هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#1
تكليف اول
-جيــــــــــــــــغ... نه!
-چي شده پرسي؟
-ببين... اينو ببين! نامه ي دامبولمه! منو گذاشته و رفته! باورت ميشه؟
نامه را مي گيرم و شروع به خواندن مي كنم: "سلام! من رفتم. رفتم تا آينده مو جاي ديگه اي بسازم. تالار گريفندور ديگه سفيد-مفيد تازه برام نداره! ميرم تا سفيدهاي تازه پيدا كنم. هميشه به يادت هستم"

-هق هق... من بايد برم... فين فين... من ميرم دامبولو پيدا ميكنم!
-صبركن. منم باهات ميام. هرچي باشه منم تا حالا چند تا كلاس خصوص با دامبل داشتم. تو ميخواي كجا دنبال دامبل بري؟
-نميدونم. ولي پوتين هاش دم در خوابگاه نيست پس حتما پياده ميخواسته به يه جاي گل آلود بره. تنها جاي گل آلود اين اطراف جنگل ممنوعه اس. البته رفتنش به جنگل ممنوعه با فرضيه من در مورد اينكه رفته تا با تسترال سفر كنه جور در مياد.تصویر کوچک شده

من:

چند دقيقه بعد در حاشيه جنگل ممنوعه

من:ميگم بهتر نيست هاگريد رو هم با خودمون ببريم؟
پرسي: چه فكر خوبي. با گفتن اين جمله پرسي به سمت كلبه هاگريد مي دود.
" هاگريد. هاگريد. كجايي؟ به كمكت نياز دارم. هاگــــــــريـــــــــــد." چند دقيقه بعد پرسي دوان دوان به سمتم برگشت. "هاگريدو پيدا نكردم. شايد براي انجام وظايف شكارباني رفته تو جنگل. اميدوارم اونجا پيداش كنيم"
"منم اميدوارم وقتي داريم نعره ميزنيم صدامونو بشنوه بياد كمك" من گفتم.

چند دقيقه بعد از چند دقيقه
مدتي كه تنه به سال مي زد از زماني كه چشمان دو نفرمان با آخرين پرتوهاي نوراني خورشيد وداع كرده بود مي گذشت. اما بدون ذره اي ترس به راه خود ادامه مي داديم.
-ميگم اين صداي چي بود؟
-صداي شكسته شدن چوب خشك زير پاي من! ببين الفياس اين چهارصد و سي و ششمين بار بود كه اين سؤال رو پرسيدي و من اين جوابو بهت دادم.

-نه! منظورم اين صدا نبود منظورم اون صدا بود!!
كدوم اون صدا؟ اما صداي نعره خفيفي كه اكنون به صورت گنگي شنيده مي شد پرسي را ساكت كرد.
-همين اين صدا رو مي گفتم!
-نمي دونم صدها موجود توي جنگل زندگي مي كنند كه اتفاقا چهل درصدشون بي آزارن اون شصت در صد باقي مانده هم همون گراوپه كه كتك خورش ملسه!
-اميدوارم.

همچنان در دل جنگل پيش مي رفتيم كه ناگهان وارد محوطه بي درختي شديم.
-ببينم, چشماي من ديگه طاقت ديدن درخت نداره يا واقعا اينجا لخت لُخته؟
-اينجا رو چرا اينطوري كردن؟ مطمئنام گراوپ هم بايد ده سال كار مداوم كرده باشه تا بتونه اينجا رو اينطوري پاكسازي كرده باشه.
هر دو اندكي در محوطه بي درخت پيش رفتيم كه تخته سنگ صيقلي و صافي از چند ده متري توجه ما را جلب كرد.

-عجب تخته سنگ محشره ايه. جون ميده برا سرسره سواري.
دو نفري لحظه اي همه چيز را فراموش كرديم و به سمت تخته سنگ يورش برديم كه ناگهان موجودي عظيم الجثه به سمت ما هجوم مي آورد. گلوله بزرگ سياه رنگي كه در نگاه اول درخشش دندانهايش خون را در رگها منجمد مي كرد. بالهاي بزرگ و سياهش آسمان را يكپارچه مي پوشاند. ما در پي تلاش براي ايستادن زمين خورديم و تنها كاري كه پس از آن انجام داديم اين بود كه محكم گوشمان را بگيريم تا از صداي جيغ مانند آن موجود كر نشويم.

بلند ميشوم و مي ايستم. دهانم خشك شده و توان حركت ندارم. چشمانم بي اختيار بر اژدها قفل شده است. زانوانم ميلرزند و حفظ تعادل برايم سخت است. حتي توان فرياد كشيدن را هم ندارم. شوك ناشي از ديدن آن موجود نفس كشيدن را هم از يادم برده است.
اژدها چند قدم عقب مي رود و روي تخم مرغ اژدها -كه تا آن لحظه فكر ميكرديم تخته سنگ است- مي نشيند.

-پاشو وايسا پرسي. پاشو ديگه. اگه بفهمه كه ما ازش ترسيديم حتما ما رو ميخوره.
-يعن‍... يعني تو... تو الان... ن‍َ... نترســــــيدي؟ پرسي گفت.
-چرا! اما نبايد بذاريم اون بفهمه. ناسلامتي من توي يه جلسه مراقبت از موجودات جادويي شركت كردم.
هر دو مي ايستيم و من در چشمان ريز و سياه موجود خيره ميشوم.

موجود كه گويي از چيز دردناكي رنج يبرد جيغ جانكاه ديگري مي كشد و به من خيره ميشود. اين صدا آخرين قطرات جوهره ي شجاعتم را تحليل ميبرد. سعي ميكنم آخرين گفته هاي پروفسور دنيس را به ياد بياورم. " بعد از اينكه مقداري غذا كه بستگي به نوع جونور داره بهش داديد ...". به اطراف نگاه ميكنم و پرسي كه بغل دست من ايستاده.

در يك لحظه عنان اختيار از كف ميدم و دو دستي پرسي را به جلو هل ميدم. پرسي روي تكه چوبي سكندري ميخورد, تكه چوب مي شكند و پرسي زمين ميخورد. اژدها كه منتظر حركتي از سوي ما بوده هجوم مي آورد و من چشمانم را مي بندم. وقتي دوباره چشمانم را باز ميكنم پرسي رفته است. اژدها از سر رضايت خرخر ميكند و حريصانه به من چشم دوخته است.

ديگر تحمل نمي آورم. درست روبروي من استاده و نميدانم چرا حمله نميكند و مرا نميخورد. جيغ ميكشم و به سمت محوطه انبوه از درخت برميگردم اما پيش از آنكه به جاي امني برسم در دستان اژدها اسير ميشوم. مرا درست به سمت دهانش مي برد و ميخواهد مرا بخورد. پيش از آنكه مرا در دهانش بگذارد بيهوش شده ام.

-الفياس پاشو. پاشو ديگه. همه چي روبراهه. من اينجام. پاشو جامون امنه.
-چي شده؟ من مردم؟ اينجا بهشته؟ به سختي سر جايم مينشينم و به اطراف خيره ميشوم. زمين زير پايم ليز و لغزنده بود و ديواره هاي اطراف به كندي حركت ميكردند. وجود نبض ضعيفي بر روي ديوارها حالم را به هم ميزد. سرم را تكان ميدم و به طرف ديگر خيره ميشوم. دامبلدور به همراه هاگريد آنجا ايستاده اند.

-دامبل! هاگريد! شما اينجا چه كار ميكنيد؟
-ما الان توي شكم اژدها هستيم. البته اگه بشه اسمشو گذاشت اژدها. اون يه موجود منحصر به فرده كه هاگريد اونو از روسيه آورده اينجا. من داشتم ميرفتم تا سفيد مفيد براي خودم پيدا كنم كه با اون روبرو شدم و اون منو خورد و ديدم هاگريد هم اينجاس. خدا شما سفيد-مفيد ها رو رسوند اينجا! تنها با هاگريد داشتم دق ميكردم!

-چي؟ همه اينا زير سر توئه هاگريد؟ ميكشمت.
-نه من فكر نميكردم اون خطري داشته باشه. اون كوره و اگه جلوش سر و صداي زياد درست نكنين شما رو اذيت نميكنه!
به ياد صداي شكستن چوب زير پاي پرسي و خورده شده او و جيغ زدن خودم و خودره شن خودم مي افتم. همه اش تقصير خودم بوده اما اهميتي نميدم. چوبم را بالا ميبرم هاگريد را نشانه ميگيرم و نعره ميزنم: بگيـــــــــج!!!!!
پرتو سرخ رنگ بيهوشي مستقيم به سينه فراخ هاگريد ميخورد اما به دليل خون غولي اش منعكس مي شود. آخرين چيزي كه به ياد دارم اين بود كه سعي كردم از طلسم خودم جا خالي بدهم!

تكليف دوم
سه نوع جفت پا وجود دارد:
1)جمجمه 104 پارچه: وقتي موجودي مثل يك اژدها يا غول به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
2)دندونا تو معده: وقتي موجودي مثل بچه اژدها يا غول نارس به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
3)سرويسينگ دهان: وقتي موجودي مثل هيپوگريف يا تسترال به شما جفت پا بزند اين حالت پيش مي آيد.
شيوه جفت پا زدن از حيواني به حيوان ديگر متفاوت است و اصولا هر حيواني در جفت پا تو دهان صاحب سبك است. اما اصولا براي انجام اين كار پنچ پيش زمينه براي موجود نياز است كه با داشتم هر كدام جفت پاي او قوي تر ميشود:
1)كلاس كاراته
2)كلاس تكواندو
3)كلاس كنگ فو
4)كلاس جيت كان دو
5)كلاس خصوصي با بروسلي
و البته چند شرط براي اجراي اين عمل مورد نياز است كه در ذيل به آنها اشاره مي شود:
يك عدد مصدوم- يك عدد دهان مصدم- دو عدد پاي حيوان- دو عدد موجود(شامل جفت پا زننده و جفت پا خورنده)- ناخن گير براي گرفتن ناخن هاي موجود جفت پا زننده
شيوه زدن جفت پا: فاصله مناسب توسط حيوان رعايت مي شود. حيوان به سرعت به سمت انسان حمله مي كند. حيوان شتاب مي گيرد. حيوان به هوا مي پرد. حيوان پاهايش را جفت مي كند. حيوان نشانه گيري مي كند. حيوان ضربه مي زند.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۵۸:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#2
تكليف اول
وقتي كاربري ناظر شده بود. هر روز بامداد برخاستي و ردا و چوب دستي برداشتي و غيب شدي و تنها در وزارتخانه شدي و به سوي اتاقش رفتي و ساعتي در آنجا بودي, كس صدا از او نشنيد. پس برخاستي و به نزديك وزير رفتي. آنجا كار بكردي تا پاسي از شب. وزير را خبر دادند كه او چه مي كند. جاسوسان او را گفتند:" تنها و بي صدا در اتاقش هر روز ساعتي ماندندي." امير را خاطر به آن شد تا در آن ساعت بي صدا در اتاق چه مي كند.

كاربر تازه به ناظري رسيده هشيار بود و حزم فراوان داشت. خود مي دانست كه اگر وزير پي به سرش ببرد كه او هر روز با چوب دستيش از كف اتاقش نقب مي زند به سوي خزانه تا سؤالات سمج به دست آورد و به بهاي هنگفت بفروشد, ناظري از او بگرفتدي و از ايفاي نقش بيرون بيوفتادي و بلاك بشدي. چون دانست كه امير در كار او به جد است و قصد او من باب پي بردن به رازش جدي است بنشست و فكر بكرد, فكرهاي چونان...

كاربر تازه به ناظري رسيده با خود گفت:" چاره كار آن بود كه وزير را گمراه سازم كه چون او به خبط اوفتاد جاسوسان را از سرك كشيدن در كار من بازدارد. چاره ي كار نيست جز وردي كه پدرم به من آموخت كه او نيز از پدرش آموخته بود. چون اين ورد بر كسي بخوانم گيج شود. منگ گردد و آنچه من خواهم ببيند."
چون اينان با خود بگفت برخاست و به ساعتش نگاهي بينداخت. دو ساعت وقت داشت تا بر ورد تسلط يابد.

هر بار در حين تمرين اجراي ورد, چشمان لوچ بكردي و به جلو خيره شدي, تمركز بگرفتي, دست را چون خيّاطان كه دسته چرخ خياطي بچرخانند بچرخاندي و لب ها غنچه بنمودي و نعره بِزَدي كه:" مادوو آبست هدد آساگرر"!
چون بسيار ممارست بنمود و عرق ها بر جبين براند و از چرخاندن چوب اندام ها كوفته كرد, تسلط يافت بر ورد, تسلطي مثال زدني و در حد تيم ملي!

بامدادان چون هر روز برخاست و به سوي اتاق برفت. در كنج ديگري وزير شنل نامريي بر دوش بينداخته و مستتر گشت و حالت استارت بگرفته و منتظر بمانده. چون كاربر تازه به نظارت رسيده به اتاقش وارد شد وزير ناگاه از پس ناظر بدان اتاق در شد.
ناظر همانگونه كه تمرين نموده بود تمركز ها به كار بست و چشمان لوچ و لبان غنچه بكرد و دستان چون خيّاطان بچرخاند و بفرياديد:" مادوو آبست هدد آساگرر!". چون ناظر اين بفرمود اشعه اي زرد رنگ كه به سبز مي زد به وزير اصابت نمود و وزير را حواس برفت و منگ بشد و دنيا جلوي چشمانش سياه گشت. عرق سرد بر پيشانيش بنشست و نوك انگشتانش كرخت شد.

پس از لمحه اي(لحظه كوتاه) وزير چشم گشود و ناظر را ديد كه در جمله سازي و داستان نويسي مي پُستد.
وزير او را گفت كه اين چيست؟ ناظر گفت يا وزير, اين همه منوي نظارت كه مرا هست همه از وزير است. ما ابتداي خويش فراموش نكرده ايم كه ما اين بوديم, كه براي تاييد گشتن چه ها كه نكرديم. هر روز خود را از ياد دهم تا خود به غلط نيوفتم كه من كاربري بيش نيستم! امير كلاه وزارت از كله مبارك بيرون كرد و گفت بگير و بر سر كن. تا كنون ناظر بودي, اكنون وزيري.(نهايت اعتماد).

چون ناظر-كه حال وزير گشته بود- اين بشنيد جوي ها بر صورت براند و دستها بر سر كوفت و از شادي سر بر طاق ماليد. آنگاه منوي وزارت برداشت و سؤالات سمج كپي نمود و پخش كرد با سود كلان(لعنة الله عليه).

تكليف دوم
فرانك بالومري دهقان فقير يكي از دهكده هاي قرون وسطايي كه از ماليات و باج و خراج دادن هاي زياد جانش به لب رسيده بود تصميم گرفت وردي اختراع كند كه ماموران مالياتي را گيج كند و گول بزند و به آنها القا كند كه او قبلا ماليات داده و يا همين الان به آنها داده و آنها همين الان آن را در كيسه ماليات ها ريخته اند و اين چنين ماليات ندهد.

او اين موضوع را با پسرش كه چند سال پيش به مدرسه اي جادوگري فرستاده بود و از كمك او محروم گشته بود در ميان گذاشت. پسر نيز تمام تلاشش را به كار بست تا تا وردي با مشخصات ورد مورد نظر پدرش بسازد و از آنجا كه در آن زمان اجراي افسون در خارج مدرسه ممنوع نبود آن را اختراع كرد.

پسرك كتب لاتينش را جستجو كرد و تمام لغاتي كه معناي آنها به گونه اي با كلمه "گيجي" ارتباط داشت را يادداشت كرد. بعد تمام خانواده را جمع كرد و به كمك آنها سعي مي كرد از آن لغات يك عبارت موزون بسازد. پس از چند روز كم كم براي همه اعضاي خانواده عادت شد كه زير لب زمزمه كنند" مادوو آبست هدد آساگرر". اين عبارت از نظر همه موزون ترين عبارت ممكن از آن لغات عجيب بود.

پسرك چوبش را بالا گرفت و آن عبارت را زمزمه كرد. تمام سعي خود را به كار گرفت تا اراده اش كه همان گيج كرد فرد مقابل است در تك تك هجاهايش طنين بيفكند. پس از پانزدهمين تلاش نوري زرد رنگكه به سبزي مي زد از چوبش خارج شد اما نور به حدي ضعيف بود كه به سختي ديده مي شد.

اما يك روز وقتي دستانش خواب رفته بود و قصد داشت اين ورد را تمرين كند دستش با حالت عجيبي چرخيد و پس از آن نوري كه روشناييش چشم را ميزد از چوبش خارج شد و اين چنين دريافت كه چگونه چوب را بچرخاند.
در پنج سال بعد خانواده بالومري ثروتمندترين خانواده ايالتشان بود.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۲۰:۱۲:۴۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#3
تكليف اول
در فاصله اي بسيار دور, آنقدر دور كه حتي تصورش هم مشكل است, ستاره عظيم الجثه اي آماده مي شود تا زندگي را بدرود بگويد. ستاره شروع به بزرگ شدن مي كند گويي مي خواهد براي آخرين بار اظهار وجود و قدرت نمايي كند و برود.

شراره هاي آتشينش در فضاي اطراف پيش مي روند و هر چيز را- كه براي بهره مندي از گرما به او نزديك شده بودند- در برگيرند. گرماي وحشتناك و نور كور كننده اش را به هر سو مي رود.
در نهايت ستاره شروع به فروپاشي مي كند. آخرين توانش را براي پيوستن به عدم جمع مي كند. انفجاري مهيب و سياهي مطلق. اما در پس اين سياهي مطلق نيرويي دهشتناك نهفته است. جاذبه اي پرالتهاب و مكنده كه حتي نور را به سوي خود جذب مي كند.

نور ناشي از انفجار به سرعت پيش مي رود. سالها در راه است و هر جا سرك مي كشد. يكي از اين قسمت هاي كوچك منظومه شمسي است.
سال 1054. مردم مثل هميشه براي كار هاي روزمره از خانه خارج مي شوند. يكي از مشنگ ها از خانه اش خارج مي شود. خميازه اي مي كشد و به آسمان خيره مي ماند. با گره انگشتانش چشمش را مي مالد تا از آنچه مي بيند مطمئن شود. دو خورشيد در آسمان نوافشاني مي كنند
در پي اين حادثه بسياري از مردم به خانه هايشان پناه مي برند. خيل كثير ديگري به كليساها ميروند.

-اين عذابي از سوي خداست.
-پايان دنيا نزديك است.
-نه بابا! اين نعمته!
-شايد خورشيد زاييده!
عمده مردم با اين عقايد به آسمان نگاه مي كردند. اما بسياري از آنها فهميده بودند نوري كه در آسمان مي درخشد هيچ آسيبي به آنها نمي رساند. هيچ كدام از آنها فكر نمي كردند كه به پديده نادري مي نگرند كه احتمال وقوع مجدد با اين مشخصات خيلي كم خواهد بود.

اما بازخورد اين پديده در ميان جادوگران بسيار بيشتر بود. "ماتئوس دوپلخواي" بزرگترين پيشگو و اخترشناس زمان خود بلافاصله بهترين دوستانش كه آنها هم از جمله پشگوها و اخترشناسان بودند را دعوت كرد.

ماتئوس در زمان مقرر در اتاقش نشسته بود و منتظر ورود مهمانانش بود.
در به صدا در مي آيد و گروه كوچكي متشكل از چند پيرمرد وارد مي شوند.
-چه خوب شد كه اومدين. بنشينيد. پيرمرد ميزبان نگاهي با مهمانانش رد و بدل مي كند و زماني كه لبخند هر يك را مشاهده كرد شروع به صحبت مي كند.

-خوب, جاناتان با سانتور ها حرف زدي؟
-بله مَت! البته به چه سختي و با چه اكراهي... اما بالاخره موقور اومدن. خودشه. اين نور همونيه كه پيش بيني شده بود.
-كلاوس! تو چي فكر ميكني؟ ماتئوس پرسيد.
-صد در صد درسته. همه چي جور در مياد. حتي يك دقيقه هم اين ور و اون ور نشده.

وقتي لبخند جمع مهر تاييدي بر سخنان كلاوس زد, ماتئوس بلند شد و با صداي لرزانش شروع به حرف زدن كرد: " اين ستاره هر شونصد سال يكبار ظاهر مي شود و هر بار پديده خيلي عجيبي اتفاق مي افتد!" اوه خداي من يعني اين اتفاق عجيب چه خواهد بود؟ و ما چقدر خوشبخت هستيم كه اين پديده را خواهيم ديد.
در دهكده دور افتاده اي مردي مضطرب جلوي در خانه اي قدم مي زند. ناگهان صداي گريه بچه اي سكوت را مي شكند و پيرزني از در خارج مي شود.

-خدا رو شكر! هم بچه سالمه و هم مادر! پيرزن گفت.
مرد به آرامي بچه را در آغوش مي گيرد و به آن خيره مي شود. و به آرامي زمزمه مي كند:
-"اسمشو ميذارم آلبوس"
و به اين ترتيب پديده هزاره متولد مي شود.
توضيح آنكه فسيل شناسان عمر آلبوس دامبلدور را هزار و خرده اي تخمين زده اند.

تكليف
نجموم الدوله از اخترشناسان بزرگ آسلام است كه برگ اول شناسنامه او را مشاهده مي كنيد...
تصویر کوچک شده
اين دانشمند شهير آسلام اولين كسي بود كه دريافت ستاره ها نقاط نوراني هستند كه به سقف آسمان چسبيده اند. هم چنين او فهميد كه خورشيد نور مي دهد و موجبات روشنايي زمينيان را فراهم مي آورد. اگر چه اين كشفيات به ظاهر ابتدايي هستند اما نقش شگرفي در پيشرفت ستاره شناسي دارند. به طوري كه بعد ها كپلر, گاليله, خواجه نصير و حتي كاساندرا تريلاوني به تمجيد از او پرداختند. كپلر مي گويد:" اين مرد بزرگ بالغ بر 163 كيلوگرم وزن داشته!".

نظريه توليد سياهچاله از انفجار ابرنوااختري از اين دانشمند است كمتر از دو نظريه ديگر او مورد توجه است. او همچنين مطالعاتي در مورد قوانين حاكم بر مركز سياهچاله(مكاني كه به نظر مي رسد معادلات فيزيكي ما در آنجا صادق نيست داشته است. كه در نهايت در تشنگي دست يافتن به اين علوم غريب هلاك شد!.

كتاب ستارگان بر آسمان جادويي جادوگران هم مي درخشند تاليف اين دانشمند سالها از منابع معتبر ستاره شناسي جادوگري بوده است. در اين كتاب اسراري همچون" دامبلدور چگونه رد پسران سفيد را از روي ستارگان پيدا خواهد كرد." مورد بررسي قرار گرفته است.

تکلیف دوم امتحان تعیین سطح

1 . اگر ستاره ای در شهر تهران ( هر شهری ) ساعت 8 شب طلوع کند ، یک ماه بعد زمان طلوع این ستاره چه ساعتی خواهد بود ؟
د .6 عصر

3 . کدام یک از صورت فلکی های زیر در همسایگی صورت فلکی اژدها قرار ندارد ؟
ه . ذات الکرسی

4 . فرضیه زمین مرکزی متعلق به کدام دانشمند است ؟
الف .ارسطو

5 . انجام کدام یک از کار های زیر به انرژی کمتری تیاز دارد ؟
الف . فرستادن سفینه به سمت خورشید

6 . کدامیک از پدیده های نجومی زیر هرگز اتفاق نمی افتد ؟
ب . عبور مریخ از نزدیک خوشه پروین


7 . کدام گزینه غلط است ؟
الف . شدت میدان مغناطیسی سیاره زهره در حدود نصف شدت میدان مغناطیس سیاره زمین است .

8 . نوازنده فلک لقب کدام سیاره منظومه شمسی است ؟
ب . زهره

9 . کدام سیاره نماد بد شگونی بوده ( در زمان قدیم ) ؟
ه . مریخ ( بهرام )

10 . کدام یک جزو اقمار مریخ است ؟
الف)فوبوس

سوال کمکی __ کتاب « گردش اجرام آسمانی » متعلق به کدام دانشمند است ؟
الف . نیکولاس کپرنیک


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۰:۴۵:۲۵
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۰ ۲۰:۵۲:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: دعواهاي دوستانه گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#4
در كافي نت
پيش از آنكه كسي بتواند كاري انجام دهد گلگو از كافي نت خارج مي شود و با فرياد هاي عشقولانه: پرسي كو؟ پرسي كو؟ رهسپار تالار گريفندور مي شود.
تدي: ليلي چند تا از بچه ها رو بفرست كوييرل رو بيارن اينجا تا برق اومد يه كاري بكنه! چند تا تون هم بياين بريم دنبال گلگو.
به اين ترتيب گريفندوري به دو دسته تقسيم ميشوند.

در گوشه اي از هاگوارتز كوييرل با رايانه قابل حملش كه اندكي شارژ داشت وارد سيستم مي شود. بعد از چند دقيقه شروع به غرغر كردن مي كند:
-اوه اوه... ببين ليلي چي كار كرده! بهش گفتم دو تا دامبلدور امكان نداره هااااا! اينجا چرا سه تا پرسي ويزلي هست؟ چرا امشب تو جادوگران ماه كامل ميشه؟ اين دو تا گلگولدور كين؟
حتما نتيجه ايجاد تو تا دامبلدوره كه ناقص مونده! البته حل اين يكي زياد مشكل نيست. اگه يكي اون يكي رو لمس كنه اونوقت يكي ميشن! اونوقت تكليف گلگو چي ميشه؟

در حاشيه جنگل ممنوعه
دنيس: نيخوام! نيخوام! آزمون هوش بايد با حضور هر چهار تا گروه برگزار بشه! داور بايد بي طرف تر انتخاب بشه... هممم! مثلا, مثل... مثل... خــــــودم!
پيوز: يا حتي مثل من!!
گابريل دلاكور: قبوله! آزمون هوش بايد با حضور هر چهار تا گروه برگزار بشه, يعني اتحاد ريون و حزب اسليترين.
يكي از ريوني ها: اولا اين كه شد دو تا گروه! دوما اتحاد اسليترين و حزب ريون درسته!
دلاكور: آفرين! تو با اين هوشت چرا ريوني شدي؟؟؟ حالا راه بيفتين بريم دو تا گروه ديگه رو هم از تصميممون مطلع كنيم.

در دستشوي حاوي دامبل
در دستشويي به شدت باز ميشود و جماعتي بس خز و خيل وارد آنجا ميشوند.
صداي بليز كه از شوق مي لرزد صدا ميزند: دامبولي بابا! دامبول اسليتريني خودم كجايي؟
-اينجا نيايين! نمي خوام منو با اين قيافه ببينين!
-اي بابا اين چه حرفيه. تو الان باعث افتخار مايي! بيشتر از صد و نيم در صد پست هايي كه تو سايت زده ميشه حاوي نام تو هستند... تو كه يك اسليتريني اصيل هستي!! تو باعث برتري ما هستي...

بليز ادامه ميدهد: اگه باور نداري بيا اينجا! بليز رايانه قابل حملش را در مي آورد و مي گويد: ببين... اسم تو همه جا هست...اِ... اين ديگه چيه؟ چرا اينطوري شده؟ اين "گلگولدور" ديگه كيه؟ همه جا اسم اونو نوشته! بليز چشمانش را مي مالد و دوباره به صفحه نمايش خيره مي شود: گلگولدور ديگه كيه؟ نكنه... يعني اينكه ممكنه؟ نـــــــــــه! بدوين كوييرل به ما خيانت كرده...

-چي شده بليز؟ يكي از اسلي ها مي پرسد.
-نمي دونم! ببينم دامبل! اسم رمز تالار اسليترين چيه؟
صداي توام با هق هقي جواب مي دهد: خون اصيل شجاع!
-فقط نصفش درسته! بياين بريم كه كوييرل بهمون خيانت كرده. پونصد گاليون عزيزم پريد.

ملت اسلي با سرعت,‌در حالي كه صداي پايشان دستشويي را مي لرزاند, به سمت كافي نت مي روند.
در دستشويي به آرامي باز مي شود و دامبل خارج مي شود. به آرامي به خود نگاه مي كند. انگشتش را به آرامي بر شكمش فشار مي دهد و چهره خود را در آينه نگاه مي كند: واييي! نصف ريشم برگشته. نصفم درست شده. حالا شايد بتونم نصف كلاس خصوصي هام رو با پرسي برگزار كنم.
دامبلدور اين ها مي گويد و ناگهان جيغ مي كشد: پـــــــــــــــرسي! و در حالي كه با انگشت ريش نصفه نيمه اش را تاب مي دهد به سمت تالار گريفندور مي دود.
----------------
نقل قول:
این چیه؟ توضیح خاصی نداشته باشی تا شب پاک می‌شه.

منظورم از اون شكل ها همون رزرو بود!


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۶:۴۵:۵۸
ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۶ ۱۸:۱۱:۲۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷
#5
گرينگوت پشت ميز شلوغش نشسته بود كه و روي ميز ضرب گرفته بود. انتظار از چهره اش مشخص بود و ته مايه ي اظطراب آن را گلگون ساخته بود. براي چندمين بار سعي كرد كه تمام كارهايي كه در چند ساعت آينده بايد انجام دهد را مرور كند كه ناگهان آتش درون شومينه اش زبانه كشيد و مرد كوچك اندامي از آن خارج شد. گرينگوت بلافاصله از جايش پريد و براي دست دادن به سمت مرد رفت.خوشحالم كه به گرينگوترز اطمينان ميكنيد,‌آقاي مان! گرينگوت گفت.
-اطمينان من هنوز كاملا جلب نشده. مرد دستش را جلو برد و با گرينگوت دست داد.

-آقاي محترم وقت من بسيار تنگه! مايلم هرچه زودتر به بانك شما بريم. مان گفت.
-البته... البته... خواهش ميكنم حركت كنيد. ما بايد اول به پاتيل درزدار بريم. گرينگوت گفت.

دو مرد در مقابل بناي بزرگي ايستاده بودند كه نماي بيروني آن چنگي به دل نمي زد. گرينگوت آقاي مان را به سمت ورودي دعوت كرد به محض ورود او چند جن كه قدشان به زحمت به زانوي او مي رسيد پيش آمدند.
-قربان مشتري مخصوص جديد؟ يكي از جن ها گفت.
گرينگوت: بله بله! زيگفار, خوهش ميكنم واگن رو آماده كن... آقا با من به اون اتاق بياين.
گرينگوت به همراه مهمانش به سمت اتاقي در پشت پشخوان رفت.

گرينگوت با صداي بلند صدا زد: كاريتنور, جرينگ جرينگوي مخصوص رو بيار.
جن سياهي وسيله فلزي طلايي رنگي را به دست گرينگوت داد و گرينگوت آن را به آقاي مان داد.
-اين رو تكون بديد آقاي مان و به ملودي مورد علاقتون فكر كنين... كاملا به اون فكر كنين. در حالي كه مان وسيله را تكان ميداد گرينگوت جادويي را ايجاد كرد. نور طلايي رنگي به سمت جرينگ جرينگو رفت و بعد مان را دربرگرفت و آرام ناپديد شد.

-براي عبور از سد اژدها به اين نياز خواهيم داشت. نكته مهم اينه كه تنها وقتي صداي اين وسيله باعث خواب آلودگي اژدها ميشه كه شما به اون ملوديتون فكر كنين.
مان: خوبه! به نظر ميرسه شما فكر همه جاش رو كرديد.

چند لحظه بعد دو جادوگر به همراه يك جن كه زيگفار نام داشت راهي صندوق مشخصي شدند. آقاي مان در طول راه مرتب چيزهايي را بلغور مي كرد كه حاكي از رضايت و تمجيد او بود.

ديواره هاي نمور تونل نشانگر اين موضوع بود كه آنها چندين كيلومتر زير زمين هستند. واگن بعد از عبور از چند پيچ تند سرعتش كم شد. زيگفار در حالي كه هشدار ميداد گفت: به آبشار ضد حقه بازي نزديك ميشيم.
چند لحظه بعد سه سرنشين با تمانينه از زير آبشار جادويي بزرگي گذشتند ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. ناگهان نعره ي اژدهاي خشمگيني آنها را ميخكوب كرد.

گرينگوت بلافاصله هشدار داد: آقاي مان اين جرينگ جرينگو رو بگيرين و تكون بدين و به ملودي مورد علاقتون فكر كنين. پنج دقيقه بعد چهار پيكره از كنار اژدهاي خفته ي عظيم الجثه اي عبور كردند.

گرينگوت زمزمه كرد: اينجا صندوق اختصاصي شما خواهد بود. زيگفار خواهش ميكنم كارتو انجام بده.
جن جلو دويد و انگشتش را در شكاف در فرو كرد. در به آرامي محو شد. فضاي نسبتا بزرگي پشت در قرار داشت.
-زيگفار بيرون منتظر بمون. آقاي مان با من تشريف بيارين.
گرينگوت به آرامي وارد اتاق پشت در شد و به دنبال او مان وارد شد.

گرينگوت به سمت دريچه اي كاملا مخفي بر روي سطح زمين رفت و چوبش را بر روي آن فرار داد و زمزمه كرد: دداري كازيو بيو پاني! با اين ورد حلقه اي متصل به در ظاهر شد و و گرينگوت آن را كشيد و از پله هاي مخفي پشت آن پايين رفت.

گرينگوت در حالي كه دست "مان" را گرفته بود از پله ها پايين رفت و توضيح داد: توي اين راهرو نميشه از هيچ نوري استفاده كرد. استفاده از هر وردي كه نوري به همراه داشته باشه باعث ميشه سقف اينجا فرو بريزه.
گرينگوت ادامه داد: عبور كردن از اين تونل براي فرد ناآشنا غير ممكنه چون چند راهرو فرعي اينجا هست كه در نهايت به اتاقكهايي ختم ميشن كه فرد براي هميشه اونجا ميمونه.

بعد از چند دقيقه پياده روي به اتاق ديگري رسيدند. و گرينگوت توضيحاتش را از سر گرفت: امانتي شما اينجا قرار خواهد گرفت. جادو هاي زيادي از جمله جلوگيري كننده از لمس بدون اجازه, ايجاد كپي هاي مطابق اصل كه فقط من ميتونم اصلي رو تشخيص بدم از امانتي شما محافظت خواهد كرد. ضمن اينكه اين اتاق توسط قدرتمند ترين جادوهاي موجود محافظت ميشه. ورود به اين اتاق براي بيشتر از دو نفر غير ممكنه. البته يكي از اون دو نفر حتما بايد من باشم.

-حالا بياين برگرديم آقا! گرينگوت دوباره دست آقاي "مان" را گرفت و از ميان سياهي تونل پيچ در پيچ به اتاق اولي برگشت. در اتاق دوباره پديدار شده بود. گرينگوت به سمت در رفت و صدا زد: زيگفار, درو باز كن.

و بعد درحالي كه منتظر بود تا جن در را باز كند رو به مان گفت: تنها صداي من از اين اتاق خارج ميشه. به همين دليل اگه كسي به جز من بياد و بخواد امانتي شما رو ببره حداقل اينجا گير ميوفته! اميدوارم حفاظت هاي امنيتي ما شما رو راضي كرده باشه, چه وقتي امانتي تون را ميارين؟
مان با عجله جواب داد: اهم! همين فردا آقاي عزيز!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۲:۴۷:۴۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷
#6
الف)
شب تيره همه جا دامن گسترانيده بود و پنجره هاي روشن ساختمان تقريبا مخروبه اي در سياهي شب چون دو چشم بهت زده به نظر مي رسيد گويي از تنهايي خود در آن برهوت بيمناك بود.صداي جير جير حزن انگيز تابلوي چوبي پوسيده اي كه به زحمت به ساختمان چنگ زده و سرپا ايستاده بود پنجه بر دلِ سياه شب مي كشيد و گويي دست نوشته كودكانه اي را كه بر آن حك شده بود از ته دل جيغ ميزد:"پيشگويي, يافتن افراد با قدرت گوي بلورين".

در داخل ساختمان مرد رو به كچلي و چاقي و بر روي مبل پارچه اي در مقابل گوي بلورينش لميده بود و به نظر مي رسيد در خواب باشد كه ناگهان در ساختمان باز مي شود و پيرمرد چروكيده اي وارد مي شود... نور انعكاس يافته از شمع كوچكي در ريش مرد چشم را ميزد و همه جا را روشن مي كرد. پيرمرد در حالي كه چيزي را زير لب زمزمه مي كرد بر روي صندلي روبه روي مرد نشست.

-آه... گلرت! بالاخره پيدات ميكنم...همين امشب. آقا بلند شو! معذرت ميخوام شما بايد كسي رو برام پيدا كنيد.
-چيه؟ چي ميگي؟ اين موقع شب. نميتونستي تا صبح صبر كني؟ مرد چاق غرولندي كرد اما با بيشترين سرعتي كه دستان كوتاه و خپلش به او اجازه ميداد گويش را برداشت... اين روزها مشتري كم شده بود.
-من دنبال كسي ميگردم... دامبلدور اين را گفت و مرد بلافاصله او را ساكت كرد:...ساكت شو بايد تمركز كنم.

مرد چاق دستان خپلش را دور گوي حلقه كرد و فارغ از هرگونه فكر و خيالي با ذهنش در ميان درياي ابر خاكستري رنگ گوي بلورين شيرجه رفت... دامبلدور را ميديد كه با حركتي حماسي به جلو ميدود و جوان خوش اندامي كه به سويش مي آيد چهره پيرمرد درون گوي برق ميزند... باقي ماجرا را نميبيند سر و صداي اطرافش بلند شده است. صداي قل قل پاتيلي از طبقه بالا و جير جير تابلو جلوي در.

-خوب چي شد؟
-صبر داشته باش! مرد چاق اين را ميگويد و دوباره متمركز ميشود... ظهور عرق سردي را بر پيشانيش حس ميكند و دريايي از ابر خاكستري كه موج ميزنند, در ميان آن همه رنگ خاكستري دست چروكيده و سياهي را ميبيند كه كيسه گاليوني را دردست همان جوان خوش اندام ميگذارد و دست او را مي فشارد...
-ببخشيد! شما چيزي از دوستتون دارين؟ يه يادگاري؟ منظورم يه قسمتي از بدنشه!
-اوه آره اينا هست... ببينيد. اين يه مشت از تارهاي موي اونه. اين دندان سوم آسياي اونه و اينم ناخون پاشه!

مرد چاق درحالي كه به دامبلدور خيره شده بود متوجه شد كه آن دست سياه سخاوتمند دست همين پيرمرد بوده است. بلافاصله به خود آمد و ادامه داد: بله! من با لمس اينا بهتر ميتونم دوستتون رو فراخواني كنم! دستش را جلو ميبرد و يك تار از موي طلايي رنگ را برمي دارد. گوي را باحالت نمايشي بر مي دارد نگاهي به آن ميندازد و رو به پيرمرد ميگويد: چشماتون رو ببندين و به دوستتون فكر كنين... چشماتون روببندين.

مرد چاق وقتي از بسته بودن چشمان دامبلدور مطمئن ميشود آهسته به طبقه بالا ميرود.
-بدو زن كه شانس درخونه مون رو زده! يه پيرمرد پولدار اومده يكي رو پيدا كنه. يه تار از موي طرف رو هم آوردم. زود باش يه تار مو از من بكن! مرد درحالي كه منتظر بود زنش تار مويي از او بكند با اوقات تلخي سري تكان داد و گفت: اين كار عاقبت منو تاس ميكنه!!

مرد دو تار مو يكي طلايي و ديگري خرمايي را در دو ليوان حاوي معجوني ريخت و ادامه داد: من ميرم روي تپه تاكستنلي. توهم مثل هميشه اين معجون رو مي خوري و به شكل من كه در اومدي ميري پايين و آدرس اونجا رو به پيرمرده ميدي. اگه شانس باهام يار باشه امشب يه كيسه گاليون كاسب ميشم!
-بازم اشتباه نكرده باشي! مطمئني كه طرف به اين پيرمرده بدهكار نيست؟ مثل اون دفعه كه يارو قلچماقه كتكت زد نشه!
-نه بابا! اون يه اتفاق بود. پيشگويي هاي من هميشه درسته! خودم ديدم كه پيرمرده يه كيسه گاليون به اون داد.

زن و شهر دو معجون را به سلامتي هم سر ميكشند و بعد از اندكي لرزيدن و آه و ناله از طعم بد معجون به سمت طبقه پايين راهي ميشوند كه مرد چاق آخرين نكته ها را يادآوري ميكند: حواست باشه زودتر از پنج دقيقه نفرستيش! من بايد برسم اونجا...
خوب بابا حواسم هست! زن غريد....

مرد به سمت تپه تاكستنلي راهي ميشود غافل از اينكه براي يك كيسه گاليون چه بهاي سنگيني را بايد بپردازد...

ب)

كاساندرا تريلاوني در كتاب "پشگويي, علم بي دانش" به اين موارد موثر در پيشگويي اشاره ميكند:

1)تكيه كامل پيشگويي ضعيف, به دانش محدود جادوگران باعث خطاي آن شده.
2)خستگي, اضطراب و حواسپرتي عامل مهمي در ايجاد خطا است.
3)نگاه مغرضانه به موضوع و پيش داوري در پيشگويي تاثير دارد.
4)محيط نامناسب (گاهي ديده شده به دليل نور زياد و يا برعكس نور خيلي كم باعث نديده شدن برخي صحنه ها در گوي ميشود همچنين شلوغي محيط مؤثر است)
5)عدم سلامت و دقت وسايل پيشگويي. هرگونه ترك برداشتگي در گوي بلورين, ضربه ديدن و يا گرماي زياد در حد دماي ذوب گوي بلورين.
6)عدم آشنايي پيشگو با نماد هاي پيشگويي (مثلا كلا نماد قدرت و...)
7)اعتقاد نداشتن به پيشگويي


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
#7
ســــــــــــــــــــــــــــــلام:

بوي خوش هاگوارتز آيد همي... ثبت نام لطفا!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: آیا میشه با زمان برگردون مرده ها رو زنده کرد؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#8
ســــــــــــــــــلام:

در مورد اينكه مرده اي رو از مرگ برگردونه ممكنه. توي كتاب سوم وقتي كه مامورين وزارتخونه كج منقارو(هيپوگريف هاگريد) اعدام كردند هري و هرميون با زمان برگردان اونو نجات دادن اما در مورد اينكه آيا در مورد انسانها هم صادقه يا نه نمي دونم و جاي بحث داره.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: بعد از دامبلدور و لرد سیاه کی قوی ترین جادوگره؟
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۷
#9
ســــــــــــــــــــــلام:

به نظر من هم اسنيپ قوي ترينه!
به چند نكته توجه كنين:
-اول كتاب شش بلا ميگه: شايد اسنيپ ولدمورت رو گول زده. بعد اسنيپ ميگه: لرد رو گول زدم؟ بزرگترين ذهن جويي كه دنيا به خودش ديده؟ و بلا عقب نشيني ميكنه. يعني حتي امكان گول زدن لرد براي بلا ترس آور بوده در صورتي كه اسنيپ اين كارو كرد و توجه داشته باشين كه بلا از قدرتمندترين ها بود

-بعد از مرگ دامبلدور لوپين ميگه: هم ما خوشحال بوديم كه سوروس براي كمك مياد.

-تانكس وقتي هري و بقيه رو از گريمولد به هاگوارتز برد به هري گفت: اسنيپ يه استاد كامله.

در مورد اينكه اسنيپ شخصيت ثابتي نداشته اصلا اعتقاد ندارم... چه كسي حاضره جونشو كف دستش بگيره و بره جاسوسي لرد رو بكنه. اگه حتي يك ثانيه توي اكلامانسي جلو لرد كم مياورد بي برو برگرد كشته ميشد. ولي اون به هدفش يقين كامل داشت و جونشو در راه هدفش گذاشت. چيزي كه شما به عنوان شخصيت بي ثبات ازش ياد ميكنين بيشتر انتخاب راهه. اول اشتباه كرد ولي راهشو انتخاب كرد.

اسنيپ روي برج دامبلدورو بر خلاف ميلش كشت. همون طور كه باباقوري گفت و بلا گفت اگه نخواي نميتوني طلسم نابخشودني اجرا كني پس اسنيپ بايد قدرت ذهني زيادي داشته باشه تا بتونه بر خلاف ميلش در راه هدفش طلسم نابخشودني اجرا كنه.

شخصيت بي ثبات مثل ورم تيله. يعني تو هر زمان طرفدار كسي باشي كه امنيتت و قدرتت بيشتر بشه. در حالي كه در اواخر زوال قدرت لرد (زمان تولد هري) اسنيپ راهشو انتخاب كرد و جاسوس محفل شد (اينو دامبلدور گفته)

اگه اين طور باشه دامبلدور هم كه در ابتدا با گريندل والد همفكر بود ولي بعدا شكستش داد شخصيت بي ثباتي داشت.


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۵ ۱۹:۴۶:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷
#10
دختر كتابدار در گوشه اي از كتابسرا ايستاد و خصمانه به من خيره شد. در ميان بهت و حيرت ويلچرم را جلوي جيمي و آني هدايت كردم... گويي در قبال آنها احساس مسئوليت ميكردم... حس مسخره اي بود براي من كه هميشه نيازمند ترحم ديگران بودم... پيرمرد در كمال وقاحت پوزخندي زود و برگشت و نگاهي به دخترش انداخت, ميخواست كه دخترش هم از اين صحنه مضحك بهره اي ببرد, وقتي برگشت و در چشمان من خيره شد هيچ چيز جز نفرت ديده نميشد...

درد و عذاب وحشتناكي در وجودم چنگ انداخت و حس ميكردم كه بدنم را تحت فشار بي رحمانه اي قرار داده اند... انتظار داشتم هر لحظه منفجر شوم و يا از درد بميرم اما درد به همان سرعتي كه آمده بود رفت و من متوجه تغييري شدم... من دوباره خودم شدم. همان جك نوجوان. به جيمي و آني نگاه كردم. آني هنوز همان دختر شيرين بود, دختر من! اما جيمي هم تغيير كرده بود و او هم همسن من شده بود.

-انتظار نداشتي كه همون جوري بموني؟ها؟ اون وضعيت بهت قدرت ميداد؟ حالا چي همون جك معلول و ناتواني؟ پيرمرد طوري اين جملات را ادا ميكرد گويي بر بالين بيمار رو به مرگي نشسته است.
جيمي از كنارم غريد: نذار نااميدت كنه.

-جيمي عزيزم تو فرصت داشتي كه بدن درد اين مسئليت رو قبول كني.ولي حالا چي؟ اين درد براي سنت خيلي زياده! خوردت ميكنه...
-اين تويي كه نابود ميشي و بايد درد بكشي. جيمي باز هم با صداي آرامي اين را گفت.
-دروغ گويي خيلي كار بديه! تو خودت هم ميدوني كه امكان پيروزيت صفره. حاضرم روي جلد اون كتاب سبزه شرط ببندم.

اين بار من شروع به صحبت كردم: بيچاره! اونقدر به اين كتابا وابسته اي كه حاضري به خاطرشون روحتو عذاب بدي.
-پسرك عزيزم! كتاب چيز باارزشيه... من نميتونم اونا رو ول كنم و برم. ولي منو سرزنش نكن خود تو هم عاشق كتاب. يادت نيست به من چي ميگفتي؟ "من خوره كتابم!". تو هم دوست داري اينجا باشي اين كتاب ها رو بخوني...
حق با پيرمرد بود. مطمئنا اگر درگير مسئله به اين مهمي نبودم و اگر پيرمرد اينجا نبود به سراغ قفسه ها ميرفتم و كتاب خوبي را براي خواندن انتخاب مي كردم...

-جك حواست باشه! صداي زنگدار جيمي در گوشم پيچيد و به خود آورد. سرم را تكان دادم و به پيرمرد خيره شدم كه با خوشحالي لبخند ميزد.
-ديدي حق با منه جك بيچاره؟ تو مال اينجايي. تو نمي ذاري كتاب ها نابود بشن. تو دوست داري از اونا مواظبت كني. اين طور نيست؟ پيرمرد اينها را به من ميگفت و من در كمال وحشت متوجه شدم كه حق با اوست.

-نه! جك تو عاشق كتابي اما نه به هر قيمتي. نه به قيمت روحت... نه به قيمت جون مادرت! جمله آخر جيمي همچون ضربه محكمي بر افكارم فرود آمد و مرا از خلسه بيرون آورد... نام مادرم خشم را به جاي خون در رگهايم دواند...
فرياد زدم: نه به قيمت جون مادرم!!

همين كه صدايم در كتابسرا طنين انداخت رنگ از روي كتابدار پريد, با نفرت به من خيره شد و بدون آنكه چشم از من بردارد خطاب به جيمي گفت: خوب خانم كوچولوي ما حس مادريش گل كرده... ميدونستي كه تو يه موش مزاحمي؟ و ميدونستي كه دختر من عاشق توله موشهاي كثيفه؟ مخصوصا وقتي از درد جير جير ميكنن...

معناي جملات همچون زهر كشنده اي با كندي در مغزم پراكنده شد. پيش از آنكه بتوانم عكس العملي نشان دهم جسي پرتو ارغواني رنگي را به سمت جيمي فرستاد و جيمي اولين واكنش را نشان داد و مبارزه آغاز شد... آني به سمت دويد تا به او كمك كند. دستم به سمت چوبم رفت كه ناگهان پيرمرد نچ نچ كرد: من هنوز با تو كار دارم... اين بي احتراميه كه حرف منو قطع كني!
-خودت و حرفت هر دو برين به جهنم! فرياد زدم.

صداي جيغي از سمت چپ به گوش رسيد و خون زيادي بر روي قفسه كتاب ها پاشيده شد. صداي جيمي بود كه از درد مي ناليد. پوزخند پيرمرد وسيع تر شد چشمانش را بست و منتظر فرياد دوم ماند...
-جك! تمركز كن! تو راه نجات رو ميدوني... خودت گفتي... در آينده خودت گفتي كه با استفاده از مطالب كتاب "حقايقي درباره اشباح" پيرمرد كتابدار رو نابود كردي... آخ...!

چشمان پيرمرد گشاد شد و با دوكاسه خون به من خيره ماند... تو چي رو ميدوني افليج؟
چشمانم را بستم و به مادرم فكر كردم, به جيمي به خودم و به... دخترم و ناگهان با يادآوري جمله اي از آن كتاب منحوس لبخندي بر لبانم نشست: "تنها راه نابود كردن روحي كه به دنيا وابسته است نابود كردن عامل وابستگي او به دنياست!"


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۸ ۲۱:۱۳:۲۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.