هر قدمی که یوزارسیف بر زمین می گذاشت از زمین گل و بلبل در میومد و نهرهای زلال وگوارا جاری می شدند.دسته ی کثیری از ملت هم، در طرفی ایستاده بودند و تماشا می کردند.
پیوز: هی!...هرمی بدو بیا الان میاد... رد میشه نمیبینی، بعد نگی نگفتما!
هرمیون در حالی که زانوی غم بغل گرفته بود و به شدت داشت گریه میکرد گفت:
-به جهنم!به درک!...می خوام صد سال سیاه نیاد، خیلی خوشم میاد ازش...یه عالمه وقت گذاشته بودم واسه ساختمون نقشه کشیده بودم حالا آسپ داره با نقشه ی اون قلعه رو میسازه...اههه...اههه...اههه...!
پیوز: برو باب!...وای اومد، خیلی خوشگله تازه خیلی خوب هم نقشه میکشه.
یوزارسیف کنار پرسی با فاصله تنظیم شده ای ایستاد. با دستان مبارکش به زمین زیر پایش اشاره کرد و گفت:
-کلنگ حموم اینجا زده میشه.
پرسی با اشتیاق کلنگ رو از دست ممد گرفت و کوبید...هی کوبید...هی کوبید...کوبید...
یوزارسیف : آقا، این پسره هلاک شد... یکی بیاد اینو ببره !
پرسی دست از کوبیدن کشید و گفت:
-نه، منو نبرید...منو از یوزی جدا نکنید!...نههههه!!!
آسپ به همراه ویولت و دنیس و هرمیون نزد یوزارسیف اومدند. تا حرفهای نهایی رو بزنند و قلعه رو بسازند.
آسپ: اتاق من کجای نقشه است؟...میدونی که واسه اتاق من باید چند تا راه مخفی بسازی!
هرمیون:منم کتابخونه شخصی میخوام!
ویلی:رنگ دیوارهای منم باید قرمز راه راه با خال های سبز لجنی باشه!
دنیس: هرچی یوزارسیف بگه قبول!
یوزارسیف لبخند ملیحی زد و گفت:
-هر آنچه شما امر بفرمایید دوستان!:grin:
همه ی پردی ها و ممد ها عین پت و مت در حال ساخت و سازند. پرسی داره کاشی های حموم رو میزنه و بعدش تصمیم به ساخت مرلینگاه داره!...کارها همه از روی نقشه و دقیق اجرا میشه .
گهگاهی دست و پای یکی می شکنه یا کله یکی دچار آجر خورده گی میشه. یوزارسیف با نیروهای الهام شده از سوی مرلین دیوار های قلعه رو بالا میبره...پیوز کارهای نجاری رو میکنه...همه دارند از جونشون مایه میذارند تا یه قلعه محکم ساخته بشه.
...
به قول شاعر:
یوزی بنایی می کرد...پرسی کاشی کاری می کرد...پیوز نجاری می کرد...ویلی گچ کاری می کرد...آسپ داشت ملات می ساخت...دنیس جو سازی میکرد...بزه اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست!