-------------------------------------------------------------اين داستان رو فقط براي خنده نوشتم و ارزش ديگه نداره و شايد در نظر بعضيها بي مزه باشه. البته به عكس جديد يه ربطايي داره.
(( داستان فرعي))
هري ورون توي باغ بزرگ ويزلي در كنار استخر كه تازه اونو تميز كرده بودند دراز كشيده بودند وآفتاب مي گرفتند رون در حالي كه عينك آفتابي جديدشو كه هري براش از مغازه مگلي خريده بود زده بود به هري گفت:به نظرت تا 3 روز ديگه كه عروسي بيله برنزه ميشيم هري جونم.
هري در حالي داشت به پشت مي خوابيد گفت :چرا كه نه عزيز جون راستي به فرد گفتي برامون لوسيون برنزه كننده بگيره اين يكي داره تموم ميشه .
-آره گفتم ماركه نيوا بگيره خوبه گلم.
-خوبه جونم بيا يه كم روغن بچه بمال به پشتم.
درحالي كه رون داشت پشت هري رو مي ماليد هرميون با جسم يابي كنار اونا ظاهر شد:
-پاق
رون:اوا …هرميون بند دلم پاره شد خواهر
هرميون در حالي كه چپ چپ به اونا نگاه مي كرد گفت:به جاي اين قرطي بازيا بلند شين برين يه سر به محفل ققنوس بزنيد اونجا كارتون دارن.
-هري در حالي كه داشت به بدنش با روغن مي زد گفت:وا…خوب چرا بهم اس ام اس نمي زنن من كه شمارمو به لوپين دادم. و در همون حال به رون گفت:مرده شورتو ببرن
باز زير بغلتو نزدي.
در هين حال بود كه خانم ويزلي با فرياد داخل باغ اومد و گفت :واي بچه ها غول زير شيرواني فرار كرده و داره مي ياد پايين فرار كنيد.
هري تازه در حال بلند شدن از زمين بود كه ناگهان حس كرد داره به حالت برعكس به هوا مي ره به سرعت سرشو برگردوند وبا ديدن غول كه اونو بلند كرده بود گفت:واي..چندش منو بگذار زمين .
وطلسم غول كشي رو كه لوپين بهش ياد داده بود اجرا كرد وغول كه در حال مرگ بود هري رو رها كرد وهري كه با مخ به زمين خورد عقلش اومد سره جاش.
وای چه اواخواهر شدن همه
الان من نقد کنم!؟
واسه خندیدن همینجوری خوب بود نسبتا ولی از نظر هری پاتری بودن....!!!!
حرف خاصی ندارم بگم...هم خوبی داشت هم بدی ولی فکر میکنم بهتره نقد نکنم!