هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جیمزسیریوس)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
#1
در خانواده ای فقیر و مذهبی چشم به جهان گشود.
به همین دلیل، از او انتظار کارهایی بزرگ می رفت.
terrible.
بات بزرگ.


- ریاضی هفت. علوم پنج. فارسی ده. زبان صفر. دینی دوازده. انضباط بیست. شما بگین من باید با پسرتون چیکار کنم آقای هوشمند؟
"آقای هوشمند" آهی از سر تاسف کشید. سری تکان داد و از گوشه ی چشم نگاهی به "شاپور "انداخت که گوشه ی دفتر ایستاده بود و سر به زیر، به کفش های کتانی پاره اش نگاه میکرد و در فکر مسابقه ی دوی هفته ی بعد بود که دوم شود و آن کفش ورزشی ها را ببرد و این پاره ها را بدهد به شهلا.
صدای پدرش و آقای مدیر را از فاصله ای دور می شنید. با پشت دست پیشانی خیس عرقش را پاک کرد. خجالت نکشیده بود، گرمش بود. زیربغل هایش عرق کرده بود و حلقه هایی خیس در همان ناحیه روی پیراهن سفید ِ حالا دیگر زرد شده اش، خودنمایی می کرد.
ساعتی بعد، شاپور پشت کمر پدرش را گرفته بود و پدر و پسر پت پت کنان به سمت خانه پیش میرفتند.
آقای هوشمند که کلاه ایمنی نگذاشته بود، بدون اینکه از مسیر چشم بردارد، The rock طور سرش را کج کرد و با اخمی دواین جانسونی خطاب به پسرش گفت:
- خب، چرا انضباطو بیست گرفتی پس؟
شاپورکمر پدرش را محکم تر گرفت. تابستانی گرم بود و روزه هردویشان را برده بود و احساس میکرد اگر یک کلمه حرف بزند سرش گیج می رود و از پیکان پدرش سر میخورد پایین.
پس به یک "هوم" بسنده کرد و چشمانش را بست.
دقایقی بعد، پیکان مدل هفتاد ایران جارو، روی پشت بام یک خانه ی کلنگی در حاشیه شهر فرود آمد و شاپور را تکاند.
پاهای پسرک که به زمین رسید، دوید سمت حوض خانه و بالا آورد.
صدای زیر شهلا را از پشت سرش می شنید که دور حیاط میدوید و میخواند "بچه سوسول، بچه سوسول! یه جارو پرنده نمیتونه سوار شه! بچه سوسول!"
شاپور چشم از زردآب معلق توی آب حوض برداشت و برگشت. مادرش را دید که چادر به کمر، از خانه دوید توی حیاط تا به صورتش چنگ بزند و بگوید "خدا لالت کنه دختر، جیغ نزن همسایه ها میشنون!".
چشم از مادرش گرفت و طعم دهانش را به باغچه تف کرد. شیر حوض را باز کرد و با ولع آب را توی گلویش فرو داد. چه خوب که روزه اش بی بهانه باطل شده بود.

و شاپور کودک، به آرامی و در همین خانه، قدم به نوجوانی گذاشت.


یک سال بعد:

- دوتا فتوکپی شناسنامه، 12 قطعه عکس پشت نویسی شده، شهریه مدرسه هم کارت به کارت کنین به همین شماره که اینجا نوشته شده.

مسئول ثبت نام با سر به کاغذ A4 زیر شیشه ی میزش اشاره کرد.
آقای هوشمند کارت اعتباری اش را درآورد و گفت:
- یعنی یه کارتخوان هم نداره این مدرسه؟
- درخواست دادیم، هنوز نفرستادن برامون.
- اون از دعوت هاتون اینم از این. مدرسه جادوگری انقد بی در و پیکر؟

مسئول ثبتنام سرش را بالا گرفت و شاپور تازه فهمید که ریشه ی موهای جوگندمی مرد، سرخ رنگ است.
- آقای هوشمند، ما اگه بخوایم برای بچه جادوگرای سرتاسر کشور جغد بفرستیم که کل بودجه مدرسه باید صرف دون و آب شه. اینجا ایرانه قربان. هاگوارتز که نیست جغد هاش همه بریتانیا رو جواب بدن.
شاپور نفس عمیقی کشید و به جلد صورتی پرونده اش زیر دست مسئول ثبتنام مدرسه علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی نگاه کرد. بعد با خجالت پرسید:
- حالا که ثبتنام آزاده ممکنه همه جور آدمی وارد شه. مشنگا چی؟ فشفشه ها چی؟
- مشنگ ها که اصلا مدرسه رو نمی بینن پسرجون. فشفشه ها هم هرسال هفته ی اول ترم ریزش میکنن.

***


- مامان اینجا نوشته حیوون خونگی هم میشه برد.
چادر سیاه کوکب خانوم از زیر دندان هایش سر خورد.
- گٌزِم آیدِن! نه غلط لَردَن!
- عه. چه عیبی داره مامان مگه. زده یه جغد یا گربه یا وزغ.
- جغد میخوای چیکار، مدرسه سر کوچه ست. وزغ میخوای برو حوض حیاطو تمیز کن ذلیل مرده. گربه نجس ببری مدرسه که چی بشه؟
شاپور برای اولین بار در روزهای اخیر، اخم کرد: گربه نجس نیست. من گربه خیلی دوست دارم.
- خبه خبه!..همینم مونده پسرم نازا شه!! سلام حاج آقا.
خطاب آخر کوکب خانوم به کاسب سیبیلوی خسته ای بود که پشت به ردیف جعبه های درازی نشسته بود و با شانه ی مادر شاپور حرف میزد:
- سلام علیکم مادر شاپور. احوال شما حاج خانوم؟ شاپور جان چطوری عمو؟ سال اولی شدی بالاخره؟
حاج محمود دستی به سر تازه تراشیده شده شاپور کشید. پسرک با تماس پوست سرد و زبر مرد با بخش کچلی سکه ای کوچک بین موهایش، به خود لرزید.
- بله عمو. اومدم چوبدستی بخرم.
- قسطی حساب کنین حاج آقا.
حاج محمود به طرف قفسه هایش برگشت و یک جعبه خاک گرفته از بین جعبه های دیگر بیرون کشید و بازش کرد.
- ای چوبدستیم چیز تمیزیه حاج خانوم. دسته چهارمه، طولش چهل سانتی متره ولی هسته ش پر سیمرغه.
شاپور چوبدستی را گرفت و پرسید: دست کی بوده قبلا؟
- یه دختربچه فشفشه بود. بنده خدا همو هفته اول آورد پس داد.
شاپور چوب را در مشت فشرد و عرقی سرد بر انگشت هایش نشست.
کوکب خانوم زنبیلش را برای پیدا کردن چن گالیون بیشتر زیر و رو میکرد.

***


مدرسه ی علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی، بیشتر به یک ساختمان مسکونی سه طبقه قدیمی می مانست تا مدرسه. چهارده جوب جارو و یک دست توپ کوییدیچ بیشتر نداشت. فقط پلکان طبقه ی دوم به سومش متحرک بود که آن هم برای اساتید و شاگردان معلول بود.
مدرسه تفکیک جنسیت بود و لباس فرم هم نداشت. اما روز اول، شاپور را به خاطر شلوار جین گرفتند بردند دفتر.
-درآر.
- عه آقا چرا؟
- دربیار یه شلوار پارچه ای بپوش. دیگه هم نبینم با این اومدی مدرسه!
شاپور دهانش را به اعتراض باز کرد اما با حرکت آهسته چوبدستی آقای حسینی، مدیر مدرسه، شلوار جینش جای خود را به یک شلوار پارچه ای کهنه و رنگ و رو رفته خاکستری داده بود که از قضا خیلی به کفش های کتانی پاره اش می آمد.

***


شاپور ریزش کرد.
شاپور همان هفته اول ترم ریزش کرد.
اسمش را نوشتند توی یک مدرسه شبانه روزی نمونه دولتی که چشمشان بهش نیفتد.
چوبدستی اش را هم ازش گرفتند که به حاج محمود پس بدهند.
در کمتر از دو هفته، زندگی شاپور هوشمند از این رو به آن رو شده بود و پسرک که تا همین دیروز فرزند بزرگ تنها خانواده جادوگری محله شان بود، حالا با یک مشت لات و لوت در یک خوابگاه دوازده تخته میخوابید و عربی و ریاضی و زیست و شیمی میخواند.
ولی مگر میشد از زندگی قبلی دل کند؟

شاپور که یک عمر برای جادوگر بودن صبر کرده بود، حالا هیچ جوره با زنگ ورزش فوتبالی مدرسه و توپ های جلد کرده ی راه راه سبز یا آبی و سفید کنار نمی آمد.
ترم اول گذشت و تنها دوست شاپور، بچه گربه ی کوچکی بود که شاپور پشت سطل آشغال ها پیدایش کرده بود و هنوز هم نمیدانست که نر است یا ماده.
درس ها پاس شدند و شاپور حتی از زبان هم ده را گرفت.
تنهایی شب های خوابگاهش را با گربه قسمت میکرد و درددل هایش را به او میگفت. خیلی زود فکر مریض "فرار" در ذهن بیمارش ریشه دواند و در تعطیلات بین دو ترم، گربه را زد زیربغل و به بهانه ی خانه، خوابگاه را پشت سر گذاشت. به ترمینال رفت و عازم پایتخت شد.

و این آغاز فصلی جدید در کتاب زندگی شاپور هوشمند بود.
طبق تحقیقات من، او فشفشه ای مستعد بود که خیلی زود جای پایش را در انجمن های مخفی جادوگران سیاه و خلافکار مقیم پایتخت باز کرد و به عنوان دم باریکشان استخدام شد.
چایی میبرد و می آورد و از همین حرفا. باقی ماجرا را از زبان خودش می شنوید.


***


- آره پسرجون. سالها براشون جون کندم تا بالاخره راضی شدن بفرستنم اینجا. مقصود که اینجا نبود. قرار بر انگلستان بود، ولی من کجا و اینجا کجا. پامون که به لندن رسید من فرار کردم. من و بلقیس با همدیگه فرار کردیم. آره ماده بود. دو سال بعد اومدنم اینجا، فهمیدم که ماده ست. انجمن مخفی شون از هم پاشیده بود. حالا من و بلقیس انجمن مخفی دو نفره خودمونو داشتیم و می خواستیم که جادوگر شیم. خوب میدونستم که لندن پره جادوگره، شبا توی خیابون می خوابیدم و صبح ها غذا میدزدیدم، یه شب که مست و داغون ته یکی از چاله های متروی لندن خوابمون برده بود، یه پیرمردو دیدم که یکی از زانوهاشو گرفته دستش داره میاد طرفم. یه هاله نور دورش بود و یه ریش بلند تا زیر پاش. مرد بزرگیه آلبوس دامبلدور.
همون ماه های اول فهمیدم باید اسم هامونو عوض کنیم که سوژه ی این غرب زده! های کافر نشیم. دامبلدور گفته بود سرایدار لازم داره. بهمون جای خواب و غذا رو توی هاگوارتز پیشنهاد کرد. چی میخواستیم بیشتر از این خانوم نوریس؟ چی میخواستیم بیشتر از این؟

شاپور هوشمند پشت گوش بلقیسش را خاراند و جرعه ای دیگر از نوشیدنی کره ای اش نوشید.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۰ ۲۳:۵۶:۴۲


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵
#2
سلام کچل! (دوبله مردان سیاهپوش.. ندیدیش هنوز؟)

بدینوسیله دعوت میکنم از این عزیز که در خدمتش باشم به صرف شام و شیرینی، به پاس قلم خوبش و آواتار و امضای جیمزپسندش.

ولی نه خیلی زود، اگه قبول کرد تاریخ دوئل رو بندازینش یه سه چهار هفته دیگه تا من لپ تاپ دائم الخرابمو میدم تعمیر و پس میگیرمش.

ارادت.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۶:۱۱


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#3
به اطرافش نگاه کرد, وقتش بود که قربانی بعدیش رو انتخاب کنه اما قبلش دقت کرد که حتما آخرین جمله از پست قبلی رو اول پستش آورده باشه که خدای نکرده از مد جدید سایت عقب نمونه. همین که هنوز فکر میکرد با یه پیام خالی میتونه چت باکس رو رفرش کنه به اندازه ی کافی بد بود!
پس به اطرافش نگاه کرد. وقتش بود که قربانی بعدیش رو انتخاب کنه چون باید هرچه سریعتر از این بدن پیر بی آبرو خارج میشد. هنوز یه پست بیشتر از وقتی که دامبلدور از پشت عینک نیم هلالیش آبروهاشو بالا انداخته بود نمیگذشت و روح پلید شیطانی این فرصت رو داشت که دامنش رو پاک نگه داره.

روح پلید خیلی هارو نمیشناخت. از تیکه های جدید و شوخی های روز و لهجه های فان بچه های محفل هیچی نمیدونست و جز ویولت و تدی و جیمز و دامبلدور و چارتا هری و رون و هرمیون و سیریوس و آرتور و مالی کسی رو نمیشناخت. پس نفس عمیقی کشید. ارزشی درونش رو که انگشت اشاره راستش رو به شکل عجیبی به سمت جیمزسیریوس گرفته بود کنترل کرد و با دست چپش، انگشت موردنظر رو چرخوند و گذاشتش اینور روی لیسا تورپین!

لیسا تورپین که خیلی جا خورده بود و اصلا انتظارش رو نداشت، سرخ و سفید شد و من و من کرد و دستاشو توی همدیگه گره کرد و داشت رو به دوربین از خونوادش که دعای خیرشون همیشه باهاش بود و معلم هاش خانوم قاسم نژاد و خانوم اسکندری بابت اینکه همواره پشتیبانش بودن و باعث شدن که بالاخره امروز به این سمت انتخاب شه تشکر می کرد که یهو یکی برای روح پلید چش و ابرو ( و نه آبرو!) اومد که بابا این اصلا محفلی نیست، بیا بیرون تا سه نشده!
روح پلید سریع چرید بیرون نه احمق، پرید بیرون. لعنت به این کیبورد.
و خودشو انداخت توی بدن جادوگری که کنار لیسا ایستاده بود تا ببینه بالاخره آخر این قصه به کجا میرسه!



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱:۰۱ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
#4
سلام!
مخلص، مرسی معرفت.


باشد که باشد! این حرفا چیه؟ مدیران گل های سایت هستند. به آنها احترام بگذاریم.
حاجی، این نباشد اگر باشد نمیشد که سایت هنوز حول محور ویدا میچرخید.

نه تقصیر تدی نیست. من کمه وقتم این ترم، تدی با وجود مشغله هاش، آماده س که بنویسه. به خاطر من صبر کرده.
من شرمنده.
چشم. ایشالا.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵
#5
نگهبان آن شب، "جاستین" بود. گرگینه ای نوجوان و نحیف که روی قطعه سنگی کنار آتش مچاله شده بود. شانه هایش از سنگینی ترس شب خم شده بودند و برای دزدیدن نگاهش از جنگل انبوه، به شعله های پیش رویش خیره شده بود. شکمش قار و قور میکرد. به شام آن شب نرسیده بود. به شام شب های پیش هم. به لطف جیمز سیریوس پاتر، پدرش دیگر نبود که پاره گوشتی از میان شکار روزانه گله بیرون بکشد و قبل از اینکه دندان های دیگران تکه پاره اش کنند، آن را به او برساند.

با یاد پدر، به خود لرزید. جیمز پیش چشمان او، از پشت، به پدر شلیک کرده بود. نوک بینی اش میسوخت. گرگینه ها جیمز را دریده بودند. دیده بود که دریده بودندش. جسدش به خانه رفته بود. این تنها فکری بود که باعث تسلی خاطرش میشد. سرش را تکان داد و بینی اش را بالا کشید. اینبار بویی ناآشنا با بوی جنگل همراه بود. بویی که موهای بیشمار روی تنش را سیخ کرد. نمیشناختش ولی می دانست که یک جای کار می لنگد. بوی کسی، بوی کسانی.. بوی تاریکی ای سیاه تر از شب.. بوی مرگ.. بوی مرگخواران!..

جاستین از جا پرید و سکندری خورد. عقب عقب رفت. سراسیمه به اطرافش نگاه کرد. وحشت کرده بود. سایه ای متحرک از شعله های آتش، هنوز پشت پلک هایش زبانه می کشید. چشم هایش به تاریکی عادت نداشت. چندبار پشت سرهم پلک زد و بعد آن ها را دید. سرش را بالا گرفت اما زوزه در گلویش جا ماند. ناله ی نامفهومی کرد و روی زانوهایش افتاد. آخر این قصه را می دانست. لشکر پیش رویش اگرچه کمتر از گرگ هایی بودند که در کمپ، آسوده خرناس می کشیدند. اما چوبدستی هایشان.. چوبدستی ها.

حالا که تصویر آتش از پیش چشمانش رفته بود می توانست به خوبی زنی رنگ پریده را پیش رویش ببیند. چوبدستی اش را به سمت او نشانه گرفته بود و مشتاقانه می خندید. موهایش آشفته، چهره اش وحشی، ولی زیبا بود.
بلاتریکس لسترنج لب باز کرد و جاستین به پدرش فکر کرد. شکمش پیچی خورد که ربطی به گرسنگی نداشت. همزمان با ساحره، ورد را زمزمه کرد.
- آوادا کداورا!
نور سبزرنگی اردوگاه را روشن کرد. گرگینه ی کوچک با صورت روی چمن های خیس افتاد و بلاتریکس قهقهه زد.

لرد ولدمورت، جایی دورتر از معرکه، کمی بالاتر از درخت ها، لبخند بی شکلی زد و به اردوگاه نگاه کرد که داشت بیدار میشد.
فریاد بلاتریکس، اعلان جنگ بود.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۶ ۲۲:۱۳:۵۲


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#6
به به، به به، نقد. انتقاد. بحث. دوست دارم. دوست دارم.

رودولف تو عزیزی کلا، همیشه کنار گردش سوم بودی. جیمزتدیا این حمایت و وفاداری تو رو فراموش نمیکنه رودولف. :ولدمورت:
ولی یه پست صبر کن، پست بعدی کلا برا توعه.

و اما ننگ راونا.
خب ببین دیگه داری بیشتر از حد پذیرش گرگ خودشیفته ی من انتقاد میکنی ازش، دیگه بعد این به من نگاه کن وقتی با اون حرف میزنی.

من اول لازمه یه تشکر خیلی چاق و چله بکنم ازت برای وقتی که میذاری واسه بهتر شدن این فن. نامه ی نانوشته بی غلطه و ما اینو میدونیم. ممنونم ویولت.

اما در مورد نکاتی که گفتی، اجازه میخوام اول به نکته چهارمت پاسخ بدم.

نقل قول:
من یه بار دیه همه فصلا رو کنار هم می‌خونم و با در نظر گرفتن پیوستگی و نکات ریز هر فصل، دوباره میام اینجا نظر می‌دم.


کاش قبل از زدن این پستت، اینکار رو میکردی.
چون من الان مجبورم برای پاسخ به سوالای تو که ممکنه سوالای بقیه هم باشن، فقط زیادی تعارف دارن که بپرسنشون، اینکارو بکنم.

به هرحال، بریم سراغ نکاتت. منظورم نکات فردته، زوج هارو خودت جواب دادی.

نقل قول:
اول این که من نمی‌دونم تونستم درست منظورمو برسونم یا نه. منظورم سؤالی نی که اول فصل مطرح شه و آخر فصل رفع شه، یا حتی این فصل مطرح شه و فصل بعدی.. دو فصل بعدی بره رد کارش. اینا نمک‌های موقت قضیه‌ن. منظورم یه رشته‌س که از ابتدا تا انتها کشیده شده باشه و کل داستان حول محور اون بچرخه. اگه تونستم مشخص کنم این مسئله رو که حله، اگه نه که مجدد روش غور کنین.


تو منظورتو درست رسوندی بار اول. تدی هم کاملا متوجه منظورت شد و جوابی که داد همونی بود که باید. "معماهای داستان کاملا مشخصه که به یکیش از ابتدا پرداختیم و تقریبا تو هر فصل بهش اشاره شده و دومیش نه هر فصل ولی هر از گاهی بهش اشاره‌های کوچیکی شده."
این اون چیزیه که توام اینجا مطرح میکنی. تو معماهای یکی دو فصلی نمیخوای، منظور تدی هم معماهای یکی دو فصلی نبوده.

متاسفانه چون فن فیکشن فصل به فصل و با فاصله های زمانی مختلف روی سایت میاد، شما حق دارید که فراموش کنید. اما وقتی انتقادت تا این حد محکمه، بهتره مطالعه ت رو کامل کنی.

با اینکه معتقدی "تو نمی‌تونی دست منو بگیری ببری نکته‌های ریزی که گذاشتی توی هر فصلو نشونم بدی. چون داری اسپویل می‌کنی داستانتو. " اما من برای روشن شدن این قضیه و دفاع از اینکه گردش سوم معماهایی داره که دارن اونو جلو می برن و یک داستان بدون هسته یا رولی نیست که من و تدی بخوایم برای فان، بداهه ادامه بدیم و البته به قول خودت برای کوبیدن همین هسته تو صورت یارو! من مجبورم چندتا از اون معماها رو محض یادآوری ذکر کنم اینجا. کاری که حرفه ای نیست اصلا.. اما خب دیر به دیر نوشتن و فصل به فصل آپدیت کردن هم حرفه ای نیست، ولی مجبور بودیم چون گاهی تایمشو نداشتیم و گاهی انرژیش رو، این کم کاری بر عهده ی ماست، اما بی توجیه نیست.
پس:

نقل قول:
فصل اول - صفحه ی 9 - خانه ی پاترها:

هری چشم غره ای به جیمز رفت که چهاردست و پا روی کاناپه نشسته بود و با چهره ای متفکر، تظاهر می کرد
ابولهول است. بعد در تلاش برای صاف کردن موهای به هم ریخته اش به آیینه ی راهرو چشم دوخت و در همان
حال برای جینی توضیح داد:
- همین الان یه پاترونوس رسید. دوباره یه مرگ مشکوک به آواداکداورا. این پنجمین مشنگ تو این هفته ست..
جیمز که علاقه ای به گزارش های پدرش نداشت، آبنبات نارنجی رنگی را که طمع لازانیا می داد، در دهانش انداخت و به سمت اتاقش رفت...


نقل قول:
فصل سوم - صفحه ی 4 - خانه ی پاترها:

هرمیون شکلکی درآورد و گفت:
- شوخی کردم، خودم میدونم فردا تعطیله هر چند که باید گزارش مربوط به قتل...
- هیس...
جینی با سر به در اشاره کرد، جایی که رز ایستاده بود و با تردید به عمه اش نگاه می کرد. با اینکه به نظر
می رسید می خواهد از او چیزی بپرسد اما لحظه ای بعد به سمت پدرش رفت و...


نقل قول:
فصل ششم - اسم فصل: سایه های ابدی.

اسم فصل رو گفتم چون با وجودش شماره صفحه رو لازم نیست ذکر کنم.
این فصل نوشته شد تا بگه تدی داره یه کارایی میکنه. نه از اون کارایی که آخر فصل (یا سه فصل بعد) بشه حدس زد چیه.


نقل قول:
فصل هفتم - صفحه ی 3 - سرسرای هاگوارتز:

جیمز به جای جواب دادن، به خواندن متن خبر ادامه داد :
- " بنا به گفته ی نارسیسا مالفوی، وزارتخانه ی سحر و جادو، تابستان امسال، وی را برای شناسایی جسد قطعه قطعه شده ی لوسیوس مالفوی احضار کرد.جسدی که چوبدستی به همراه نداشت و طبق تشخیص شفادهندگان سنت مانگو، بدون استفاده از جادو به قتل رسیده و سپس با ابزارهای مشنگی به دوازده قطعه ی مساوی تقسیم شده بود .." کدوم حیوونی میتونه همچین
کاری رو با یه پیرمرد بکنه؟


در مورد فصل های باقی مونده اگه بخوام اشاره هارو نقل کنم از سه حالت خارج نیست:
1. در مورد مشکوک بودن تدیه.
2. در مورد اینه که جیمز داره میره دنبال واقعیت پشت ماجراجویی های پدرش (که این بخش در واقع یکی از اهداف مهمش، تامین طنز فن فیکشنه، اما نه تنها هدفش.)
3. در مورد نکات ریزیه که اگه بخوام بگم، بهترین بخش های آینده رو از الان لو دادم. یه چیزایی هست که ما اونجا گذاشتیم، شما باید پیداشون کنید و نمیتونید اینکارو بکنید مگر اینکه فصل هارو پشت سر هم با دقت بخونید و بعد حقایق رو حداقل تا اینجا، بذارید کنار هم. این بخش بر عهده نویسنده نیست، لذتیه که خواننده باید ایجادش کنه تو خودش. من بخوام بگم همونطور که خودت میدونی اسپویله. این بر عهده خواننده س. بخصوص شما دوشیزه بودلر که من میدونم از قوه خود! اسپویلر کنی! بالایی بهره مندی. از تو انتظار میرفت تا الان یه چیزایی رو حدس زده باشی! نه اینکه بدون کنار هم گذاشتن قطعه های پازل، از نبودن معما گله کنی.

در ادامه پستت، داریم که گفتی:

نقل قول:
ام.. یازده فصل پیش زمینه؟ البته اینو کسی داره که می‌گه که پلن می‌ریزه جلد اول پیش‌زمینه باشه، جلد دوم داستان اصلی ( ) ولی فک می‌کنم از یه جایی به بعد باس معرفی و چالش اصلی رو در هم می‌آمیختین. بدیهتاً من تحصیلات آکادمیک در این زمینه ندارم و دانشم هم همونطور که اشاره کردم، خیلی اندک و حجم زیادیش تجربی و غیر رسمیه. ولی فکر میکنم حتی اگه خواننده با یه دنیای جدید و نا آشنا هم رو به رو بود، یازده فصل معرفی نیاز نداشت. کما این که خود رولینگ هم [که باز البته اونم به نظرم خداوندگار نویسندگی نی. ] تا آخر هفت تا کتابش "معرفی" رو همچنان داشت، توأم با چالش‌ها و نتایج چالش‌ها و غیره.


پیش زمینه و چالش اصلی آمیخته شدن ویولت. چند نمونه شو بالا اشاره کردم.
وقتی تدی گفت پیش زمینه منظورش پیش زمینه مطلق! نبود که.

ما هم حداقل به اندازه ی بقیه افراد این سایت کتاب خوندیم و یه چیزایی نوشتیم. این رو میدونیم که قرار نیست یازده فصل ول بچرخیم و یهو فصل دوازده بگیم اونا رو کی کشت، تدی چیکارس، جیمز کجا رفت، پایان.

تو وقتی کتاب خودتو با گردش سوم مقایسه میکنی (قضیه یک جلد پیش زمینه.) به این نکته ی ظریف دقت کن که تو داری یک کتاب مینویسی.
جیمزتدیا برای یه فن فیکشن پلن ریخته بود از روز اول، نه برای یک کتاب 400 صفحه ای یا برای کتاب هشتم رولینگ. تو فن فیکشن ما قرار نیست آخرای سال که شد، لرد ولدمورت سر و کله ش پیدا شه و هری همه رو نجات بده و لرد شکست بخوره و بگه "برمیگردم گجت! یوهاهاها!" و بره و دامبل آخر داستان با هری کلاس خصوصی بذارن.

شما از یک فن فیکشن با سوژه و صفحات محدود، انتظار یک کتاب دارید.
درحالیکه ما هیچوقت گردش سوم رو رمان ندیدیم و نمی بینیم. گردش سوم یک داستان با هدف و هسته ست که روی خط مشی مشخصی راهشو میره و ایرادهای خودشو داره.

قسمت بعد پستت در جواب تدیه که در مورد گاماس گاماس! نزدیک شدن تدی و جیمز گفت.
نقل قول:
ولی من این تغییرو نمی‌بینم. جیمز از اول فقط داره به تدی توجه می‌کنه، تدی از اول مدام مراقب جیمزه. ما نمی‌بینیم چرا و چگونه و اصن کجای رابطه‌ی جیمزتدیا هرگز تغییر کرده.


من برم یه چایی بخورم بیام، طولانی شد پست. گردنم گرفت باز.
.
.
.
خب اومدم. واقعا ازت میخوام منو مجبور نکنی دوباره نقل قول کنم این قسمت ها رو. اما شاید لازمه یکمی با دقت دنبال اون تغییر بگردی.
میشه دیدش. میشه دید که توی فصل چهار جیمز به تدی میگه "ول کن شونه مو!" ، بدون اون توی هاگوارتز پرسه میزنه. وقتشو با تئودور میگذرونه. چیزی از ماجراجویی هاش به تدی نمیگه و حتی یه بار سرش داد میزنه که تنهاش بذاره. که همین کارکتر از فصل شیش به بعد نرم تر میشه. در مورد تدی هم همینه. مشکل جیمز کلا همینه که تدی به خودش زحمت نمیداد بگه وقتی کلاس هاشو می پیچونه کجا میره. توی کتابخونه ممنوعه چیکار میکرده یا شنل رو برای چی میخواد. اما حالا می بینیم که بالاخره دارن همدیگه رو راه میدن توی ماجراجویی هاشون. برا دیدن این تغییر به قول شیرشاه یک و نیم، عمیق تر نگاه کن.

نقل قول:
من می‌دونم چی می‌گین، کاملاً درک می‌کنم و حق دارین، ولی اونور قضیه رو هم در نظر بگیرین. کما این که فیدبک نگرفتن خیلی دلسردکننده‌س، هرچقدرم که بگیم واس دل خودمون داریم می‌نویسیم.


کاملا موافقم.
میدونم. از یه طرف میدونی ممکنه انتقادت بیجا باشه چون هنوز ادامه داستانو نمیدونی، از طرفی ما ازت انتظار فیدبک داریم.

جیمزتدیا اما از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنه و به خاطر وقتی که روش میذاری واقعا ممنونه. انتقاد از نظر ما بیجا نیست. سازنده ست. ما هم آدمی نیستیم که بگیم ساکت شو و بشین بقیه شو بخون بعد حرف بزن! خواسته ی ما از اولش همین بوده که شما انتقاد کنید. یا میتونیم سوال ها و انتقاد هارو با منطق جواب بدیم و خواننده رو راضی کنیم، یا نمیتونیم و متوجه ضعف کار میشیم و قبولش میکنیم و تصحیحش میکنیم چون کار خوشبختانه در جریانه. در حال نوشته شدنه و نیاز داره به بهتر شدن و ما نیاز داریم به قوی تر شدن.

من خودم رو نویسنده نمی دونم. این در حالیه که به قلم سارا ایمان دارم و خیلی خوب میدونم که دیر یا زود کتاب هاش رو میخونم. اینه که من هم صنف شماها نیستم هنوز. کوچیک تر از این حرفام. ادعایی ندارم تو این راه. تمام کاری که کردم توپ زدن توی زمین رولینگ بوده. اما نه راستش. واقعا هیچوقت نخواستم کسی فصلی رو بنویسه بده دستم جز تدی. اونو نمیدونم. نخیر کسی هم حق نداره کاراکترای مارو برداره چیزی باهاش بنویسه.
چیزی که هیچ کدومتون نمی دونین اینه که ما وکیل گرفتیم و داریم علیه نمایشنامه نویس های بچه ملعون شکایت تنظیم میکنیم تو بنگاه املاک گرگینه صورتی.

ممنونم ویولت ازت واسه وقتی که گذاشتی. خیلی ممنونم. واقعا دمت گرم.

و بله، انکار نمیکنیم هویج و کره عسل موثره! اما روزی که شروعش کردیم این قول رو به خودمون دادیم که تمومش کنیم. مهم نیست چی بشه.

ارادت.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۱۹:۲۸:۰۰


پاسخ به: هماهنگى بازى هاى «كوييديچ كوچيك»
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۵
#7
هرجااااا سخن از کوییدیچ است... نام نامی پااااتر، می درخشد!

جودی چارتا توپ بده ما بازی کنیم.
دونه دونه رفتم دم در خونه هاشون از ماماناشون اجازه گرفتم بیان تو کوچه!

من و تدی اینور، ویولت و دراگومیر اونور. دست بسته هند نیست، آفساید نداریم، دروازه بانم میتونه بیاد بیرون!



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
#8
من سالهاست عضوم. سالهاست برام سواله معیارهای این یدونه رنک چیه. بهترین نویسنده مشخصه. بهترین تازه وارد. بهترین ایده.
اما جادوگر ماه رو نمیدونم به کی میگن. اینجا همه جادوگرن. همه هم ماهن.

خیلی وقته دورم از سایت و حقیقتش شناختی ندارم از نسل جدید، خیلی از پست هارو نخوندم. نمیدونم بهترین نویسنده تون کیه. بهترین ناظرتون کی بوده یا اون تازه وارد طلاییه امسال، اسمش چیه.
اما فکر میکنم جادوگر ماه رو میشناسم. جادوگر سال رو هم میشناسم. جادوگر قرن رو! پس واسه یه بار این توضیح رو میدم، خواهشا دو ماه بعد و دو سال بعد و دو قرن بعد، نگین چرا بی دلیل باز به همین آدم رای دادی.

راستشو بخواید من بالاخره امسال دوزاریم افتاد که حداقل معیارهای من برای انتخاب صاحب این رنک چیه.

گرچه من نبودم اون زمان، شک ندارم تازه وارد خوبی بوده. لازم نیست توی تاپیک های غیر رول با فشفشه ها سر و کله بزنه تا بدونیم توی بحث های هری پاتری دستش بالای دست هاست.. یه نگاهی به ایفای نقشی که بر عهده داره بندازیم، کافیه.

ایده
های فوق العاده ای داشته طی تمام این سال ها. حضورش همیشه قوت قلب بوده. سوژه های بی نظیر و تاپیک های جذابش همیشه هر نویسنده ای از هر سن و هر گروهی رو برای نوشتن، وسوسه کرده و میکنه.

قلم این نویسنده، یکی از میراث ارزشمند این سایته. استاد طنز و جدی. فردی که امکان نداره با کوتاهترین پست های طنزش هم، که شاید توی وقت کم و با عجله برای بستن یه سوژه و از روی وظیفه زده شده، حداقل لبخند به لبتون نیاد.

احساس مسئولیتی که ایشون توی نظارتـش داره اگه کله گنده های این سرزمین یا حتی کله ریزه! هاش توی کارشون داشتن، ایران کدخدای دهکده ی جهانی بود الان!

برای این رنک،
لرد ولدمورت
رای گذشته، حال و آینده ی منه هری پاتر جادوگران.

ارادت داریم ولدک.



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۵
#9
میگه مث سیریوس بلک الکی میگــ.. :)) مرتیکه تسترال.
آقا مرسی واسه هویج و کره عسل، بسیار چسبید. دم شما گرم.

جلد دوم که نداره، هیچ. فصل های بعدی هم رفت یه قرن دیگه.
ظرف کره عسل هویجت رو شستم، توش سماق میریزم میارم برات.

ولی راست میگه تدی. نقشه ها زیادن.
رولینگ سفره شو یجوری پهن کرده، از هر گوشه ش لقمه میریزه!



پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
#10
تدی که خیلی خوش به حالش بود، پا روی پا انداخته بود و کیف میکرد و ولدمورت هم برایش پرتقال پوست میکند.
- بچه پرتقالم داره؟
- ها؟!
- از این پرتقال کوچیکا که بغل کردن مامانشونو اون وسط چسبیده ن.
لرد: ؟
- بابا بچه پرتقال! پرتقال ریزه میزه! از اینا داشت نده بهم. نسل کشیه، من نمیخورمشون.
لرد چیزی نگفت، ولی با دلی شکسته بچه پرتقال هایی را که کنار بشقاب میوه تدی گذاشته بود، جدا کرد.
سه روز از اقامت تد ریموس لوپین در خانه ریدل میگذشت. با گستاخی تمام، بی توجه به غذای گرگی که روی روزنامه ، کنار ظرف آبش برایش ریخته بودند، پشت میز کنار لرد مینشست و به جای ظرف خاکش هم از دستشویی طبقه دوم نزدیک به اتاق رودولف استفاده میکرد.

لندن - میدان گریمولد:

- وا کن درو.
صدای دامبلدور از درون چوبدستی ریگولوس جواب داد: درو وا کنم؟ تو اصن نمیدونی خونه ما کجاست. منم نمیگم بهت، رازدارم من. به عنوان دامبلدور محفل، من وظیفه دارمــ..
ریگولوس دست در جیبش کرد و دسته کلیدش را آورد بیرون. در را باز کرد آمد تو.
دامبلدور:
ریگولوس که دستش پر از نون و سبزی و ماست و وایتکس بود، داد زد: کریچر!
کریچر دوید جلو و دامبلدور را زد کنار و خریدها را از دست اربابش گرفت و برد توی آشپزخانه.

ریگولوس کفش هایش را درآورد و خسته و کوفته با جوراب هایی که بو میدادند، از کنار دامبلدور گذشت و رفت طبقه بالا که پاهایش را بشوید.
محفلی ها گیج و مبهوت با نگاه هایشان از دامبلدور توضیح میخواستند و در این فاصله، صدای مکالمه ریگولوس و مادرش را در مورد اینکه دست هایش را بشوید بیاید ناهار، می شنیدند.

دامبلدور صدایش را صاف کرد و کریچر که با یک استکان کمرباریک چای قندپهلو در حال بالا رفتن از پله ها بود، در میانه راه متوقف شد.
سیریوس که تازه از خواب بیدار شده بود، درحالیکه با دست قوقو!ی چشم هایش را میگرفت، خمیازه کشان از کنار کریچر گذشت و وارد اتاق نشیمن شد.
- کریچر بیار اینجا چاییمو. کجا میبریش؟ چه خبره؟ ساکتین چرا همه؟

کریچر، مردد بین ماندن و رفتن، دل را به دریا زد و جواب داد:
- کریچر چایی را برای ارباب ریگولوس برد. ارباب ریگولوس به خونه برگشت.
سیریوس که با چشمان بسته روی کاناپه دراز کشیده بود تا خستگی بعد از خوابش بپرد، ناگهان بلند شد و نشست:
- چی گفتی!؟
- سلام داداش!
محفلی ها سرشان را بالا گرفتند. ریگولوس بلک که جوراب هایش را شسته بود و آستین هایش را بالا زده بود، از پله ها پایین می آمد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.