هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (Dolores Jane Umbridge)



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸
#1
مونتي به سمت مبل راحتي رفت و روي آن دراز كشيد. بعد با عصبانيت گفت: من كمي استراحت مي كنم، بعد ميرم سراغ اسليتريني ها! همه جارو مرتب كنيد، شب كلي مهمون داريم! سر و صدا هم نكنيد.

بعد انگار كه با خود حرف بزند، گفت: اولين كاري كه بايد بكنم اينه كه رمز ورود به تالارو بهشون بدم! اگر بتونم اربابو بيارم اينجا خيلي خوب ميشه!

گوشه تالار گريف

- هر جور شده نبايد اجازه بديم با اسليترين خيلي متحد بشيم. اگه رمز تالارو به اونا بده، تالار در خطر ميفته.
گريفندوري ها با سر موافقت خودشونو اعلام كردند. چند نفر تظاهر كردند كه در حال مرتب كردن تالار هستند. تايبريوس، جسيكا و جيمز هم به انتخاب ديگران مامور شدند كه هر وقت مونتي از خواب بيدار شد و خواست كه به سراغ اسليتريني ها برود، با ترفندي جلوي او را بگيرند.

تايبر، جسي و جيمز در گوشه اي نشستند تا با هم نقشه اي بريزند و در مورد اين موقعيت صحبت كنند. تايبريوس نقشه اي را كه به فكرش مي رسيد براي دو نفر ديگر توضيح داد: مي تونيم خودمونو به شكل اعضاي اسليترين در بياريم، اونوقت ميريم جلوي مونتي. اونم اگه رمزو بگه، به ما ميگه!

جيمز: ولي ما چطوري مي تونيم خودمونو به شكل اونا در بياريم. اگه بخوايم از معجون مركب پيچيده استفاده كنيم بايد يه ماه وقت بذاريم ولي ما بيشتر از يه ربع وقت نداريم. به نظر من ...

اما جسي در همان حال كه جيمز صحبت ميكرد، به موضوع ديگري فكر مي كرد: اگه امشب بچه هاي اسليترين بيان اينجا، اونوقت اينيگو هم مي تونه بياد. اون خيلي دلش مي خواست تالارو ببينه، اينطوري مي تونه بياد اينجا و كلي بهمون خوش مي گذره...

در همان حال مونتي چشمانش را باز كرد. آرام از جاي خود بلند شد و بيلش را كه به مبل راحتي تكيه داده بود، برداشت و به سمت تابلوي بانوي چاق حركت كرد تا از تالار خارج شود...


[b]« فکر جنگ را با


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#2
بیمارستان سنت مانگو

- بیا عزیزم، بیا... کی گفته که فقط دیوونه ها میرن پیش روانپزشک؟
بیل درحالی که به همراه فلور بازوی ویکتوریا را گرفته بود، در بخش روانی بیمارستان را باز کرد. چشمان ویکتوریا از فرط گریه کردن گود افتاده بودند و صورتش لاغر تر از همیشه بود. بیل در اتاق شفادهنده را باز کرد و ویکتوریا را بداخل اتاق فرستاد.

- خب، خانم ویزلی... پدرتون برای من ماجرا رو شرح دادن. ولی به نظر من بهتره که از اول شروع کنیم که چه اتفاقی افتاد.
- از اول... اولین باری که من تد رو دیدم...

فلش بک - هفده سال پیش

نوزاد زیبایی در گهواره اش خوابیده و پسر کوچکی با موهای فیروزه ای بالای سرش ایستاده بود. پسر با چهره ای خندان رو به پدرخوانده اش می کند و می گوید:
- من ویکتولیا خیلی دوشت دالم!
دختر چشمانش را باز می کند و نگاهی به پسرک می اندازد...

پایان فلش بک

-اِ... صبر کنید فکر می کنم خیلی برگشتید به عقب. منظورم چند ماه پیشه. در مدتی که با هم دوست بودید تا حالا شده بود بهش شک کنید؟
- شک...به تدی! محاله. اون یه فرشته ست! یه فرشته که اشتباها به زمین اومده!
-

شفادهنده صبر می کند تا ویکتوریا از رویا خارج شود و دوباره می پرسد: یعنی تا حالا نشده که یه ذره فکر کنی اون به کس دیگه علاقه داشته؟
- اوه نه. ممکن نیست... ولی یه لحظه صبر کنید. فقط یه بار. خونه مادربزرگم بودیم که اون اومد منو صدا بزنه...

فلش بک- یک سال و نیم پیش

- مور... توریا.
- چی؟ مورتوریا!
- اوه آره. مورتوریا! به زبان باستانی یعنی... یعنی دوستت دارم!
-

روز بعد

- زن عمو هرمیون! میشه ببینید کلمه مورتوریا در زبان باستان چه معنی داره؟
هرمیون از جلوی شومینه بلند شد و چند دقیقه بعد با یه کتاب قطور برگشت. بعد از چند لحظه گفت: آهان پیداش کردم! مورتوریا یعنی سنگ پا! سنگ پا یکی از وسایل بهداشتیه که باهاش...
-

پایان فلش بک

- خب، اونموقع یه کم شک کردم. ولی فقط همون یه بار بود.
-بعد از اون دیگه چنین اتفاقی نیافتاد؟
- نه... اوه، چرا. ولی فقط همین یه بار دیگه بود.

فلش بک- روز ولنتاین

ویکتوریا با عجله وارد اتاقی شد که تد در سه دسته جارو گرفته بود، تا او را بیدار کند زیرا قرار بود با هم به رستوران بروند. تدی در تختش نبود ولی یک جعبۀ کادو به رنگ صورتی روی تخت خودنمایی می کرد. ویکتوریا جعبه را برداشت. نمی توانست در برابر حس کنجکاوی اش مقاومت کند. در جعبه را باز کرد و یک گردنبند بسیار زیبا در آن دید. با خوشحالی در جعبه را گذاشت و بی سر و صدا پایین رفت.

چند ساعت بعد- کافه مادام پادیفوت

- خب حالا وقت کادوی ولنتاینه!
-بذار حدس بزنم چیه. یه گردنبند خیلی خوشکل؟
- نه، اشتباه کردی... خیلی بهتره!

ویکتوریا با تعجب جعبه ای را از دست تدی گرفت و باز کرد. یک عروسک خرس سبز لجنی با یک شاخه گل رز زرد درون جعبه بود.

ویکتوریا!!!!

پایان فلش بک

- من می خواستم بدونم اون گردنبنده چی بود پس؟ ولی فکر کردم اون گمش کرده و مجبور شده اون عروسک وحشتناکو بخره. آره، حتما گمش کرده بوده.
- الان هم فکر می کنی گمش کرده بود؟ یعنی این نمی تونه هیچ ربطی به دوست جدیدش داشته باشه؟
- اُه... حالا که فکر می کنم چرا.
- خب، یک کم بیا جلوتر. این اواخر چی؟ توی تابستون که مدرسه نبودی اون رفتارش چجوری بود؟
- این اواخر یک کم حالاتش تغییر کرده بود. هر روز خوش تیپ می کرد و به بهانه خرید و فروش خونه تو بنگاه املاک می رفت بیرون. یه بار...

فلش بک- چند ماه پیش

جیمز با عصبانیت گفت: تد، امروز کجا بودی؟ من مجبور شدم مشتری ها رو تنهایی ببرم خونه ها رو نشون بدم!
- تد؟ مگه توامروز نرفته بودی سر کار؟ ولی صبح که...
- ویکتوریا عزیزم. نمی خواستم بهت بگم ولی مجبورم! من یه جای دیگه هم کار می کنم تا بتونم پول جمع کنم برای سفرهای ماه عسلمون! آخه الآن خرید و فروش خونه خیلی خوب نیست.
-

پایان فلش بک

- آخی... عزیزم چقدر کار می کرده. حتما خیلی خسته می شده.
-

شفادهنده با تاسف به ویکتوریا نکاه کرد و سعی کرد از راه دیگری وارد شود.
- بسه دیگه... چرا داری خودتو گول می زنی که اون دوستت داشته و حتی الآنم نمی خوای قبول کنی که اون با مورگانا بوده؟
- آخه اون یه فرشته...
- اون فرشته نیست! باید فکرتو دربارش عوض کنی. به خودت بگو اون یه توله گرگینۀ زشته با موهای بدرنگ فیروزه ای. اون یه دروغگوی خالی بنده که ارزش دوست داشتن نداره. اون یه...

نیم ساعت بعد- بیرون اتاق شفادهنده

ویکتوریا با صورتی شاداب تر از پیش از اتاق خارج شد و با لبخند به سمت پدر و مادرش رفت.
- اون یه دروغگوی بدذاته که ارزش عشق منو نداره. تد یه گرگینه زشت بیریخته که...
بیل و فلور با خوشحالی نگاهی به هم انداختند و با علاقه به دخترشان نگاه کردند.
- اون یه گرگینه با موهای فیروزه ایه که... راستی مامان، مگه فرشته ها هم گرگینه می شن؟


[b]« فکر جنگ را با


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#3
در نور ضعیفی که از چوب جادویش خارج میشد، راه خود را از میان درختان جنگل باز می کرد. همان چوب جادویی که دقایقی پیش توسط آن علامت شوم را بر فراز خانه خود پدیدار کرده بود. بر وحشتی که از روز قبل وجودش را فرا گرفته بود، کم کم افزوده میشد. هیچگاه نمی توانست این شب نفرین شده را فراموش کند...

- نه، خواهش می کنم...
- بسه، من مجبورم. این دستور اربابه.
- من از مرگ نمی ترسم ولی نمی خوام تو این کارو بکنی... من خواهرتم!


صدای خواهرش مدام در گوشش می پیچید و او در جنگل تاریک پیش می رفت. احساس می کرد که این تاریکی از وجود خودش سرچشمه میگیرد... و او را در خود غرق می کند.


[b]« فکر جنگ را با


Re: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#4
با کمال احترام،
اینجانب، ویکتوریا ویزلی، تد ریموس لوپین را به دوئل دعوت می کنم تا انتقام خیانتش را از او بگیرم.

البته من کاملا بر قدرت نویسندگی ایشون واقفم و کوچکتر از اونم که ایشون رو به دوئل دعوت کنم ولی برای ارزیابی سطح رول نویسی خودم اینکار رو می کنم.

با تشکر


[b]« فکر جنگ را با


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#5
ویلای صدفی

ویکتوریا در حالی که بینی اش و چشماش از بس که گریه کرده، قرمز شدن سر جیمز داد می زنه:

- مگه تو همش پیش تد نبودی! آخه اون کِی رفته بوده آلیوان...آوالان ...چمی دونم این ملکه هه رو دیده...؟
-
-جیغ نکش سرم رفت!
- ویکی حالا تو چیکار داری که اون کِی رفته آوالان. اصلا اونو تو خونه ریدل دیده! مهم اینه که امشب قراره تو تولد دراکو اونا از مورگانا خواستگاری کنن... هههههههه ...مثلا قرار بود چیزی نگم.

ویکتوریا در یک آن می خواد از عصبانیت منفجر بشه ولی بعد یه فکری به نظرش می رسه و از جیمز می پرسه:
-ببینم تو طرفدار منی یا اون دختره؟
- اِ...
ویکتوریا یه دفه اون روی پریزادیش بالا می یاد و قیافه وحشتناکی پیدا می کنه. جیمز با ترس و لرز می گه:

-خب...معلومه تو! تو دختر دایی منی.
-پس کاری که بهت می گمو انجام میدی...

خانه ریدل ها

ززززیینگ ززینگ
بلاتریکس در حالی که پیراهن بلندی پوشیده و موهاشو بیگودی بسته، درو باز میکنه و با یه مرد قد کوتاه روبرو میشه که ریش و موی قرمز داره. مرد با صدای گرفته ای میگه:

-این بسته برای لرد ولدمورته! حتما باید اونو بدست خودشون برسونم!
-از طرف کیه؟
- اسمی روی اون نوشته نشده.
- خب من اونو به لرد میدم.
-اوه نه نه...تاکید زیادی شده که حتما بسته رو به دست خودشون برسونم.

مرد کوتاه قد دستشو به علامت مخالفت بالا میاره و برق شیئ صورتی رنگی در آستینش به چشم می خوره ولی بلاتریکس که سعی می کنه بسته رو بگیره اونو نمی بینه.

بلاتریکس بعد از اصرار های زیاد خسته میشه و مرد رو به طرف اتاق لرد راهنمایی میکنه.

اتاق لرد

لرد با نگاه مشکوکی به قیافه مرد، بسته رو از دستش میگیره و با حرکت دستش اونو مرخص می کنه. در بسته تعدادی عکس قرار داره و یه کاغذ. لرد ابتدا کاغذ رو می خونه:
نقل قول:
اینها عکسهایی از داماد آینده خونه ریدل هستن. من فقط نیتم این بوده که شما رو بیشتر با اون آشنا کنم. من اصلاً اونو دوست ندارم...اوهو اوهو... فییین!


تد لوپین
تد لوپین و نامزد قبلی اش


[b]« فکر جنگ را با


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#6
تکلیف تاریخ جادوگری:

تکلیف اول :بعد از انقلاب صنعتی در جامعه جادوگری آمریکا دومین ، سومین ، چهارمین و پنجمین جامعه و وزارت سحر و جادویی که از انقلاب صنعتی استقبال کردند را با ذکر رهبرشان بنویسید.( 10 امتیاز )

پس از آمریکا، جامعه جادوگری فرانسه با رهبری ژان کراپو از انقلاب صنعتی استقبال کرد.

سومین جامعه جادوگری انگلیس بود که با رهبری باربروس بلک( جد خاندان اصیل بلک) در رسته کشورهایی قرار گرفت که وارد انقلاب صنعتی شده بودند.

ژاپن، اولین کشور آسیایی بود که از انقلاب صنعتی در جامعه جادوگری استقبال کرد. این کشور با رهبری تویوهاشی لی یونگ، که بعد از انقلاب صنعتی به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شد، جز کشورهای پیشرفته قرار گرفت.

پنجمین کشور که باز هم اروپایی می باشد، بلغارستان است که با رهبری کاترینا وراتسا وارد گروه کشورهای متحول شد. او تنها رهبر زن در انقلاب صنعتی است و دو سال پس از انقلاب صنعتی بدلیل پیشرفتهای زیادی که بدست آورد توسط تعدادی از مخالفان با طلسم آوداکداورا ترور شد!

تکلیف دوم : یک جامعه در خاورمیانه که پیشرفته نشد و به اصطلاح جامعه دوم شد را با ذکر مسبب این موضوع بنویسید.همراه با شرح کافی. ( 15 امتیاز )

یکی از جامعه های دوم، جامعه هندوستان می باشد که هیچ وقت وارد جرگه جامعه های صنعتی نشد. با اینکه این کشور زمانی تحت سلطه انگلیسی ها بود، ولی بر خلاف انگلیس به همان روال قدیمی خود ادامه داد و اتفاقا مسبب اصلی این موضوع سرمایه داری انگلیسی به نام زاخاریاس گیتس بود. وی از اجداد بیل گیتس، ثروتمندترین مشنگ در عصر حاضر می باشد. مدرکی وجود ندارد که نشان دهد در چه زمانی قدرت جادویی در این خانواده از بین رفت. گیتس با همکاری ر. کاپور که در ظاهر یکی از دوستان هندی اش بود از انقلاب صنعتی جلوگیری کرد. اما بعد ها مشخص شد که گیتس، کاپور را در ازای پرداخت پول و قول مقام راضی به همکاری می کرده است.

این کار یکی از سیاستهای جامعه جادوگری انگلیس بود و با این کار می خواست از شورش هندی ها علیه خود جلوگیری کند و آنها را در افکار کهنه و خرافی باقی بگذارد. در زیر قسمتی از روزنامه های آن زمان را می بینیم:

نقل قول:
ما انقلاب صنعتی می خواهیم!

این واکنش روشنفکران هندی در سخنرانی دیروز جناب کاپور در مجمع بررسی انقلاب صنعتی بود. اینها سخنان دروغین و ساختگی آقای کاپور می باشد:

« ما، مردم هند باید به آداب و عقاید خود وفادار بمانیم و سعی در حفظ آنها داشته باشیم. با ورود انقلاب صنعتی به کشورمان تمام رسوم ملی و مذهبی و جادوهای مرسوم ما رو به زوال خواهد رفت و این وظیفه ماست که از این کار جلوگیری کنیم. انقلاب صنعتی چیزی جز پیشرفت سودجویان در کشور به بار نخواهد آورد و ...»

در میان این سخنرانی تعدادی از روشنفکران شروع به دادن شعارهای مختلفی کردند...



در پایان آن مجمع افراد شورشی دستگیر شدند و دو روز پس از چاپ این سخنرانی، روزنامه مذکور ممنوع الفعالیت شد. تمام سعی قدرتمندان در جلوگیری از انقلاب صنعتی بود که نتیجه هم داد. پس از آن جمعیت های کوچکی اعتراض می کردند که فعالیت آنها در نطفه خفه می شد. همین کارها سبب شد که جامعه جادوگری هند به همان شیوه های قدیمی خود ادامه دهد و جامعه دوم به حساب بیاید.

تکلیف سوم : اولین انقلاب توسط چه کسی و در چه کشوری و برای چه نتایجی به وقوع پیوست؟ فقط به صورت کلمه ای جواب دهید. (5 امتیاز)

ژوزف مالکری( مقتصد فرانسوی)، فرانسه، نتایج: استفاده از سکه های با ارزش تر گالیون به جای سیکل، تشکیل اداره پول و ارز در وزارت سحر و جادو، عدم حضور کارمندان جادوگر در بانک ها در کنار جن ها برای جلوگیری از درگیری، کم کردن وزن سکه ها و هماهنگ کردن شکل آن ها، تعیین حقوق هماهنگ برای تمام کارمندان وزارت


[b]« فکر جنگ را با


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#7
یک شخصیت از اعضای سایت رو انتخاب کنید و کلیه ویژگی های منحصر به فرد اون و استفاده هایی که میشه ازش کرد رو بررسی کنید ! (15 امتیاز ) (اگر جنبه توهین یا تمسخر داشته باشه نمره نمیگیره!)

جیمز سیریوس پاتر

1. یویوی صورتی: جیمز همیشه یک یویو در دست دارد و عاشق آن است! می توان برای تهدید او از اذیت کردن یویو استفاده کرد. همین طور او می تواند با یویو افراد رو مورد اصابت قرار بدهد.

2. جیغ:
جیغ کشیدن یکی از خصوصیات منحصر به فرد جیمز هست و در اکثر موارد او از جیغ استفاده می کند. مثلا برای از بین بردن حریف یا راضی کردن افراد برای انجام دادن کارها. مثلا در مواقعی که او از جیغ های فراصوتی خود استفاده می کند، حتی ممکن است که اطرافیان بیهوش شوند!

3. رنگ صورتی: جیمز حساسیت زیادی به رنگ صورتی دارد. مخصوصا مواقعی که تد موهایش را صورتی می کند. تد می تواند از این کار برای متقاعد کردن او استفاده کند.

4. نهنگ های خشمگین: جیمز علاقه زیادی به نهنگ های خشمگین دارد و آنها را در محل کار یا در خوابگاه نگهداری می کند. در مواقع ضروری او می تواند نهنگ ها را در محل های خاصی آزاد کند.

5. قول: او از تدی یک بار قولی گرفته و حالا هر بار که بخواهد تد را وادار به انجام کاری کند به تد می گوید:« تو به من قول دادی »و اکثر مواقع این روش کار ساز است.

6. مزاحمت همیشگی: او همیشه مزاحم تد و ویکتوریا است و هیچ وقت آنها را تنها نمی گذارد. تد و ویکتوریا نیز در تلاشند تا او را از خود جدا کنند.

7. عضو محفل ققنوس: جیمز عضو محفل ققنوس است و در سوژه های مربوط به محفل می توان او را وارد کرد.

از خصوصیات دیگر جیمز، کار در بنگاه املاک گرگینه صورتی است که در آنجا همراه با تد مشغول به کارهای خلاف هستند. او همیشه همراه تد است. همچنین جیمز ناظر انجمن نیز می باشد و می توان چاپلوسی او را کرد.

یک رول بنویسید و با استفاده از ویژگی یکی از مکان های جادویی یک اتفاق را به دلخواه شرح دهید ! (15 امتیاز)

شیون آوارگان

یک شب مهتابی دیگر بود و دوباره همان صداهای زد و خورد و زوزه ها از درون ساختمان قدیمی و مخوف شیون آوارگان به گوش می رسید. روستاییانی که در کافه سه دسته جارو تجمع کرده بودند مثل همیشه از بیرون رفتن خودداری می کردند، زیرا از چند سال قبل هر بار که ماه کامل می شد، صداهای عجیبی از آن ساختمان بالای تپه به گوش می رسید. همهمه ای در کافه پیچیده بود و هر کس نظری می داد.

- ارواح... اونجا حتما محل رفت و آمد ارواحه...!
- آره، من با جو موافقم. به نظرم باید یه جن گیری، روح گیری... چمی دونم یکیو بیاریم که اونا رو بیرون کنه!

همه موافقت خود را اعلام کردند و هیچ کس متوجه سه پسر بچه کوچکی نشد که بدون جلب توجه والدینشان از کافه خارج شدند و به سمت بالا پیچیدند.

آن سه پسر بچه که کمتر از ده سال داشتند بدون سر و صدا در کوچه ها حرکت می کردند. به پشت در کافه هاگزهد رسیده بودند که یکی از آنها با ترس و لرز گفت:

- اگه روحا به ما حمله کنن چی؟
- روحا که حمله نمی کنن...
-تازه اگه حمله کنن من چوبدستی بابا مو قایمکی بر داشتم. خودم حسابشونو می رسم...

آن سه به راه خود ادامه دادند و یک دقیقه بعد پیکر بز نقره ای رنگی از در کافه هاگزهد خارج شد و به سمت هاگوارتز حرکت کرد.

سه پسرک به بید کتک زن که ورودی شیون آوارگان را مخفی می کرد، رسیده بودند و دیگر از جای خود تکان نمی خوردند.

- حالا چه طوری بریم تو؟
-اونجا رو ببینین... همون حفره...حتما باید از اونجا بریم. بیاین!

دو نفر دیگر پشت سرش به راه افتادند. اولین پسرک که پایش را بر روی شاخه های بید گذاشت، شاخه های درخت شروع به ضربه زدن کردند و پسر ها شروع به جیغ کشیدن کردند. شاخه های درخت یکی از آنها را به عقب پرتاب کرد. یکی دیگر چوبدستی پدرش را تکان می داد و فقط جرقه های کوچکی از آن خارج می شد.

آنها خود را به سختی از درخت دور کرده بودند که گرگینه ای از حفره درخت خارج شد و به سمت آنها حرکت کرد. بچه ها در جایشان میخکوب شده بودند و از ترس می لرزیدند که...

ناگهان نور طلسمی از پشت سر آنها درخشید و هم تکان های درخت را قطع کرد و هم گرگینه را وادار به عقب نشینی ساخت.

دامبلدور همان طور که چوبدستی خود را در دست داشت به پسر ها نزدیک می شد و لبخند محوی بر صورتش به چشم می خورد.


[b]« فکر جنگ را با


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#8
برگی از دفترچه خاطرات ویکتوریا ویزلی

امروز دوباره با جیمز و تد تنبیه می شیم. دیشب، ساعت 2 ، جیمز با یک نفر تو جنگل ممنوع قرار داشت. یه نهنگ خشمگین به یکی از مغازه های کوچه ناکترن سفارش داده بود. اونا هم دیشب محموله رو تحویل می دادن. واقعاً نهنگ با حالی بود ولی اون بیچاره هم توقیف شد.

دیشب نویل ما رو تو راهرو دید. نمی دونم اون موقع شب بیرون چی کار می کرد. اون پاهای ما رو زیر شنل دید، آخه قد تد خیلی بلند شده، به خاطر همین دیگه سه تایی زیر شنل جا نمی شیم. فکر نمی کردم که نویل اینقدر عصبانی بشه و ما رو ببره پیش پروفسور مک گونگال. امروز هم باید به نویل کمک کنیم تا غلافهای اسنارگلاف رو در بیاره. نمی دونم این اسنارگلاف یا اسنار فلاگ چیه؟ ولی حدس می زنم گیاه جالبی نباشه.

توی جنگل یه چیز خیلی جالبی پیدا کردم. یه سنگ سیاه تراشیده شده س که یه علامتایی روش کنده کاری کردن. ولی نمی تونم تشخیص بدم که اونا چیه. سنگ بین درختا بود، یعنی چرا یکی اونو انداخته بوده تو جنگل؟ دیشب چون آسمون خیلی روشن بود، تونستم اونو راحت پیدا کنم. وای... اصلاً یادم نبود که امشب ماه کامله. باید به تد بگم. با اینکه اون هیچ وقت فراموش نمی کنه! ساعت داره 12 میشه ، باید برم. پروفسور لانگ باتم! منتظره. امید وارم که قیافه این اسنار گلاف قابل تحمل باشه!


[b]« فکر جنگ را با


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
#9
شناسه: ویکتوریا ویزلی

درس یا دروس مورد علاقه: معجون سازی، وردها و طلسمات جادویی ( بستگی به اساتید هم داره!)

پیشنهاد خود برای این ترم: انتخاب اساتید فعال و نمونه در رول نویسی، جلوگیری از اختلافات گروهی(به هر روشی که مدیران صلاح می دونن!)


[b]« فکر جنگ را با


Re: جمله های جذاب
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۸۷
#10
جمله های جذاب، فصل بیست و هشتم «آینه ی گمشده»، هری پاتر و یادگاران مرگ

- از شنیدن این خبر متاسفم. از اون جنه( دابی) خوشم می اومد. ابرفورث دامبلدور/ ص646

- با این مغزی که داری می تونی مرگخوار بشی، پسر جون. ابرفورث دامبلدور خطاب به رون ویزلی/ ص646

- من برادرمو می شناختم، پاتر. اون پنهان کاری رو توی دامن مادرمون یاد گرفته. همه ش راز، همه ش دروغ و نیرنگ، ما این جوری بزرگ شدیم، آلبوس هم که... این چیز ها تو ذاتش بود. ابرفورث دامبلدور/ ص649

- اون منو دوست داشت. منو دوست داشت نه آلبوسو. ابرفورث دامبلدور/ ص652

- اون( دامبلدور) هیچ وقت خلاص نشد! هری پاتر/ ص655

- برای این که آدم گاهی وقت ها باید به چیزهایی فراتر از امنیت خودش فکر کنه! گاهی وقت ها آدم باید به منافع مهم تر فکر منه! این جنگه! هری پاتر خطاب به ابرفورث/ ص656

- من که باور نمی کنم. دامبلدور هری رو دوست داشت. هرمیون گرنجر/ ص656


[b]« فکر جنگ را با






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.