در خانواده ای فقیر و مذهبی چشم به جهان گشود.
به همین دلیل، از او انتظار کارهایی بزرگ می رفت.
terrible.
بات بزرگ.- ریاضی هفت. علوم پنج. فارسی ده. زبان صفر. دینی دوازده. انضباط بیست. شما بگین من باید با پسرتون چیکار کنم آقای هوشمند؟
"آقای هوشمند" آهی از سر تاسف کشید. سری تکان داد و از گوشه ی چشم نگاهی به "شاپور "انداخت که گوشه ی دفتر ایستاده بود و سر به زیر، به کفش های کتانی پاره اش نگاه میکرد و در فکر مسابقه ی دوی هفته ی بعد بود که دوم شود و آن کفش ورزشی ها را ببرد و این پاره ها را بدهد به شهلا.
صدای پدرش و آقای مدیر را از فاصله ای دور می شنید. با پشت دست پیشانی خیس عرقش را پاک کرد. خجالت نکشیده بود، گرمش بود. زیربغل هایش عرق کرده بود و حلقه هایی خیس در همان ناحیه روی پیراهن سفید ِ حالا دیگر زرد شده اش، خودنمایی می کرد.
ساعتی بعد، شاپور پشت کمر پدرش را گرفته بود و پدر و پسر پت پت کنان به سمت خانه پیش میرفتند.
آقای هوشمند که کلاه ایمنی نگذاشته بود، بدون اینکه از مسیر چشم بردارد، The rock طور سرش را کج کرد و با اخمی دواین جانسونی خطاب به پسرش گفت:
- خب، چرا انضباطو بیست گرفتی پس؟
شاپورکمر پدرش را محکم تر گرفت. تابستانی گرم بود و روزه هردویشان را برده بود و احساس میکرد اگر یک کلمه حرف بزند سرش گیج می رود و از پیکان پدرش سر میخورد پایین.
پس به یک "هوم" بسنده کرد و چشمانش را بست.
دقایقی بعد، پیکان مدل هفتاد ایران جارو، روی پشت بام یک خانه ی کلنگی در حاشیه شهر فرود آمد و شاپور را تکاند.
پاهای پسرک که به زمین رسید، دوید سمت حوض خانه و بالا آورد.
صدای زیر شهلا را از پشت سرش می شنید که دور حیاط میدوید و میخواند "بچه سوسول، بچه سوسول! یه جارو پرنده نمیتونه سوار شه! بچه سوسول!"
شاپور چشم از زردآب معلق توی آب حوض برداشت و برگشت. مادرش را دید که چادر به کمر، از خانه دوید توی حیاط تا به صورتش چنگ بزند و بگوید "خدا لالت کنه دختر، جیغ نزن همسایه ها میشنون!".
چشم از مادرش گرفت و طعم دهانش را به باغچه تف کرد. شیر حوض را باز کرد و با ولع آب را توی گلویش فرو داد. چه خوب که روزه اش بی بهانه باطل شده بود.
و شاپور کودک، به آرامی و در همین خانه، قدم به نوجوانی گذاشت.یک سال بعد:
- دوتا فتوکپی شناسنامه، 12 قطعه عکس پشت نویسی شده، شهریه مدرسه هم کارت به کارت کنین به همین شماره که اینجا نوشته شده.
مسئول ثبت نام با سر به کاغذ A4 زیر شیشه ی میزش اشاره کرد.
آقای هوشمند کارت اعتباری اش را درآورد و گفت:
- یعنی یه کارتخوان هم نداره این مدرسه؟
- درخواست دادیم، هنوز نفرستادن برامون.
- اون از دعوت هاتون اینم از این. مدرسه جادوگری انقد بی در و پیکر؟
مسئول ثبتنام سرش را بالا گرفت و شاپور تازه فهمید که ریشه ی موهای جوگندمی مرد، سرخ رنگ است.
- آقای هوشمند، ما اگه بخوایم برای بچه جادوگرای سرتاسر کشور جغد بفرستیم که کل بودجه مدرسه باید صرف دون و آب شه. اینجا ایرانه قربان. هاگوارتز که نیست جغد هاش همه بریتانیا رو جواب بدن.
شاپور نفس عمیقی کشید و به جلد صورتی پرونده اش زیر دست مسئول ثبتنام مدرسه علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی نگاه کرد. بعد با خجالت پرسید:
- حالا که ثبتنام آزاده ممکنه همه جور آدمی وارد شه. مشنگا چی؟ فشفشه ها چی؟
- مشنگ ها که اصلا مدرسه رو نمی بینن پسرجون. فشفشه ها هم هرسال هفته ی اول ترم ریزش میکنن.
***- مامان اینجا نوشته حیوون خونگی هم میشه برد.
چادر سیاه کوکب خانوم از زیر دندان هایش سر خورد.
- گٌزِم آیدِن! نه غلط لَردَن!
- عه. چه عیبی داره مامان مگه. زده یه جغد یا گربه یا وزغ.
- جغد میخوای چیکار، مدرسه سر کوچه ست. وزغ میخوای برو حوض حیاطو تمیز کن ذلیل مرده. گربه نجس ببری مدرسه که چی بشه؟
شاپور برای اولین بار در روزهای اخیر، اخم کرد: گربه نجس نیست. من گربه خیلی دوست دارم.
- خبه خبه!..همینم مونده پسرم نازا شه!! سلام حاج آقا.
خطاب آخر کوکب خانوم به کاسب سیبیلوی خسته ای بود که پشت به ردیف جعبه های درازی نشسته بود و با شانه ی مادر شاپور حرف میزد:
- سلام علیکم مادر شاپور. احوال شما حاج خانوم؟ شاپور جان چطوری عمو؟ سال اولی شدی بالاخره؟
حاج محمود دستی به سر تازه تراشیده شده شاپور کشید. پسرک با تماس پوست سرد و زبر مرد با بخش کچلی سکه ای کوچک بین موهایش، به خود لرزید.
- بله عمو. اومدم چوبدستی بخرم.
- قسطی حساب کنین حاج آقا.
حاج محمود به طرف قفسه هایش برگشت و یک جعبه خاک گرفته از بین جعبه های دیگر بیرون کشید و بازش کرد.
- ای چوبدستیم چیز تمیزیه حاج خانوم. دسته چهارمه، طولش چهل سانتی متره ولی هسته ش پر سیمرغه.
شاپور چوبدستی را گرفت و پرسید: دست کی بوده قبلا؟
- یه دختربچه فشفشه بود. بنده خدا همو هفته اول آورد پس داد.
شاپور چوب را در مشت فشرد و عرقی سرد بر انگشت هایش نشست.
کوکب خانوم زنبیلش را برای پیدا کردن چن گالیون بیشتر زیر و رو میکرد.
***مدرسه ی علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی، بیشتر به یک ساختمان مسکونی سه طبقه قدیمی می مانست تا مدرسه. چهارده جوب جارو و یک دست توپ کوییدیچ بیشتر نداشت. فقط پلکان طبقه ی دوم به سومش متحرک بود که آن هم برای اساتید و شاگردان معلول بود.
مدرسه تفکیک جنسیت بود و لباس فرم هم نداشت. اما روز اول، شاپور را به خاطر شلوار جین گرفتند بردند دفتر.
-درآر.
- عه آقا چرا؟
- دربیار یه شلوار پارچه ای بپوش. دیگه هم نبینم با این اومدی مدرسه!
شاپور دهانش را به اعتراض باز کرد اما با حرکت آهسته چوبدستی آقای حسینی، مدیر مدرسه، شلوار جینش جای خود را به یک شلوار پارچه ای کهنه و رنگ و رو رفته خاکستری داده بود که از قضا خیلی به کفش های کتانی پاره اش می آمد.
***شاپور ریزش کرد.
شاپور همان هفته اول ترم ریزش کرد.
اسمش را نوشتند توی یک مدرسه شبانه روزی نمونه دولتی که چشمشان بهش نیفتد.
چوبدستی اش را هم ازش گرفتند که به حاج محمود پس بدهند.
در کمتر از دو هفته، زندگی شاپور هوشمند از این رو به آن رو شده بود و پسرک که تا همین دیروز فرزند بزرگ تنها خانواده جادوگری محله شان بود، حالا با یک مشت لات و لوت در یک خوابگاه دوازده تخته میخوابید و عربی و ریاضی و زیست و شیمی میخواند.
ولی مگر میشد از زندگی قبلی دل کند؟
شاپور که یک عمر برای جادوگر بودن صبر کرده بود، حالا هیچ جوره با زنگ ورزش فوتبالی مدرسه و توپ های جلد کرده ی راه راه سبز یا آبی و سفید کنار نمی آمد.
ترم اول گذشت و تنها دوست شاپور، بچه گربه ی کوچکی بود که شاپور پشت سطل آشغال ها پیدایش کرده بود و هنوز هم نمیدانست که نر است یا ماده.
درس ها پاس شدند و شاپور حتی از زبان هم ده را گرفت.
تنهایی شب های خوابگاهش را با گربه قسمت میکرد و درددل هایش را به او میگفت. خیلی زود فکر مریض "فرار" در ذهن بیمارش ریشه دواند و در تعطیلات بین دو ترم، گربه را زد زیربغل و به بهانه ی خانه، خوابگاه را پشت سر گذاشت. به ترمینال رفت و عازم پایتخت شد.
و این آغاز فصلی جدید در کتاب زندگی شاپور هوشمند بود.
طبق تحقیقات من، او فشفشه ای مستعد بود که خیلی زود جای پایش را در انجمن های مخفی جادوگران سیاه و خلافکار مقیم پایتخت باز کرد و به عنوان دم باریکشان استخدام شد.
چایی میبرد و می آورد و از همین حرفا. باقی ماجرا را از زبان خودش می شنوید. ***- آره پسرجون. سالها براشون جون کندم تا بالاخره راضی شدن بفرستنم اینجا. مقصود که اینجا نبود. قرار بر انگلستان بود، ولی من کجا و اینجا کجا. پامون که به لندن رسید من فرار کردم. من و بلقیس با همدیگه فرار کردیم. آره ماده بود. دو سال بعد اومدنم اینجا، فهمیدم که ماده ست. انجمن مخفی شون از هم پاشیده بود. حالا من و بلقیس انجمن مخفی دو نفره خودمونو داشتیم و می خواستیم که جادوگر شیم. خوب میدونستم که لندن پره جادوگره، شبا توی خیابون می خوابیدم و صبح ها غذا میدزدیدم، یه شب که مست و داغون ته یکی از چاله های متروی لندن خوابمون برده بود، یه پیرمردو دیدم که یکی از زانوهاشو گرفته دستش داره میاد طرفم. یه هاله نور دورش بود و یه ریش بلند تا زیر پاش. مرد بزرگیه آلبوس دامبلدور.
همون ماه های اول فهمیدم باید اسم هامونو عوض کنیم که سوژه ی این غرب زده! های کافر نشیم. دامبلدور گفته بود سرایدار لازم داره. بهمون جای خواب و غذا رو توی هاگوارتز پیشنهاد کرد. چی میخواستیم بیشتر از این خانوم نوریس؟ چی میخواستیم بیشتر از این؟
شاپور هوشمند پشت گوش بلقیسش را خاراند و جرعه ای دیگر از نوشیدنی کره ای اش نوشید.
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۰ ۲۳:۵۶:۴۲