بیمارستان سنت مانگو- بیا عزیزم، بیا... کی گفته که فقط دیوونه ها میرن پیش روانپزشک؟
بیل درحالی که به همراه فلور بازوی ویکتوریا را گرفته بود، در بخش روانی بیمارستان را باز کرد. چشمان ویکتوریا از فرط گریه کردن گود افتاده بودند و صورتش لاغر تر از همیشه بود. بیل در اتاق شفادهنده را باز کرد و ویکتوریا را بداخل اتاق فرستاد.
- خب، خانم ویزلی... پدرتون برای من ماجرا رو شرح دادن. ولی به نظر من بهتره که از اول شروع کنیم که چه اتفاقی افتاد.
- از اول... اولین باری که من تد رو دیدم...
فلش بک - هفده سال پیشنوزاد زیبایی در گهواره اش خوابیده و پسر کوچکی با موهای فیروزه ای بالای سرش ایستاده بود. پسر با چهره ای خندان رو به پدرخوانده اش می کند و می گوید:
- من ویکتولیا خیلی دوشت دالم!
دختر چشمانش را باز می کند و نگاهی به پسرک می اندازد...
پایان فلش بک-اِ... صبر کنید فکر می کنم خیلی برگشتید به عقب. منظورم چند ماه پیشه. در مدتی که با هم دوست بودید تا حالا شده بود بهش شک کنید؟
- شک...به تدی! محاله. اون یه فرشته ست! یه فرشته که اشتباها به زمین اومده!
-
شفادهنده صبر می کند تا ویکتوریا از رویا خارج شود و دوباره می پرسد: یعنی تا حالا نشده که یه ذره فکر کنی اون به کس دیگه علاقه داشته؟
- اوه نه. ممکن نیست... ولی یه لحظه صبر کنید. فقط یه بار. خونه مادربزرگم بودیم که اون اومد منو صدا بزنه...
فلش بک- یک سال و نیم پیش- مور... توریا.
- چی؟ مورتوریا!
- اوه آره. مورتوریا! به زبان باستانی یعنی... یعنی دوستت دارم!
-
روز بعد- زن عمو هرمیون! میشه ببینید کلمه مورتوریا در زبان باستان چه معنی داره؟
هرمیون از جلوی شومینه بلند شد و چند دقیقه بعد با یه کتاب قطور برگشت. بعد از چند لحظه گفت: آهان پیداش کردم! مورتوریا یعنی سنگ پا! سنگ پا یکی از وسایل بهداشتیه که باهاش...
-
پایان فلش بک- خب، اونموقع یه کم شک کردم. ولی فقط همون یه بار بود.
-بعد از اون دیگه چنین اتفاقی نیافتاد؟
- نه... اوه، چرا. ولی فقط همین یه بار دیگه بود.
فلش بک- روز ولنتاینویکتوریا با عجله وارد اتاقی شد که تد در سه دسته جارو گرفته بود، تا او را بیدار کند زیرا قرار بود با هم به رستوران بروند. تدی در تختش نبود ولی یک جعبۀ کادو به رنگ صورتی روی تخت خودنمایی می کرد. ویکتوریا جعبه را برداشت. نمی توانست در برابر حس کنجکاوی اش مقاومت کند. در جعبه را باز کرد و یک گردنبند بسیار زیبا در آن دید. با خوشحالی در جعبه را گذاشت و بی سر و صدا پایین رفت.
چند ساعت بعد- کافه مادام پادیفوت- خب حالا وقت کادوی ولنتاینه!
-بذار حدس بزنم چیه. یه گردنبند خیلی خوشکل؟
- نه، اشتباه کردی... خیلی بهتره!
ویکتوریا با تعجب جعبه ای را از دست تدی گرفت و باز کرد. یک عروسک خرس سبز لجنی با یک شاخه گل رز زرد درون جعبه بود.
ویکتوریا!!!!
پایان فلش بک- من می خواستم بدونم اون گردنبنده چی بود پس؟ ولی فکر کردم اون گمش کرده و مجبور شده اون عروسک وحشتناکو بخره. آره، حتما گمش کرده بوده.
- الان هم فکر می کنی گمش کرده بود؟ یعنی این نمی تونه هیچ ربطی به دوست جدیدش داشته باشه؟
- اُه... حالا که فکر می کنم چرا.
- خب، یک کم بیا جلوتر. این اواخر چی؟ توی تابستون که مدرسه نبودی اون رفتارش چجوری بود؟
- این اواخر یک کم حالاتش تغییر کرده بود. هر روز خوش تیپ می کرد و به بهانه خرید و فروش خونه تو بنگاه املاک می رفت بیرون. یه بار...
فلش بک- چند ماه پیشجیمز با عصبانیت گفت: تد، امروز کجا بودی؟ من مجبور شدم مشتری ها رو تنهایی ببرم خونه ها رو نشون بدم!
- تد؟ مگه توامروز نرفته بودی سر کار؟ ولی صبح که...
- ویکتوریا عزیزم. نمی خواستم بهت بگم ولی مجبورم! من یه جای دیگه هم کار می کنم تا بتونم پول جمع کنم برای سفرهای ماه عسلمون! آخه الآن خرید و فروش خونه خیلی خوب نیست.
-
پایان فلش بک- آخی... عزیزم چقدر کار می کرده. حتما خیلی خسته می شده.
-
شفادهنده با تاسف به ویکتوریا نکاه کرد و سعی کرد از راه دیگری وارد شود.
- بسه دیگه... چرا داری خودتو گول می زنی که اون دوستت داشته و حتی الآنم نمی خوای قبول کنی که اون با مورگانا بوده؟
- آخه اون یه فرشته...
- اون فرشته نیست! باید فکرتو دربارش عوض کنی. به خودت بگو اون یه توله گرگینۀ زشته با موهای بدرنگ فیروزه ای. اون یه دروغگوی خالی بنده که ارزش دوست داشتن نداره. اون یه...
نیم ساعت بعد- بیرون اتاق شفادهندهویکتوریا با صورتی شاداب تر از پیش از اتاق خارج شد و با لبخند به سمت پدر و مادرش رفت.
- اون یه دروغگوی بدذاته که ارزش عشق منو نداره. تد یه گرگینه زشت بیریخته که...
بیل و فلور با خوشحالی نگاهی به هم انداختند و با علاقه به دخترشان نگاه کردند.
- اون یه گرگینه با موهای فیروزه ایه که... راستی مامان، مگه فرشته ها هم گرگینه می شن؟