- فقط بندموجودات خطرناكه كه لايقشه! قاتل وحشي!
سامانتا كه رگ غيرتش برخورده بود از جاش بلند شد و گفت :
- يه بار ديگه نفس بكش تا بهت حالي كنم ولدمورت يعني چي!
- مشخص بود كه آخر سر مي افتيد تو هلوفتوني! قمه رو غلاف كن آبجي!
گابريل كه انگار دريافته بود شخص پشت پرده كيست با ترس گفت :
- آم...آمب...آمبريج! آمبريجه!
- ها! درست حدس زدي دلاكور! تو هم يه خائن ديگه اي.
بلاتريكس خنده شيطاني كرد و گفت : بيا تو! بيا! بيا كه فقط تورو كم داشتيم. بيا جيگرم.
- برو تو! يالا بجنب! وايساده دم در كري مي خونه!
و آمبريج به صورت وحشيانه اي به داخل سلول پرت شد.
- شكايت همتونو به وزير مي كنم. مخصوصا تو ديوانه ساز احمق. با معاون ارشد وزير اين رفتار صحيح نيست. ديوانه ها!
جوليا تو گوش يكي از ديوانه ساز ها :
- ببينم شما بند براي كسائي كه دچار اختلال هاي ذهني شدن نداريد؟
جسي و سامانتا :
بلاتريكس :
- بچمو اذيت نكنيد! بيا آمبريج جون. بيا . به اينا محل نده . اينا حسوديتو مي كنن!
- مي دونم بلا جون!
- ديگه جمع كن خودتو! خودموني نشو. چايي نخورده پسر خاله شد.
جسي : خب حالا راستشو بگو واسه چي آوردنت اينجا؟ پولا وزارت خونه رو بالا كشيدي؟ يا وزير رو كشتي!؟
آمبريج مثل هميشه بادي به گلو انداخت و گفت :
- من براي جاسوسي اومدم. وزير مي خواست از وضع زندانيا باخبر بشه منو فرستاد!
جوليا با تمسخر : پياده شو با هم بريم باو!