هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
#1
دیزی خوشحال و از خود بیخود شد. کل روزنامه های نیازمندی هایش را پاره کرد و روی زمین ریخت.

طولی نکشید که شهردار با یک جارو از نوع غیر پرنده و یک سطل برگشت.

چشمان دیزی پر از اشک شد.
- بعد از این همه جستجو برای کار، باید نظافتچی بشم؟

شهردار پاسخ داد:
- خیر! فعلا این روزنامه ها رو که ریختی جمع کن تا ببینیم چی می شه.

برق چشمان دیزی برگشت. با خوشحالی و دقت روزنامه ها را جارو کرد و زمین را برق انداخت. او قرار نبود نظافتچی شود و این بسیار خوب بود. شهردار حتما شغلی در خور شخصیتش برای او در نظر گرفته بود. دفتر کاری شیک و تمیز و میزی بزرگ از چوب درخت بید.

دیزی با شوق نتیجه کارش را به شهردار نشان داد.

شهردار به فکر فرو رفت.
- می گما... الان که دقت می کنم... خیلی خوب جارو کردی. توجهمو جلب کرد.

شهردار نگاهی به زمین می کرد و نگاه دیگری به دیزی که نگاه دوم دیزی را بسیار نگران کرده بود.




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲:۲۲ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
#2
خودت یاد آوری کردی که ما بهت گفتیم چقدر سوال جواب می دی.

اومدیم همینو بپرسیم. هر جا هر سوالی باشه، می ری جواب می دی. حتی گاهی جاهایی که وظیفت نیست. دلیلش چیه؟ در دوران کودکی ازت هی سوال کردن و بهت اجازه جواب دادن ندادن؟ چرا اینقدر علاقه داری وسط سوالا باشی؟

و آیا فکر نمی کنی اینم می تونه به ایفای نقشت اضافه بشه؟ دوریا اصرار داشته باشه به هر سوالی خودش جواب بده، هر چند چرت و پرت و چرند باشه!




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱:۴۲ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
#3
خلاصه:

هکتور و کراب داشتن از جایی می گذشتن که چشمشون به یه صف طولانی میفته که مشخص نیست به کجا می رسه. تصمیم می گیرن اونا هم به صف ملحق بشن.
بعد از مدتی به سر صف می رسن. مشخص می شه که صف برای ثبت نام ماشین بوده. ولی هکتور و کراب گواهینامه ندارن و تصمیم می گیرن برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه برن.
سوار ماشین می شن و دارن فکر می کنن که چطوری این ماشین رو به آموزشگاه برسونن.

..........................................


هکتور با ژستی موفقیت آمیز، پوشه ای که حاوی سوییچ ماشین بود را بالا گرفت.
- این تو یه کلید هست که شبیه کلیدای عادی نیست. منم قایمش کرده بودم که بعدا بتونم باهاش درهای غیر عادی را بگشایم.

بلاتریکس پوشه را گرفت و طوری کشید که بند بند وجود هکتور از هم گسسته شد.
- خب. اینم از کلید. الان در جای خودش جاسازیش می کنم. ساکت باشین. کار بسیار حساس و خطرناکیه.

و سوییچ را وارد کرد.

- نشد که... روشن نشد. کلید اشتباهی دادن به ما؟

ایوان روزیه کتابچه آموزشی که داخل پوشه بود را برداشت.
- به نظرم باید بچرخونیش.

بلاتریکس سوییچ را از جا در آورد و مثل زمان برگردان در دستش چند بار چرخاند و دوباره وارد کرد.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

- نشد که باز!




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱:۵۸ دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲
#4
رز، گردن تستی را گرفت و او را به سمت شلوغ ترین بخش اتاق برد و شروع به بار زدن آشغال ها کرد. بین وسایل و لباس های کهنه، چند بچه ویزلی را هم سوار تستی کرد. نان خور کمتر... محفل مرفه تر.

تستی هر از چند گاهی خودش را تکان می داد و آت و آشغال های محفل دوباره به زمین می ریخت.
- ببینین. سوء تفاهم شده. من فقط چند تا سوال... هی... واقعا خیال داری اون میز تلویزیونو بذاری رو من؟

رز میز را با چوب دستی اش رو هوا معلق و تنظیم کرد.
- آره. آرتور آوردش. به هیچ دردی نمی خوره. ببین. حیوانات فقط به دو دلیل به محفل میان. یا برای حمل بار و یا پخته شدن توی پاتیل. از اونجایی که ما سالهاست گوشت نخوردیم و اصلا نمی دونیم چطوری هضم می شه، تو برای هدف دوم اومدی... یا شاید دلت می خواد...؟

تستی دلش نمی خواست.
- حداقل این بچه ها رو بسته بندی می کردی. دارن کرک و پرامو می کشن.

رز تستی را به سمت آشپرخانه برد.
- حرف نباشه. اینجا کلی پیاز گندیده داریم که باید ببریشون اون طرف آشپزخونه. چیه؟ فکر کردی می گم بریزی دور؟ هرگز! پیاز به هر شکلش قابل مصرفه!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵:۰۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#5
خلاصه:

بمب اتمی داره ساخته می شه و لرد سیاه از روند ساخته شدنش ناراضیه. به مرگخوارها ده روز فرصت می ده که بمب رو بسازن. تو آزمایشگاه هکتور، یکی از مرگخوارا پیشنهاد می ده که از گیاهان جادویی استفاده کنن.

.................................................


هکتور از شدت ذوق به زمین خورد و هوا رفت. کوین زیر لب گفت نمی دونیم تا کجا رفت؟

به هر حال هکتور برگشت و با خوشحالی اعلام کرد که هر نوع گیاه انفجاری و مخرب در بساطش یافت می شود. کافیست که اجازه بدهند که آخرین معجونش را روی یکی از مرگخواران امتحان کند.

ایوان روزیه قسی القلب، کوین کودک را به جلو هل داد.
- بیا روی همین امتحان کن. بدنش هم سالمه. چون بچه اس.

اشک در چشمان کوین جمع شد و از پایین با چشمان اشک آلود به اسکلت بی رحم خاک بر سر نگاه کرد.
- عمویی... من؟

دل ایوان نسوخت... جانی تر و بی وجدان تر از این حرف ها بود. ولی هکتور رد کرد:
- اینو نمی خوام. معجون های من بزرگن و باید روی جادوگران بزرگ آزمایش بشن.

بلاتریکس چوب دستی اش را به سمت دماغ هکتور گرفت.
- حرف اضافه نباشه. اگه منظورت منم که کور خوندی... زود یه گیاه انفجاری به ما بده. اخلاقش هم خوب باشه. همکاری کنه.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴:۳۳ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
#6
لیسا! از دیدنت شادروان شدیم!

البته که می شه.

بررسی پست شماره 372 نیروگاه اتمی، لیسا تورپین:


نقل قول:
مرگخوار بخت برگشته که تا قبل از این گیر بلاتریکس و شکنجه‌های او افتاده بود، حالا مجبور شده بود با هکتور سر و کله بزند
شروعت ساده و آروم بود. بعد از این همه پست که ماجرا داره پیش می ره، یه شروع آروم و ساده خیلی می تونه کمک کننده باشه. سوژه رو کمی آروم می کنه و انگار صبر می کنه که خواننده هم بهش برسه.


نقل قول:
او به حال خودش غبطه خورد. هیچوقت برای اتفاقات خوب برنده نشده بود. هزاران بار در قرعه کشی جاروی پرنده 2024 شرکت کرده بود اما برنده نشده بود؛ ولی حالا بین جمعیت کثیر مرگخواران او انتخاب شده بود. مرگخوار هرگز خوش شانس نبود!
ایده این قسمت خیلی خوب بود. می تونستی بیشتر طولش بدی و از بدشانسیای مرگخواره بنویسی. یه کمی عجیب و غریب تر باشه. جارو یه کم ساده بود. ولی به هر حال روش خوبی برای اثبات بدشانسی مرگخواره بود.


نقل قول:
حالا که انتخاب شده بود چرا مجبور بود با هکتور همکار شود؟ چرا لینی نه؟ حتی کار کردن با بچه‌ی سه ساله ای مثل کوین هم بهتر به نظر می‌رسید.
اینجاش هم خوب بود. انتخاب لینی و کوین عالی بود. بطور نامحسوس تحقیر شدن که خیلی بامزه اس. لینی ریزه و کوین بچه اس.


نقل قول:
- ده دقیقه از ده روزو همین الان تلف کردی. بیا تو دیگه!
دیالوگ و شکلک هر دو خیلی خوب بودن. مناسب هکتور.


نقل قول:
بخاطر انفجار از آزمایشگاه گرد و خاک بلند شده بود. میز هکتور تقریبا از وسط نصف شده بود و روی زمین بطری های شکسته که محتوای رنگی آن ها روی زمین ریخته شده بود دیده می‌شد.
با وجود همه این ها، صاحب آزمایشگاه در درحالی که معجون آبی رنگی در دست داشت با انرژی ویبره می‌رفت که انگار از نتیجه کارش عمیقاً راضی بود.
اینم یکی از جاهایی بود که می شد بیشتر در موردش نوشت. البته خیلی مهم نبود. ولی سوژه خوبی داشت. اگه سوژه کم میاوردی می تونستی ازش کمک بگیری‌.
جمله آخر یکی دو کلمه کم و زیاد داره. می تونه اصلاح بشه:

با وجود همه این ها، صاحب آزمایشگاه درحالی که معجون آبی رنگی در دست داشت طوری با انرژی ویبره می‌رفت که انگار از نتیجه کارش عمیقاً راضی بود.


نقل قول:
- می‌دونم هیچی از معجون سازی نمی‌فهمی ولی تا وقتی من اینجام اصلا نگران نباش. من بهترین معجون ساز قرنم.
دیالوگش خوب بود. شکلک هم دو بارش اشکالی نداره ولی مواظب باش هر جا هکتور حرف زد اینو نزنی‌. گاهی می تونه زده بشه. اینجوری خواننده هم نمی دونه کی باید انتظارش رو داشته باشه و براش جالب تر می شه.

سوژه رو تقریبا پیش نبردی که خیلی خوبه.

طنزت خوبه. شخصیت هات خوبن‌.

شکلک ها کم و به جا هستن.

دلمون برای لیسا هم تنگ شده. زودتر بیاد بپره وسط سوژه ها.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۵۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
#7
سلام هیزل. کار خوبی کردی درخواست نقد کردی. پست هات ایرادهای کوچیکی دارن که نقد می تونه بهت کمک کنه.

بررسی پست شماره 707 باشگاه دوئل، هیزل استیکنی:

پست دوئل کمی با پست عادی فرق می کنه. اینجا ما سوژه ای داریم که باید بهش وفادار بمونیم و رقیبی که باید ازش بهتر بنویسیم.
پست دوئل باید حداقل یه عنصر خیلی قوی داشته باشه. یا ایده داستان عالی و نوآورانه باشه. یا طنزش قوی باشه. یا شخصیت پردازی فوق العاده باشه و یا توصیف ها و شروع و پایان غافلگیر کننده ای داشته باشه.
قبل از این که شروع به نوشتن کنیم باید فکر کنیم که روی کدوم یکی از اینا( حداقل یکی) می تونیم کار کنیم و توش استعداد داریم.

پست دوئل می تونه شروع و پایان مشخص داشته باشه یا بریده و تکه ای از یک زمان مشخص یا اتفاق باشه.

در همه مراحل باید به یه چیز توجه کنیم. متفاوت بودن. چه در مورد سوژه و چه دیالوگ ها و جمله ها. متفاوت بودن چیزیه که اگه درست اجرا بشه ما رو بالا می بره.
وقتی سوژه " یک روز خاص" باشه، بهتره سراغ اولین چیزایی که به ذهن همه می رسه نریم. مگه این که ایده داستان برامون مهم نباشه و قرار باشه انرژیمونو روی بخش دیگه ای بذاریم.
در مورد شخصیت ها هم همینجوریه. خواننده رو غافلگیر کنین. این که هکتور بیاد بگه: معجون درست کنم؟ ساده اس. نه جالبه نه خنده داره.
ولی این که وسط یه جنگ هکتور ایوان رو بندازه تو پاتیل و همش بزنه تا خوب جا بیفته و بعد سعی کنه به طرفین جنگ آبگوشت ایوان بفروشه، جالبه‌.

یه راهنمایی کوچولو هم بکنم. سوژه های عشق و عاشقی و عقد و عروسی اگه خیلی خاص و متفاوت نباشن اینجا طرفدار ندارن.

می رسیم به پست!


نقل قول:
وارد کافه شدیم.
این شروع خیلی ناگهانیه. مبهمه. باید کمی بری عقب تر. یا حداقل قبلش کی دو جمله درباره خودتون بنویسی که کی هستین. چه موقعی از روزه. اوضاعتون چطوره. و بعد به مرحله ورود به کافه برسی. یا بلافاصله بعد از این جمله این کار رو بکنی. که شما نکردی و کافه رو توصیف کردی.


نقل قول:
با اشاره به کای فهماندم
خواننده باید صحنه رو تجسم کنه ولی هیچ اطلاعاتی درباره کای نداره. که کیه. چه شکلیه. چه ارتباطی با هیزل داره.


نقل قول:
با اشاره به کای فهماندم که میز شماره بیست و چهار خالی است. دست او را گرفتم و به طرف میز بردم. میز شماره بیست و چهار حدود چهار متر با پنجره فاصه داشت
این " شماره ۲۴" رو نباید دو بار به فاصله نزدیک تکرار می کردی.تو جمله آخر شماره میز لازم نبود. مخصوصا چون می خواستی فاصله رو هم با یه عدد دیگه بیان کنی.


نقل قول:
کای را نیز روبه رویم نشست.
را اضافه اس. توی پست جدی بیشتر باید به اشتباهات تایپی دقت کنین.


نقل قول:
میدانستم که نیز نیز به اندازه من به من علاقه دارد
گذشته از اشتباه تایپی، معنی این جمله اینه که اونم همونقدر که من خودمو دوست دارم منو دوست داره... که فکر نمی کنم منظور شما این بوده باشه‌.


نقل قول:
حسی که گاهی سعی می کند به بهانه نیاز به توجه بیشتر مرا از او دور می کند
این جمله هم کلا هیچ مفهومی رو نمی رسونه. جمله بندی های شما احتیاج به تقویت دارن. مخصوصا برای جدی نویسی.


نقل قول:
-راستی، حق اشتراکت رو پرداخت کردی؟
-حق اشتراک؟ چی هست اصلا؟
خیلی طول کشیده تا وارد سوژه بشی. قسمت های قبل از اینجا رو می شد تو چند خط خلاصه کرد. بیخودی طولانی شده.


نمی ذارم درسته.


نقل قول:
پس من هم افسار خودم را دست او سپردم
این اصطلاح، به نظر من در مورد انسان اصلا قشنگ نیست؛ مگه این که قصد تحقیر داشته باشیم.


نقل قول:
ولی میدانست که من پول او را قبول نخواهم کرد.

نقل قول:
میدانستم که جقدر مرا دوست دارد و این قصیه برایش مهم است پس دیگر اصرار نکردم.
گفت قبول نخواهم کرد... و فوری قبول کرد!
اگه چیزی می گیم و قراره نقضش کنیم باید براش توضیح و دلیل کافی بیاریم.


قسمتای عاشقانه و بوگارتاشون واقعا اضافه بود. کای کار خاصی برای هیزل نکرده. بهش کمی پول داده. همین. برای این کار لازم نیست به بچگیشون فلش بک بزنیم.


نقل قول:
-کجا بودی؟ ساعت 11 است!
عددا رو به حروف بنویس. اینجوری لازم نیست بگی ۱۱ است. می تونی بگی یازدهه.


نقل قول:
-همون جن خونگیه؟
- نه بابا! اون اسمش جیانا بود. خیلی وقته دیگه تو خونه ام کار نمیکنه. به نتیجه رسیدم خدمتکار انسان بهتره!
-مردم آزار!
-بیا که بریم. دیرمون شد.
قسمت های اضافه توی پستت زیادن. قسمت هایی که نه ویژگی خاصی دارن و نه کمک خاصی به سوژه می کنن‌


اشتباهای تایپیت خیلی زیادن و دائم تمرکز خواننده رو به هم می زنن.


به نظر من قشنگترین قسمت پستت طرز فکر مادر هیزل در مورد حق اشتراک بود‌ که اینا همش برای گرفتن پوله و از بچگیش این حرفا زده می شده. خیلی آشنا و واقعی بود.


قسمت پیشنهاد ازدواج اصلا جاش این پست نبود. از سوژه منحرف شدیم و هم سوژه و هم این قسمت، ارزش خودشونو از دست دادن.


پست ایده خاصی نداره. نسبتا ساده پیش رفته و کم و بیش گاهی هم راه خودشو گم کرده و سردرگم شده.
می تونست طنز نوشته بشه. شاید این کار کمی نجاتش می داد.


شخصیت ها خام موندن. هم کای هم هیزل و هم مادر. هیچکدومو درست نمی شناسیم. نه نقش پررنگی توی داستان دارن و نه می شه حذفشون کرد‌

پایان پست هم عادی بود. غافلگیری یا نکته خاصی نداشت.

پست در حالت عادی بد نبود‌. ولی اونقدر قوی نبود که به عنوان پست دوئل بخواد مبارزه کنه.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰:۲۸ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
#8
لطفا برای پست های با امتیاز ۲۶ و بالاتر درخواست نقد نکنید.


نتیجه دوئل آلنیس اورموند و هیزل استیکنی:

امتیازهای داور اول:
آلنیس اورموند: 28 امتیاز - هیزل استیکنی: 23.5 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
آلنیس اورموند: 28 امتیاز - هیزل استیکنی:24 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
آلنیس اورموند: 28.5 امتیاز - هیزل استیکنی: 24 امتیاز

امتیازهای نهایی:
آلنیس اورموند: 28.16 امتیاز - هیزل استیکنی: 23.83 امتیاز


برنده دوئل: آلنیس اورموند!

.........................................................................


- خب من نمی فهمم. تو چرا سفید شدی‌. بعد از این همه بلا که سرت اومد‌. یعنی ته دلت هم یه ذره احساس خشم نمی کنی؟

آلنیس اخم هایس را در هم کشید و به زمین روبرویش خیره شد.
- آره خب. نمی فهمی. کسایی که اذیتم کردن آدمای بد بودن. سیاه بودن. من نخواستم از اونا باشم. من خوب بودن رو انتخاب کردم.

هیزل آهی کشید. مشخص بود که تلاش برای متقاعد کردن این گرگ وحشی، بی فایده بود. او در ماموریتش شکست خورده بود و لرد سیاه اصلا از این اتفاق خوشحال نمی شد.
از جا بلند شد و دامن ردایش را تکاند.
- من و تو خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم. اگه‌ نظرت عوض شد، می دونی منو کجا می تونی پیدا کنی.

آلنیس سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و ناگهان صدایش را کمی بالاتر برد و هیزل را که در حال رفتن بود متوقف کرد.

- راستی‌... نگفتی... می خوای یه گشتی بزنی؟

هیزل با تردید به گرگ نگاه کرد‌.
- منظورت زمان برگردانه. نمی دونم. آخه گفتن وزارتخونه همشونو نابود کرده‌. اینایی که باقی موندن درست کار نمی کنن.

آلنیس پوزخندی زد.
- این یکی درست کار می کنه. اتفاقا برای رفتن به زمان های خیلی دور طراحی شده. خودم هر شب قبل از خواب یه سری به گله خودمون می زنم. ولی باشه. می فهمم. تو برو.

زمان برگردان در دست های آلنیس برق می زد. هیزل نمی توانست با وسوسه برگشتن به جشن عروسی اش مبارزه کند. حتی برای یک ساعت.

ساعتی گذشت و وسوسه پیروز شد.

هیزل با نگرانی به آلنیس تاکید کرد.
- همینجا منتظرم بمون تا برگردم. جایی نری ها. گفتی بعد از تموم شدن کارم باید برعکس بچرخونمش دیگه؟

آلنیس سرش را به نشانه تایید تکان داد و زمان برگردان را به گردن هیزل آویخت.

هیزل نفس عمیقی کشید. تمرکز کرد و زمان برگردان را چرخاند.
دنیا دور سرش چرخید... ولی صحنه ای را که درلحظه آخر دید باور نمی کرد. آلنیس چنگ انداخت و زمان برگردان را از گردنش جدا کرد.

هیزل در حالی که دور و دورتر می شد با خودش فکر کرد...
- حالا چطوری باید برگردم؟

جواب ساده بود.

اصلا قرار نبود برگردد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۲۰:۵۹:۴۰



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰:۵۷ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
#9
سلام هیزل.

مزاحمتی نیست. ولی نقد کدوم پست رو می خوای؟ لینک تاپیک رو دادی. روی عدد پست بزن. آدرس رو از صفحه جدیدی که میاد کپی کن. اون آدرس پسته.

قبلش هم مطمئن شو که قوانین نقد توی امضام رو خوندی. ممنونم.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳:۲۶ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
#10
سلام هیزل. خواهش می کنیم. قابل شما رو نداشت.



بررسی پست شماره 131 دره سکوت هیزل استیکنی:


نقل قول:
ترس تمام وجود ریموس را فرا گرفته بود. چه باید میگفت؟ اگر میفهمیدند او کسی است که اسکارلت را کشته و هویت او را کشف می کردند چه میشد؟
شروعت خیلی خوب بود. هم آخر داستان رو خلاصه کردی و هم سوالایی که تو ذهن ریموس می چرخید رو مطرح کردی. توی پسن های جدی، اینجور جاها خیلی برای توصیف احساسات و حتی فضای اطراف مناسبه. این فرصتا رو از دست ندین.

قسمت مربوط به آدم کشتن برای من کمی مبهمه. این که غیر مرگخوارا و محفلیا می تونن کسی رو بکشن یا نه. چون وقتی هری سعی کرد ولدمورت رو بیهوش کنه مسخرش کردن و این احتمالا یعنی باید سعی می کرد اونو بکشه. اینم به این معنیه که هر کسی می تونه خودش مجرما رو مجازات کنه. که کار درستی نیست.


نقل قول:
-پس...پس..کار کیه؟

صدایش کاملا لزان و امیخته به ترس بود.
لرزان... اشتباه تایپیه. وقتی جدی می نویسین باید دقت کنین. اینجور اشتباها تمرکز خواننده رو به هم می زنن.
ترس ریموس رو حتی با اون سوال کوتاه به خوبی نشون دادی.


نقل قول:
-هنوز نمی دونیم.تام... چیزی شده؟

ریموس چرخید و نگاهی به اینه کرد. رنگ صورتش پریده بود. حس عجیبی درون دستانش حس میکرد. نگه تری دست او را گرفت.
قسمت "نگه تری" رو نفهمیدم. احتمالا اینم یه اشتباه تایپیه. دقت کن!
قسمت نگاه به آینه خوب بود ولی خیلی سریع ازش گذشتی. این فرصتا رو از دست نده. روی سوژه تمرکز نکن. احساسات و فضا و ظاهر شخصیت ها هم به اندازه سوژه مهم هستن. توی سوژه های جدی حتی مهم تر!


نقل قول:
-چرا دستات انقدر سرده؟ از سرما دارن می لرزن
ولی ریموس سرما را حس نمی کرد. لرزش را نیز همینطور. بلکه دست او در حال سوختن بود. سوختن! انگار که هزاران سوزن وارد دست او می کردند و با فشار بیرون می اوردند..
سرکش های "آ" رو بذار.
این قسمتش خوب بود. فقط احساس رو بهتر بود از طرف ریموس می نوشتی. مثلا:
ولی ریموس سرما را حس نمی کرد. لرزش را نیز همینطور. بلکه برعکس. چیزی که حس می کرد این بود که دست او در حال سوختن بود. سوختن! انگار که هزاران سوزن را با فشار وارد دست او می کردند و بیرون می اوردند.

به نظرم وارد کردن سوزن، بیشتر می تونه با فشار باشه تا خارج کردنش.


نقل قول:
-تری... ساعت... ساعت چنده؟
-ماه دیگه درومده. مگه چیشده؟

ماه. درست است ماه امشب کامل بود. ولی مگر قرار نبود با این طلسم دیگر گرگینه نباشد؟ یعنی حالا او به گرگینه تبدیل می شد؟
این قسمتش هیجان انگیز بود. جالب بود.


نقل قول:
-هیچی...هیچی... من باید برم. خداحافظ

بعد سریع دوید. نمی دانست باید به کجا برود. فقط میخواست از خانه ریدل خارج شود. صدای تری را از دور می شنید.
بهتر بود بخواد قایم بشه یا خودشو جایی زندانی کنه. ولی گرگینه شدن دلیل خوبی برای رها کردن ماموریت و فرار کردنش هم بود.


نقل قول:
-تام صبر کن! کجا داری میری؟

تا دم در خانه ریدل رفته بود. داشت موفق میشد. باید از چنگ این مرگخوار ها در می امد. در این فکر ها بود که ناگهان ایزابل مک دوگال جلوی راه او سبز شد.
پایانت خیلی خوب بود. موقعیت خیلی جالبیه. ما نمی دونیم ریموس وقتی به شکل خودش نیست هم گرگینه می شه یا نه و همچنین نمی دونیم ایزابل چی می خواد و چی می گه. این ندونستن ها، سوژه رو برای ادامه دادن جذاب و مهیج می کنه.


پستت خوب بود. مخصوصا از نظر پیش بردن سوژه.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.