هاگوارتز در سبزی فرو رفته بود و درخشش خورشید روز تازه ای را در برابر دیدگان ملت جادوگر نمایان میکرد.درخت کهنسال هاگواتز در اوج بی حوصلگی کلاغ هایی را که اصرار داشتند بر روی شاخه های تنومدنش جا خوش کنند با شاخه هایش یکی پس از دیگری نقش بر زمین میکرد.در گوشه ای دیگر از هاگوارتز دامبلدور به همراه گروهی که همگی لباس کوییدیچ به تن کرده بودند به دور بطری نوشیدنی ماگلی که بر روی آن 50% (
) به طور خفن و براقی به چشم می خورد و به نظر می رسید که منتظر چیزی هستند تا اینکه سرانجام دامبلدور طاقتش تمام شد و به حرف آمد.
دامبلدور:ببینم , پس این این اعضای اسلیترین چرا نیومدن؟؟مگه قرار نشد همه راس ساعت 9 انجا باشن؟
دنیس:ببخشید , جناب دامبلدور شما هم با ما میاین.
دامبلدور در حالی که موجی از خوشحالی و اشتیاق و
در چشمانش موج می زد به طوری که باعث می شود دانش آموزان اطراف دامبلدور چند متری از او دور شوند پاسخ داد:
-بله , به هر حال اونجا مدرسه گلرت عزیز
....
رفتار دامبلدور به حالت طبیعی باز میگرده و ادامه میده:
-یعنی چیزه شما به یک سرپرست نیاز دارین.
دنیس:ببخشید پروفسور به خاطر دارید که گلرت کشته شده؟
دامبلدور:خوب خودش نباشه بچه هاش که هستن...اصلا اینا به شما چه ربطی داره
...اصلا انگار شما دوست داری....
اما قبل از اینکه دامبلدور صحبت هاش رو به پایان ببره لرد ولدمورت که به همراه بلیز و اسنیپ به سوی اونا میومد توجهشو جلب کرد.
دامبلدور:شما چرا لباس کوییدیچ نپوشیدید.اوونجا تعویض لباس خیلی خطرناکه حالا من گفته باشم.
لرد:من خودم میدونم ولی چون تو گفتی عوض نکردم.
دامبلدور بدون اعتنا به صحبت های لرد درحالی که به طرز خفنی ملت را از زیر نظر رد میکرد گفت:
-خوب همه آماده هستید؟؟میخوایم آپارات کنیم.
لرد:نخیر ما با شما نمی یایم
بلیز و اسنیپ:ما؟؟؟
لرد:بله , ما می خوایم سریعتر برسیم
دامبل در حالی که عینکش را صاف میکرد:
-تام , فکر نکنم راهی سریعتر از آپارات باشه؟؟
لرد:چرا هست ما می خوایم با قطار ماگلی بیایم
بلیز و اسنیپ: قربان خواهش داریم منصرف بشید
ایستگاه قطارتوده ای از موجودات مخوفی که ماگل نامیده میشدند با اشکال و پوشش های مختلف در میان هم می لودیدند و گاهی بیکدیگر بر خورد میکردند و لحظه ای می ایستادند و خیلی خوف یکدیگر را چند ثانیه ای می نگریستند و سپس عبور می کردند و البته اگر کمی هم عصبانی می بودند فهشی هم می دادند و کلا خیلی ارزشی بودند . لرد و دو مرگخوارش نیز در میان آنها پیش میرفتد و چند باری هم از لرد پرسیده شده بود که کجا دماغش را بدین فرم عمل کرده که پس از پرسش با آواداکداورا روبرو میشدند.
لرد:داره کم کم از اینا خوشم میاد , اصلا براشون مهم نیست بره بقیه چه اتفاقی افتاده.من تا حالا یه 5 تایی کشتم ولی اینا مرده ها رو بوق به حساب نیووردن.
لرد بسیار جذب زندگی ماگلی شده بود حتی برای اسنیپ هم جالب بود زیرا افرادی با موهایی عجیب می دید که بسیار کنجکاو بود بداند از چه روغنی استفاده کرده اند اما بلیز کمی نگران به نظر میرسید زیرا احساس می کرد به وسیله قطار نمی توانند به بلغارستان سفر کنند.سه جادوگر غرق در شگفتی بودند که سرانجام به قطاری رسیدند که به نظر میرسید راهی منچستر است.
لرد:خودشه با همین میریم بلغارستان
بلیز:قربان ولی این قطار مقصدش منچستر هست؟؟
لرد:بوقی این مقصدش منچستره ولی ما که مقصدمون بلغارستان هست.
بلیز:ببخشید ولی بنظرم مقصد قطار مهم باشه.
لرد:تو هنوز با زندگی ماگلی آشنا نیستی پس قبل از اینکه که با آواداکداورا روبرو بشی سوارشو.
بدین ترتیب سه جادوگر سوار بر قطار میشوند و پس از طی کیلومتر ها در منچستر قطار توقف میکند.ابتدا مقداری صدای ارزشی داد و بیداد به گوش میرسد سپس نور سبزی دیده می شود و سرانجام لوکوموتیو از واگن ها جدا شده و از ریل خارج میشود و به راه می افتد.
ساعت دو بعد نصف شب - درب ورودی مدرسه دورمشترانگآلبوس و سایر اعضای تیم چشم به انتظار لرد و دو همراهش هستند که لوکوموتیوی از دور نمایان میشود که لرد بدین وضع
در حال راندن آن است و لوکوموتیو نزدیک میشود و سرانجام در مقابل درب ورودی توقف می کنند . بلیز و اسنیپ با صورت های زخمی از پنجره جلو به بیرون پرت میشون و لرد نیز پیاده میشود.
لرد:ما زودتر رسیدیم
ملت:
آلبوس:ما از صبح اینجا هستیم ولی تیم رو فقط کامل راه میدن.
بدین ترتیبآلبوس برگ خشکی را از ردایش بیرون می آورد و به آتش می کشید و لحظه ی بعد همه جارا آتش فرا می گیرد و از درون آتش قصری در مقابل تیم منتخب ظاهر می شود. آتش کم کم فرومی نشیند و ایگور و لشکری که بدنبال ایگور بودند به تیم منتخب نزدیک می شوند
لشکر پشت سر ایگور بعد از انجام چند صحنه رزمی-ارزشی یکصدا فریاد زدند:
-ما خیلی خوف و گولاخ و از همه مهمتر خشن هستیم
ایگور:سلام مهمانان عزیز.آلبوس چرا انقدر دیر کردی فکر کردم کلید به دستت نرسیده. راستی این بچه ها همه جز 10 مرد خشن دنیا هستن.
و ملت جادوگر اینجوری
به لشکر چند صد نفری نگاه کرده و به این فکر میکردن که چجوری در قالب 10 نفر فشرده شده شدن.
ایگور:دوستان مسابقه جام آتش فردا برگزار میشه
دامبلدور:نه مثه اینکه اشتباه شده.ما اعضای جام آتش هستیم که بره برگزاری مسابقه کوییدیچ اوومدیم.
ایگور:من متوجه نمیشم پس چرا اعضای تیم کوییدیچتون رو نیوردین؟؟به هرحال بره ما فرقی نمیکنه ما فردا حاضریم یه مسابقه کوییدیچ باش ما داشته باشیم.
تو ذهن اعضای تیم منتخب:چه تیم آماده ای
ایگور با حرکت دستش مهمانا رو به درون مدرسه راهنمایی میکنه. فضای قصر پر از عکس های جادوگران هست که بر عکس هاگوارتز بر روی لوح های سنگی حک شده و در این میان تصاویر متعددی از گلرت گریندل والد دیده میشه.
دامبل:
ایگور:به سقف نگاه کنید.این یه شاهکاره جادویی هست. هرکس به اندازه توانایی های جادوییش تصاویر متفاوتی رو روی سقف میبینه.
همه افراد در کف مشاهده سقف بودن و هرکس به اندازه توانمندیهاش چیزی می دیده ولی در این میان تلاش های بلیز برای دیدن حتی یک بوق بی نتیجه میمونه.
افراد همان طور که در حال مشاهده سقف بودن پیش می رفتن تا اینکه ایگور تیم خسته رو به داخل اتاق هاشون راهنمایی میکنه.
روز مسابقه- اتاق مشترک لرد و دو مرگخوار همراهشلرد سعی داشته رداش رو تعویض کنه اما تا اقدام به این کار میکرده یک دورمشترانگی از پنجره به داخل میپریده تا سرانجام لرد با نقشه ای هوشیارانه خودش رو خلاص میکنه.
-سلام قربان , من آلبوس گریندل والد ویزلی هستم . میشه کمکتون کنم
-فکر کنم بلیز کمک بخواد
هنوز جمله لرد تموم نشده بوده که یک صد نفری به داخل حجوم میبرن و در کمتر از چند ثانیه بلیز و اوونا ناپدید میشن و بدین ترتیب آخرین تقلاهای بلیز برای رهایی بی نتیجه میمونه.
اسنیپ:
محل مسابقهزمین کوییدیچ در میان کوهای یخی قرار داره که مانند حلقه ای به یکدیگر متصل شده اند و جایگاه تماشاگران در داخل این کوه های یخی تراشیده شده .دامبل و ایگور در جایگاه اختصاصی آماده مشاهده مسابقه هستند.تیم دورمشترانگ بدون اینکه پرواز بکنند جارو بدست به همراه تعدادی چماق وارد زمین میشن
گزارشگر:بله بلاخره شیر مردان ما وارد شدن.ممد کرام...هری کرام...کرام ویزلی....بوق ویزلی....
دامبل:چه اسامی جالبی
ایگور: بره این هست که ما اینجا شخصیت های ساختگی رو هم تایید میکنیم
گزارشگر:...رونالدو بادجو ویزلی.....پرسی گریندل والد
ایگور:این نوه ی گریندل والد بزرگ هست.
دامبل:
در یک لحظه ورزشگاه غرق در هیاهوی میشه و ویکتور کرام پروازکنان در حالی که برای تماشاگران دست تکون میده وارد میشه.
گزارشگر:سرانجام مرد تیم اول تیم ما اومد "ویکتور کرام"....بله تیم هاگواتز هم اینجا هستن که ما اسماشون رو نمیدونیم البته جلوی من اسماشون نوشته ولی علاقه ای نداریم که بدونیم اسمشون چیه...فقط یکی از مهاجماشون بنام بلیز زابینی غیبش زده از یابنده تقاضا میشود با سلامت کامل وی رو تحویل بده.
و بدین ترتیب بازی آغاز میشه.اعضای تیم هاگوارتز گل های پیاپی رو به ثمر می رسوندن اما تیم دورمشترانگ هنوز در گوشه زمین ایستاده بودن در یک لحظه چیزی توجه لرد که جستجوگر بوده رو جلب مبکنه و به سمت اون میره و از ورزشگاه خارج میشه.
لرد:چه زرده حتما خود گوی زرین هست
دامبل:من ندیدم گوی زرین رو هم آزاد کنید؟؟
ایگور:اون که تو جیب کرام هست
دامبل:ولی این خلافه قوانینه
ایگور:نه اینجا قوانین کمی متفاوته.ما گوی زرین رو تو جیب جستجوگر تیم میزبان میزاریم.شاید باورت نشه آلبوس ولی ما تو همه بازی های خونگی بردیم......
ایگور در حال تعریف بوده که کرام گوی رو از جیبش بیرون میاره و در دستانش محکم نگه میداره و بار دیگر ملت به هیاهوی و انجام کارهای ارزشی مشغول میشن.
گزارشگر:بار دیگر افتخار آفریدیم...ملی پوشان.....
شب همان روززمین کوییدیچ در تاریکی فرو رفته.نسیمی ملایم میوزه و حرکت درختان اطراف ورزشگاه تنها صدایی هست که شنیده میشه همه رفتن , هنوز خبری از بلیز نیست و لرد هم هنوز برنگشته.
اسنیپ تنها وسط زمین کوییدیچ نشسته و در حالی که بغض در گلوش جمع شده به نقطه ای که آخرین بار لرد رو در اونجا دیدن , خیره شده.