هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (Pouya Mysterious Prince)



نظر سنجي:شما چقدر با ايده تي شرت هري پاتري موافق هستين؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
#1
منم با نظر چو چانگ موافقم.


جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
#2
نام: کورماک
نام خانوادگی: مک لاگن
جنسیت: مذکر
گروه: گریفیندور
رنگ و حالت مو: مشکی و لخت
ویژگی های ظاهری: تنومند و چهار شانه
ویژگی های اخلاقی: مغرور، خوش تیپ، باهوش و رک
چوب جادو: جنس چوب از درخت گردو و هسته ی آن از ریسه ی قلب اژدها
چوب جارو: آذرخش
معرفی کوتاه: در سال آخر تحصیلم در هاگوارتز کاندیدای دروازه بانی در تیم گریفیندور شدم که با کمی نامردی این عنوان به رون رسید.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۷ ۱۷:۳۲:۴۳

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
#3
هری دوباره به هاگوارتز برگشته بود تا در مقابل آینه ی آرزوها قرار بگیرد. چند روز پیش نامه ای از طرف دامبلدور پیدا کرده بود که در آن نوشته بود که هری دوباره باید در مقابل آینه ی آرزوها قرار بگیرد.
هری با خود فکر کرد که شاید این بار هم مانند سال اول تحصیل او دامبلدور چیزی را در آینه مخفی کرده باشد.
به آینه نگاه کرد و در همان لحظه چیی در دستش ظاهر شد. به آن نگاه کرد. قدح اندیشه ی دامبلدور بود، به همراه سه خاطره.
قدح اندیشه را در وسط اتاق گذاشت و خاطره که روی آن
نوشته شده بود لیلی و جیمز را در قدح اندیشه ریخت و بعد با
نوک چوب جادوگری ان را در قدح ثابت کرد و سر خود را در
آن فرو برد.
لیلی و جیمز روی دو صندلی روبروی شومینه نشته بودند هری
ایستاده بود و انها را تماشا می کرد ناگهان جیمز گفت:لیلی
هری خوابیده.
لیلی گفت:اره شیطون 10 دقیقه پیش خوابید .
جیمز گفت:خوب من میرم بهش سری بزنم .
لیلی گفت:نه دوباره میخوایمثل همیشه بیدارش کنی
جیمز گفت:من نه می خوام بهش شب بخیر بگم.
و به طبقه بالا رفت بعد از چند دقیقه صدای گریه ای
بلند شد.
لیلی فریاد زد:جیمز بازم بیدارش کردی من بزور خوابش کرده
بودم .
بعد از ربع ساعت جیمز پایین امد وگفت:عجب بچه شیطونی
چند بار نزدیک بود من خوابم ببره ولی اون خوابش نبرد
خوب بالاخره خوابش برد.
لیلی گفت:کی میخوای به اون بگی.
جیمز گفت:خودت میدونی که اون خودش پس از هفده سالگی
می فهمه.
وخاطره به پایان رسید.
خاطره ای با نام سیریوس را در قدح ریخت و بعد سر خود را
در قدح فرو برد جشن عروسی لیلی و جیمز به پایان رسیده بود
و وقتی که مهمان ها برای خداحافظی امدند جیمز بلند گفت:من
جیمز پاتر از امروز به بعد میگویم که سیریوس بلک پدر
خوانده فرزندان من و لیلی است.
تمام حاضران با شور و اشتیاق دست می زدند در حالی که
سیریوس با تعجب به انها می نگریست از حال رفت.
و بعد خاطره سیاه شد و خاطره دیگری جای ان را گرفت
سیریوس روی تختی در گودریک هالو خوابیده بود وجیمز
بالای سر او نشسته خوابش برده بود ناگهان سیریوس از خواب
بیدار شد و جیمز را صدا کرد.
جیمز به سرعت بالای سر او امد وگفت:اه خدا را شکر
سیریوس تو به هوش اومدی
سیریوس گفت: جشن عروسی تمام شد
جیمزگفت:سیریوس تو 4 روز که بیهوشی .
سیریوس که انگار تازه چیزی یادش امده است گفت:جیمز تو
واقعا پدر خواندگی بچه هایت را به من دادی یا من خواب دیدم.
جیمز گفت:بله من واقعا این کار را انجام دادم .
سیریوس گفت:متشکرم جیمز اصلا چرا من خوابیدم باید جشن
بگیریم جشن و بلند شد و به سرعت رفت.
خاطره تمام شده بود.

پست خوبی بود... از نوع ابتکار و خلاقیت از نمره 20 بهش 19 رو میدم!
ببین فقط مثل اینکه پستت رو دور تند قرار گرفته بود! در مورد هر اتفاق مثل اومدن قدح اندیشه در دستان هری و دیگر مسائل زیاد توضیح نداده بودی.
در هر صورت خوب بود فقط نمیدونم چرا پاراگراف بندیت این شکلیه .. سعی کن مثل پست های قبلی که در این تاپیک زده شده تا به سر خط نرسیدی Enter رو نزنی.
تائید شد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۷ ۱۳:۳۷:۲۴

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
#4
هری بار دیگر مقابل آینه آرزوها قرار گرفته بود.
هري خود را در آزادي بيكراني مي ديد . گويي خيالش از جانب همه چيز راحت باشد . اطرافش را نگريست . هيچ كس نبود . زير لب زمزمه كرد :

_ چه محيط عجيبي !

او در محيطي بود كه همه چيز تار مي نمود . زن زيبايي را از دور ديد . جلوتر رفت ، زن به هري نزديك شد و او را در آغوش گرفت . احساسي آشنا هري را در بر گرفت . احساسي كه مدت ها بود ، آن را تجربه نكرده بود . به صورت زن با دقت نگاه كرد . او مادرش بود .

_ مادر ...

دستي محكم بر روي شانه اش قرار گرفت ، هري اطمينان داشت كه صاحب آن دست پدرش است .

اكنون هري در موقعيتي بود كه هميشه آرزويش را داشت .



***

خانه ي ويزلي ها آن روز تبديل به ماتم كده شده بود . خانم ويزلي از شدت شوك وارده هيچ نمي گفت . درك اين واقعه براي او سخت بود . فرد، لوپین، تانکس و باقي اعضاي محفل مدت ها بود كه رفته بودند ، به سوي پيروزي ...

هرميون اشك ريزان ، جيني را در آغوش گرفته بود . رون هم با مهرباني بي سابقه اي همراه هرميون بود .


***



در آن روز جشن بزرگي در سراسر جامعه ي جادوگران برپا شد . شادي عظيمي كه هيچ غمي نمي توانست از آن جلوگيري كند . سرانجام جامعه ي جادوگران موفق شده بودند بزرگ ترين جادوگر تمام دوران را از بين ببرند .


پستت خیلی جای کار داشت!
اممم ... ببین اگر تمام پستت به پاراگراف اولت کاملاً ودر همان زمان مربوط می شد خیلی عالی میشد ولی اینجوری پستت بی سر و ته شده!!
به نظرم اصلاً آینه نفاق انگیز و نابودی لرد ولدمورت به هم ربطی ندارن...ولدمورت جبهه سیاهی هست و آینه هم بروز احساسات هر فردی که بهش نگاه میکنه.
از لحاظ توصیف صحنه فقط پاراگراف اولت خوب بود...ولی قسمت های بعدی داستان چنگی به دل نمیزد.
باید بیشتر رو پستت کار کنی.
تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۷:۴۴:۲۷

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶
#5
بالاخره ولدمورت شکست خورده بود و هری بار دیگر مقابل آینه آرزوها قرار گرفته بود. اما این بار این کار او دلیل دیگری داشت. تازه دو روز از زمانی گذشته بود که هری قدح اندیشه ی پدرش را یافته بود. به آینه نگاه کرد و دوباره چهره ی پدر و مادرش را دید. تصمیم گرفت که دوباره به درون قدح اندیشه ی پدرش برود. پس نوک انگشتش را در قدح اندیشه فرو کرد و دوباره آن حس قدیمی بهش دست داد. پدرش را دید که در ایستگاه کینگز کراس بود. سعی کرد خود را جای پدرش قرار دهد:

همیشه دوست داشت دورادور جریان را زیر نظر بگیرد. زود به ايستگاه رسيده بود دوست داشت از دور به بقيه نگاه كند كه چطور از هم راه ورود را ميپرسند كاملا ميدانست چطور بايد از سکوی نه و سه چهارم رد شود ولي مي خواست بقيه سال اولي ها را كه بلد نبودند دید بزند. در اين بين پسري با صورتي زيبا توجهش را جلب كرد. پسر دايم بالا پایین میپرید و به زمين لگد ميزد. جلو تر رفت تا بهتر ببيند كه چه اتفاقي افتاده است. توجهش به طرف ديگر جلب شد. دو دختر که به نظر بزرگتر می آمدند پسر را به هم نشان ميدادند و مي خنديدند.

بالاخره جلو رفت:
- ببخشيد ممكنه بپرسم داريد چي كار مي كنيد؟
پسر يك لحظه نفهميد چه كسي صدايش كرده ، سپس سرش را بلند كرد و جيمز را ديد.
- سلام خب من دانش آموز سال اولم دارم آماده ميشم كه برم به هاگ ... ببخشيد شما؟
- من جيمز پاتر هستم منم سال اولم از آشنايي با شما خوشحال شدم. ولي اين بالا پايين پريدنا به خاطر چيه؟
پسر: ا راستي شما هم سال اول هستيد؟ خب مگه نميدونيد كه براي رفتن به سكوي 3/4 بايد اول سنگی رو که در سنگ فرش لق میزنه پیدا کرد تا دريچه رو که به سمت طونل ورودی میره پيدا كني؟
لحظه اي به خودش شك كرد گفتن همچين چيزي از طرف يك سال اولی برایش تازگی داشت سپس با اطمينان از اينكه خودش راه درست را مي داند مستقيم به پسر خيره شد.
- كي همچين چيز مسخره اي رو بهت گفته؟
- من با دختر عموهام اومدم اونا اونجان... اونا بهم گفتن كه راه ورود به سكو اينه.
- ببينم اسم تو چيه؟
پسر: من سيريوس بلك هستم اونا هم دختر عموهاي من بلاتريكس و نارسيسا هستن.
جيمز كمي ناراحت شد ولي درونش احساس ميكرد اين شوخي بامزه اي بوده است.
- ببين البته من نميدونم قضيه چيه ولي حدس ميزنم دختر عموهاي عزيزت سر كار گذاشتنت چون بايد بهت بگم راه ورود به سكو اين نيست خيلي راحتتره.
- يعني بازم دوباره؟ اين دفم بازيم دادن نامردا
سپس بدون خدا حافظي يا هيچ حرفي به سمت دو دختر دويد جيمز لحظه اي ايستاد و دعواي آنها را نگاه كرد در حالي كه در دلش هنوز اين شوخي را تاييد ميكرد به سمت سكو به راه افتاد. فقط به اين فكر ميكرد كه آيا كس ديگري چيزي با ارزش تر از آن چيزي كه الان در چمدان خودش است دارد يا نه حتي بعيد ميدانست دانش اموزان سال بالاتر همچين چيزي را ديده باشند. از ذوق و غرور حاصل از آن يادش رفت كه بايد در لحظه اي كه ماگل ها حواسشان نيست از ديوار عبور كند.

احتمالا آن روز يك دو جين ماگل پسري را ديدند که از دیوار رد شد. پسري با چشم های قهوه ای و موهاي سياهی كه تا روي يكي از چشمهايش را پوشانده بود و خيلي نامرتب به نظر ميرسيد.

درون قطار همه به هم تنه ميزدند و جیمز چمدان سنگین را به دنبال خود میکشید در نتيجه تصميم داشت اولين جايي كه گير آورد داخل شود ولي انگار همه دست به يكي كرده بودند كه با هم بنشينند. همانطور كه ميرفت ناگهان در يك كوپه باز شد. به شدت به در خورد چمدان رویش افتاد و پخش زمين شد. خيلي دردش آمد ولي فورا بلند شد و چمدانش را برداشت. دنبال كسي كه اينطور در كوپه را باز كرده بود گشت. و با شگفتي ديد كه اين شخص سيرويس بوده. داشت داد میزد:
- من ميرم يه كوپه ديگه شما ها خيلي آدمهاي بي جنبه اي هستيد.

با عصبانیت گفت:

- هی چته

سیریوس تازه متوجه جیمز شده بود.
- ببخشيد من عجله داشتم حواسم نبود.
- خب زياد ايرادي نداره من فقط نگران وسايل توي چمدونم هستم. مشكلي برات پيش اومده?
ناگهان يادش آمد كه چگونگي رد شدن از ديوار را به سيريوس نگفته پس حتما با كلي منت مجبور شده بود از دختر عموهايش راه ورود را بپرسد.
ادامه داد:

- ا... راستي تو تندي رفتي من نتونستم بهت راه ورود رو بگم. مشكلي پيش نيومد كه؟
سيريوس گفت:

- از يكي از بچه هاي سال اولي پرسيدم ممنون. فكر كنم بايد بريم يه جايي پيدا كنيم.
جيمز در حالیکه چمدانش را وارسی میکرد گفت:

- اوه آره خب بريم.
بعد از اينكه دو سه كوپه را رد كردند بالاخره در يك كوپه جايي پيدا شد ولي همينكه خواستند وارد شوند صدايي توجهشان را جلب كرد. دختري داشت صدايشان ميكرد.
دختر: ببخشيد آشپزخونه قطار كجاست؟
آنها با تعجب برگشتند تا اين آدم شکمو را كه از همين ابتدا دنبال غذا بود ببينند. دختر روباني قرمز به موهاي قهوه اي و صافش بسته بود چشمان سبزش مي درخشيد. در كل دختر خيلي زيبايي به نظر مي رسيد. برايشان عجيب بود كه همچين كسي به دنبال غذا اينطور اينطرف و آنطرف برود.
جيمز گفت:

- راستش ما سال اولي هستيم ولي طبق اطلاعات من فكر نميكنم همچين جايي در قطار باشه يا اگرم باشه ما بتونيم بريم اونجا ميشه بپرسم براي چي ميخوايد بريد اونجا؟ خيلي گشنتونه؟
دختر آهی کشید و لبخند زد:

- گشنه نه اصلا ولي كسايي كه بايد براشون كار كنم گفتن كه برم و براشون خوراكي ببرم.
سيريوس و جيمز لحظه اي جا خوردند. و نگاهي به سر و وضع دختر انداختند به نظر شبيه خدمتكار ها نبود. وانگهی تا جایی که جیمز خبر داشت نباید دختر خدمتکاری با این سن اینجا میبود.
جيمز گفت:

- براي كسي كار ميكنيد مگه شما سال اولي نيستيد؟
دختر با كمي دستپاچگي گفت:

- نه يعني آره من براي آقاي مالفوي و دوستاشون كار ميكنم. يعني نميدونم فعلا براي كي كار كنم به من گفتن اين توي هاگوارتز معلوم ميشه.
جيمز تكرار كرد: سال اولته؟
دختر جواب داد: بله نگفتم؟
جيمز كاملا گيج شده بود چرا بايد اين دختر براي مالفوي ها كار كند؟. البته آنها ثروت مند بودند ولي هيچ كس نميتوانست يك انسان را به خدمت خود وادار كند. پس جن ها برای چی بودند؟

- كي بهت گفته توي هاگوارتز بايد كار كني؟ اونم براي مالفوي ها !! كي همچين چيز مسخره اي رو گفته؟
دختر گفت:

- همه. هم خود آقاي مالفوي و هم چند نفر ديگه اين رو بهم گفتن. كسايي كه از خونواده هاي جادوگر نيستن بايد در هاگوارتز براي اونایی که خون خالص دارن كار كنن چون اين افتخار نصيبشون شده كه به دنياي جادو وارد بشن.
برق از سر جيمز پريد. چقدر يك انسان ميتوانست خود خواه باشد. نميدانست از كجا شروع كند نگاهي به سيريوس انداخت كه به در کوپه زل زده بود.
سيريوس گفت: واقعا كه !
جيمز زیر لب غرید:

- این سوء استفاده محضه!

سپس به طرف دختر برگشت:

- ببين همه اينا يه شوخي مسخره بوده يه شوخي ناجور. فرقي بين جادوگراني كه تو خونواده جادوگر متولد شدن با اونايي كه پدر و مادرشون ماگلن وجود نداره. حالا خودت تو هاگوارتز ميبيني. فقط خواستن سر به سرت بزارن. لعنتیا
به نظر ميرسيد دختر گيج شده باشد. نگاهش را از سيريوس به جيمز و بالعكس ميچرخاند.
جيمز ادامه داد:

- راستي اسم تو چيه؟
دختر با دستپاچگي گفت:

- هان...آها ليلي. ليلي اوانز. ببخشيد ماگل يعني چي؟


این پست کپی برداری شده از داستان قدح اندیشه جیمز پاتر نوشته هری پاتر هست. شما باید داستانها رو از ذهن خوندتون با توجه به کتابهای هری پاتر بنویسید. در ضمن نوشته ها در کارگاه باید بر طبق عکسی باشه که توسط مسئول تایید ارائه میشه.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۲ ۱۶:۴۸:۲۸

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


یک جاودانه ساز چطور عمل می کنه؟!( جاودانه ساز: یک ابهام عمدی؟!)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
#6
روح های قبل از تقسیم اصلا با هم ارتباط ندارند و تنها اطلاعاتشان محدود به همون زمانی که از بدن ولدمورت جدا شدند !

چیزی که به نظرم آمد که شما روش خیلی تاکید میکنید اما اشتباه است اینه که شما میگین که روح درون دفترچه خاطرات ریدل از تمام چیزهای ولدمورت خبر داشته و حتی درد و رنج اون رو هم انگار کشیده در صورتی که چنین نیست !

اگر یادتون باشه خود تام ریدل در کتاب دوم هری پاتر گفتش که اون تمام این چیزها رو از جینی پرسیده و به عبارتی این جینی بوده که تمام این موضوع ها رو بهش اطلاع داده و در ضمن مسئله بعدی ای هم که اشتباه بودن نکته شما رو ثابت میکنه اینه که کلا ریدل به این دلیل میخواست هری پاتر رو ببینه تا بفهمه که هری پاتر چه قدرتی داشته که باعث سقوط خودش شده اما اگر یادتون باشه ولدمورت درون کتاب چهارم کلا به خوبی از این مسئله آگاه بودش !

به نظر من یه هورکراکس اینطوری ساخته میشه:
یه هوراکراکس میتونه روح رو به دو قسمت تقسیم کنه که فقط در صورتی امکان داره که روح آلوده شده باشه یعنی اینکه باید جادوگر دست به آدم کشی بزنه که بتونه یه هورکراکس رو بسازه(شخصی مثل ولدمورت از کشتن هراس نداره) بنابراین دست به قتل میزنه و روحش رو به دو قسمت تقسیم میکنه( در حالت معمولی) و اون رو توی چیزی باارزش پنهان میکنه و ...
حالا لردولدمورت دست به شش تا قتل زده پدر خودش، خانواده اش، پدر و مادر هری و تصیمیم داشته آخرین هورکراکس رو با کشتن هری بسازه که ناکام مونده! پس شخصی که میتونه هورکراکس رو بسازه باید انقدر پلید باشه که بتونه دست به کشتن یک انسان دیگه ببره و یک انسان معمولی نمیتونه!
و هورکراکس ها شامل تیکه های روحی میشن که فرد بعد از هر قتل انجام شده اونا رو ایجاد میکنه....


جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


فیلم هری پاتر و محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
#7
درسته که فیلم ششمین فیلم پرفروش تاریخ سینما شد، ولی صحنه های حذف شده زیاد داشت، صحنه های تغییر یافته هم داشت.


جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
#8
ببخش - آشپزخانه - نگهبان - مطالعه اسمشو نبر - نقره ای - ردا - پناهگاه - زنجیر - گنجینه
---------------------------------------------------------

هری و هرمیون در پناهگاه نشسته بودند و به مطالعه اسمشو نبر و روش های شکست دادن او می پرداختند. رون نیز که ردایی نقره ای رنگ پوشیده بود، در بیرون پناهگاه به نگهبانی می پرداخت. ناگهان هری فکری به ذهنش رسید. گفت: هرمیون منو ببخش. زود برمی گردم. سپس به آشپزخانه رفت تا زنجیر را که برایش به اندازه ی گنجینه ای ارزش داشت، بیاورد.

تاييد شد...باشد که آسلام حفظت کند....با تشکر کالين


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۵ ۱۶:۲۸:۵۱

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶
#9
نام: کورمک
نام خانوادگی: مک لاگن
جنسیت: مذکر
گروه: گریفیندور
رنگ و حالت مو: مشکی و لخت
ویژگی های ظاهری: تنومند و چهار شانه
ویژگی های اخلاقی: مغرور، خوش تیپ، باهوش و رک
چوب جادو: جنس چوب از درخت گردو و هسته ی آن از ریسه ی قلب اژدها
چوب جارو: آذرخش
معرفی کوتاه: در سال آخر تحصیلم در هاگوارتز کاندیدای دروازه بانی در تیم گریفیندور شدم که با کمی نامردی این عنوان به رون رسید.

شما باید در بازی با کلمات و کارگاه تایید بشید بعد معرفی شخصیت کنید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۴ ۱۷:۴۹:۰۳

جی.کی.رولینگ از ابتدا همه چیز را می دانست...
او همه چیز را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود...
رولینگ مثل یک افعی همه چیØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶
#10
اسنیپ به طرف هری آمد ولی هری وردی را به طرفش فرستاد اسنیپ بر روی زمین افتاد . هری به کنار پنجره رفت ، صحنه ای عجیب دید ، اعضای محفل ققنوس در حال جنگیدن با مرگ خوارها بودند.هری نگاهی به اسنیپ انداخت که تازه از روی زمین بلند شده بودو به طرف هری می آمد .هری بار دیگر افسونی را به طرف اسنیپ فرستاد اما ایندفعه اسنیپ آماده بود و طلسم را به گوشه اتاق کمانه کرد . در همان لحظه چند دیوانه ساز از پنجره باز اتاق داخل شدند . هری سپر مدافعی را به طرف دیوانه ساز ها فرستاد اما توده ای از بخار شد که از ته چوبدستی بیرون آمد .هری باید به چیزی خوشایند فکر می کرد : وقتی ولدمورت را شکست می دهد . آره این موضوع خوب بود بنابراین هری به این موضوع تمرکز کزد و دوباره سپر مدافعی را اجرا کرد و ایندفعه گوزنی از ته چوبدستی هری بیرون آمد و به طرف دیوانه ساز ها رفت و باعث شد دیوانه ساز ها از پنجره بیرون بروند .هری به اسنیپ اشاره کرد و به گوزن گفت :

- به طرف اون

گوزن به طرف اسنیپ رفت و باعث شد افسونی که اسنیپ به طرف هری فرستاده بود به گوزن برخورد کند .هری به طرف در دوید .اسنیپ یک قدم برداشت ولی گوزن جلویش را گرفت . هری از موقعیت استفاده کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت . در راهرو تانکس با دو مدگ خوار در حال جنگ بود . هری از کنار آن ها گذشت . یکی از مرگ خوارها که هری را دیده بود جلوی هری گرفت . هری افسونی را به طرف مرگ خوار فرستاد و او هم آن طلسم را دفع کرد . یکی از طلسم ها از کنار گوش هری گذست . هری جادو سکتو سمپرا را روی مرگ خوار اجرا کرد ناگهان زخمهایی در بدن مرگ خوار بوجود آمد و خون مانند فواره از بدن مرگ خوار بیرون زد .

هری از روی جسد مرگ خوار که هنوز خون از بدنش خارج می شد رد شد .در همان لحظه اسنیپ از اتاق بیرون آمد و نگاهی به راهرو انداخت وقتی هری را دید به طرفش آمد در بین راه چند طلسم را به طرف هری فرستاد ولی هری جاخالی داد . اسنیپ وقتی جسد مرگ خوار را دید به خشم آمد و طلسم سکتو سمپرا را به طرف هری فرستاد . با خوش شانسی طلسم از کنار گوش هری رد شد . هری به طرف پله ها دوید . پایین پله ها غوغایی بر پا بود . کینگزلی شکلبولتبا دو مرگ خوار در حال جنگ بود .هری به پایین پله ها رفت ( سه پله آخر را پرید ). در خانه باز بود هری نگاهی به بیرون از خانه انداخت ، آقای ویزلی با یک مرگ خوار در حال جنگ بود در کنار او مودی با دو مرگ خوار داشت می جنگید . هری از کنار گینگزلی گذشت و به نشیمن رفت . آنجا هم دست کمی از بیرون از نشیمن نداشت . آنجا لوپین با دو مرگ خوار در حال جنگ بود . یک مرگ خوار می خواست از پشت به لوپین حمله کند . هری به طرف مرگ خوار دوید اما پایش به چیزی گیر کزد و به زمین افتاد . مرگ خوار که متوجه آمدن هری شده بود چوبدستی اش را به طرف هری گرفت و جادوی بی کلامی را به طرف هری فرستاد . هری بدون نگاه کردن به چیزی که باعث افتادنش شده بود به طرفی غلتی زد و از زمین بلند شد . هری طلسم شومی را به مرگ خوار فرستاد و قبل از اینکه مرگ خوار ضد طلسمی را بر زبان بیاورد، جادوی هری به سینه اش یرخورد کرد و باعث شد مرگ خوار به سمت دیوار پرتاپ شود و پس از برخورد به دیوار بی هوش بر روی زمین بیافتد.در آن لحظه لوپین جادویی را به طرف دو مرگ خوار فرستاد و آن را نقش زمین کرد .

پستت از چند لحاظ مشکلات اساسی داشت!
1.پستت رو با عجله نوشته بودی و بعد از نوشتن دورش نکرده بودی و این یعنی اینکه دارای غلط املایی زیادی هست رولت!
مثلاً : مدگ خوار ----‍>مرگ خوار

2.پستت فقط توصیف بود! فقط یک دیالوگ نصفه و نیمه تو پستت وجود داشت و اصلاً حال و هوای جنگ رو نتونسته بودی خوب توصی کنی ... مثلاً ما تو کتاب دیدیم که اسنیپ به این راحتی ها طلسم نمیخوره ولی این در حالیه که اسنیپ خیلی راحت نقش بر زمین میشه .
بعدش هم که میبینیم نوشتی که هری یک مرگ خوار رو میکشه ولی تو کتاب توصیف شده که هری از کشتن ( چه خوب و چه بد ) متنفره!

3. روند داستان به پایان رساندن و آغاز پست هر سه دارای مشکل بود...!
برای آغاز داستان معلوم نبود که مرگ خوار ها چجوری شده که به محفلی ها حمله کردن ... در روند داستان هم معلوم نشود که جنگ کجا بود ... اگر توی بارو بود بارو اونقدر بزرگ نبود که هری اینقدر مسافت توش طی کنه! پایان پستت هم اصلاً جالب تموم نشده بود... هیچ سرنوشتی برای پستت معلوم نبود.
بهتره یک بار دیگه بنویسی.

تائید نشد!!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۷ ۱۵:۴۸:۰۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.