هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
#1
با سلام خئمت چوي عزيز بالا خره تائيدم كردي مرسي.---------------------------------------------------------------------------------------هري داشت در يكي ازجنگل هاي دره گودريك به دنبال جانپيچ ها مي گشت و براي اينكه حوصله اش سر نرود واكمنش را هم با خود آورده بودو داشت آهنگ لكنت بنيامين رو گوش مي كرد.

كه يكدفعه چشماش به جمال هاگريد روشن شد فوري واكمش رو مخفي كرد كه كسي نبينه و بعد به سمت هاگريد رفت تا ببينه اون براي چي اونجاست وقتي كه رفت ديد كه هاگريد تنها نيست خانم ماكسيم و گراپ و يه غول ديگه هم همراهش بود كه هري اونو نمي شناخت اماوقتي كه ديد گراپ رفت و كنار اونيكي غول نشست يه حدسايي زد و لي دوباره گفت ولش كن جلو رفت و به خانم ماكسيم و هاگريد سلام داد كه يكدفعه ديد گراپ و اونيكي غوله دارن بهش چشم غره مي رن هري پرسيد:
ممموضوع چيه.
كه گراپ گفت:
تو به من و خانم من نكرد سلام.
هري گفت:
آهان خوب سلام.
بعد روشو كرد به طرف هاگريد و خانم ماكسيم كه ببينه اونا براي چي با اين دوتا غول اينجا هستند كه هاگريد جوابشو داد و گفت:
من وخانم ماكسيم اومديم ماه عسل و گراپ و گورداك هم اومدن ماه عسل. چيزي مي خوري.
همين كه هري اومد بگه نه مرسي بايد برم كاردارم گراپ فرياد زد:
وااكمن
هري كه داشت از ترس تو خودش ميخيسيد گفت:
ببببخشيد چي چي گفت.
هاگريد گفت:
واكمن همراته هري.
هري گفت:
آآآره
هاگريد گفت:
آهنگ بنيامين هم توشه.
هري دوباره گفت:
آآآره
هاگريد گفت: زود بدش به گراپ.
هري گفت:
نمي خوام
كه يكدفعه حس كرد داره تو آسمون سرو ته ميشه م كوله اش هم داره از پشتش در مياد همين كه هري سرش رو بر گردوند ديد كه گراپ اونو سرو ته كرده و كولش هم تو دست گورداكه. هري كه اين صحنه روديد.
دادزد:
هاگريد كمك
هاگريد هم گفت:
متاسفم هري.
هري هم در اين لحظه چوب دستي اش را در آورد و هم زمان با اين كار هري گورداك هم واكمن هري رو در آورد و گراپ هم هري را رها كرد و هري هم با سر به زمين برخورد كرد و مثل تاپاله اژدها رو زمين پخش شد.
اصلا نگران نباشيد ها هري هيچيش نشدفقط يه سه. چهار ساعتي بيهوش بودو بعد هم يه سه. چهار هفته اي تو بيمارستان بستري بود.---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------تو رو خدا اين رو قبول كنيد چون هم طنز داشت و هم به عكس مربوط بود . در ضمن هموت طور كه چو به ديگران گفته بود من ديالوگها را توي يك خط جدا نوشتم تا ديگه چه طوري نشون بده .با كمال تشكر از تمام دست اندر كاران اين سايت و چوي عزيز.

هوووم واکمن؟ بنیامین؟

با یخورده تلاش میشه بدون استفاده از موارد غیر هری پاتری، طنز نوشت!
اینجور چیزای غیر هری پاتری میتونن به کار برن به صورتیکه محور اصلی داستان نباشن...یعنی فقط یه تیکه یا طنز کوچیک...دیگه حداکثر دو سه سطر!

در ضمن معلوم نشد گراوپ واسه چی اینقدر علاقمند بوده به بنیامین و واکمن! اگه توضیح میدادی بهتر می شد!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۸:۲۳:۰۰



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#2
اين هم دوميش-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
((سپتامبر- تبهكار- محافظ- شيطان- رضايت- خشك - تيز- جام – سراغ – نشان))----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

{قرار بود هري در اواخر ماه(((سپتامبر))) براي دستيابي اطلاعات به دره گودريك برود تا ((نشا نيي))از ولدمورت اين (((شيطان))) بزرگ يا جان پيچهاي او بيابد براي همين تصميم داشت به (((سراغ))) الستور (چشم بابا قورقوري) برود تا شايد بتواند ((( رضايت))) او را جلب كند و او را هم با خود به دره گودريك ببرد تا كمك حال وي باشد . هنوز صداي رون در گوش هري بود .درست زماني اين حرف را به هري زد كه جلوي آرامگاه سپيد -- مقصود قبر دامبلدور--ايستاده بودند و به هري گفت :
-هر جا كه بري با تو ميايم .
ولي هري نمي خواست جان دوستانش را به خاطر از بين بردن اين((( تبهكار))) به خطر بيندازد و به اين علت مي خواست الستور را با خود ببرد كه او يكي از كاراگاهان قديم وزارتخانه بوده است و با فنون دفاع در برابر جادوي سياه آشنايي كامل دارد بتواند از جان پيچ ها (((محافظت )))كند البته بعد از اينكه هري آنها را پيداكرد.
بعد هري در فكر اين موضوع فرو رفت كه اگر نتواند ولدمورت را شكست دهد چه به روز دوستانش خواهد آمد . هري از اين فكر خود وحشت كرد و دهانش (((خشك ))) شد به همين دليل (((جام ))) را از روي ميز قاب زد و يك نفس سر كشيد و پس از لحظه اي درنگ ((( تيز))) از جا پريد تا به خانه الستور مودي برود. +++++++++++++++++من گناه دارم چون اين چهارميشه پس قبول كنيد چون من ديگه داره اشكم در مياد چون من فكرام ته كشيده بايد برم شارژش كنم .جوووووووون من قبول كن ديگه . اين تن كفن شه قبول كنيد لطفا

تایید شد! میتونی بری به کارگاه نمایشنامه نویسی!


ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۸:۰۳:۴۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۱۲:۱۲:۲۰



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#3
(((سپتامبر- تبهكار- محافظ- شيطان- رضايت- خشك - تيز- جام – سراغ – نشان))) -------------------------------------------------------{آخرين روز ماه((سپتامبر))بود و عده اي از(( تهبكار))ان و مريدان لرد ولدمورت از زندان گريخته بودند . و قرار بود كه به عنوان ((محافظ))براي لرد ولدمورت اين ((شيطان))بزرگ راس ساعت 3:00 به قرارگاه او بروند. راس ساعت 3:00 همه در قرار گاه لرد ولدمورت ظاهر شدند و همه به ارباب خود درود گفتند و جلوي او زانو زدند تا آثار ((رضايت)) بر چهره او نمايان شد . ولدمورت بلند شد و شروع به قدم زدن ميان افرادش كرد و يكي يكي اسم آنها را صدا ميزد هركسي رو كه صدا ميزد دهانش((خشك))مي شد و ((تيز)) از جا مي پريد و با خودش ميگفت : نكند تنبيهم كند. و ناگهان فرياد زد : كيا حاضرن يك ماموريت براي من انجام بدن) بعد بدون معطلي گرگوي-اسنيپ و گويل را صدا زد و گفت: شما بايد اين ماموريت رو انجام بدين .----------------------------------------گرگوي-اسنيپ و گويل با هم گفتند : بايد چي كار كنيم. ولدمورت گفت :بايد برين به هاگوارتز و بعد برين به اتاق دامبلدور. شومينه اون به يك راهروي مخفي وصله شما برين تو اون راهرو يه قفسه ميبينيد يك راست به (( سراغ)) طبقه هفتم قفسه بريد اونجا يك ((جام)) طلا كوب رو ميبينيد از توي اون جام ((نشان)) سالازار اسليترين رو برام مياريد) بعد فرياد زد :( مفهوم شد) }----------------------------------------------------------------- با تقديم احترامات رز ---------------------------------------------------------------------------از مالفوی منظور من از مالفوی پدر دراکو است که مرگ خوار است و به همین علت به زندان افتاد .مگه خود دراکو مرگ خوار نشد و گراپ هم همان پدر گراپ دوست دراکو است که هری نام آنها را در روزنامه طفره زن چاپ کرده بود در زمان آمبریج.---------------------امید وارم دیگه ایراد نداشته باشه در ضمن من کتابهای هری پاتر را حفظ هستم چون هر کتاب را حداقل چهار و پنج دور خوندم به جز کتاب آخر که دو دور خوندم . -------------------------------------------با تشکر . خواهش می کنم قبولش کنید . من یکی دیگه هم میزنم خواهش می کنم یکی از اینا رو قبول کنید . چون اون یکی اولی رو که گفتید کلماتش اشتباه این یکی رو هم اینجوری .------------------امید وارم دیگه ایرادی نداشته باشه به همین دلیل اسم های مالفوی و گراپ رو حذف می کنم.




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#4
---------------------------------------------------------------------------چوي عزيز اين هم دوميش.---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- هري . رون و هرميون و ديگر دانش آموزان سال پنجم فردا امتحان سمج دفاع در برار جادوي سياه را داشتند و همه داشتند جزوات دفاع در برابر جادوي سياه را مي خوانندند و عده اي هم در گوشه سالن عمومي در حال تمرين به صورت عملي آن بودند خلاصه آنقدر مشغول بودند كه تا ساعت 3و4 نصفه شب بيدار بودند هرميون كه روي كاناپه جلوي شومينه چرت مي زد .خلاصه بالاخره يجوري شب رو به صبح رسوندن. -------------------------------------------------- فردا صبح خروس خون همه از خواب پريدن تا هم آماده بشن براي صبحانه و هم يك دور ديگه سرسري يك نگاهي به جزوه هاشون بندازند.بعد همه براي صبحانه به سرسراي ورودي رفتند و بعد از آنجا به كلاسها براي رفع اشكال رفتند كه مسئول امتحانات به كلاس آنها رفت و به آنها گفت :( امتحانات عملي امسال با سال هاي گذشته فرق داره پس شما بايد بدونين كه امسال به هركدوم از شما ها يك نامه ميديم كه توي اون نامه نوشته ه هركس توي امتحان عملي بايد چه كار انجام بده .موفق باشيد) و بعد از كلاس بيرون رفت. -------------------------------------------------------------- همه از اين حرف تعجب كردن و براي آغار امتحان همه به سرسرا رفتند تا نوبتشان شود . ولي نمي چي شد كه به حروف الفبا صدا نكردند و اول از همه نوبت هري بود وقتي كه هري وارد اتاق شد يك پير زن جلوي هري را گرفت و يك جعبه را جلوي هري گرفت هري يك پاكت را از داخل جعبه برداشت و ب سراغ يكي از ممتحنين رفت روفت و پاكت را به دست آن مرد داد آن مرد هم همينكه در پاكت را باز كرد و گفت :(اي بد شانس . امتحان تو روبرويي با يك حيوان جادويي است و بايد عكس العمل تو را بيازماييم .پس برو جلوي اون در.بعد همه ممتحنين را صدا زد و گفت كد 222)همه سر ها به طرف هري برگشت ------------------- چون هري نمي دانست اوضاع از چه خبر است به جلوي آن در رفت وناگهان آن در باز شد و يك غول از آنجا بيرون آمد و پاهاي هري را گرفت و او را سر و ته نگه داشت كه همه ممتحنين به آن غول غار نشين حمه كردند و غول ناگهان هري را رها كرد و هري با سر به زمين خورد در همين لحظه بود كه از خواب پريد و ديد كه روي كاناپه جلوي شومينه به خواب رفته بود .پس شد آنچه شد ------------------ راستي داستان فرعي melonia_N.M هم قشنگ بود اميد وارم موفق شوي ------------------------------------------------------------ با تقديم احترامات به چو اول که ایضا ویرایش پست قبلیت! بعد هم...سوژه ات خوب بود ولی میتونست بهتر هم پرداخت بشه...لازم نیست حتما اینقدر خلاصه بشه میشه یخورده طولانی ترش هم کرد! مثلا با اضافه کردن یکی دو پاراگراف دیگه هم پست زیاد طولانی نمیشه هم میشه قشنگ و به مقدار کافی توضیح داد! وقتی برای بازی با کلمات تایید شدی دیگه دوباره همینو نزن...چون این پست اگه قرار بود تایید بشه، به دلایلی که بالا گفتم تایید نمیشد...واسه همین لطفا یکی جدیدشو بزن! مرسی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۱۶:۲۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۴۹:۲۷



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#5
هري براي بار آخر پس از مرگ دامبلدور به خانه خاله اش باز گشته بود ودر انتظار نامه رون بود تا او را به پناهگاه دعوت كند. حدود پنج روز از برگشتن هري به خانه خاله اش مي گذشت اما هري از اتاقش بيرون نمي آمدوخاله و شوهر خاله اش براي بيرون آوردن او از اتاقش هيچ علاقه اي نشان نمي دادند وهري از آنها بسيار متشكر بود چون مي خواست تنها در باره كارهاي آينده اش يعني پيدا كردن جان پيچ ها و درس خواندن سال آخر در مدرسه اي كه ديگر در آن دامبلدور تنها آرامش بخش هري وجود نداشت فكر كند .اما هري هر لحظه كه در اين باره فكر مي كرد بغض گلويش را مي گرفت و اشك از چشمانش جاري مي شد.با خود فكر مي كرد كه چرا دامبلدور او را با طلسم قفل بدن جادو كرد مگر هري نمي توانست به او كمك كند يا نمي خواست به هري هيچ آسيبي برسد چون هري تنها اميد جامعه جادوگري بود.هري حدود دو ساعت در روز پنجم به اين موضوع فكر كرده بود كه ناگهان حس كرد دست راستش مي سوزد ميسوزد به دستش نگاه كرد نوشته روي دستش داشت كمرنگ تر مي شد اما سوزش دستش مربوط به آن نوشته نبود مربوط به هدويك جغد هري بود كه برايش نامه آورده بود و به دست هري نوك مي زد . هري با عجله نامه را از پاي هدويك باز كرد ودر اين هنگام به هدويك گفت : هدويك يه لحظه صبر كن شايد لازم بشه جواب اين نامه رو ببري. هري اين را گفت و نامه را باز كرد دستخط خرچنگ قورباغه رون بود كه نوشته بود: هري وسايلتو جمع كن بابام از وزارتخونه يه ماشين گرفته گفته حدود ساعت شش مياد دنبالت. هري به ساعت نگاه كرد ساعت پنج نيم بود هري هل شد بلند شد تا وسايلش را جمع جوركند اما يادش آمد كه از روزي كه آمده اصلا چمدانش را باز نكرده بود و همه وسايلش داخل چمدانش بود خيالش راحت شد نشت تا بقيه نامه را بخواند. هري . هرميون هم اينجاست. راستي عروسي بيل وفلور هم دو هفته ديگه ست .هل نكن اگه كه فكر ميكني رداي شب قديميت خوب نيست بيا اينجا مامانم برات ميدوزه يا ميريم به كوچه دربه داغون شده دياگون. خب ديگه خدافظ تا شب .مي بينمت. هري يكبار ديگر نامه را از اول تا آخر خواند و خنده بر روي لبش نشت پس بيل خوب شده بود. هري نامه رو كنار گذاشت و هدويك را داخل قفس گذاشت و به هدويك گفت. گفت نيم ساعت ديگه مي ريم پناهگاه پس فعلا اين تو باش. هري اين را به هدويك گفت ودر قفس و بست و به طبقه پايين رفت تا به خاله و شوهر خاله اش بگويد كه دارد ساعت شش مي رود و احتمالا ديگر هرگز به آنجا بر نمي گردد. وقتي كه هري وارد هال شد سلام كرد همه از جا پريدند . هري گفت ببخشيد من مي خواستم بگم كه من ساعت شش دارم مي رم و احتمالا ديگه به اينجا بر نمي گردم خدافظ. عمو ورنون گفت: به به. به به چشممون به جمالتون روشن شد. حالا كجا ميري ؟و چرا اينقدر ناراحتي . نه اينكه برامون مهم باشه ها نه فقط از روي كنجكاوي. هري گفت: ميرم خونه دوستم رون ويزلي وناراحتيمم براي اينكه كه دامبلدور مرده. هري اين جمله را با بغض گفت و با عجله به سوي در رفت تا در را باز كند چون زنگ به صدا در آمده بود.همين كه هري در را باز كرد آقاي ويزلي راديد كه با لبخند گفت سلام هري عجله كن هري گفت چشم و با عجله به سوي اتاقش رفت تا چمدانش و قفس هدويك را بياورد. هري به زحمت آنها را برداشت چون هردويشان سنگين بودند و تازه هري بايد جا رويش را هم با خود مي برد كه آقاي ويزلي وارد اتاقش شد و گفت: هري اونها رو بزار زمين. همين كه هري اونها رو زمين گذاشت و دهانش را باز كرد تا بگويد براي چه . آقاي ويزلي آنها را غيب كرده بود هري گفت: -وسايلم كو . - آقاي ويزلي گفت تو پناهگاه حالا هم زود باش بريم . هري هم را افتاد و آقاي ويزلي هم به دنبالش رفت هري هم پله ها را دوتا يكي پايين آمد و گفت : خدافظ عمو. خاله و دادلي .خدافظ خونه. و رفت. همين كه هري پايش را داخل آشپزخانه پناهگاه گذاشت رون .هرميون وجيني با جيغ و ويغ از او استقبال كردند. خانم ويزلي هم مانند هميشه به او نگاه كرد و گفت : واي هري تو اين پنج روز چند كيلو لاغر شدي. هري خنديد و گفت :راستي بيل كجاست ؟ همه باهم گفتند :سر كاره. ناگهان رون دست هري را گرفت و با عجله به اتاق پرسي برد. هري گفت :اينجا واسه چي . رون گفت : تو كه ديگه برنمي گردي خونه خالت پس همه ما به اين نتيجه رسيديم كه تو اينجا پيش ما زندگي كني. هري گفت آخه كه رون دهنش را با طلسم صدا خفه كن جادو كرد و شروع كرد به خنديدن ولي دوباره طلسم را باطل كرد كه هري پرسيد: مگه اجازه داريم جادو كنيم . رون گفت : آره ديگه و خنديد . اين دو هفته مثل برق گذشت و هري همين كه چشم بر هم زد ديد كه داخل يك تالار بزرگ در عروسي بيل و فلور شركت ميكند. كه خواهر هاي عروس و داماد ساقدوش بودند با لباس صورتي و طلايي. هري چشم ديگري بر هم زد.يك هفته ديگر هم گذشت و ديدكه چهار جغدي براي هر كدامشان يك بسته خيلي بزرگ آورده بود هر جغد جلوي يكي از آنها فرود آمد و پايشان را بالا گرفتند تا در آن پول بريزند . هري گفت: اين ديگه چيه. رون گفت: روش جديد خريد كتابهاست ديگه لازم نيست كه بريم كوچه دياگون كتابها رو ميارن تو خونه تحويل مي دن حالا زود باش بيست گاليون بنداز تو كيف چرميش و كتاباتو از پاش وا كن . همين كه همه جغد ها رفتند ناگهان چهار جغد ديگر وارد آشپزخانه شدند و دوباره هركدام جلوي يكي نشستند. رون گفت :واي مدالان. همه با عجله پاكت ها را باز كردند در دست هرميون و رون مدال هاي ارشدي بود و در دست هري مدال كاپيتاني كوييديچ . و در دست جيني هم مدال معاونت ارشدها قرار داشت كه مدالي جديد بود. چند هفته بعد هري در قطار سريع وسيرهاگوارتز بود. و چند ساعت بعد هم در ايستگاه هاگوارتز بودند و هري گوشش را تيز كرد و صداي دلنشين و آشناي ها گريد را شنيد كه ميگفت سال اوليها از اين طرف .سپس همه سوار كالسكه ها شدندو كالسكه ها به سوي قلعه رهسپار شدند هري در اين هنگام با خود گفت كه اين مدت چه زود گذشت. كه ناگهان كالسكه ها جلوي در قلعه ايستادند و همه وارد قله شدند و پس از آن وارد سرسرا شدند اولين چيزي كه توجه هري را به خود جلب كرد تابلوي بسيار بزرگ دامبلدور در بالاي صندلي خالي مدير بود. واسلاگهورن هم در پشت ميز نشسته بود و يك خانم هم كه هري نمي شناخت پشت ميز نشسته بود كه هري با خود گفت احتمالا معلم دفاع در برابر جادوي سياه است. پس از اينكه همه نشستند ناگهان صداي آشناي دامبلدور از داخل تابلو گفت سلام به همه دانش آموزان چه جديد و چه قديمي تمام بچه ها تحت تاثير قرار گرفته بودند ولي تابلوي دامبلدور ادامه داد رفتن به جنگل ممنوع براي همه دانش آموزان ممنوعه حالا مراسم گروه بندي. و مانند هميشه پروفسور مك گونگال چهار پايه و كلاه گروه بندي را آورد و كلاه دهانش را باز كرد و همان شعر سال قبل را خواند و همه برايش كف زدند و پروفسور مك گونگال ليست اسامي را بالا آورد و نامها را يكي يكي خواند . همين كه هري نگاهش به سال اوليها افتاد با تعجب گفت : اينها تعدادشون نصف سال قبل نيست؟ هرميون گفت خيليها حاضر نشدن امسال بچه ها شو نو به مدرسه بفرستند. پس از اينكه گروه بندي تمام شد. دامبلدور گفت : امسال ما از تدريس پروفسور سيليسيا واندرتان در درس دفاع در برابر جادوي سياه بهره مند مي شويم. و حالا وقت غذاست. ميز پر از غذا هاي رنگارنگ شد ولي تغيري هم در آن به وجود آمده بود آن هم اينكه غذا و دسر باهم بر سر ميز مي آمد م مدت بيشتري هم بر روي ميز مي ماند. حالا هري براي خوردن غذا اشتها داشت هري براي خود سوپ و مرغ سو خاري كشيد و براي دسر هم بستني كاكائويي خورد. و بعد از چند دقيقه كه همه غذايشان را خوردند و بشقابها پاك و تميز شدند دامبلدور گفت : حالا وقت خوابه. هرميون و رون سال اوليها را راهنمايي كردند و زماني كه جلوي بانوي چاق رسيدند هرميون گفت: سالازروه. اين رمز جديد بود و بانوي چاق در را باز كردوهمه وارد سالن عمومي شدند ولي هري خيلي زود به خوابگاه رفت و خوابيد.---------------------------------------------------------------------------------------------------------------چوي عزيز ( چون من به قوانين شما زياد آشنا نيستم و از اين عكس هم هيچي نفهميدم البته اگر اشكالي نداشته باشه مي خوام دوتا داستان بنويسم يكي اين و ديگري در باره عكس خواهش مي كنم يكي از اين دو تا را تا ئيد كن.) -------------------------------------------------------------------------------- با سپاس فراوان صبر کن وقتی بازی با کلمات تایید شدی اینجا پست بزن..وقتی با هم بزنی فقط وقتت هدر میره!


ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۲۰:۲۱:۳۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۰۷:۵۳



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#6
وقتي كه من وارد اين قسمت شدم اين جملات را براي من نوشته بودند كه بايد با آن كلمات داستان بنويسم ولي مهم نيست يك بهترش را دوباره نوشتم. متشكرم كه مرا از اشتباه خود آگاه كرديد. متشكرم (((سپتامبر- تبهكار- محافظ- شيطان- رضايت- خشك - تيز- جام – سراغ – نشان))) {آخرين روز ماه((سپتامبر))بود و عده اي از(( تهبكار))ان و مريدان لرد ولدمورت از زندان گريخته بودند . و قرار بود كه به عنوان ((محافظ))براي لرد ولدمورت اين ((شيطان))بزرگ راس ساعت 3:00 به قرارگاه او بروند. راس ساعت 3:00 همه در قرار گاه لرد ولدمورت ظاهر شدند و همه به ارباب خود درود گفتند و جلوي او زانو زدند تا آثار ((رضايت)) بر چهره او نمايان شد . ولدمورت بلند شد و شروع به قدم زدن ميان افرادش كرد و يكي يكي اسم آنها را صدا ميزد هركسي رو كه صدا ميزد دهانش((خشك))مي شد و ((تيز)) از جا مي پريد و با خودش ميگفت : نكند تنبيهم كند. و ناگهان فرياد زد : ( كيا حاضرن يك ماموريت براي من انجام بدن) بعد بدون معطلي (گرگوي-اسنيپ- مالوفي- گراپ و گويل)را صدا زد و گفت:( شما بايد اين ماموريت رو انجام بدين ) (گرگوي-اسنيپ- مالوفي- گراپ و گويل) با هم گفتند : بايد چي كار كنيم. ولدمورت گفت :(بايد برين به هاگوارتز و بعد برين به اتاق دامبلدور. شومينه اون به يك راهروي مخفي وصله شما برين تو اون راهرو يه در ميبينيد در رو كه باز كردين يك قفسه است يك راست به (( سراغ)) طبقه هفتم بريد اونجا يك ((جام)) طلا كوب رو ميبينيد از توي اون جام ((نشان)) سالازار اسليترين رو برام مياريد) بعد فرياد زد :( مفهوم شد) } با تقديم احترامات رز هوم یه خورده اشکالات داشت آخرش نامفهوم میزد...از توی قفسه برن به طبقه هفتم!؟ من اینجارو نگرفتم!! در ضمن گراپ و مالوفی مرگخوار نیستن کراب و مالفوی مرگخوارن! و یه چیز دیگه...زیادی پارانتز داشت طوری که بعضی جاها لازم نبود...مثلا برای دیالوگها لازم نبود...یا برای دو طرف اسم مرگخوارا : (گرگوي-اسنيپ- مالوفي- گراپ و گويل) با هم گفتند اگه یکی دیگه بزنی خیلی خوب میشه...ممنون میشم! تایید نشد.


ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۷:۳۹:۳۵
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۷:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱۸:۱۲:۳۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۰:۵۶:۴۹



Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۹:۱۱ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
#7
سلام می خوام شخصیت هرمیون رو رزرو کنم اگر هم نشد یک شخصیت غیر هری پاتری به نام رز (که یک سال از هری کوچکتر است و با هرمیون هم ارتباط خوبی دارد.) درضمن لطفا تایپیک بازی با کلمات و کارگاه نمایشنامه نویسی یک سری بزنید . ممنون و متشکرم رز


ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۹:۱۳:۱۰



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#8
هري براي بار آخر پس از مرگ دامبلدور به خانه خاله اش باز گشته بود ودر انتظار نامه رون بود تا او را به پناهگاه دعوت كند. حدود پنج روز از برگشتن هري به خانه خاله اش مي گذشت اما هري از اتاقش بيرون نمي آمدوخاله و شوهر خاله اش براي بيرون آوردن او از اتاقش هيچ علاقه اي نشان نمي دادند وهري از آنها بسيار متشكر بود چون مي خواست تنها در باره كارهاي آينده اش يعني پيدا كردن جان پيچ ها و درس خواندن سال آخر در مدرسه اي كه ديگر در آن دامبلدور تنها آرامش بخش هري وجود نداشت فكر كند .اما هري هر لحظه كه در اين باره فكر مي كرد بغض گلويش را مي گرفت و اشك از چشمانش جاري مي شد.با خود فكر مي كرد كه چرا دامبلدور او را با طلسم قفل بدن جادو كرد مگر هري نمي توانست به او كمك كند يا نمي خواست به هري هيچ آسيبي برسد چون هري تنها اميد جامعه جادوگري بود.هري حدود دو ساعت در روز پنجم به اين موضوع فكر كرده بود كه ناگهان حس كرد دست راستش مي سوزد ميسوزد به دستش نگاه كرد نوشته روي دستش داشت كمرنگ تر مي شد اما سوزش دستش مربوط به آن نوشته نبود مربوط به هدويك جغد هري بود كه برايش نامه آورده بود و به دست هري نوك مي زد . هري با عجله نامه را از پاي هدويك باز كرد ودر اين هنگام به هدويك گفت : هدويك يه لحظه صبر كن شايد لازم بشه جواب اين نامه رو ببري. هري اين را گفت و نامه را باز كرد دستخط خرچنگ قورباغه رون بود كه نوشته بود: هري وسايلتو جمع كن بابام از وزارتخونه يه ماشين گرفته گفته حدود ساعت شش مياد دنبالت. هري به ساعت نگاه كرد ساعت پنج نيم بود هري هل شد بلند شد تا وسايلش را جمع جوركند اما يادش آمد كه از روزي كه آمده اصلا چمدانش را باز نكرده بود و همه وسايلش داخل چمدانش بود خيالش راحت شد نشت تا بقيه نامه را بخواند. هري . هرميون هم اينجاست. راستي عروسي بيل وفلور هم دو هفته ديگه ست .هل نكن اگه كه فكر ميكني رداي شب قديميت خوب نيست بيا اينجا مامانم برات ميدوزه يا ميريم به كوچه دربه داغون شده دياگون. خب ديگه خدافظ تا شب .مي بينمت. هري يكبار ديگر نامه را از اول تا آخر خواند و خنده بر روي لبش نشت پس بيل خوب شده بود. هري نامه رو كنار گذاشت و هدويك را داخل قفس گذاشت و به هدويك گفت. گفت نيم ساعت ديگه مي ريم پناهگاه پس فعلا اين تو باش. هري اين را به هدويك گفت ودر قفس و بست و به طبقه پايين رفت تا به خاله و شوهر خاله اش بگويد كه دارد ساعت شش مي رود و احتمالا ديگر هرگز به آنجا بر نمي گردد. وقتي كه هري وارد هال شد سلام كرد همه از جا پريدند . هري گفت ببخشيد من مي خواستم بگم كه من ساعت شش دارم مي رم و احتمالا ديگه به اينجا بر نمي گردم خدافظ. عمو ورنون گفت: به به. به به چشممون به جمالتون روشن شد. حالا كجا ميري ؟و چرا اينقدر ناراحتي . نه اينكه برامون مهم باشه ها نه فقط از روي كنجكاوي. هري گفت: ميرم خونه دوستم رون ويزلي وناراحتيمم براي اينكه كه دامبلدور مرده. هري اين جمله را با بغض گفت و با عجله به سوي در رفت تا در را باز كند چون زنگ به صدا در آمده بود.همين كه هري در را باز كرد آقاي ويزلي راديد كه با لبخند گفت سلام هري عجله كن هري گفت چشم و با عجله به سوي اتاقش رفت تا چمدانش و قفس هدويك را بياورد. هري به زحمت آنها را برداشت چون هردويشان سنگين بودند و تازه هري بايد جا رويش را هم با خود مي برد كه آقاي ويزلي وارد اتاقش شد و گفت: هري اونها رو بزار زمين. همين كه هري اونها رو زمين گذاشت و دهانش را باز كرد تا بگويد براي چه . آقاي ويزلي آنها را غيب كرده بود هري گفت: -وسايلم كو . - آقاي ويزلي گفت تو پناهگاه حالا هم زود باش بريم . هري هم را افتاد و آقاي ويزلي هم به دنبالش رفت هري هم پله ها را دوتا يكي پايين آمد و گفت : خدافظ عمو. خاله و دادلي .خدافظ خونه. و رفت. همين كه هري پايش را داخل آشپزخانه پناهگاه گذاشت رون .هرميون وجيني با جيغ و ويغ از او استقبال كردند. خانم ويزلي هم مانند هميشه به او نگاه كرد و گفت : واي هري تو اين پنج روز چند كيلو لاغر شدي. هري خنديد و گفت :راستي بيل كجاست ؟ همه باهم گفتند :سر كاره. ناگهان رون دست هري را گرفت و با عجله به اتاق پرسي برد. هري گفت :اينجا واسه چي . رون گفت : تو كه ديگه برنمي گردي خونه خالت پس همه ما به اين نتيجه رسيديم كه تو اينجا پيش ما زندگي كني. هري گفت آخه كه رون دهنش را با طلسم صدا خفه كن جادو كرد و شروع كرد به خنديدن ولي دوباره طلسم را باطل كرد كه هري پرسيد: مگه اجازه داريم جادو كنيم . رون گفت : آره ديگه و خنديد . اين دو هفته مثل برق گذشت و هري همين كه چشم بر هم زد ديد كه داخل يك تالار بزرگ در عروسي بيل و فلور شركت ميكند. كه خواهر هاي عروس و داماد ساقدوش بودند با لباس صورتي و طلايي. هري چشم ديگري بر هم زد.يك هفته ديگر هم گذشت و ديدكه چهار جغدي براي هر كدامشان يك بسته خيلي بزرگ آورده بود هر جغد جلوي يكي از آنها فرود آمد و پايشان را بالا گرفتند تا در آن پول بريزند . هري گفت: اين ديگه چيه. رون گفت: روش جديد خريد كتابهاست ديگه لازم نيست كه بريم كوچه دياگون كتابها رو ميارن تو خونه تحويل مي دن حالا زود باش بيست گاليون بنداز تو كيف چرميش و كتاباتو از پاش وا كن . شما در تاپیک بازی با کلمات تایید نشدید.بعد از تایید میتونید دوباره این پست رو ارسال کنید تا خوانده و در صورت لزوم تایید بشه.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۱۳:۰۳:۰۹



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#9
(((پروفسور - ماگل - جاروي پرنده - سرسرا - ويكتور كرام - چپ چپ -متحير - جشن - هيس – شومينه)))





مسابقات جام آتش در حال شروع شدن بود . شبي كه قرار بود شركت كنندگان از مدارس ( بو باتون و دورمشترانگ) بيايند تمامي كلاس ها نيم ساعت زود تر تمام مي شد .راس ساعت 8:00 شب تمام دانش آموزان در كنار درياچه جمع شده بودند و ((پروفسور)) مكگوناگل هم در حال مرتب كردن و به صف كردن آنها بود كه ناگهان از زير آب درياچه دكل يك كشتي بيرون آمد و همه را مات و ((متحير))كرد .
پس از آنكه تمام كشتي به روي آب آمد. در آن باز شد اول ازهمه ((ويكتور كرام)) از كشتي خارج شد و به همه ((چپ چپ)) نگاه كرد سپس دانش آموزان آن مدرسه به داخل((سرسرا)) رفتند ولي دانش آموزان هاگوارتز همچنان در كنار درياچه ماندند تا دانش آموزان مدرسه ديگر بيايند. پس از آنكه دانش آموزان مدرسه ديگر آمدند همه باهم به داخل سر سرا رفتند تا آغاز مسابقات ((جشن)) بگيرند.
هواي بيرون از مدرسه سرد بود ولي هواي داخل سرسرا به علت وجود ((شومينه ))هاي متعدد گرم بود .
همه سر جاي خود نشستند و شروع به حرف زدن كردند. دامبدور بلند شد و قبل از آنكه شروع به حرف زدن بكند اول گفت ((هيس)) تا تمام دانش آموزان ساكت شوند. دامبلدور اول به تمام ميهمانان خير مقدم گفت و طريقه ثبت نام را توضيح داد و پس از آن همه را به خوردن شام دعوت كرد.
بعد از شام تمام دانش آموزان به خوابگاه هاي خود رفتند و هري هم همين كه وارد خوابگاه شد اول به سراغ ((جاروي پرنده)) خودرفت تا آن را برق بيندازد و بعد بخوابد.

شما باید با این کلمات داستان بنویسید:
جام - سراغ - محافظ - نشان - شیطان - خشک - رضایت - تیز - سپتامبر – تبهکار


ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۹:۲۶:۴۸
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۹:۵۲:۲۵
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۹:۵۷:۴۸
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۲۰:۰۰:۰۵
ویرایش شده توسط رز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۲۰:۰۵:۳۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۱۲:۴۹:۰۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۱۲:۵۴:۴۸







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.