هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#1
....فریادی که هرگز از گلویشان خارج نشد!

(ادامه)

بونز آرام سرش را از قدح اندیشه ای که روی میزش قرار داشت دور کرد و لبخند غم انگیزی بر لبش نشست.خاطره درست تدوین شده بود.سرش را بلند کرد و رو دیگر کسانی که در اتاق بودند سری تکان داد.کرپسلی کنار شومینه به دیوار تکیه داده بود و به آتش درون آن نگاه می کرد.آلفونسو عینک تک عدسی به چشم داشت،ردایش اندکی پاره و کثیف بود و برگه ای را که در دست داشت می خواند.بودلر نیز آرام و خسته روی صندلی کنار میز نشسته بود.
بونز با صدایی آرام گفت:
_خاطره آماده ست...همونطور که توی پیام نوشته بود...
آلفونسو نامه را به پایان رساند و با صدایی خسته گفت:
_حالا چی میشه؟...
بودلر در جواب او گفت:
_تو که نامه رو خوندی...اون تو نوشته بود.
آلفونسو حالت عجیبی داشت.
_می دونین چیه؟...باورم نمیشه ...که کراوچ تو این مدت چه کار هایی کرد...اون از اون موقع که وزیر نشد به هم ریخته بود ، ولی این نامه....
آلفونسو با افسوس سری تکان داد و رفت:
_آزکابان سقوط کرده...به محض اینکه رئیس بفهمه...آدمهاش میان سراغم ...باید برم..
شاید اگر همین حرف را چند روز یش میزد آنت سه نفر دیگر حاضر در اتاق با صد نوع ورد و طلسم جلوی او را می گرفتند و دستگیرش می کردند اما حالا همه چیز تغییر کرده بود....آلفونسو رفت و در را نیز پشت سرش بست.هنوز انعکاس صدای بسته شدن در فرو ننشسته بود که لارتن گفت:
_به هاگوارتز حمله شده بود...دامبلدور مرده...از ما خواسته شده برای بررسی بریم اونجا.
بونز از جایش بلند شد و به سمت در رفت:
_باید بریم...ما دیگه اینجا کاری نداریم.
او به همراه لارتن کنار در منتظر بودلر بودند.
_بیا دیگه...بلاخره زمانش رسیده یه کاری بکنیم...هاگوارتز منتظره.
بودلر از روی صندلی بلند شد .لحظه ای به آتش رو به خاموشی شومینه نگاه کرد .تشریح احساسی که در چشمانشان وجود داشت بسیار سخت بود،نفرت و شاید اندکی هم حسرت و ناراحتی....و بلاخره هرسه دفتر را ترک کردند و در راهروی زمان برای همیشه بسته شد .


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۲:۵۰:۰۰
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۲:۵۲:۰۱

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#2


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#3
بعد از ظهر روزی تاریک و بارانی اواسط نوامبر بود.باران گلوله گلوله به در و پنجره های مغازه ی اولیوندر می کوبید .در بیرون مغازه مردم در رفت و آمد بودند تا هرچه زودتر و قبل از خیس شدن به مغازه ی مورد نظرشان برسند. اولیوندر بر روی صندلی چوبی و قدیمیش نشسته بود و آهنگی را زمزمه می کرد .عدسی گردی به چشم زده بود و مشغول تراشیدن چوبی نازک بود تا به کلکسیون چوبدستی هایش اضافه کند.تقریبا کارش تمام شده بود که صدای دیلینگ دیلینگ از سوی در مغازه که اکنون باز شده بود به گوش رسید.

مردی با ردایی یکدست سیاه و کلاهی لبه دار وارد شد.

_سلام ، آقای اولیوندر !

_اوه ..خوشوقتم آقای کراوچ ...

اولیوندر با کراوچ دست داد .

_آقای اولیوندر...برای خرید یک چوبدستی برای خودم اومدم.

_البته البته...بفرمایین...آقای کراوچ ...شما مدت ها پیش از من چوبدستی خریده بودید...چوبدستی خوبی بود نه؟

_البته...در طی این همه سال واقعا خوب کارکرد ...و بدون نقص.

_خب ..پس هرچه مشخصات چوب جدیدتون بهش نزدیک تر باشه ..فکر کنم بهتره...

او به پشت میزش بازگشت و در میان قفسه ها به جستجو پرداخت.در همان حال زمزمه کرد:

_سی و دو سانتی متری از درخت شمشاد بود ...مغزش هم از ریسه ی قلب اژدها ..درسته؟

_درسته آقای اولیوندر...و انعطاف پذیر.

اولیوندر سری تکان داد و به جستجویش ادامه داد.در همان حال به صحبت پرداخت:

_از اون اژدها چوب دیگه ای ندارم....معمولا ما چوب هایی رو که مغز یکسانی دارن به جاهای مختلفی می فرستیم... و در عوضش نوع هایی دیگه رو می گیریم...به همین دلیل باید اولین وجه تشابه رو کنار بگذاریم.

کراوچ در حالی که ردای خیسش را خشک می کرد سری تکان داد و روی صندلیی در کنار میز اولیوندر نشست.

اولیوندر بلاخره چوبی را بیرون آورد و روی میزش ،روبروی کراوچ قرار داد.

_شما این رو امتحان بکنید لطفا...چوبش از درخت سرخسه ..اما طول و انعطاف پذیریش مثل چوبدستی قبلیتونه ...معیار های جادو ییش هم به چوبدستی های سازگار با قد و طول شانه تون ...شباهت زیادی داره.

کراوچ چوبدستی را از روی میز برداشت و پیپش را از جیبش بیرون آورد تا آن را به کمک چوب جدید روشن کند.هنگامی که چوبدستی را در دست گرفت سردی خاصی داشت.گویی چوبدستی به جعبه ی کهنه و تاریکش عادت کرده بود و اکنون از بیرون آمدن ناراضی بود.کراوچ چوبدستی اش را تکانی داد .پیپ روشن شد اما همراه آتش اندک آن جرقه هایی پدید آمد گویی ماده ای که در حال سوختن بود ناخالصی دارد.
اولیوندر که مشغول ارزیابی چوبدستی جدیدی بود ،آن را به کراوچ نشان داد و گفت:

_این یکی پر ققنوس توشه و سی و نه سانتی متره و از چوب شمشاد ..دفعه ی گذشته که امتحانش کرده بودید ..یکم بی میل بود اما ...بعد من تغییرش دادم و چوب ترکیبی اش رو عوض کردم...

کراوچ این بار چوبدستی را در دست گرفت.مانند قبلی سرد نبود ولی از آن خاک آلود تر بود.اما قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد اولیوندر چوبدستی را از او گرفت و یکی دیگر را به او داد ...و با صدایی هیجان زده گفت:

_این یکی ریسه ی قلب اژدها داره...البته بر سازگاریش با صاحبش تاثیری نداره ..اما میزان قدرتش رو مشخص می کنه که با چوب سپیدارش همخونی داره....ترکیب جالبه ...سی و سه سانتی متر طولشه.

کراوچ چوبدستی را در دست گرفت..چوبدستی احساس صمیمیتی از خود نشان نداد .اما آثاری از صلابت و روح تهاجمی آن را حس کرد .مقدر و تشنه ی قدرت .میدانست چوب او را انتخاب کرده است.آن را بلند کرد و آرام زمزمه کرد

_ریداکتو....

در طول یک ثانیه چتر از هم جدا شد صدای غرش انفجاری از سوی چتر در حال برخاستن بود که کراوج با سرعت ورد ریپارو را به صورت غیر لفظی اجرا کرد.

هنوز تکه های چتر به طور کامل از هم جدا نشده بودند که از دوباره به یکدیگر پیوستند.

_عالیه...چوبدستی جالبیه ...امیدوارم مثل قبلی براتون کاربکنه.

کراوچ در حالی که چوبدستی را در جیبش می گذاشت و طلای اولیوندر را می پرداخت گفت:

_ممنونم آقای اولیوندر.

سپس شنلش را دور خود پیچید و از مغازه خارج شد.اولیوندر پیر دستانش را از دو طرف باز کرد تا خستگی اش رفع شود سپس سراغ تکه چوب تعمیری اش رفت و عدسی اش را به چشم زد.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#4
پست زیر مربوط به تکلیف کلاس آموزش دوئل است.
______________________________________

قلعه ی آزکابان ،زندان مخوف جادوگران به تنها چیزی که شباهت نداشت همان قلعه بود. قلعه ی متروک سال ها توسط باران های اسیدی آسیب دیده بود.کنگره هایش خرده و بی شکل بودند و موج های سهمگین در یای شمال بی وقفه بر در و دیوار و پایه های قلعه می کوبیدند.این جنگ بی امان قلعه و دریا که بر وحشت حاکم بر آن فضا می افزود برای مرد سیاه پوشی که تازه از دروازه های عظیم قلعه عبور کرده بود بی اهمیت بود. کراوچ پنهان در شنل و کلاه سیاهش ، رو به سوی برجی مخروبه در شمال قلعه حرکت می کرد.

باد لباس ها و پرده های پاره ای را که در محوطه ی قلعه بود همچون پرچم به اهتزاز در می آورد.آسمان ابری گاه رو به ستیز بی امان قلعه و دریا می غرید و آن دو گویی از ترس غرش او برای مدت کوتاهی ساکت می شدند.

کراوچ آرام از پله های خراب بالا می رفت.برج شملی تنها برجی بود هم اکنون و با گذر از این همه ستیزه ها هم اکنون سالم مانده بود. به محض رسیدن کراوچ به پاگردی که در برج در آن جا قرار داشت،گویی آن در برای خوش آمد گویی به او غژغژ کنان باز شد.اما او بدون نگاه کردن به آن از پله های کناری راه سقف برج را در پیش گرفت.

در بالای سقف صندلیی چوبی و قدیمی قرار داشت که بر روی آن شنل پوشی دیگر بالباسی درست مانند کراوچ نشسته بود.کراوچ به سقف برج قدم گذاشت و روبوی مردی که بر روی صندلی نشسته بود ایستاد.باد شنل های سیاه هردو شان را به اهتزاز در می آورد.

مرد از روی صندلی بلند شد (به محض بلند شدن او باد بی امان صندلی را واژگون کرد) و رو به کراوچ گفت:

_کی تو رو به اینجا دعوت کرد؟

صورت مرد در کلاه شنلش پنهان بود و صدایش منقطع بود.کراوچ در جواب گفت :

_من نیازی به دعوت شدن ندارم....ولی چون دوست داری بدونی..باید بگم که رئیس من رو فرستاده...

مرد خنده ی از روی تمسخر کرد و آرام به کنگره ی برج تکیه داد .

_که این طور...رئیس!

کراوچ حوصله نداشت زیاد حرف بزند.

_می دونی چیه؟...فکر کنم حرف زدن دیگه کافیه....من اومدم که تو رو بکشم....

آندو با سرعت زیادی به سمت هم چرخیدند و به یکدیگر نگاه کردند.هیچ علامتی مبنی بر اینکه یکی از آن دو قصد تعظیم دارد وجود نداشت.مکث با واکنش کراوچ به پایان رسید:

_آواداکدآوارا!

مرد سیاه پوش حرکت سریعی کرد و چوبدستیش را بیرون آورد در این حین به سمت دیگری پرید تا هم از برابر طلسم آوداکدآوارای ائ کنار برود و هم او را از سویی دیگر غافلگیر کند. طلسم سبز رنگ کراوچ هوا را شکافت و در شب تاریک به حرکت در آمد.

مرد سیاهپوش چوبدستی اش را تکان عجیبی داد .در همین حین کراوچ طلسم کشنده ی دیگرسی به سوی او فرستاد.دو طلسم یکدیگر را منحرف ساختند وباعث انفجار هایی در برج شدند.

_تو هیچ راه فرارای نداری.

صدای کوبش شلاقی بر سنگ به گوش رسید.طلسم مرد سیاه پوش صندلی واژگون را خرد کرده بود.کراوچ و مرد سیاه پوش اکنون آن چچنان به هم نزدیک شده بودند که با دنباله ی شنل های افراشته شان به یکدیگر برخورد می کرد.نور سرخرنگ دیگری درخشید و به یکی از سنگ های کنگره های قلعه برخورد کرد.

مرد سیاه پوش چرخشی کرد و طلسمی را که کراوچ به سمتش فرستاده بود منحرف ساخت.ابرها همچون دریای زیر پایشان به تلاطم افتاده بودند موج ها همچون ابرها غرش کنان بر دیوارهای قلعه می کوبیدند.باران شروع به باریدن کرده بود و گاه گاهی آذرخشی در آسمان پدیدار می شد و برج و دو مرد در حال مبارزه را روشن می کرد.

صدای غرش رعدی فریاد آواداکدآوارا ی کراوچ و به دنبال آن نعره ی مرد سیاهپوش را خفه کرد . با فرو نشستن صدای آن رعد همه چیز خاموش شد.مرد سیاه پوش با چشمانی هراسناک در کنار بقایای صندلی اش در هم شکسته بود. جسد بیجانش خیس و خونین بود .کراوچ برای مشاهده ی جسد بی جانش ثانیه ای را تلف نکرده و آن جا را ترک کرد.همه چیز آرام شده بود.دریا و قلعه گویی از بهت آن مرگ نزاع دیرینه ی خود را فراموش کرده بودند.ابرها نیز درست مانند این بود که وظیفه ی غریدن و بارش را از یاد برده و خود را به دست بادی سپرده باشند که آن نیز وزیدن را فراموش کرده بود.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: <== ستاد مرکزی آسلام و منکرات جادو ==>
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#5
سابقه ی آسلامی: چندی پیش از دستان مبارک شیخ الشیوخ دستار مبارک حجت آسلامی دریافت نمودیم...قبل از آن به مدت دو ماه حدودا خدمت می کردیم....

آسلام خز است یا پر جغد عله؟:

آسلام خز است.چرا که جغد بسی خزوخیل بوده و از همین جهت پرش نیز خز است پس هر دو گزینه یکی می شود .لذا آسلام خز است .البته اگر از جهت علمی _ ادبی بررسی بنامییم موضوع اندکی پیچیده می شود .......یعنی اینکه ..خب راستش بابا منم سر در نمی یارم...ولش.

چند لیتر بنزین دارید؟:

هیس....آروم تر ...فقط بگو چقدر می خوای؟..من نصف قیمت هم میدم.....البته اگر سوپر کاری و فقط بنزین سوپر می زنی یکم نرخ بالا میره.

تا قزوین از شهرتان چقدر فاصله می باشد؟

تا حالا بهش فکر نکرده بودم(شکلک مرد متفکر)

آفتابه را با کدامین دست برمیدارید؟

با اون یکی دست.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: دفتر اطلاعات کارکنان وزارت خانه و...!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#6
نام و نام خانوادگی: بارتیموس کراوچ (پدر)

سمت در وزارت : ریاست (تفریبا) سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری __کارمند سازمان آسلام و منکرات جادو_0به اضافه ی خدمت کوتاه مدت در آبدارخانه و شورای امنیت)

اگر عضویت در گروههای دیگر دارید اعلام کنید: خیر


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#7
با تشکر از تدریس خوبتون
تکلیف:پست شماره ی 75


____

ببخشید که کمی طولانی شد .


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#8
شبی تاریک بر کوچه ی دیاگون سایه افکنده بود.درنگاه اول کوچه خالی به نظر می رسید.اما در کنج شمالی کوچه، ،اندکی دورتراز هیاهوی هم اکنون خاموش آن ، سایه هایی در چهره ی سیاه تاریکی حرکت می کردند.سایه هایی که گاه به وسیله ی حرکت ناموزون پرده ها ،خش خش ردایی ناپیدا و یا حرکتی ناملموس رقم می خوردند.مغازه ای مملو از لوازمی سیاه و خوف انگیز منبع بوی تعفنی بود که همچون دستی پهنه ی تاریک و مجهول آن زمان کوچه ی دیاگون را ترسناک تر می کرد.

خش خشی از سوی سایه ای تاریک در کنج کوچه بلند و به دنبال آن صدا ،موج ردای سیاه رنگی در تاریکی دیده شد.مردی با کلاهی لبه دار و بلند آرام آرام در تاریکی به سوی مغازه ای مملو از لوازم سیاه می رفت.درواقع همان مغازه ای که منبع آن بوی نفرت انگیز بود و به هوکی یک جن خانگی تعلق داشت.

در مغازه با صدای غژغژی گشوده شد و لحظه ای بعد مرد یسیاه پوش پشت آن ناپدید شد.به محض داخل شدن مرد،هوکی آرام و لرزان جلو آمد.مرد با صدایی عمیق که گویی از جایی نزدیک نای اش خارج می شد با تحکم به هوکی گفت:

_اگه دستات بلرزن و اونا بفهمن که چه اتفاقی داره می افته ،اولین کسی که کشته میشه خودتی.مطمئن باش ،جن.

_ب..ب..بله ...حق با ش..شماست...

_خب..زر زر کردن کافیه..میری اون جا پشت میزت ،شمع رو هم خاموش می کنی..فهمیدی؟

جن سری تکان داد و به پشت میزش رفت.کراوکر مامور سازمان اسرار بود و حضور او در آن جا خارج از حیطه ی کاری مکتوب وزارتخانه قرار داشت . دلیل حضور او در آن جا ماموریتی فوق سری از سوی یکی از تشکل های مخفیی بود که در سایه ی وزارتخانه حضور داشت.

او در یکی از کنج های مغازه ی به هم ریخته همچون دود در تاریکی نا پدید شد و منتظر ماند....

اندکی بعد صدای قدم هایی شمرده به گوش رسید و در مغازه برای دومین بار در آن شب باز شد و سه هیئت شنل پوش را به داخل راه داد.صدای کلفتی از سوی سیاه پوشان خطاب به هوکی ناپیدا گفت:

_اونو بیار ،جن خونگی.....کجایی؟..

او در حالی که چوبش را در می آورد با خود زمزمه کرد:

_این جا چرا این قدر تاریکه؟....لوموس...

روشنایی چوبدستی او هوکی را که در گوشه ای کز کرده بود روشن کرد.مرد چوبدستی اش را تکان داد و کیسه ای روی میز شلوغ هوکی پدیدار شد:

_بیا بی خاصیت....اگه زنده ای فقط به خاطر لرد سیاهه ..وگرنه اون به کسی در برابر خدمت پول پرداخت نمی کنه....حالا قبل از اینکه دهنتو برای تشکر باز کنی ..اونو بده ما....فهمیدی ،جن؟...اونو بده به ما!

او جمله ی آخر را با فریاد گفت.هوکی به نشانه ی تشکر سری تکان داد در حالی که بشدت می لرزید لحظه ای پشت میز ناپدید شد.کراوکر هنوز منتظر بود....آن چه چیزی بود که لرد سیاه برای دریافتش چیزی پرداخت می کرد؟...اما قبل از هرچیزی او باید ماموران دیگری را خبر می کرد...او دستش را چرخش آرامی داد .گویی از کسی سوالی کرده بود.در فضای میان انگشتان باز و خرچنگ مانندش که دورانی کرده بود رشته هایی از آتش و هوا پدیدار شد آرام آرام تنیده و به شکلی شبیه کاغذی در آمد و به همان صورت که پدید آمده بود ،ناپدید شد....نور کم آن(پیامی که کراوکر با روشی خاص فرستاده بود)توجه مرگخواران را جلب کرد هرسه در حالی که چوبدستی در دست داشتند برگشتند و هیئت سیاه را دیدند.در همین حین که گویی زمان کند شده بود ،هوکی از زیر میز بیرون آمد شیئی طلایی در دست داشت.همه ی کسانی که در آن لحظه در مغازه حضور داشتند جز خود هوکی آن را شناختند ،طلسمی مخوف و باستانی...


ناگهان گویی زمان برای جبران کند ی بی موردش در ثانیه ای قبل ،سرعتش را بیشتر کرده بود.در طول مدت زمانی شاید کمتر از یک ثانیه ،فضای تاریک اتاق از نور انواع طلسم ها روشن شد .هوکی جیغ کشید و شئ طلایی را رها کرد.مرگ خواران چچوبدستی ها را تکان می دادند و حین طلسم کردن کراوکر قصد گرفتن آن سئ را داشتند.ناگهان اتاق از مه غلیظی پر شد صدای فریاد های به همراه صداسی شکستن شیشه ها و خرد شدن میز به گوش رسید.صدای پاق از محوطه ی بیرون مغازه به گوش رسید .اما این چند پاق خفیف در برابر آشوب درونمغازه هیچ بودند.

آرام آرام مه غلیظ فرو نشست....در پشت میزی که هوکی پشت آن نشسته بود اکنون مرگخواری نقش زمین بود.و کمی آن ظرف تر جسد بی جان خود هوکی بر روی آوار خود نمایی می کرد قفسه ها خراب شده بودند.کمد ها آتش گرفته بودند.وسایل و ساعت ها شکسته بودند.و شئ طلایی بر روی کف مغازه آرام قل می خورد.

اندکی ؟آن طرف تر در بیرون در مغازه چندین مرد شنل پوش دور دو مرگ خواری که معلق و برعکس در هوا آویزان بودند نگاه می کردند.یکی از مردان شنل
پوش که کلاه لبه دار سیاهی نیز به سر داشت بدون توجه به جسد کراوکر در جلوی درب ورودی رو به مرگخواران گیج گفت:

_لرد باید افراد بهتری رو می فرستاد...ویلیام! برو اون وسیله ی طلایی رو بردار ...(به شئ طلایی که اکنون به نزدیکی در ورودی مغازه رسیده بود،اشاره می کرد)

سپس چوبدستی اش را رو به دو مرگ خوار گرفت و با تلالو نور سبز رنگی به زندگی آنها پایان داد و این بار هم بی هیچ توجهی به جسد کراوکر که مامور خودش بود رو به دو سیاه پوش دیگر گفت:

_وزیر خواسته قبل از رسیدن کارآگاهها از اینجا بریم.

سپس بی هیچ حرف دیگری ناپدید شدند.نگاه خیره ی جسد کراوکر رو به آسمان تیره بود.


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۲۰:۱۹:۳۹

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#9
صدای قدم های سنگینی که از انتهای راهرو زمان به گوش می رسید در آن سکوت مثال نازدنی به اندازه ی وزوز مگسی سرگردان آزاردهنده بود .

کراوچ بر روی صندلی اش اندکی خم شد و به کاغذ کوچکی نگاه کرد که مدتی پیش دریافت کرده بود . این کاغذ کوچک همه چیز را توضیح می داد .همه ی آن چیزی را که او به دنبالش بود.جز یک مورد.
او سرش را بلند کرد و به دفترش نگاهی گذرا انداخت.دفترش در راهروی زمان به شکل قابل قبولی آراسته بود.آراسته و تمیز ،و البته آماده .درست مثل روز نخستی که به آن قدم گذاشته بود.

صدای قدم ها که از راهرویس سنگی به گوش می رسید این بار واضح تر شده بود.

پس از چند ضربه ی کوتاه در آرام باز شد. و سه هیئت سیاه پوش را نمایان ساخت که کلاههای لبه دار و برج مانندشان به همراهی یقه های بالا زده ی رداهایشان چهره ی آنها را در سیاهی فرو برده بود.

یکی از سیاه پوشان گفت:

_صبح بخیر ،کراوچ.

کراوچ آرام از جایش بلند شد تا با تازه واردین دست بدهد.
_صبح بخیر.

مردی که به کراوچ صبح بخیر گفته بود ،کلاهش را برای ادای احترام از سرش برداشت . و با چشمان ریزش که د ر صورت باد کرده و ته ریش های خرمای رنگش ،درخششی بی فروغ داشت به کراوچ نگاه کرد .نور کمی که از چراغی بر روی میز کراوچ بر میخاست سر تاسش را روشن کرده بود.

_آماده ای ،بارتی؟

کراوچ اندکی مکث کرد ،سپس گفت:

_آره ...اما قبلش فقط یک سوال داشتم....چرا؟

مرد حرف او را با لحن خاصی تکرار کرد.

_چرا؟....رئیس خواست که اینطور بشه....چون تو کاری رو که می بایست،انجام دادی...تو کاری رو که از نظرت درست بود انجام دادی و این شایان تقدیره ..ولی قبول کن که سازمان باید نابود می شد...باید ضربه می دید تا روند درست ادامه پیدا کنه...تا اون چیزی که باید، اتفاق بیفته ...درست مثل این واقعیت که وزارتخونه فردا سقوط میکنه..و تو این رو می دونی ولی جلوش رو نمی گیری چون باید اتفاق بیفته... .ما تا الآن قانون های زیادی رو زیر پا گذاشتیم...و در کنارش پیمانی رو قبول کردیم ...پیمانی که دلیل همه ی این اتفاقاته....تو این رو میدونستی ،بارتی و می دونی.....و همین باعث شد که دیشب از من درخواست کنی تا امروز پیشت بیام و کاری رو انجام بدم که درسته.

کراوچ آهسته دستش را در ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون آورد......

_ممنونم .

مرد سیاه پوش بعد از اینکه کراوچ چوبدستی اش را به او داد این را گفته بود.

_روی صندلیت نمی شینی؟..این طوری بهتره.

کراوچ سری تکان داد و به پشت میزش بازگشت و روی صندلی نشست.او آماده بود.درست مثل اولین روز که به آن دفتر قدم گذاشته بود.

نور سبزرنگی از زیر دربسته دفتر کراوچ نمایان شد و اندکی بخش تاریک راهرو زمان را روشن کرد.مامور زمانی که شاهد این درخشش بود آرام تخته شاسی اش را بلند کرد و مشغول نوشتن شد.

بارتیموس کراوچ _____مرگ:بیست و دوم فوریه__ شش و شانزده دقیقه ی صبح____


_____

به ایگور کارکاروف عزیز:

ممنون از نظرت....چشم ...کوتاه ترش می کنم...این یکی کوتاه تر شد ....فقط یکم بین پاراگراف ها فاصله دادم...متشکرم از نکته ای که گوشزد کردی


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۰:۰۶:۵۹

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۶
#10
راهروی فرعی که به یکی از دفاتر گزارشات روز راهرو ششم منتهی می شد.اغلب بلااستفاده بود.خزه های سبز همچون جامه ی سبزی، آزمندانه در دامان دیوار متکبر سنگی چنگ زده بودند ،گویی می خواستند که خود را به تن او بیاویزند. و این تکبر سنگ ها ی خاکستری طی سالیان دراز ،این باور اشتباه را میانشان ایجاد کرده بود که نفوذناپذیرند .درحالی که خزه ها آرام آرام در بطن آن فرو می رفتند و چک چک قطره های آب از درز های سقف و دیوار آن ، که آبراهه ای را در صورت دیوار نقش زده بود به این فرآیند و تلاش بی امان خزه ها کمک می کردند.اینجا و آنجا در پاگرد پله ها جعبه های کهنه و خراب و وسایلی که بی شک سال ها دست نخورده مانده بود ، به ، چشم می خورد.

کراوچ به راهش در راهروی نمور و تاریک ادامه داد ،گاه و بیگاه صدای قدم های شتابان و داد و فریاد هایی را می شنید که از اراهروی مجاور و هم دیوار به گوش می رسید.آن افراد ذره ای برای او اهمیت نداشتند.حس جنون آمیزی که همراه با خشم و غضبی فرو خورده بود او را وا می داشت تا تنها به چیزی فکر کند که نظم سازمان را به هم ریخته بود.

پس از طی مسافتی در کنار در چوبی و فرسوده ای ایستاد و آن را باز کرد و وارد شد.دفتر آلفونسو بود.او باید می فهمید که چه اشتباهی موجب آن اتفاق شده بود.آرام حرکت کرد .شنل و در زیر آن ردای سیاهش موج ناموزونی می خورد.نگاهی به میز انداخت.میز در سمت راست اندکی کج شده بود.گویی کسی به هنگام دویدن به او برخورد کرده بود.پیپی روی میز قرار داشت که تنباکوی مصرف نشده ی درون آن روی میز ریخته ،و در واقع روی برگه ی سفیدی ریخته بود که زیر آن قرار داشت.قفسه ی پرونده ها نیز شلوغ و به هم ریخته بود.همه چیز حاکی از آن بود که شخصی که در اتاق بوده با عجله آن را ترک کرده است.کراوچ مطمئن بود که این شخص نمی تواند از گروه مقاومت باشد که اکنون راهرو هایی را در اختیار داشتند.زیرا درها همه توسط سیستم امنیتیی درون راهروی شرقی کنترل می شدند و گزارش نگهبانان آن حدود ده دقیقه پیش او را از آشوبی آگاه کرده بودنددکه در دخمه های پنج و هفده آغاز شده بود.

او راهش را به سمت قفسه ی پرونده ها ادامه داد و وقتی به آن رسید مقابلش ایستاد و به تاریخ روی گزارش ها نگاه کرد.درهمان هنگام صدای انفجاری به همراه فریاد ها و گام هایی شتابان به گوش رسید ولی کراوچ به آن توجهی نکرد..ضرب نگاهش بر روی پوشه ها درست به مانند حرکت چندش آور پاهای خرچنگی بر روی آنها لرزش ایجاد می کرد.

آخرین گزارش که با خط آلفونسو نوشته شده بود مربوط به هفدهم فوریه ساعت دوازده صبح تا 12 ظهر بود.که مقارن با ساعت تغییر زندان های ،اسیران گروه مقاومت بود.کراوچ پوشه را برداشت و باز کرد .در همان هنگام از راهرویی که در دیگر دفتر به آن ختم می شد .صدای فریاد و سپس انفجاری به گوش رسید اما کراوچ تکان نخورد.صدای دا و فریاد ها و قدم های شتابان به گوش می رسید.اما بارتیموس بدون هیچ توجهی به آنها پوشه را باز کرد.و آن قدر ورق زد تا به آخرین گزارش رسید:انتقال زندانی ها از مجموعه زندان های 16 ،17،18 به سری اول در دخمه های پنجم.این ثابت می کرد که عمل انتقال زندانی ها تا راهروی پنجم،حد اقل تا حدودی درست پیشرفته بود .چون گزارش بخش امنیتی نیز شروع آشوب را از راهرو ی پنج و هفده گزارش کرده بود.اما نکته ای در این بین وجود داشت.هنوز دلیل ترک شتابزده ی دفتر توسط آلفونسو معلوم نبود...آیا هنگام بازگشت به دفترش از آشوب با خبر شده بود؟....اما در همین هنگام چشمش به قسمتی از گزارش افتاد که نا تمام مانده بود.

"....زندانی ها همگی به زندان طبقه ی پنجم منتقل شدند جز مورد ....."

_اَه!

کراوچ با خشم پرونده را به زمین کوبید و کلاه برج مانند و لبه دارش را نیز به شیوه ای مشابه بر روی میز انداخت.سپس به آن سمت رفت و خود را روی صندلی انداخت مدتی به همین منوال گذشت.صدای فریاد ها و درگیری هایی از دور منعکس می شد و به گوش می رسید.شمعی در روی میز سوسو می زد.به شعله های شمع چشم دوخت.چند لحظه احساس کرد افکارش پر از دوده ها آن شمع شده است و دیگر کار نمی کند.اما سپس یاد بخش دیگری از صحبت های بونز افتاد:"پس آلفونسو و بودلر چی؟"پس بودلر نیز در آنجا حضور داشت.باید این مساله را در گزارش ها و دستورات بررسی می کرد.این احتمال وجود داشت که بودلر متوجه اشکالی شده و نزد آلفونسو آمده باشد؟...اما در این بخش نیز مشکلی وجود داشت.بودلر در راهروی ششم چه می کرد؟

کراوچ به سرعت از جایش برخاست ،کلاهش را بر سر گذاشت و یقه های شنلش را بالا کشید سپس از همان دری که آمده بود ،بازگشت.


رولت بسيار قشنگ بود..فقط سعي كن مقداري كوتاه تر بنويسي تا نفر بعد،دلش بگيره بخونه و ادامه بده!ممنون!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۱:۲۱:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۱:۲۶:۱۴

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.