هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
#1
نام : آريانا دامبلدور
سن: 15
جنس: زن
سال : سال پنجم
رنگ چشم: قهوه اي
گروه : هافلپاف
مو : قهوه اي
ظاهر کلی : لاغر و رنگ پريده و قد بلند
کویدیچ : من به علت بيماري هرگز كوييديچ بازي نكردم. اصلا كوييديچ چي هست؟
چوب جادو : ريسه قلب اژدها، سي سانتي متر
دسته جارو : نداشتم.
علاقه ها: صحبت كردن، خنديدن. هافلپاف
ويژگي هاي اخلاقي: معمولآ خيلي زود عصباني ميشم ولي در حالت عادي خيلي آروم و گوشه گير هستم و مهربانم.
اصل و نسب: برادرم آلبوس دامبلدور، رئيس هاگوارتز و برادر ديگرم آبرفورث دامبلدور يكي از اعضاي محفل است. (پارتي ام كلفته!)
گذشته: آريانا بيماري داشته كه نميتونسته به هاگوارتز برد و هميشه در خانه بوده و از او مراقبت ميشده. در جواني مرده!

*لطفا يكي از اين در صفحه پروفايلم بگذاريد!
ممنون!

---------------------------
لينك تآييد بازي با كلمات
لينك تآييد كارگاه نمايشنامه نويسي!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۹ ۱۰:۴۴:۴۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶
#2
---------------------------------------------------------
جیمز و ریموس و سیریوس ناراحت بدور شومینه حلقه زده بودن و هر کدوم در فکر بودن که چطور می تونن فردا در حالی که همه ی بچه ها به هاگزمید میرن توی هاگوارتز سر کنن.
ریموس گفت:"اون فکر مسخره از کی بود؟" و در همین حین به همراه سیریوس به جیمز نگاه کردن.
جیمز گفت:"من فقط می خواستم تفریح کرده باشیم!"
سیریوس گفت:"چه تفریح با حالی، رفتن به جنگله ممنوعه اونم توی شب! البته از شانس بدمون بود که مارو دیدن، چون همه چیز نقشه خیلی خوب بود، ولی اگه. . . . "
جیمز وسط حرفش پریدو گفت:"حالا فراموشش کنید، من فکر خوبی دارم، چطوره ما هم بریم هاگزمید؟"
ریموس گفت:"باز از اون فکرا!"ولی برق توی چشمای سیریوس اینو میرسوند که موافقه.

"هاگزمید"
هاگزمید خیلی شلوغ بود، برای همین راه رفتن زیر شنل برای اون سه تا خیلی سخت بود، ولی خوبیش این بود جای پاهاشون که توی برفا می موند بین اون همه جای پا گم میشد.
ریموس با حالت مسخره گفت:"اوه چه تفریح سرگرم کننده ای!" بعد با حالت عصبی ادامه داد:"اگه توی هاگوارتز می موندیم بیشتر بهمون خوش میگذشت."
سیریوس گفت:"اوه زیاد هم بد نیست، لااقل بچه هارو می بینیم که چیکار می کنن، اونجارو؟"
در اونطرف چنتا از دخترا مشغول خندیدن بودن که لی لی هم بینشون بود، از دور اسم جیمزرو از زبونشون شنیدن. جیمز با سرعت به طرفه اونا رفت، سیریوس و لوپین مجبور شدن بدون تا از زیر شنل بیرون نرن، اما دیر رسیدن چون حرفای اونا دیگه تموم شده بود،
لی لی از اونا جدا شدو رفت، جیمز با اشتیاق به اون نگاه می کرد و پشته سرش می رفت.
لوپین با تاکید گفت:"میدونی که ما نباید دیده بشیم؟ به اندازه کافی مارو توی درد سر انداختی!" اما دیگه دیر شده بود، چون جیمز از زیر شنل بیرون رفته بود و کنار لی لی بود.
لی لی با تعجب به جیمز نگاه کرد و گفت:"اوه، فکر می کردم شما جریمه شدینو باید تو هاگوارتز بمونید؟"
جیمز گفت:"اه، البته ولی. . . ." صداشو صاف کرد و ادامه داد:"فهمیدن که اون فکرمن نبوده فقط به اصرار لوپین و سیریوس مجبور شدم برم، برای همین منو بخشیدن." ناگهان گوله برف بزرگی از زیر شنل توی صورته جیمز خورد و جیمز نقش زمین شد، لی لی تعجب کرد چون هیچکسو اون اطراف نمیدید.
-------------------------------------------------------------

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۷ ۱۷:۵۹:۴۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۶
#3
لینک تایید بازی با کلمات
--------------------------------

هری خیلی خوشحال بود که دوباره به پناگاه اومده. استقبال گرم ویزلی ها شادیشو چندین برابر کرد. هری در میان دستهای بهم فشرده خانم ویزلی که از دیدنش بسیار خوشحال بود؛ احساس خفگی میکرد. خانم ویزلی رهاش کرد، هری نفسی تازه کرد ولی دستاشو هنوز گرفته بود و از این بابت ناراحت نبود چون دستای گرم مادرانشو خیلی دوست داشت.
حانم ویزلی با محبت به هری نگاه کرد و گفت:"چقدر لاغر و ضعیف شدی! حتما خیلی خسته ای بشین تا برات چیزی بیارم بخوری."
فرد، جرج، رون و جینی دور هری حلقه زده بودن و براش از اتفاقهایی که افتاده بود حرف میزدند.
رون گفت :"خیلی عالیه که تو اینجایی و با هم میریم به هاگوارتز، راستی تولدت با دورسلی ها خوش گذشت؟"
هری با حالت مسخره گفت:"آره، تاحالا تولدی به این خوبی نداشتم. با یک جشن بزرگ و با شکوه!"
همگی خندیدند و خوشحال بودند که هری اونجاست.روزهای خوش در پناگاه به پایان رسید. همگی با هم به ایستگاه رفتند. مثل همیشه شلوغ بود. یکهو یک نفر با شدت هری رو به عقب کشوند و بغلش کرد. هری از دیدن هرمیون خوشحال شد. سه تایی بعد از شنیدن سوت قطار چمدوناشونو کشیدن و بردن توی یک کوپه نشستند و حسابی سرگرم صحبت کردن بودند و گذر زمانو حس نمی کردند.
دیگه تقریبا رسیده بودند؛ شنلهاشونو پوشیدن و آماده رفتن شدند.وقتی از قطار پیاده شدند صدای هاگریدو شنیدند که با خوشحالی به اونا خوشامد می گفت.
همه چیز خوب و خوشحال کننده به نظر میرسید. سریع رفتند تا به جشن برسن. در بین راه هری کارکاروف رو دید که با ناراحتی رد شد. انگار به دنبال کسی می گشت . هری از دیدن ایگور خیلی تعجب کرد؛ یعنی مدیر مدرسه دورمشترانگ در هاگوارتز چه می کرد؟! باز هم در برابر حس کنجکاویش شکست خورد و به دنبالش به راه افتاد. ایگور بعد از اینکه بچه ها وارد سرسرای بزرگ شدند؛ به سمت دخمه ها رفت!
هری در حالی که کمی احساس خطر می کرد به دنبال او به راه افتاد. ایگور با سرعت فراوان به سمت اتاق اسنیپ رفت و در را به هم کوبید.
هری پشت ستونی پنهان شد. اسنیپ بلافاصله در را باز کرد. ایگور در حالی که تقریبآ خودش را تو بغل او پرت میکرد داد زد: "نجاتم بده... نجاتم بده سورس"
اسنیپ وحشتزده ایگورو از خود جدا کرد و گفت: "تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی؟"
ایگور که انگار حرفهای سورس را نمی فهمید؛ دوباره فریاد زد: :مرگخوارها دنبالمن. نجاتم بده."
-"اما من خودم..."
چهره ایگور سفید شد: " سورس تو دوست منی. تو نباید منو به اونا نشون بدی. التماس میکنم کمکم کن."
اسنیپ لبحند کمرنگی زد و گفت: " البته؛ بیا تو ایگور"
ایگور فورآ خودشو به درون اتاق انداخت. اسنیپ پشت سر او پوزخندی زد و داخل اتاق شد."
هری وحشتزده, ناباورانه به در اتاق اسنیپ چشم دوخت

.....

میهمانی تموم شد و اسنیپ نبود...
شب هنگام بود که هری همراه با سوز سرد هوا از خواب بیدار شد. صداهای عجیبی از حیاط هاگوارتز به گوش می رسید. هری با تعجب به بیرون پنجره چشم دوخت. دیوانه سازها ایگور را دوره کرده بودند!!!


-------------------------
با تشکر!

هووووم.... ببین بزرگترین مشکل پستت زبان و توصیف روند داستانت به زبان گفتاریه!
نباید زبان گفتاری رو در روند و توصیفش به کار برد ... پست مثل زبان روزانه ما نیست ... البته دیالوگ ها و بعضی پست های طنز میشه اینجوری نوشت ولی در پست های جدی انجور نوشتن فقط باعث زشتی پست میشه!
مشکل دیگه ای که داشتی مشگل گرامرت بود! بعضی موقع ها هم غلط املایی داشتی. به این جمله ای که به کار بردی نگاه کن:
"از این بابت ناراحت نبود چون دستای گرم مادرانشو خیلی دوست داشت."
این مشکلات همونجور که تاکید کردم فقط با یک بار ( یا حداکثر دو بار ) خوندن پست صددرصد برطرف میشه.
دیالوگ های کم ولی خوبی داشتی ولی وقتی هری و رون و هرمیون رو قطار همسفر فرض میکنی باید اونها با هم یکم حرف بزنن یا هری با خانم ویزلی و یا وقتی که قطار می استه و هری و رون و هرمیون صدای هاگرید رو میشنون... همه ی اینا باید چند تا دیالوگ رو در خودش بگنجه .
بهتره روی نمایشنامه هات بیشتر کار کنی.
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳۰ ۲۰:۲۷:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
#4
هری با عصبانیت کلاس معجون سازی را ترک کرد.
رون همینطور که دست هرمیون را میکشید و از کلاس بیرون میامدند گفت: " هری، هری صبر کن."
آندو خودشان را به زحمت از بین بچه ها به هری رساندند.
هرمیون گفت:" هری تو نبایداز حرفای اون ناراحت بشی، همه می دونن که او ن با تو خوب نیست ."
هری گفت : "اسنیپ اصلا برایم اهمیت نداره من از غیبت هاگرید نگرانم، فکر می کنم به کمک احتیاج داره ."
رون چون میدانست هری چه می خواهد بگوید با ناراحتی گفت : " نه هری، هاگرید قویه هر جا باشه می تونه از خودش محافظت کنه، مطمئنم یک کاری براش پیش اومده که چند روزه غیبش زده، اون الان هر جا هست خوشحاله."
هری گفت : " رون اون بدون اطلاع جایی نمیره از اون روزی که گفت می خوام برم به گراپ سر بزنم دیگه دیده نشده ، اگه فکری توی کله اش بود حتما بهمون می گفت ، مگه نه هرمیون؟ "
جوری به هرمیون نگاه کرد که می خواست از او طرفداری کند. هرمیون آهی کشید و گفت : " آره حق با هریه ، رون منم خیلی میترسم که شب بریم توی جنگل ممنوعه پیش گراپ ، ولی خوب ممکنه هاگرید توی دردسر افتاده باشه"
با حرفی که هرمیون زد دهن رون بسته شد ،چون مطمئن شد که نمیشه اونا رو منصرف کرد.
***
شب توی خوابگاه وقتی همه رفتند خوابیدند هری و رون و هرمیون شنل نامرئی را روی خودشون کشیدند و چون هر سه به زحمت جا میشدند حسابی به هم چسبیده بودند و آرام راه می رفتند تا دیده نشوند. دوباره به کلبه ی هاگرید سر زدند چون ممکن بود برگشته باشد؛ ولی هاگرید نبود بنابراین رفتند داخل جنگل، شنل را کشیدن کنار و هری آنرا توی کیفش گذاشت. خیلی تاریک بود ،نور چوبهایشان فقط جلویشان را روشن میکردواز تاریکی اطراف چیزی رو روشن نمیکرد.
رون به آرامی شروع به صحبت کرد:"بچه ها بیاین برگردیم،بهتره بریم به دامبلور بگیم بیاد دنبالش."
هری گفت:"دامبلدور چند روزه که توی هاگوارتز نیست،نگو که اینو متوجه نشدی! تا بخوایم صبر کنیم که اون بیاد ممکنه دیر بشه."
هرمیون گفت:"رون آروم باش،منم میترسم،الان میرسیم پیش گراپ"
رون گفت:"آره،بدم ازش میپرسیم ؛عزیزم ببخشید شما میدونید هاگرید کجاست؟مگه اون کله پوک میفهمه ماچی میگیم؟!"
هری گفت:"رون ساکت شو،فکر کنم صدایی شنیدم!"
نگرانی وترس بیشتر ازقبل توی چهره رون وهرمیون نمایان شد،به همدیگر نزدیکتر شدند و نور چوبهایشان را بین درختها چرخاندند تا اطراف را بهتر ببینند .ناگهان چند عنکبوت بزرگ از بین درختها بیرون آمدند.رون شروع به فریاد زدن کرد.
هری گفت:"ازاین طرف،زود باشید."
وسه تایی شروع به دویدن کردند.
هرمیون باحالت فریاد گفت:"تا کی میتونیم بدویم اونا دارن بهمون میرسن!"
هری ایستاد و چوبش را به طرفه آنها گرفت و گفت:"اینسندیو"
طلسم هری به یک درخت خورد صدای انفجار بلندی آمد و درخت آتش گرفت ،شعله های آتش باعث شد عنکبوتها دنبالشان نکنند،ولی باد آتش را به طرف آنها کشید.
شروع به دویدن کردند و هرمیون فریاد زد و گفت:"هری این چه طلسمی بود!چرا اونارو بیهوش نکردی؟"
هری گفت:"اولین چیزی بود که یادم اومد ."
همینطور که میدویدند ناگهان عنکبوتها در جلویشان ظاهر شدند ،فریاد کشیدن و جهتشان را عوض کردند ولی رون پاش به چیزی گیر کردو افتاد،یکی از عنکبوتها درست بالای سرش بود،رون چشمهایش را بسته بودوفریاد میزد.
هرمیون ایستادوجیغ زدوچوبش را به طرفه عنکبوت گرفت و گفت:" استوپیفای"
ولی نور قرمز رنگ به عنکبوت نخورد واز کنارش رد شدچند تاعنکبوت هم دور هری وهرمیون رو گرفته بودند،ناگهان صدای وحشتناک شکسته شدن درختها آمد،عنکبوتها ترسیده بودند خودشان را جمع کردند و دور شدند.هری و رون وهرمیون که حالا سه تایی به هم چسبیده و ترسیده بودند،اطراف را با وحشت نگاه میکردند .هاگرید از بین درختها
بیرون آمد وگفت:"شما سه تا اینجا چیکار میکنید؟چی شده بود فریاد میزدین،صدای انفجار مال چی بود؟"
هر سه تا با تعجب به هاگرید نگاه کردند اون حالش خوب بودولی خسته به نظر میرسید.
هری گفت:"تو چند روزه که نیستی!ما نگرانت بودیم ،اومدیم دنبالت،عنکبوتها دنبالمون کردند من هم یک طلسم آتیش فرستادم ویک درخت آتیش گرفت."
هاگرید با ناراحتی گفت:"پیش گراپ بودم،اون حالش خوب نبود منم پیشش موندم تا ازش مراقبت کنم.در هر صورت هر اتفاقی هم که افتاده بود شما نباید تنهایی می اومدین اینجا!"
هرمیون با حالت دلسوزانه گفت:"گراپ چطوره؟"
هاگرید که چهرش مهربان شده بود گفت:"خوبه،الان هم همینجاست،من وقتی صدای انفجار و فریاد شنیدم با گراپ اومدیم اینجا ،میخواین ببینینش؟"
رون با عجله گفت:"نه بهتره مزاحمش نشیم،اون باید استراحت کنه،تازه الان که فعالیت هم داشته!بهتره راحتش بزاریم."
هرمیون گفت:"آره اینجوری بهتره."
هر سه خوشحال شدند که دیگه هاگرید اصرار نکرد.
هاگرید گفت:"بچه ها خیلی ممنون که انقدر به فکر منید ولی خیلی کارتون خطرناک بود ،باید قول بدین دیگه همچین کاری نکنید ،حالا هم پاشید شمارو ببرم بیرون از جنگل ممکنه دوباره سرو کله ی خانواده ی آراگوگ پیدا بشه؟"
رون از جاش پریدو گفت:"آره بهتره زود برگردیم."
--------------------------------------------------------------------

اهم اهم...!
خب اوایل داستان دیالوگ ها گفتاری و روند داستان نوشتاری بود که یک چیز معمول و مطلوبی بود ولی از پاراگراف دوم به بعد هر دو روش ( دیالوگ ها و صحنه سازی ها ) به صورت گفتاری نوشته میشه و این 50 درصد پست رو خراب میکنه!
صحنه سازی خوب بود ولی در کل وقتی که هری و رون و هرمیون وارد جنگل میشن خیلی سریع وقایع پیش رفته بود و منو یاد کتاب های داستان کودکان مینداخت ... اگر یکم حواشی رو بهتر توصیف میکردین و هر اتفاقی رو براش دو سه خط توضیح میدادین خیلی خوب بود و از این حالت تند روی خیلی بهتر میشد.

نکته ی بعدی که حائز اهمیت بسیاری هست عکس مربوطه اصلا و ابدا ربطی به داستان شما نداشت!در عکس هری بود و دیوانه ساز ها ... باید حداقل یک جنگی رو بین این ها توضیح میدادی... بهتره یک پست دیگه بنویسی

تائید نشد.


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۲۱:۱۰:۳۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#5
ببخش - آشپزخانه - نگهبان - مطالعه اسمشو نبر - نقره ای - ردا - پناهگاه - زنجیر - گنجینه
---------------------------------------------

مثل هميشه در پناهگاه خلوت و دنج خود مشغول روزنامه خواندن بودم. در آشپزخانه نشسته و قهوه ميخوردم و بيخيال از حوادث جامعه ي جادوگري، به جاي آنكه مثل بقيه به مطالعه ي اخبار اسمشو نبر بپردازم؛ به آگهي ردا فروشي خانم مالكين در كوچه دياگون چشم دوخته بودم و در اين افكار بودم كه ايا خانم مالكين رداي نقره اي مرا آماده كرده است يا خير؟
برايم اهميتي نداشت كه بدانم ولدمورت در چه حال است! روزنامه را به گوشه اي انداخته و به سمت مخفيگاه گنجينه ي خود، چيزي كه تنها دليل زنده ماندنم است، رفته تا به نگهباني خود ادامه دهم. هيچ گاه فكر نميكردم كه روزي بخواهم حلقه ي همسرم را، از گزند جامعه ي جادوگري، چيزي كه از آن وحشت دارم حفظ كنم. حلقه اي كه اسمشو نبر به آن محتاج است!!!

---------------
از هشت كلمه استفاده كردم. همونطور كه پروفسور كوييرل عزيز گفتن.
با تشكر!

تایید شد !!! ممنون(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۸:۳۸:۰۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.