به صحنه اصلی:
و اکنون لیلی پس از سالها باز هم آن را به خاطر آورد..بله تنها راه همین بود.باید انتخاب می کرد و مادر بودن راهی جز فدا شدن برای او باقی نمی گذاشت.
هنگامی ولدمورت در را با شدت باز کرد او فهمید که تقدیر او را برای این روز آماده کرده است.
ولدمورت گفت:برو کنار دختر احمق نشو اینطوری زنده می مونی
اما لیلی گفت:نه اگر اون رو می خوای باید اول منوبکشی.
ولدمورت با خشم گفت:باشه پس اگه تو اینطور میخوای...
وهنگامی که ولدمورت چوبدستی اش را برای اجرای طلسم مرگ بالا برده بود لیلی دیگر به آرامش رسیده بود چون می دانشت که پسرش زنده خواهد ماند....
ولدمورت به آرامی از روی جسد لیلی رد شد و به سراغ هری رفت...
- حالا دیگه هیچوقت مزاحم من نخواهی شد.
اما وقتی پرتو سبز رنگ به بدن هری خورد او را نکشت.بلکه نور آبی درخشانی از بدنش خارج شد و تمام خانه را روشن کرد.وقتی که نور خاموش شد روح ناقص ولدمورت با سر و صدا به پرواز در آمد و به جایی در دور دست رفت.
از آن لحظه به بعد تنها صدای گریه درد ناک هری- که اکنون داغی بر پیشانی داشت- به گوش می رسید که در کنار اجساد پدر و مادرش و ولدمورت سکوت دره را می شکست.
.................................................
از اینکه یه کم طولانی شد عذر می خوام ولی قصه اش احتیاج به پردازش داشت.ممنون

در نوشته های بلند بهترین کاری که میتونه به خواننده کمک کنه اینه که نویسنده بین پاراگراف ها یه خط فاصله اضافی بذاره!! و همینطور دیالوگها رو در یه خط جدید بنویسه! مثلا:
و همینطور اینکه استفاده از علایم نگارشی درست باعث میشه که فضای داستان قشنگتر منتقل بشه! چند تا علامت بیشتر نیست اما تاثیر زیادی داره!
مثلا:

هنگامی ولدمورت در را با شدت باز کرد فهمید که تقدیر او را برای این روز آماده کرده است.ولدمورت گفت:
_ برو کنار دختر! احمق نشو...اینطوری زنده می مونی!

اگه بتونی این اشکالات رو در این نوشته اصلاح کنی و با پیام شخضی بهم بفرستی...خیلی خوب میشه!

موفق باشی...تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۳۸:۰۶

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
#9
سکانس اول
شب - داخلی- در یکی از راهروهای قلعه:
[راهرو کمی شلوغ است.همه به خوابگاه خود بر میگردند. تنها نوری که راهرو را روشن می کند نور کم سوی مشعلهای روی دیوار است.صدای مبهم حرف زدن دانش آموزان به گوش می رسد. جیمز سیریوس و ریموس نیز در حال رفتن به برج گریفیندور هستند.]
جیمز:آآآآآآآآآه[خمیازه]...این درس تاریخ هم عجب درس مزخرفیه...تکلیفش از اون هم مزخرفتره.چه فایده ای داره ما بدونیم هزار سال پیش کی چی کار میکرده.من که فکر نمیکنم دلم بخواد سالای آینده هم این درسو بردارم
ریموس.اوه ولی به نظر من سختیش مال همون سال اوله.
سیریوس:ولی من از سال بالاییها که پرسیدم اونا هم میگن درس......
تررررررق دنگ.......[جیمز با شخصی ناشناس برخورد می کند]
سیریوس:اوه جیمز...چه اتفاقی افتاد...[رو به فرد ناشناس] آهای مگه کوری جلوی پاتو نگاه کن...
آن فرد ناشناس همان اسنیپ بود که اکنون داشت معجونش را که به زمین ریخته بود به داخل ظرف بر میگرداند...
اسنیپ:[با خشم]من داشتم راه خودمو می رفتم اون جلوی راه منو گرفته بود.
جیمز که اکنون ایستاده بود رو به اسنیپ فریاد زد:توی راهرو این همه جا هست.تو باید درست از راهی که من میرفتم بری.
اکنون همه سر جایشان میخکوب شده بودند و آن دعوا را تماشا می کردند
اسنیپ که صدایش آرام اما خشمگین بود گفت : بهت پیشنهاد می کنم که عینکتو عوض کنی.چون این طور که معلومه به بیناییت کمکی نکرده .
جیمز که خشمش بیشتر شده بود با صدای بلندتری گفت:چی....عینک منو مسخره می کنی؟
اسنیپ با پوزخند جواب داد:درسته.دارم عینکتو مسخره می کنم.
عده ای با تمسخر شروع به دست زدن کردند و عده ای نیز با اعتراض فریاد می زدند.دسته ای دیگر نیز که فقط دیدن دعوا برایشان مهم بود به حرفهای دو طرف اهمیتی نمی دادند.
اکنون سیریوس نیز که به اندازه جیمز خشمگین بود گفت:مثل اینکه لازمه یه کم ادبت کنم پسره پررو...
ریموس که اکنون سعی می کرد جلوی آن دو را بگیرد گفت:بچه ها...بچه ها بسه دیگه...اااه جیمز تو رو خدا.
اسنیپ با همان صدای آرام گفت:ولشون کن...ولشون کن ببینم چی کار می خوان بکنن.
سیریوس که سعی می کرد ریموس را کنار بزند در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد گفت:برو کنار ریموس تا بهش نشون بدم...
ناگهان صدای بمی از انتهای راهرو به گوش رسید: اینجا چه خبره...
دامبلدور به آرامی به سوی آنها آمد.جیمز و اسنیپ با نگاهی سرشار از نفرت به هم خیره شده بودند.
دامبلدور باز هم پرسید: موضوع چیه پسرا؟
عاقبت اسنیپ از خیره شدن در چشمان جیمز دست کشید و گفت:هیچی پروفسور. یه برخورد کوچیک بین من و این آقا پسر بوجود اومد مشکلی نیست.
جیمز نیز که هنوز خشمش در صدایش جاری بود گفت:بله پروفسور هیچ مشکلی نیست.
دامبلدور گفت:خب خوشحالم از اینکه مشکلی نیست.پس می تونید به خوابگاهاتون برگردید.جمعیت پراکنده شدند
و آن سه نفر نیز راه افتادند.جیمز در حالی که نفس نفس می زد گفت :این پسره عوضی کی بود؟
ریموس گفت : فکر کنم اسمش اسنیپ بود.
سیریوس با نفرت گفت:اسنیپ...همون که توی اسلیترینه؟همون که میگن جادوهای سیاهی که میدونه بیشتر از جادوهای معمولیه که ما بلدیم ؟
ریموس گفت : به گمانم همون باشه.
جیمز گفت : دیدم قیافش جادوگرای سیاه می خورد...حتما باید یه درس حسابی بهش بدم
ریموس که حالا جلوتر از آن دو نفر از پله ها بالا می رفت گفت:اوووه بچه ها بس کنید این یه اتفاق ساده بود.دیگه این قدر شلوغ کردن نداشت
جیمز تا وقتی که وارد خوابگاه می شدند ساکت بود اما هنگامی که وارد خوابگاه می شدند گفت:یه اتفاق ساده بود ولی توهین اون یه توهین ساده نبود.
شب-داخلی-خوابگاه پسران:
[هر سه نفر وارد خوابگاه شده اند و در حال آماده شدن برای خوابند]
سیریوس که می خواست جیمز را آرام کند گفت:ولش کن رفیق اون پسره یه چیزیش می شد.به فردا شب فکر کن که دوباره می خوایم توی قلعه پرسه بزنیم.راستی پیتر کجاست؟
ریموس در حالی که لباسهایش را عوض می کرد جواب داد:با اسلاگهورن مجازات داره...راستی بچه ها من فردا نمی تونم باهاتون بیام می دونید..ام م م... مادرم...اون مریضه باید برم پیشش.
سیریوس که اکنون در تختش بود گفت : اشکال نداره رفیق...و بعد زیر لب به جیمز گفت: به نظر تو این رفتار ریموس عجیب نیست.
اما جیمز جوابش را نداد چون غرق در این خیال بود که چگونه از اسنیپ انتقام بگیرد...
پایان


خوب، ببین! اینجا نمایشنامه به اون معنایی که میشناسیم نیست...اگه بری نوشته های بچه های سایت رو بخونی متوجه میشی...وقتی توی [ ] یه چیزی مینویسی یخورده ناجور درمیاد...پیشنهاد میکنم برو پستهای سابق این تاپیک مثلا چند صفحه قبل یا تاپیکهای هرجای سایت مثلا هالی ویزارد رو بخون!
سوژه ات در راستای کتاب بود و سی تاریخی! ولی نوآوری هم فراموش نشه!
یه هفته بعد دوباره منتظرتم! تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۲۳:۲۴:۳۸

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#10
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر
بوووووم تررررررق
- لانگ باتم...ای ابله چند بار باید بگویم که نباید تمام ذخیره پودر تک شاخ را در پاتیلت خالی کنی.این چیزیه که دقیقا سه بار تکرار کردم.اووووه لانگ باتم من فکر میکنم که خرابکاریهای تو از لحظه ای که از قطار هاگوارتز پیاده شدی شروع شد.از پدر و مادر تو پسری خیلی با استعدادتر از تو انتظار میرفت...
بعد ازاین کلمات اسنیپ نویل دیگر هیچ نشنید.صدای دنگ دنگ مبهمی در گوشش احساس میکرد برای چند لحظه احساس کرد دیگر نمیتواند نفس بکشد.وبعد...
ایستاد و فریاد زد: نه
- چی؟
-دیگه به حرفهای شما گوش نمیکنم.متاسفم پروفسور باید یگم که دیگه از توهینهای شما خسته شدم .درسته من خرابکاری میکنم اما شما حق ندارید به من و پدر و مادرم توهین کنید.
همه با تعجب به نویل نگاه میکردند.هیچ کس تا به حال ندیده بود چنین شجاعتی در نویل ظاهر شود.
- بسیار خوب لانگ باتم .خیلی گستاخ شدی.لازمه تا یکی از اون مجازاتای سختمو تقدیمت کنم تا طرز صحبت با یک معلم رو یاد بگیری بعد از کلاس بمون تا بهت بگم چیکار باید بکنی.
نویل در حالی که نفس نفس میزد نشست.رون گفت:آفرین نویل خوب جلوش ایستادی.اما نویل نشنید چون هنوز صدای دنگ دنگ از گوشش بیرون نرفته بود.
بعد از کلاس اسنیپ نویل را فرا خواند و گفت:خوب.برات دو تا کار خوب دارم لانگ باتم.اول باید تمام شومینه های طبقه پنجم تا هفتم رو تمیز کنی و بعدش هم باید تابلوی یوریک دیوانه رو که انتهای راهروی دوم طبقه هفتم رو به زیر زمین ببری و لازمه که بگم اصلا تابلوی سبکی نیست.........
نویل از کلاس خارج شد دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت او توانسته بود برای اولین بار در مقابل اسنیپ بایستد.با احساساتی آمیخته با خشم و خوشحالی به طرف برج گریفندور برگشت و در راه با حواس پرتی به یکی از دخترهایی که از کنارش رد می شد تنه زد و او را انداخت.

دوست عزیز. سوژه، شروع و پایان مناسبی برای داستانک خود انتخاب کرده بودید. به شما تبریک میگم. تایید شدید و میتونید در کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید. موفق باشید


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۹:۰۵:۱۷

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.