هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (rick_dracula@yahoo.com)



Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#1
سلام

بهترین روز زندگیت توی سایت چه روزی بوده؟

بدترین روز زندگیت تویسایت؟

بهترین دوستت توسایت؟

کدوم عضو توسایتو خیلی دوس داری بیشتر بشناسی؟

چطوری با سایت آشنا شدی؟

آیا هیچ وخ دنبال رنک جمع کردن بودی؟ (راستشو بگو)

چی شد که مدیر شدی؟

نظرت راجع به کتاب جدید خانم رولینگ چیه ؟

ممنون


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
#2
سلام

بچه ها احتمالا فردا من سوار بر نیمبوس 2000 میام اونجا . پس یک

نفر دیگه به میتینگ ما اضافه خواهد شد به نام نیمبوس 2000 ان شالله...بلند صلوات.


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#3
و لرد سیاه به همراه جمعی از یارانش وارد کشتی وسطی میشود .

با ورود لرد سیاه کشتی به یک مار ماهی عظیم الجثه ای میشه و با حرکتی مار پیچ در دل آب فرو میره .

دو کشتی مومیایی و کروشیو ی زیبا هم پشت سرشون راه میفتن.

مایلها دورتر کشتی کمک رسان

-هی آسپ به اونا دس نزن.

-ول کن بینیم بابا ...

آسپ در حال بازکردن کنسروهای کمک به ایتام هاگزمیده که برای مری باود فرستاده شده ولی جیمز جلوشو میگیره وبا یک پتریفیکوس توتالوس اونو سرجاش میخکوب میکنه.

-بس کن آسپ ... واقعا که اینا مال کمک به فقراست . میتونی ماهی بگیری و بخوری.

آسپ: چطور جرئت میکنی؟ اینجا که کسی نیس هیچ کی نمیفهمه ، بعدشم انقد قیافه ی فرشته ها رو به خودت نگیر . اینا همش برای تبلیغاته ...

جیمز یک لحظه به فکر فرو میره بعد آروم به سمت بشکه ی مواد خوراکی میره و یک نگاه توش میندازه و یک کنسرو آناناس خاکستری رنگ برمییداره که روش عکس مری باود بوده .

-آره ، راست میگی یکی دو تا اشکال نداره ...اه چقدر سخت باز میشه...لعنتی...الوهومورا...

دامبلدور که روی تخت تاشویی لم داده و کلاه آفتابیشو روی صورتش گذاشته بوده از جا میپره و با چهره ی همیشه مصمم خود به سمت دو برادر میره.

-هی اونجا چه خبره؟

دوربین با سرعت سرسام آوری از روی چهره ی دامبل برداشته میشه و پس از گذشت مایلها از روی دریا دوباره وارد سوراخ دوربین تلسکوپی مورفین گانت میشه.

-عژب توهمی ارباب یه لحژه فک کردم خشکی دیدم ، نه مش اینکه تکون میخوره....


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#4
سلام

نقل قول:
از بچه های سایت ، هر کسی که مشهدیه ! می تونه بیاد


ببینم مگه خودت مشهدی هستی که میای؟

نقل قول:
با توجه به پست پایینی و با توجه به اینکه هوای مشهد سگی شده () زمان میتینگ با توجه به وضعیت آب و هوایی تغییر کردهزمان : سه شنبه همین هفته ساعت 12 ظهر


چی میگی دامبل؟... هوای به این توپی! حال میکنی اصن سرما میزنه تا مغز استخونات تیر میکشه یک حالی میده... تو که انقدر ریش داری سردت نمیشه . ریشاتو دور گردنت بپیچ... هر هر هر.

گرچه با زمانش مخالفم ولی سعی میکنم بیام...

نقل قول:
اهار چی بخوریم!


چی ؟ مگه قرار نیست من شمارو بخورم؟!

نقل قول:
ساحره های مشهدی عزیز : من این میتینگ رو برای هر
ساحره مرگخواری ممنوع اعلام می کنم . محفلی ها و آزاد ها خودشون می دونن که برن یا نرن طبیعتا امکانش هست که آنیت بخواد بره باباشو ببینه ولی از اون جایی که هر دو سه ماه یه بار ، باباش عوض میشه ، گمونم صبر کنه یه روز همه باباهاشو با هم ببینه آنیت جرات داری برو


این میتینگ اومدنش با خودتونه ولی برگشتشو هیچ تضمینی نمیکنم.

نارسیسا جان میبینم که خیلی گولاخ شدی یک مدیرو تهدید میکنی؟

نقل قول:
اسکورپیوس عزیزم فنریر گرامی بارتی نازنین بزنین شپلخش کنین این دامبلو ! ولی خوب مراعات همشهری بودنشم بکنین ملت ! گناه داره . همون شپلخش کنین کافیه


ماهم واسه همین میتینگ گذاشتیم دیگه...اسمش میتینگه یکی از ماموریتای مخفی اربابه

ولی دلم برای این دامبل می سوزه خداییش دست تنهاس کمکش کنین محفلیون. نذارین ما شپلخش کنیم.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۷:۴۲:۰۱

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷
#5
بارتی :اوم...اوم...کلیک کلیک...(صدای تکان خوردن و جنگولک بازی با دهان بسته)

-خفه شو دیگه...

جیمز سیریوس به حالت جلو رفت و مقابل بارتی ایستاد.سپس دستش را در جیبش کرد و یویوی افسانه ای اش را در آورد و چند حرکت ژانگولری با یویویش رفت.

-حالااینو ببین... این حرکت هلیکوپتری رو از مسابقات مشنگی بسکتبال and 1 یاد گرفتم...آها...فیش فیش...روم ...روم روم روم....

جیمز سیریوس یویویش رابه طرز گولاخانه ای همانند توپ بسکتبال دور گردن دست و پا و کمر و نوک انگشت و ... چرخاند و چسب دهان بارتی را کند.

-اوق...شرررررر.

بارتی روی صورت جیمزسیریوس استفراغ کرد و کل هیکلش را زیر سوال برد.

-حالم از خودتو اون یویوتو هر چی مشنگ و حرکات مشنگیه بهم میخوره . بیا همینو می خواستی ؟ حالا باز کلاس یویو بیا برای ما.حالا باید بری حموم.

جیمز : همچین بزنم...

مری باود فریادی زد و در حالیکه از تماس با هیکل به کثافت کشیده شده ی جیمز سیریوس امتنا میکرد او را به کناری کشید و زیر لب گفت:

-هی...حواستو جمع کن نباید یک مو از سر این کم بشه...مگه نه اسمشو نبر هممونو بوق میکنه.

جیمز:ولمون کن بینیم باو...صد رحمت به بابای خودم که یک هزارم جرئتشو شما ندارین. سپس به سمت حمام حرکت کرد.

در همین حین دامبل جلو آمد و مری را کنار کشید ویک نگاه به بارتی که در حال تف کردن ادامه ی استفراغش بود کرد سپس آرام به مری گفت:

-تا وختی این اینجاست مادر امانیم... به محض اینکه اینو پس بدیم اسمشو نبر کلکمونو میکنه. من فکر میکنم باید یک کاری کنیم که خودش بخواد اینجا بمونه .

-خوب منظور؟

دامبل: خوب معلومه دیگه باید ببینیم این از چی خوشش میاد،



- شاید یک مادر.

مری باود لحظه ای با ترحم به بارتی نگاه کرد ...


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۶:۳۸:۰۰

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: ستاد انتخاباتی هوکی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#6
فلش بک

-ها ها ها ها....هوکی رو ؟ ها ها ها... ببینین چی میگه بچه ها؟ ها ها ها...

چند جن خانگی کوچک دور هوکی رو گرفتن و دارن اونو مسخره می کنن. هوکی هم بی توجه بو اونا داره زمینو پاک میکنه.

-میگه می خواد وزیر سحر و جادو بشه .

-ها ها ها ...هر هر هر ...کر کر کر...

جن خانگی پیرتر که در اون اطراف بوده جلو میاد ونگاهی به هوکی میکنه که همچنان با نارضایتی دوزانو در حال پاک کردن کف زمین وزارت بوده و در حالی که سر کوچک هوکی رو نوازش میده میگه:

-هوکی جان پسرم ، ما همیشه محکوم به نوکری و کلفتی و اطاعت از جادوگرا و ساحره هاو...بودیم . از ابتدای خلقت ما در پست ترین موقعیت های جامعه ی جادو گری بودیم.:mama:

-هوکی که از نوازش سرش در حال پوستمال شدن بوده یهو از جا بلند میشه و یک مشت میخابونه تو دهن جن پیره.

-بتوچه پیری. تو چه کاره ای ؟ کی باتو حرف زد صمیمی میگیری؟

هوکی: بچه ها بریزین سرش...

دوستای هوکی هم که تنشون واسه دعوا می خاریده بدون اینکه بفهمن موضوع چیه فریاد میزنن.

-آخ جون دعوا....هی...هی... بنگ...گیش ...گوبس...آخ...

جن پیر در حال کتک خوردن:

-نمیتونی...آخ...سرنوشتو عوض کنی هوکی...اوف...هیچ کس نمیتونه...

هوکی فریادی میزنه این بار جفت پا میره تو دهن جن پیره.

پایان فلش بک

هوکی همچنان در حال فکر کردن به سوالات نارسیسا بود.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۰:۴۴:۴۵
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۳ ۱۰:۴۶:۲۵

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷
#7
-این یارو کیه؟ صاحب مرغس؟

هوریس کمی پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. پسر جوانی در حالی که کلاه کپی روی سرش بود روی جاروی پرنده اش نشسته بود و دفتر چه ای را ورق میزد و قلم پر تندنویسی اورا کمک میکرد. لحظه ای پسر به پنجره نگاه کرد ، هوریس هم سریعا پرده را رها کرد و به سمت ریگولس برگشت.

-هوریس لبخندی زد و گفت:

-مرغ سفارش میدی از بیرون خجالت نمیکشی؟ پولشو دادی؟ این یارو منتظره.

ریگولس پوز خندی زد و بعد از اینکه نگاهی به بیرون پنجره انداخت گفت:

-چقدر حرف میزنی تو. اولا به تو ربطی نداره دوما میخوام اینا که رفتن به یک بهانه ای پسش بدم غذاشو. فقط باید نذاریم کسی چیزی بخوره ازش.

سرمیز

ملت اسلیترین که بعد عمری یک غذایی پیدا کردن سر از پا نمیشناسن و در عین دیسیپلین خودشونو دارن خفه میکنن.

-هی فنریر بسه دیگه همه رو خوردی اگه آشا تموم شه اینا مرغو میخورن.

فنریر درحالی که سعی میکرد لقمه اش را بجوید گفت:

-خوبم خبوشابشو ریفتم (خودم حبوباتشو ریختم)

-بلاتریکس در حالی که لبخند مصنوعی ای بر لب داشت پای فنریر را لگد کرد.

-آخ…چرا پامو….اوم…اوم...

بایک اشاره کوچک چوب بلا دهان فنریر دوخته شد.

ریگولس و لوسیوس پوزخندی زدند و به هورت کشیدن آششان ادامه دادند. نارسیسا هم آرام قاشق را در دهان بارتی میگذاشت و دراکو هم از حسودی بارتی را نیشگون می گرفت و زیر لب ناسزا به بارتی میگفت.

-آقای بلک کارتون عالیه حرف نداره و همینطور شما خانم هوریس.

ساحره در حالی این حرف را زد که دم سوسماری از کنار لبش آویزان بود و در یک لحظه همانند اسپاگتی بلندی آنرا مکیدو مری باود به چشم غره ای رفت.

بارتی: خاله ، خاله من از اون مرغا میخوام؟


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱۶:۴۱:۰۷
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱۶:۵۲:۴۴

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
#8
برگی از دل نوشته های فنریر گری بک

اون شبو خوب یادم میاد اولین باری که دیدمش ، هیچ وقت یادم نمیره. شب پانزدهم ماه دسامبر 1963 بود ، از اون شبای سرد زمستونی لندن بود و بارون و برف با هم میبارید. هنوز پی به گرگینه بودنم نبرده بودم و از بی کسی توی دامداری اون آشغال دائم الخمر کار میکردم ...

-شرق...(صدای شلاق)

-قک کردی من خرم هان؟

-شرق...

-حرف بزن دیگه لعنتی...

-شرق...

-که یادت نمیاد کی گوسفندارو تیکه پاره کرده؟هان؟

-شرق...

-نه تومثل اینکه نمیخوای حرف بزنی. به حرفت میارم بچه.

جیکوب گردنم را گرفت و با کارد ی که همیشه همراهش بود خطی عمیقی را روی صورتم کشید .فریاد بلندی کشیدم.سپس مرا از جا بلند کرد و از خانه بیرون انداخت. سر تاپایم خونی و گلی شده بود ولی سردی برفهای به جای مانده روی زمین کمی به زخمهای بدنم التیام می داد. غلطی زدم و 4 دست و پا کمی جلو رفتم ، توانم تمام شده بود . به پشت رو زمین افتاده بودم و خود را تسلیم سرنوشت نکبتم کرده بودم. چشمانم را بستم . قطرات یخ و باران به صورتم میخورد و خون روی صورتم را میشست. دوباره چشمانم را باز کردم.

درب خانه باز شد و جیکوب در حالیکه تفنگ وینچستر خود را پر می کرد به من نزدیک میشد.چهره ی او مثل همیشه به خاطر مصرف زیاد الکل بر افروخته بود، کمی تلوتلو میخورد و مستانه فریاد می کشید...

-حرومزاده ی کثافت... همون روز اول که تو جنگل پیدات کردم باید میکشتمت...

تقریبا به بالای سر من رسیده بود که ایستاد ولی بازهم تکان میخورد با دستان لرزان خود تفنگ را روی من نشانه می گرفت. من همچنان روی زمین افتاده بودم و امیدی به بلند شدن نداشتم.شاید اینطوری بهتر بود .شاید راحت تر بود. شاید بعد از مرگم شرایط بهتری انتظارم را می کشید، پس دوباره چشمهایم رابستم.

.
.
.

آنچند لحظه برایم هزاران سال گذشت.

-پاشو فنریر...

لحظه ای فکر کردم مرده ام ، ولی هیچ چیز تغییر نکرده بود چشم هایم را باز کردم باران همچنان میبارید ، فقط جسد جیکوب به طرز فجیعی تکه تکه شده بود .به خود که آمدم فهمیدم صدای مار مانندی که شنیده بودم از آن مردسیاهپوشی بود که از آن پس مرا به خودم شناساند. مردی که هنوز به او وفادارم ، لرد ولدمورت...


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۰:۰۷
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۳:۳۳
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱:۰۰:۲۶

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#9
حالا این یکی ، بذار...

تدی پایش را روی سر بارتی گذاشت و از قفسه ی کتابخانه بالا رفت و در حالی که تلو تلو می خورد دفتر سیاهی را برداشت .

بارتی: آی...بیا پایین ...آی...

تدی: ساکت شو ، من باسواتم...تو که نیستی..اوم (صدای در آوردن زبان)

-خوب نوشته دفتر خا خا خا طرات

-بده من اونو بچه پر رو...

نارسیسا دفتر را از او گرفت وبه میهمانان ملحق شد.

بارتی: اه...اه...ضایع شد...هر هرهر کرکرکر...

بیرون از ویلا

لوسیوس به محض اینکه از در ویلا خارج شد روی صندلی بالکن ویلا نشست. ریگولس نیز پشت سر او وارد شد و رو بروی او به نرده های بالکون تکیه داد.

ریگولس: اه...عجب وضعی شده ! یک هفته اینا پلاسن هی باید چشمم تو چشم این لجن زاده ها بیفته و بهشون لبخند بزنم.

لوسیوس: بابا ...خوب شد این رودولف خیال مارو راحت کرد. مگه نه با این چشم و هم چشمی ای که این نارسیسا و بلاتریکس راه انداختن که دهن ما سرویس بود.

-زیاد مطمئن نباش لوسیوس ...الانه که یک کلاس دیگه نارسیسا بذاره .

در همین حین بود که رودولف در حالیکه ردایش را روی شانه هایش انداخته بود و پیپی را دود میکرد وارد بالکن شد.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۳:۵۲:۰۶

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#10
فهمیدم فهمیدم .مامان بزرگم همیشه از یک غذایی برام حرف می زد..می دونی ؟_

اسم غذاش چی بود؟ اوممممممممم...آها یادم اومد ((سوپ اژدهای بلغارستانی)) ...توپه، تا حالا خوردی؟

ریگولس دستی به زیر چانه اش کشید و کمی فکر کرد و گفت : نه ، نشنیدم!!! باشه همین خوبه...ولی اژدهای بلغارستانی از کجا پیدا کنیم؟

-برو بابا کی به کیه؟ از این غذاهایی که اضافه مونده از نجینی و لردو برو بچ رو میریزیم تو قابلمه یه چیزی درست میکنیم...اسمش اینه که سوپ اژدهای بلغارستانیه!

ریگولس که از تعجب چشمهایش گشاد شده بود در حالی که سعی میکرد آرام صحبت کند گفت:

-اگه بفهمن چی؟

هوریس: بابا اژدهای بلغارستانی رو کسی نمیتونه شکار کنه ؟ اگه کسی هم شکار کنه ، خشکش میکنن میذارنش تو موزه ، نمیان مث ما گشنه ها بخورنش که!!! مث این میمونه که ماگلا ققنوس گیر بیارن بعد کبابش کنن بخورنش.

-باشه ...قبول...

ریگولس و هوریس به همراه بارتی هر چی غذا از ان ور و اون ور گیرشون میاد میریزن تو قابلمه..

-آهان ...این پوست خیارها رو هم ریز ، موند این دم موش و کله کلاغی که از نجینی مونده بود ...آها ...خوب حالا شور میدیم... یکم نمک...به به چه شود ...

شششششششششششرررر..(صدای ریخته شدن توی قابلمه)

فنریر با سرعت از راه رسید و 5 ، 6 مواد مجهول الهویه را درون قابلمه ریخت.

ریگولس که همچنان در حال شور دادن بود گفت:

- این چی بود ، ریختی؟ یک ندایی بده میخوای چیزی بریزی لطفا

-هیچی بابا ، چند تا دونه ی آلو بود که به ته سطل آشغال چسبیده بود ، بقیشم نمیدونم چی بود ؟ همونجا پیداش کردم ، به هزار بدبختی از ته سطل کندمشون.

ریگولس نگاهی به هوریس انداخت و گفت: خوب باشه ...کاریش نمیشه کرد دیگه ممنون...


نیم ساعت بعد

-بژن داااش... این جنشی که میبینی کار ترکه... اینا اشل اشله ...تو تن قشنگه...پاشو یک پرو بکن بیبین خوشت میاد؟

-این فک نمیکنم لباس باشه ها!!!

مورفین که معلوم بود کاملا در فضاست در حالی که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود گفت: مگه من گفتم لباشه؟ برو بابا تو این کاره نیشتی ! و به سرعت ماری جوانا را از او گرفت و در جیبش گذاشت.

-دینگ دینگ غذا حاضره............


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۰:۴۸:۱۲

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.