هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
#1
سلام
استرجس جان!

شما تو تابلوی اعلانات و دفتر ثبت نام مهلت ثبت نام رو تا 2 تیرماه اعلا کردی!فکر کنم منظورت 2 مرداده...!

ممنون

ویرایش شد ... ممنون !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۷ ۱۶:۳۶:۲۶

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#2
خیلی باحال بود!
نقل قول:
البته من همینجا میگم تیم اول من انگلیسه و بعد ایتالیا!

در مورد انگلیس هم هستم!
چند تا سوال دیگه دارم!
موسیقی چی گوش میدی؟
فک میکنی این ترم کی قهرمان شه؟
نقل قول:
اسلیترین سایت ---»گریفیندور کتاب

چرا این فکر رو میکنی؟


ممنون


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#3
سلام
تو قسمت ترین ها با اینکه 24 امه اما هنوز تاپیک ها قفل نشده.
مهلتشون تا 23 بود.

ممنون


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#4
هوا بسیار خوب بود.وزش بادی که از صبح آغاز شده بود،اکنون از بین رفته بود.ماه به زیبایی در آسمان معلوم بود.

سیموس در اتاقش بر روی تختش نشسته بود.دامبلدور به آنها گفته بود که عکس چند عدد پسر سیفیت میفیت پیدا کنند و برای او بیاورند تا او بتواند برای آنها کلاس خصوصی برگزار کند.(در صورت امکان اطلاعاتی راجع به خانواده شان و محل زندگی آنها)

به همین دلیل سیموس به پشت پنجره ی اتاقش رفت و به تماشای سایر خانه ها پرداخت.پرده ی بعضی از خانه ها به کنار رفته بود و این امکان بود که کسی بتواند داخل را ببیند.اما مشکلی وجود داشت.سیموس وسیله ای نداشت که بتواند توسط آن خانه های آن طرف خیابان را ببیند.به همین دلیل تصمیم گرفت که یک تلسکوپ تهیه کند.

فردای آن روز


سیموس به کوچه ی دیاگون رفت و به جستجوی محلی برای خرید تلسکوپ پرداخت.

بلاخره در نزدیکی کوچه ی ناکترن مغازه ای را که وسایل رصد علمی(نه بیناموسی)را می فروخت پیدا کرد.

داخل مغازه


سیموس به پیشخوان نزدیک شد و زنگی که بر روی آن برای صدا کردن فروشنده وجود داشت را به صدا درآورد.

_سلام
_سلام،میتونم کمکتون کنم؟
_بله،من یه تلسکوپ نیاز دارم.
_اه ه..بله حتما،میتونم بپرسیم برای چه سطحی ازمطالعات؟
_سطح بالا،تو مایه های دامبل(از نظر علمی و ...)
_بله،فهمیدم.چند لحظه صبر کنید!
_حتما.

فروشنده به طبقه ی بالای مغازه ی خود رفت تا تلسکوپی مناسب برای سیموس بیاورد.در این فاصله سیموس به قسمتهای مختلف مغازه نگاهی کرد.
در سمت چپ پیشخوان نمونه هایی از ماکت سفینه های مختلف قرار داشت.همچنین در سمت راست کتابهایی در مورد ستارگان دنباله درا و همینطور چگونگی پیش بینی آینده از روس ستارگان وجود داشت.

اما چیزی که توجه سیموس را بسیار جلب کرد،بر روی پیشخوان روزنامه پیام امروزی قرار داشت که اعلامیه بر روی صفحه اول آن خود نمایی می کرد:
توجه
بدین وسیله وزرات سحر و جادو اعلام میکند به شخصی که بتواند از خوشه ی پروین عکسی تهیه کند،1000 گالیون داده میشود.
همچنین نام وی در کتاب گینس جادوگری ثبت خوهد شد.


و در زیر این اعلامیه عکس وزیر مردمی،آلبوس سوروس پاتر،قرار داشت که با حالتی ارزشی() خودنمایی می کرد.

در همین هنگام فروشنده در حالی که جعبه ای در دست داشت به سیموس نزدیک شد.

_بفرمایید!
_ممنون!چه قدر باید تقدیم کنم؟
_28 گالیون.
_بفرمایید!
_ممنون!

سیموس از مغازه خارج شد و همچنان به اعلامیه فکر می کرد.بنابراین تصمیم گرفت امشب به تلاش برای کثب هزار گالیون بپردازد.

ساعت:0:34 بامداد.مکان:اتاق سیموس



سیموس تلسکوپ خود را آماده کرده و به پشت پنجره برده بود.او همچنین دوربین عکاسی خودش را آماده کرده بود.اکنون زمان رصد فرا رسیده بود.

سیموس تلسکوپش را به سمت آسمان گرفت و در آن به جستجوی خوشه ی پروین پرداخت.طبق نقشه هایی که تهیه کرده بود،آن میبایست در صورت فلکی ثور می بود.او ابتدا صورت فلکی ثور را پیدا کرد و سپس در نزدیکی آن به جستجوی خوشه فلکی پروین پرداخت.

پس از چند دقیقه جستجو سیموس توانست آن را پیدا کند.بی درنگ دوربین خود را آورد و آن را با توجه به زاویه تلسکوپ تنظیم کرد و عکس گرفت.

عکس خوبی تهیه کرده بود.سریع آن را در پاکتی گذاشت و همراه با آن نامه ای برای معرفی خودش و آدرس خانه اش و آن را جغدش،رابرت،به وزارت سحر و جادو فرستاد.

صبح روز بعد


سیموس به سرعت روزنامه ی پیام امروزی تهیه کرد.

در صفحه ی اول آن اعلامیه ای به شرح زیر چاپ شده بود:

از میان همه نمونه های ارسال شده،نمونه سیموس فینیگان،جادوگر ایرلندی،به عنوان برترین عکس ار خوشه ی پروین برگزیده شد.

سیموس:ا

تکلیف دوم


آلبرت گالیله از جادوگران و ستاره شناسان مشهور زمان خود بود.او در شهر کلن در آلمان زندگی می کرد و صاحب دو فرزند بود.

یک روز در حالی که مشغول رصد بود یکی از فرزندانش به نام پروین از پشت به سمت او دوید و به او برخورد کرو و زاویه تلسکوپ را روی این خوشه آورد.(به طور اتفاقی)آلبرت که ابتدا از این اتفاق بسیار ناراحت بود،پس از دیدن این خوشه از خوشحال در پوست خود نمی گنجید.همچنین او در همین راستا اسم این خوشه را پروین گذاشت و به شهرت جهانی دست یافت.

پ.ن:طرفداران کنونی او این داستان را تکذیب می کنند.


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱۹:۱۵:۰۰

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۵۷ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#5
بلاخره گردش هاگزمید ماه جولای دانش آموزان هاگوارتز فرا رسید.هوا نسبتا گرم بود و باد ملایمی می وزید و شرایط را برای یک گردش خوب فرام می کرد.به همین دلیل همه ی دانش آموزان خود را برای رفتن به گردش آماده کرده بودند.
سدریک و چو با نیز قرار گذاشتند تا دونفری به این گردش بروند و از ویژگی دونفر بودنشان نهایت استفاده را ببرند.

در راه،گاهی آنها به یکدیگر نگاه میکرد و به هم لبخند میزدند.تا اینکه به هاگزمید رسیدند.

سدریک:خب،کجا بریم؟
چو:بریم کافه مادام پادیفوت.

سدریک که محو زیبایی نداشته ی چو شده بود() و در حالی که موهای چو با وزش باد به حالتی زیبا(از نظر سدریک)درآمده بود گفت:بریم!


کافه ی مادام پادیفوت


سدریک و چو در حالی که سر میزی نشسته بودند،بسیار عاشقانه به هم نگاه کرده و به گفتگو پرداخته بودند.

سدریک:خوبی؟!چی کارمیکنی؟کلاسا چه طوره؟
چو:خوبم.کلاساهم خوبه .میدونی؟میخوام یه موضوعی رو بهت بگم.
سدریک:چه موضوعی رو؟
چو:!من هر روز داره علاقه ام نسبت به تو کمتر میشه!
سدریک:چرا؟

چو برای لحظاتی سکوت اختیار کرد و بعد دوباره لب به سخن گشود.(چه لفظ قلم!)

چو:تازگی ها با یکی آشنا شدم.
سدریک:اه ه ه...همنشینی چیز خوبیه!(تیریپ اسپایدر من)
چو:ممکنه جدی تر از این حرفا باشه!...نمیدونم!
سدریک:چرا؟!من نمی فهمم!من که همه جور حمالی برات کردم!به خاطر تو جلو بابام وایستادم!
چو:راستش اینه که تو هیچ وقت...هیچ وقت...
سدریک:هیچ وقت چی؟!
چو:هیچ وقت با من دوئل نکردی!
سدریک:دوئل؟!منظورتو نمی فهمم.
چو:آره دیگه!همون دوئلهای معروف...دوئلهای مرلین و آسلاماتیک!دوئلهایی که دامبلدور به ما گفت!

سدریک برای لحظاتی پس از شنیدن حرفهای چو به رنگ گوجه ای درآمد.

سدریک:خوب،اینطور که گفتی...من مجبورم یه وقت دوئل بذارم!
چو:چرا وقت بذاری؟!همینجا میتونیم کارمونو بکنیم.
سدریک:اینجا؟!...منظورت چیه؟!
چو:اینجای اینجا که نه...اونجا!...

چو با دست به اتاقی اشاره کرد که همیشه برای سدریک سوال بود که آن اتاق برای چه کاری است.
چو در ادامه گفت:اونجا اتاق دوئل کافه ی مادام پادیفوته..میتونیم اونجا بریم...
سدریک!
چو:بریم دیگه!


چند دقیقه بعد


سدریک به همراه چو وارد اتاق دوئل شد و با صحنه ای عجیب روبرو شد.اکثر قریب به اتفاق دانش آموزان هاگوارتز در آن اتاق مشغول به دوئل مرلینی بودند.همچنین از هر طرف صدای فریاد طلسم های مختلف می آمد که هرکدام به امید پیروزی و پیروزی های بعدی(;hammer:) به طرفی فرستاده می شد.

چو:خب،بریم یه جای خالی پیدا کنیم.
سدریک:بریم!

پس از چند دقیقه جستجو آنها جای خالی برای دوئل پیدا کرده و به دوئل پرداختند.
چو:خب،1-2-3.
سدریک:ریکتو سمپرا!
چو:اکسپلیا...

بله،سدریک برنده ی دوئل شده بود و باید جایزه اش را میگرفت.جایزه ای که بسیار بسیار زیاد می ارزید..فوقع ما وقع(در راستای خز کردن)


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۰۷:۴۸
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۱۳:۴۳
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱:۲۷:۲۲
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱۰:۳۹:۵۳

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#6
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !


ساعت:1:32 بامداد،مکان:اتاق توحید ظفر پور


توحید:مامان!من اما واتسون رو میخــــــــــوام!
مامان توحید:گریه نکن پسرم!بگیر بخواب دیگه فکر اونا رو نکن!

توحید تیریپ خوابالودگی بر میداره و میخوابه و مامانش از اتاق میره بیرون.


10 دقیقه بعد


توحید چهار زانو روی تخت نشسته و جلوش گوی بلورین قرار داره.

توحید:خب،اول باید تمرکر کنم!ههههههه...(افکت نفس عمیق)

بعد از تمرکز توحید دستش رو نزدیک گوی میبره.اول نیت میکنه اما رو تو پیشگوییش ببینه.بعد ذهنش رو روچیزی که میخواد بفهمه متمرکز میکنه(من کی به اما میرسم؟!ا)

در گوی بلورین


دامبلدور رو میبینه که در دشتی سبز و خلوت دنبالش کرده و اصرار به برگزاری کلاس خصوصی داره.

دامبل:توحید بیا کلاس خصوصی!ضرر نمیکنی؟!
توحید:نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!مــــــــــامـــــــــــــان!
دامبل:چرا مامانتو صدا میکنی؟!حداقل باباتو صداکن یه حالی ببریم!ا
توحید:مگه خودت خارمادر نداری؟

در اتاق



توحید وحشت زده از چیزی که در گوی بلورین دیده در گوشه ای از اتاق نشسته بود و داشت به چیزی که دیده بود فکر میکرد.

درون توحید
احتمالا یه اشتباهی مرتکب شدم.اون پیرمرد بدقواره کی بود اصلا؟!وای!اگه شماره ی رولینگ رو داشتم میتونستم بفهم اون کی بود؟!

توحید دوباره سعی به پیش گویی میکنه.

در گوی بلورین


توحید خودشو میبینه که داره با یه تیپ خفن تو لندن راه میره(ساعت:10:30 شب).چند متر اون طرف تر اما رو میبینه!
توحید:چه خوشکله!

همین که داره به طرف اما نزدیک میشه در یه کافه رو میبینه که باز میشه و دوباره همون پیر مرد بی قواره رو میبینه!

دامبل:آه!توحید،من خسته ام!احتیاج به تجدید قوا دارم!این شانس رو دارم که کلاس خصوصی ای داشته باشیم!

ناگهان همه جا به رنگ تیره در میاد.توحید سعی میکنه که به طرف اما بره و اونو نجات بده.اما به هیولایی تبدیل شده.

امای هیولایی:آره برو!برو!کلاس خصوصی خوبه!ا

در اتاق


توحید از ترس بازهم در گوشه از اتاق غش کرد و تا صبح اونجا خوابید.

ساعت:9:14 صبح،مکان:خانه ی توحید

دینگ دینگ دینگ،دینگ دینگ دینگ!(افکت آیفون)

توحید سرشو برمیگردونه تا ببینه کیه.(آیفون تصویری)

همون پیرمرد بدقواره به سراغ توحید ظفر پور اومده.


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#7
سلام

تو لیست شخصیتهای گرفته نشده ایگور کارکاروف با اینکه آزاده قرمز رنگه.
مینروا مک گونگال با این که گرفته شده ست قرمز رنگ نیست.
روزیه هم قرمز رنگ نیست با اینکه گرفته شده ست.

(نصف شب از بیکاری چه چیزهایی کشف کردم)

ممنون


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱:۴۶:۲۰
ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۱ ۱:۴۷:۵۵

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
#8
آلبوس با سنگدلی فریاد زد:کروشیو!
بارتی:آخـــــــــــــــخ!!!
گابر:نکن!بسه دیگه!نکن!من بهتون ضد طلسم رو میگم!
پرسی:نــــــــــــه!نباید این کارو بکنی؟

آلبوس بعد از شنیدن حرف گابریل دست از شکنجه کردن بارتی برداشت و به گابریل نزدیک شد.

_خب،چیه؟
گابریل درحالی که از فرط گریه به سکسکه افتاده بود گفت:
اون..دی..دی..زه کاریوس هس..ت.دی زه کاریوس...غیر..لفظیه.
پرسی:تو ننگ مرگخوارا هستی!

آلبوس پس از کمی مکث چوبدستیش را به سمت رئیس کاراگاهان گرفت.چند ثانیه بعد رئیس کاراگاهان بر روی زمین افتاده و با دست سرش را گرفته بود.

_من کجام؟!...من تو دفترم بودم؟!...مرگخوارا به وزارت حمله کردند؟!
_درسته،ما کاراگاه هارو فرستادیم کمک محفلیا.
_چه اتفاقی برای من افتاده بود؟
_شما زیر طلسم فرمان بودید!
_خیلی ممنونم که نجاتم دادید!هر لحظه امکان داشت یه فاجعه پیش بیارم!
_متاسفانه فاجعه اتفاق افتاده...طرف غربی وزارت داره میسوزه!

رئیس کاراگاهان با نگرانی گفت:حالا چی کار کنیم؟!
_باید بریم کمک محفلیا و کاراگاها.

همین که داشتند می رفتند تا به محفلیان غیور()کمک کنند،سیریوس گفت:اینارو چی کار کنیم؟
_بیهوششون کنید!بعدشم ببندینشون!
گابر:نامردا!من اربابمو در قبال آزادی فروختم!اون منو میکشه!
سیریوس با سنگدلی گفت:این برای ما مهم نیست!ا.

10 دقیقه بعد

مرگخواران در حالی که دست و پاهایشان بسته بود،بیهوش در اتاق رئیس کنار هم افتاده بودند.

سیریوس:خب!حالا می تونیم بریم!
_بریم!


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
#9
سلام به آلبوس عزیز
1)سیفید میفیت ترین پسری که دیدی کی بود؟
2)گریندوالد سیفیت بود؟
3)چه طوری انقدر توپ رول میزنی؟
4)محفل بهتر یا ولدی؟
5)حالت خوبه؟


[size=large][b]و جسم سیمو


Re: بهترین ایده (زننده ی تاپیک)
پیام زده شده در: ۱:۲۵ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
#10
من به اتاق بوسه رای میدم.خیلی تاپیک باحالیه.شاید یکی از بهترین تاپیکهای رول نویسی تو 3،4 ماه گذشته ست.


[size=large][b]و جسم سیمو






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.