هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: .:: جشن تولد 10 سالگی سایت جادوگران ::.
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۲
#1
سلام.
شرمنده اگه پست بی‌ربط میزارم. فقط خیلی تعجب کردم وقتی دیدم سایت جادوگران هنوز فعاله!! وقتی اینجا میومدم بچه‌ایی بیش نبودم. حدود 9 سال پیش!! الان همینجوری آدرس رو وارد کردم دیدم سایت هنوز هست.
کلی خاطره دارم از اینجا :(
من که تهران نیستم که بتونم برای تولد سایت بیام.
ولی تولدش مبارک.


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۲۷ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#2
نام: بین بن

سن: یادم نیست

مو: مشکی

جنس: مذکر

علاقه: ماجراجویی

گروه:ریونکلاو

چوب جادو: 19 اینچ ریسه ی جگر اژدها موی تکشاخ چوب بید جادو یی و افزودنیها ی مجاز (و غیر مجاز)

جاروی پرنده: اذرخش(ورژن جدید)

معرفی کوتاه: من پسری هستم به نام بین بن

===================================
در صورت تایید شدن شناسه ی نمایشیم رو به نام بین بن تغییر می دم
====================================
بابا دیگه کامل بد تایید کنید بیام ایفای نقش.....!
====================================


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: جاپاهای مرموز
پیام زده شده در: ۷:۳۹ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#3
منم درست نفهميدم ولي فکر کنم چيزي که مي خواي اين باشه:

*نمايشنامه:

هاگريد در حال قدم زدن در جنگل ممنوع بود!

درختاني انبوه...صداي پرندگان و حيوانات....همه براي هاگريد لذت بخش بود....او اينجا را دوست داشت!

هاگريد در حال سوت زدن و اواز خوندن بود که چيزي روي زمين مي بينه...

يک ردپا!!!

در اين جنگل روزانه ده ها ميليون ها جنبده حرکت مي کنند و صد ها ميليون ردپا از اونا بجا مي مونه! و اين ردپا هاگريد رو به صورت نا خودآگاه به خودش جذب کرد...

هاگريد شروع مي کنه به بررسي ردپا چيز مشکوکي نبود ولي چيزي در او احساس خطر به وجود اورده بود...

يک لحظه هاگريد تصميم گرفت بره و ردپاها رو تعقيب کنه...و اين کارو هم شروع کرد!

يک قدم جلو گذاشت احساس ترس...اين احساس احساسي بود که هاگريد بعد از مرگ دامبلدور زيا باهاش مواجه مي شد....قدم دوم...وحشت داشت اون رو ديوانه مي کرد...قدم سوم...ديگه تحمل نکرد بر گشت و به سمت خارج جنگل ممنوع دويد!

=========
فرداي آن روز
=========

هاگريد دوباره به اونجایی که اون روز ردپا رو دید بر میگرده والی چیزی نمی بینه...کی می دونه این ردپای مرموز یک ردپا از موجودی سیاه بود یا فقط زاییده ی توهمات هاگرید.


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۸:۲۰ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#4
نام: مایکل کورنر

جنسیت: مذکر

گروه: ریون کلاو

شغل: دانش اموز

چوب جادو: 14 اینچ ریسه ی جگر اژدها چوب بید جادویی


جارو: اذرخش


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#5
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص....


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
#6
نام:R.A.B

گروه:گریفندور.هالفپاف.ریونکلاو(چون هنوز معلوم نیست کیم)

سن:...

جنس:مذکر

چوب دستی:21 ااینچ ریسه ی جگر اژدها و یال تکشاخ

علاقه مندی: نابودیه لرد

توضیح بیشتر: نیست چون هنوز گمنامم!


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
#7
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی تمام اتفاقهاي آنشب را از یاد ولدمورت به کناری زد و آن اتفاق همان بود که ازش می ترسید! دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. صدای ققنوس فضا را پر کرد. اون از ققنوس خاطره خوشي نداشت. صدای ققنوس همیشه سمبل شکست او بود. آوای ققنوس او را به جنون می کشاند تمام بدنش می سوخت. والدمورت به خود می پیچید. ناگهان اتفاقی افتاد که هیچ کس انتظارش را نداشت. والدمورت فرار کرد!!! به ناگاه فریاد کسی در سکوت شب پیچید اما این فریاد نجوای...


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴
#8
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید و نعره ای وحشتناک سر داد. اما دیر شده بود و هري و دامبلدور غيب شده بودند. والدمورت به طرف جسد بلاتریکس رفت. بالایش ایستاد و با غرور به آن خیره شد. کسی که معتقد بود بهترین خدمتگزار سرورش است آيا لوسيوس او را مجبور به نوشيدن مركب پيچيده كرده بود؟ باید لوسیوس را می یافت و به خاطر اين كارش اون رو مجازات مي كرد. فریادی هول انگیز کشید و سپس با انفجاری مهیب ناپدید شد لوسيوس زياد دور نبود. باید لوسیوس را می یافت. تا او را هم به سرنوشت بلاتریکس دچار کند ولی اتفاقی ناگهانی...


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۰:۲۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
#9
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن...


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۴
#10
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که....


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.