سه جادوگر در حیاط بزرگ مدرسه قدم میزدند.ساعت 4 بعد از ظهر بود و ساعت تدریس و مدرسه به پایان رسیده بود.
هری رون و هرمیون در حیاط بزرگ مدرسه قدم میزدند و در مورد کوئیدیچ و بازی های آتی صحبت میکردند.
ناگهان صدایی عجیب به گوش رسید.صدایی بلند و تقریبا" مرموز و ترسناک.
وقتی هر سه ی آن ها چوب دستی های خود را بیرون کشیدند ،اتفاق عجیبی افتاد.دنیا تیره و تار شد و همه چیز محو و نابود گشت.
وقتی به خود آمدند دیدند که در جایی ناشناخته و دور افتاده روی زمین افتاده اند.
هری از جایش بلند شد و در حالی که بازویش را که محکم به زمین خورده بود میمالید خطاب به هرمیون گفت:
_هرمیون ما کجا هستیم؟
هرمیون در حالی که داشت خک را از روی لباسهایش میتکاند گفت:
_نمیدونم.
رون در حالی که از درد پای راستش که هنگام زمین خوردن پیچیده بود ناله میکرد گفت:
_در جنگل ممنوعه نیستیم؟
وقتی هری و هرمیون به اطراف نگاه کردند دیدند رون درست میگوید آن ها در دل جنگل ممنوعه قرار داشتند.
هری با گمراهی پرسید:
_ولی چرا این جا؟چه خبره؟
صدایی دیگر به گوش رسید.صدای تکشاخی که از ترس شیهه میکشید از دور شنیده شد.
در همین زمان هر سه ی آن ها متوجه شدند آتشی از دور به جلو حرکت میکند.تا به خود آمدند آتش آن ها را احاطه کرده بود و درون یک دایره ی بزرگ از آتش قرار داشتند.میخواستند فرار کنند اما راهی وجود نداشت و فقط در دایهی بزرگ آتش به دور خود میچرخیدند.
در همین زمان صدای خنده ی وحشتناکی از بیرون آتش شنیده شد که هری فورا" آن را شناخت.او بلاتریکس بود که داشت از درون آتش خارج میشد تا به آن ها حمله کند.
هرمیون چوب دستی خود را بالا گرفت و گفت:
_این جا چی میخواین لسترنج...چرا ما رو آوردین این جا؟
بلاتریکس در حالی که میخندید گفت:
_اومدیم پاتر رو به تسلیم لرد سیاه در بیاریم.
مرگخواران یکی یکی وارد آتش میشندند و حلقه ی آتش بزرگ و بزرگتر میشد.
هری به چمان خون گرفته ی بلاتریکس خیره شد و با انزجار
_خودش کجاست؟
بلاتریک به طوری که قصد داشت با تن صدایش هری را مسخره کند گفت:
_امممممم....لرد سیاه دارن چوب دستیشون رو واکس میزنن تا تو رفتی بی مقدمه بفرستندت به دنیای دیگه.
و سپس غش غش خندید.
همین که هری به همراه بلاتریکس چوب دستی خود را بالا برد تا او را خلع سلاح کند دوباره همه چیز چرخید و دوباره هر سه ی آن ها خود را در حیاط بزرگ هاگوارتز یافتندو همین که هری خواست درباره ی آن وضعیت عجیب خرف بزند از خواب پرید و دید در خوانه ی بزرگ خود فقط یک خواب دیده است و به یاد آورد ولدمورت سالهاست که مرده است.
****************
ببخشید که خیلی بد شد.بگید تائید میشه یا نه؟اگر نه یکی دیگه بنویسم.
بیلندا استیونز عزیز!
پست خوبی نوشته بودی ولی روند داستان بسیار تند بود.
در اول پست " حیاط بزرگ مدرسه " رو دوباره تکرار کرده بودی.
بعد سپس غیب شدن و ظاهر شدن آنها در جنگل ممنوعه کمی عجیب و نامعقول به نظر می رسه.
بعد در داستان برای عوض شدن جو از " حیاط بزرگ " به " جنگل ممنوعه " هیچ پیش زمینه ای وجود نداره و باید کمی آهسته تر توضیح می دادی که کم کم داشت همه چیز عوض می شد.
نوشته بودی " ناشناخته و دور افتاده " خب به نظر نمی آد که جنگل خیلی ناشناخته و دور افتادست... می نوشتی " آشنا " بهتر بود.
وجود حلقه آتش هم کمی غیر منتظره بود و زیاد در موردش توضیح نداده بودی.
اینکه این پست خواب بود هم خوب بود ولی باز پیش زمینه ای برای گفتنش در پست وجود نداشت.
در کل باید به توصیفات حالات شخصیت ها و محیط داستان بیشتر بپردازی. یکی دیگه بنویس.
موفق باشی.
تأیید نشد.