هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷
#1
1.رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

كلاس خيلي شلوغ بود.سر و صدا اعصاب خيلي ها رو خورد كرده بود.به خصوص كسي كه تكليفشو انجام نداده بود و با عصبانيت به كاغذ پوستي كه جلوش گذاشته بود نگاه ميكرد.

پرنل با حالتي عصبي داد زد:اي بابا ،ساكت شين ديگه.
يكي از بچه هاي كلاس با تمسخر گفت:
- مگه داري مسئله فيزيك حل ميكني كه تو شلوغي نميتوني انجامش بدي؟
- سخت تر از اون،دارم پيشگويي ميكنم.
- پيشگويي؟براي چي؟
- واسه تكليفم ديگه.مگه يادت نيست كه جلسه پيش پرسي چي گفت؟اگه كسي تكليفشو انجام نده...
- مگه تو انجام ندادي؟تو اين يه هفته چي كار ميكردي؟
- چشام كور شد از بس به اين گوي مسخره نگاه كردم.هيچي توش نميبينم.من كه ميگم سر كاريه.
- سعيتو بكن.حتما ميبيني.فقط شانس اوردي امروز پروفسور ويزلي دير كرده.

پرنل تمام سعي خودشو كرد.اما هم چنان گوي سفيد بود و هيچي توش ديده نميشد.ديگه نميدونست بايد چي كار كنه.تمام حرفاي پرسي رو تو ذهنش مرور كرد.به ياد اون قسمت از حرفاش كه ميگفت بايد تمام حواسش رو روي گوي و پيشگويي متمركز كنه و به هيچ چيز ديگه فكر نكنه افتاد.تمام تلاششو كرد.ديگه به هيچ چيزي جز پيشگويي فكر نميكرد.احساس ميكرد كه ذهنش كاملا خالي شده.هيچ صدايي رو نميشنيد.
مدام با چشماش اطراف گوي رو نگاه ميكرد ودنبال يه چيز غير منتظره مي گشت.
يكدفه يه اتفاق عجيب افتاد.پرنل با ناباوري به چيزي كه جلوي روش توي گوي پيشگويي تكون ميخورد نگاه ميكرد.دقيق نميدونست چيه.اما مطمئن بود جسم يك آدمه.يه آدم روي زمين افتاده بود و به سختي نفس ميكشيد.به كمك نياز داشت...

بچه ها با تعجب با هم ديگه حرف ميزدند.معلوم نبود كه چه اتفاقي براي استادشون افتاده كه انقدر تاخير كرده.در اين ميان پرنل به پيشگويي كه چند دقيقه قبل انجام داده بود فكر ميكرد.
- من فكر كنم كه...پرسي به كمك نياز داره...
بچه ها با تعجب به پرنل خيره شدند.
- چي؟
- حالت خوبه؟
- تنهايي فكر كردي يا كسي...
پرنل با ناراحتي گفت:
- جدي ميگم.من توي پيشگويي ديدم كه يك نفر روي زمين افتاده و حالش خيلي بده.
- يعني پرسي بود؟
- نميدونم.آخه من پيشگويي ضعيف كردم.صورتش رو هم درست نديدم.اما فكر ميكنم خودش بود.

بچه ها با عجله براي نجات قهرمانانه استادشون به سمت در كلاس هجوم اوردند.پرنل كه جلوي جمعيت بود در رو باز كرد.اما با ديدن چهره استاد درس پيشگوييشون كه پشت در واستاده بود ،از تعجب خشكش زد.
- بچه ها واقعا بايد ببخشيد كه من امروز انقدر...
پرسي كه انگار تازه متوجه انبوه جمعيت بچه ها جلوي در كلاس شده بود ،گفت:
- شما ها كجا تشريف ميبردين؟
- ما داشتيم ميومديم شما رو نجات بديم.
- منو؟چرا فكر كردين كه من ممكنه به كمك نياز داشته باشم؟
- آخه پرنل توي پيشگوييش ديده بود كه...

پرنل كه از خجالت سرخ شده بود با صداي آهسته زير لب گفت:
- خوب آخه پيشگويي ضعيف كرده بودم.وگرنه...

2.چرا بعضي از پيشگويي ها خراب يا نادرست از آب در مي آيد؟
1.نداشتن تمركز فكري و آرامش رواني(مشغله هاي ذهني استرس و اضطراب و....)
2.نداشتن دقت كافي(حواس پرتي و فراموشي و...)
3.اعتقاد نداشتن به علم پيشگويي
4.خرافاتي بودن و يا اعتقاد بيش از حد به اين علم(دانش پيشگويي يك علم حقيقي و اثبات شده نيست.از همين رو كساني كه بيش از اندازه آن را باور دارند و در جزئي ترين امور هم به اين دانش متوسل ميشوند از شانس كمي براي انجام يك پيشگويي درست برخوردارند)
5.عجله داشتن و عجله كردن(كه خود باعث صلب دقت و تمركز شخص ميشود.)
6.اجبار(پيشگويي را نمي توان با اجبار و تحميل ديگري انجام داد.پيشگويي بايد با اختيار كامل خود شخص صورت بگيرد.)
7. فشاربيش از حد(وجود فشار خود از عواملي است كه دقت را از بين برده و باعث پيشگويي هاي نادرست و دور از حقيقت ميشود.مانند فشار در زمان امتحان پيشگويي)
8.نداشتن اعتماد به نفس(كساني كه خود را باور ندارند و مدام به اين فكر هستند كه در اين درس موفق نخواهند شد در مواردي دچار اشتباه مي شوند.)
9.نبود استعداد(استعداد شخص پيشگو تا حد زيادي به پيشگويي كمك مي كند)


ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۰:۴۴:۰۰
ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۴۲:۰۱

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷
#2
ما از امتحانات اون مدرسمون خلاص شديم به اين يكي مدرسه رو اورديم.خوب اگه دير نيست؟!ما هم مي ثبتيم...


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: جانور نماها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
#3
کینگزلی کمی فکر کرد و گفت:
- خوب ، میتونی آخرین حموم عمرت روبکنی.
- خوب،پس لطف کنین و برین بیرون.
پرنل با پوزخندی گفت:
- که فرار کنین دیگه. . .
- چیز... نه باب ... فرار چیه؟... فرار کجا بود...
اما ورود ناگهانی یه هیپوگریف نذاشت آنتونین به حرفش ادامه بده:
- سلام دوستان،رفقا،یاران و....
- آهام....ایول باب،دمت گرم....تو دیگه کی هستی....خوب موقعی رسیدی.خوب دیگه خانوما برای مرگ آماده باشین.
کینگزلی و پرنل:
- رفیق میتونیم شروع کنیم، من مگس رو میخورم و تو جغد رو ...
- چی میگی آنتونین جون؟این چه کاریه؟مگه تو نمیدونی اونا دو تا خانوم با شخصیتن؟من بمیرم هم حاضر نیستم یه همچین کاری بکنم....
کینگزلی:
پرنل:
آنتونین:چی شده؟زده به سرت جاناتان؟
- نه،ولی میدونی؟من کاملا متحول شدم و به یه پسر خوب و سر به راه تبدیل شدم.ما میتونیم چهار نفری بریم پارک و از هوای پاکیزه و فضای تمیز اون مستفیض شیم و به فردا های بهتر فکر کنیم و همیشه به یاد داشته باشم که یک گریفندوری اصیل کسی رو نمیخوره و اینکه یه شاعری گفته: میازار جغدی که مگس کش است که روزی در افتی به پایش چو مرغی مگس خوار.....
- بد جوری متحول شدی باب.یه خورده زیادی متحول شدی.....
کینگزلی با خوشحالی گفت: خوب حالا که همه به خوبی و خوشی متحول شدن،بریم جمیعا خوش گذرونی.راستی آنتونی جون خونتون چیزی واسه خوردن پیدا نمیشه؟
پرنل از آشپزخونه با فریاد:
- چرا شکلی جونم.بیا ببین چه همه خوراکی.راستی آنتونین اینا که توی اون کابینتس و رنگش هی عوض میشه چیه؟
جاناتان:واستا منم اومدم.تنها خوری خیلی کار بدیه....
آنتونین:پس شما قصد ندارین منو به عنوان نهارتون میل کنین؟
- نه باب،این چه حرفیه.من و پرنل غلط بکنیم بخوایم چنین جسارتی به یه ناظر محترم بکنیم.اونا فقط شوخی بود.حالا ما میریم یه خورده این آشپزخونتون رو بخلوتونیم.شما هم به حمامتون برسین....
بعد از گفتن این حرف،کینگزلی پشت سر جاناتان از حموم به طرف آشپزخونه پرواز کرد....


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: جانور نماها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#4
پرنل نگاهی به دوست کوچولوی خودش انداخت و با ناراحتی گفت:
-کاش نمیومدی یا حداقل مثل آدم میومدی.آخه تو با خودت فکر نکردی یه مگس. . .
کینگزلی اخماش رو تو هم کرد و با عصبانیت گفت:
-اصلا تقصیر منه که به فکر دوستمم.خوب بود میذاشتم بخورنت؟؟؟
-آره،کینگزلی کوچولو راست میگه.پرنل جون انقدر خودت رو ناراحت نکن.فوقش ما دو تا لقمه واسه نهارمون داریم.
-دو تا؟آخه یه مرغه مگس خوار چه طوری میخواد یه جغد بخور؟
جاناتان نگاه عاقل اندر سفیهی به پرنل انداخت و گفت:
- قرار نیست که یه مرغ یه جغد رو بخوره.تقسیم عادلانه اینه که من تو رو بخورم و دالاهوفم دوستتو.
پرنل که دید موضوع داره خیلی جدی میشه داد زد:
-آی کمک،آهای ایها الناس. . .ملت کمک. . .
دالاهوف و جاناتان زدند زیر خنده.
-خودتو آخر عمری خسته نکن.این دور و ورا هیچگونه موجود زنده و غیر زنده ای چیدا نمیشه.
- دالاهوف جونم،جاناتان عزیزم،تو رو خدا. . .من جوونم،آرزو دارم. . .هنوز 601 سالم نشده. . .
-راست میگه پرنل،ما جوونیم بابا،عضو تازه واردیم.هنوز تعداد رولایی که زدیم رو همدیگه به ده تا هم نرسیده. . .ما میخوایم بشیم بهترین جادوگر سال.بعدش میخوایم با همه اعضای سایت دوس شیم.بعدش کاندیدای وزارت شیم.بعد رای بیاریم بشیم نفر اول و. . .
- بسه باب،سرم رفت.عجب پر حرفایی هستین.دالاهوف به حرف این دو تا کوچول گوش نده.من حسابی گشنمه.بیا زودتر بخوریمشون بریم دوباره شکار واسه شب. . .
پرنل و کینگزلی داشتن از ترس می لرزیدن و حسابی یخ کرده بودن.کینگزلی یواش در گوش پرنل گفت:
-حالا چی کار کنیم؟من دیگه . . .
. . .اما پرنل یهو نفهمید چی شد و بعد دید کینگزلی کنارش نیست.دور و ورش رو نگاه کرد.نگاهش به دالاهوف افتاد که دهتش میجنبه. . .
-نه. . .نخورش. . .وای،کینگزلی جونم. . .
از صدای جیغ و ویغ پرنل دالاهوف و جاناتان در حال کر شدن بودند.پرنل همین جوری جیغ و داد میکرد که نگاهش به گوشه اتاق افتاد و یه مگس رو دید که داره بهش چشمک میزنه(با توجه به این که بنده چشمان بسیار تیزبینی دارم) و فهمید دالاهوف دوستشو نخورده.میخواست خوشحال بشه که یهو یه صدای غریبه اومد:
- جاناتان. . .تو چی کار میکنی؟
جاناتان نگاهشو به یه قاب عکس دوخت و در حالی که ترس به هیکل قوی و بزرگش سایه انداخته بود جواب داد
_هیچی لئوپارد عزیز. . .اینا دوستامن،اومدن خونمون مهمونی. . .
-دروغ نگو.من که کر نیستم.صدای این خانوم ماشالا هزار ماشالا تا او سر شهر رفت و برگشت.واقعا نا امیدم کردی.تو مثلا نواده گریفندوری. . .
دالاهوف که هم نهارشو خورده بود،و هم نمی خواست وارد بازی پیچیده ای بشه گفت:
-خوب دیگه جاناتان جونم،من کار دارم باید برم.خیلی خوش گذشت.فعلا خداحافظ همگی. . .
و با یه حرکت پرشی از پنجره پرید بیرون.
لئو که خیلی از دست جاناتان ناراحت بود گفت:
-خانوم محترم،واقعا منو به خاطر این نواده ام ببخشید.قول میدم دیگه مزاحمتون نشه.حالا میتونین برین خونتون.
پرنل با خوشحالی کینگزلی رو صدا کرد و هر دو از آقای لئو تشکر کردند و از پنجره خونه بیرون رفتند.البته کینگزلی جاناتان رو از یاد نبرده بود و همین طور که از خونه گریفندور دور میشدند بهش زبون درازی میکرد.
-عزیزم انقدر خودتو خسته نکن.کسی نمیتونه اون زبون ریزه میزه تو رو ببینه. . .
کینگزلی زبونشو برد تو و با ذوق و شوق گفت:
- خوب حالا به نظر تو چی کار کنیم؟
- من فکر کنم جبران کردن محبتای یک مرغ مگس خوار عزیز خیلی میچسبه. . .
- ایول،کاملا موافقم.بزن بریم رفیق
سپس هر دو برای رسیدن حساب دالاهوف به پرواز خودشون ادامه دادند. . .


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: جانور نماها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#5
از اون جایی که دیدم هیچ کس هنوز نقش مگس رو برنداشته،با نقش خودم پستیدم.امیدوارم هر چه زودتر مگس قصه هم پیدا بشه
______________

خیلی ناراحت بود.آخه چطور ممکن بود انقدر خنگ باشه.چطور چیز به این مهمی رو فراموش کرده بود.وای که چه قدر فراموشکار بود.از بچگیش فراموشکاری تو خونش بود.ولی دیگه نه در این حد . . .

پرنل روی دودکش خونشون نشسته بود.از شدت ناراحتی نمی دونست باید چی کار کنه.آخه خیلی وحشتناک بود.اصلا حواسش نبود که موقع گفتن ورد باید چشماش رو ببنده و به موجود مورد نظرش(همون ققنوس) فکر کنه.حالا کاش چشاش که باز بود به چیز دیگه ای نگاه میکرد.نه عکس جغد روی جلد کتاب جانوران جادوییش!
همین طور که به بد بختی هاش فکر میکرد،احساس ضعف و گرسنگی بهش غلبه کرد.از صبح تا بعد از ظهر یک جا نشسته بود.از بس که ذهنش مشغول بود.ولی خیلی عجیب بود.به جای این که بخواد هوس کیک و ساندویچ و چلو کباب و این جور چیزا بکنه،هوس یه چیز دیگه کرده بود. . . .

رو به روی پرنل یک چیزی شبیه مرغ مگس خوار داشت پرواز میکرد و بالاشو به هم میزد.پرنل یهو یه احساسی بهش دست داد.دلش میخواست بره و اون مرغ مگس خوار رو یه لپی قورت بده.چند بار به خودش گفت که این کار غیر ممکنه،اما. . . .

چند لحظه بعد یه جغد داشت تو هوا پرواز میکرد و یک مرغ مگس خوار از همه جا بی خیر رو مورد هدفش قرار داده بود و حسابی برای خوردنش دندون تیز کرده بود. . . یه مرغ چاق و چله. . .عجب کیفی میداد!
اما همین که خواست به طرفش پرواز کنه،مرغه غیبش زد.بعد از یکم جست و جو،کمی اون طرف تر مرغه رو در حالی دید که برای گرفتن یه مگس چاق و چله تقلا میکنه.موقعیت خوبی بود که پرنل بتونه اون رو بگیره و یه لقمه خوشمزه و چرب و چیلی نصیبش بشه.ولی . . .
دوباره یه اتفاقی غیر قابل پیش بینی افتاد.سر و کله یه خفاش ترسناک پیدا شد.خفاش یه راست به سمت مگس رفت و برای گرفتنش با مرغه به رقابت پرداخت.پرنل که از خفاشا میترسید خواست هر چه سریع تر از اون جا فرار کنه و از خیر اون مرغ بگذره.اما همین که چرخید تا به سمت خونه پرواز کنه،چشمش به یه هیپوگریف بزرگ افتاد. . .چیزی که بیشتر از خفاش اونو می ترسوند.یه هیپوگریف قوی که برای خوردن یه جغد سفید خوشمزه حسابی به داش صابون زده بود.وای خدا. . .عجب حادثه ای. . .


ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۶ ۱۸:۲۰:۳۷

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: سازمان معجون سازان قرن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
#6
1.نام معجون:
آرونتا پورت(arunta port)،البته به معجون سلیقه هم رواج دارد.
2.نام سازنده معجون:
پرنل فلامل
3.رنگ معجون:
بنفش تیره تا حدودی به سیاه رنگ میزند.
4.حالت معجون:
مایع بسیار غلیظ،کاملا صاف و بدون نا خالصی
5.بوی معجون:
تند و تا حدی زننده(استشمام بیش از اندازه بوی این معجون باعث ایجاد خارش،حساسیت و حالت تهوع میشود.)
6.طعم معجون:
مزه ی آن همانند لجن مرطوب می باشد(البته کمی شیرینی زننده ای در طعم این معجون محسوس است)
7.توانایی اثر:
هر مقدار که از این معجون بیشتر استفاده شود،تاثیر آن قوی تر و با کیفیت بیشتری میباشد.اما در مدت زمان تاثیر معجون هیچ گونه تغییری ایجاد نمیشود و همیشه اثر آن 24 ساعته می باشد.
در ضمن باید یاد آور شد که اثر این معجون در زنان نصف اثر آن در مردان است و در اشخاص زیر 17 سال نیز هیچ گونه تاثیری ندارد.
8.ویژگی های معجون:
در صورت کامل بودن به مدت هر پنج دقیقه بخار غلیظ سیاه رنگی با حرارت زیاد از این معجون بلند میشودوهر چه این معجون نا مرغوب تر باشد،بخار سرد تر و با دیر تر از مدت اصلی(5 دقیقه)خارج میشود.
9.اثرات معجون:
وقتی یک فرد به یک مهمانی مهم یا مجلس شبانه یا .... دعوت میشود ولی لباس مناسبی برای پوشیدن ندارد،خوردن این معجون به شکل معجزه آسایی لباس شخص را عوض کرده و به صورت یک لباس بسیار زیبا و مد روز در می آورد.البته اگر شخص بخواهد لباسش مورد پسند شخص خاصی(به طور مثال دوست یا نامزدش)واقع شود و حتی او را تحت تاثیر قرار دهد اما لباس مناسبی بدین شکل نداشته باشد و یا سلیقه آن فرد را نداند میتواند با استفاده از یک لاخ از موی سر او درون معجون،به هدف خود برسد و کاملا آن فرد را شیفته خود کند.(البته اگر شیفته شما نشد بدانید که متاسفانه از چهره بسیار زشتی بر خوردارید و من در این مورد قادر به انجام کاری نیستم.)
10.عوارض معجون:
این معجون دارای عوارض خاصی نیست.فقط در صورتی که زیاد از آن استفاده شود باعث دل درد و چاقی میشود.
11.وسایل مورد نیاز:
پنج عدد گلبرگ گل سنبل سمی،نیم گرم پودر چوب بید کتک زن،یک قطعه پارچه بنفش رنگ در ابعاد سه در چهار سانتی متر،یک بطری عصاره روماتم گل زرد(مایعی زرد رنگ با بوی لجن که تا حدی کمیاب و گران قیمت میباشد)،عرق شاه توت جنگلی دو قطره،یک تخم سه روزه کفتر شهابی،یک میله از جنس فلز آب مروارید سفید به طول سی سانت و قطر پانزده میلی متر- یک لاخ موی شخص مورد نظردر صورت لزوم(به توضیح قسمت 9 مراجعه شود)
12.طرز ساخت معجون:
ابتدا محتوای بطری عصاره روماتم را در پاتیل خالی میکنیم و ورد «سیپارومانیول» را روی آن اجرا میکنیم تا رنگ بنفش پیدا کند.سپس یک گلبرگ سنبل را داخل پاتیل می اندازیم و با میله مخصوصمان یک دور به هم میزنیم و تا گلبرگ پنجم این کار را ادامه میدهیم.بعد از این که دور پنجم را زدیم یک دور هم بر خلاف دور های قبلی به هم میزنیم و پودر چوب بید کتک زن را به همراه یک قطره عرق شاه توت جنگلی به آن اضافه میکنیم و آن را ثابت به مدت یک ساعت کنار میگذاریم.بعد از یک ساعت تخم کفتر را با قطره دیگر شاه توت مخلوط کرده و داخل معجون میریزیم.بعد از این چهار الی هشت بار داخل معجون فوت کرده و بلافاصله پارچه را در معجون فرو میبریم و منتظر میشویم پارچه کاملا در آن حل شود.سپس خوب معجون به هم میزنیم تا رنگ آن تیره تر و غلیظ تر از قبل شود.معجون همین جا حاضر و آماده مصرف است.(اضافه کردن یک لاخ مو در این مرحله امکان پذیر است)
13.تاریخچه معجون:
این معجون بسیار قدیمی است و به زمانی جادوگری به نام پرنل جوان بوده،برمیگردد.بر اساس صفحه 847 دفترچه خاطرات پرنل فلامل،ایده ساخت این معجون در یکی از رورهای ماه اکتبر حدود پانصد و هشتاد سال قبل به ذهن او خطور نموده است:
«روز 18 ماه اکتبر بود.من خوشحال از این موضوع که به یک جشن شبانه دعوت شده ام سراغ کمد لباس هایم رفتم.خیالم راحت بود که لباس بنفش بسیار زیبایی دارم که میتوانیم آن را بپوشم.اما وقتی لباسم را که به طرز فجیعی پاره شده بود دیدم،نزدیک بود از ناراحتی سکته کنم.آن روز آن قدر ناراحت و عصبی بودم که هر چیزی را که دم دستم میدیدم؛داخل پاتیلم پرت میکردم.حتی تکه ای از لباس بیچاره ام را هم کندم و داخل پاتیل انداختم.همین طور که گریه میکردم،متوجه بلند شدن بخار هایی از داخل پاتیل شدم و متوجه معجونی که به طور اتفاقی آن را ساخته بودم شدم.آن شب من دارای بهترین لباس مجلس بودم.بعد ها معجونم را تغییر دادم و کامل تر نمودم تا به یک معجون مفید و با قابلیت بالا تبدیل شد.»
امروزه این معجون یکی از مهم ترین معجون های مورد علاقه زنان و پر فروش ترین معجون ها محسوب میشود.


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
#7
یکی از روزهای سرد تعطیلات کریسمس بود.زنی جوان در حالی که پالتوی کلفت آبی رنگی به تن داشت و یک شال سفید پشمی روی سرش انداخته بود،از آستانه یک در چوبی خارج شد و پس از این که با چشم های تیز بینش دو سمت کوچه را در نظر گرفت،با قدم های تندی به راه افتاد.
بین راه چندین مرتبه به ساعتش نگاه انداخت.مدتی که در راه بود به نظرش ساعتها به طول انجامید.ذهنش مشغول بود و مدام به چگونگی برخوردی که با او می شد، فکر می کرد. همین باعث شد که چندین بار پایش به برفهایی که بر روی زمین سفت شده بودند،گیر کند و زمین بخورد.اما در بار آخری که زمین خورد،سوزش زخمی که بر روی دستش باقی ماند،باعث شد تا دیگر به چیزی فکر نکند و تنها به راهش ادامه دهد.
با این که کمی در پیدا کردن مقصدش مشکل داشت،سرانجام به آن رسید و بعد اندکی تعلل وارد خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد.
با بستن در پشت سرش و ورود به داخل خانه،سر های زیادی به سمتش چرخیدند.افراد داخل خانه که فرد غریبه ای را داخل قرارگاه سری خود دیده بودند،طی واکنشی سریع چوبدستی های خود را به سمت این مهمان ناخوانده گرفتند.زن جوان که آثار ترس و نگرانی در چهره اش نمایان بود،شروع به معرفی خودش کرد:
- من پرنل فلاملم.همسر نیکلاس فلامل.عضو هیچ گروه و دسته ای نیستم و از طرفداران سفیدی هستم.از قدیم دامبلدور رو میشناسم و بهش اعتماد کامل دارم.چیزهای زیادی در رابطه با محفل ققنوس شنیده بودم و میدونم که برای از بین بردن ولدمورت و مرگخواراش فعالیت میکنین.حالا هم اومدم اینجا تا اگر این اجازه رو به من بدید،عضوی از این محفل بشم و تا جایی که میتونم به محفل خدمت کنم.(و بعد از این که نفسی تازه کرد،با نگرانی ادامه داد:) میتونم؟
یکی از افراد حاضر در جمع با نگاهی مشکوک پرسید:
- این جا رو چه طوری پیدا کردی؟
پرنل صادقانه پاسخ داد:
- تو آخرین دیداری که با پروفسور دامبلدور داشتم،به من گفتند که میتونم به این جا بیام و اگر خواستم عضوی از محفل بشم.
- دامبلدور. . . ؟ . . . فکر نمی کردم دامبلدور بدون هماهنگی با اعضای محفل چنین کاری رو انجام بده.نمی خوام به شما توهین کنم،اما هر کسی نباید از مکان قرارگاه ما با خبر شه. . .
مرد قد بلندی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود گفت:
- مالی،عزیزم.لازم نیست انقدر نگران باشی.تو که دامبلدور رو میشناسی.اون که همین جوری به کسی اعتماد نمیکنه.مطمئن باش اون اشتباه نمیکنه. . .
- اما ما که مطمئن نیستیم دامبلدور نشونی این جا رو بهش داده باشه. . .
اما صدایی که از طرف در آمد،نگذاشت او به حرفش ادامه دهد.
- مالی عزیز؛شما از چه موضوعی مطمئن نیستید؟
دامبلدور در آستانه در ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت.اعضای محفل به احترام او از جای خود بلند شدند.اما قبل از این که یکی دیگر از اعضا بخواهد شروع به صحبت کند،چشم دامبلدور به پرنل افتاد:
- اُه....خانوم فلامل.از دیدنتون خوشحالم.
- من هم همین طور پروفسور. . .
- پس بالاخره تصمیم گرفتین که به جمع دوستانه ما بپیوندین.درسته؟
- همین طوره.
- هر چند فکر میکردم خیلی قبل تر از این ها بیاین؛اما به هر صورت خوش اومدین. . .
این مکالمه هر چند بسیار کوتاه بود،اما غیر از این که به پرنل قوت قلب داد و او را خوشحال کرد،اعضای محفل را هم از نگرانی در آورد.
دامبلدور همان طور که لبخندی بر لب داشت رو به جمع گفت:
- اطلاعات شگفت انگیزی از موقعیت و برنامه های مرگخواران به دست اوردیم که اطمینان دارم همتون رو خوشحال میکنه.بعد از صرف نهار همگی برای شروع یک جلسه مهم و حیاتی اماده باشین.تانکس عزیز؛اگر امکانش هست تا زمان آماده شدن نهار،توضیحات مختصری درباره محفل و برنامه هاش به خانوم فلامل بده. . .
-----------------------------

از اون جایی که همه زنا دوست دارن خودشون رو جوون جلوه بدن،من هم سنم رو تو داستان حدود یه پونصدو هفتاد هشتاد سالی کمتر جلوه دادم!!! ......امیدوارم زیاد در این مورد سختگیری نکنین!!

پرنل عزیز
در رابطه با سنتون هیچ مشکلی نیست. ما دختران جوان را دوست می داریم!
علی رغم پست خوبی که زدید ولی متاسفانه فعالیت شما در ایفای نقش قابل قبول نیست. (به نقد پست قبلی مراجعه کن)
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۲:۵۶:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳ ۲۲:۵۸:۰۲

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


جانور نماها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۷
#8
نمی دانست باید چه کار کند.نمی دانست که آیا این کار به نفعش است یا ضررش.یک روز تمام فکر کرده بود.کاش میتوانست از کسی کمک بگیرد یا با کسی مشورت کند.این را میدانست که کسانی که جانور نما بشوند،برای همیشه یک جانورنما باقی میمانند.
با این که میدانست این کار ضرری ندارد،اما حس می کرد با این کار تغییرات زیادی در او به وجود می آید و به کلی به انسان دیگری مبدل میشود.
بعد از مدتی فکر،در آخر تصمیم خود را گرفت و برای برداشتن قدح اندیشه اش از هال خانه اش خارج شد و به اتاق خوابش رفت.قدح خاک گرفته را از زیر انبوه وسایل در هم ریخته کمد اتاقش پیدا کرد.
پس از این که کمی محتوای داخل آن را به هم زد،افکار خود را درون آن ریخت.خاطرات این چند روز اخیرش به شکل ماده ای نقره ای رنگ در هوا پیچ و تاب می خورد و مستقیم داخل قدح سنگی میرفت.
بعد از این که ذهنش را از افکار مزاحم پاک کرد،در قدح دنبال خاطره سه روز پیشش گشت.زمانی که آن را در قدح دید،نفس عمیقی کشید و وارد آن شد.چند دقیقه ای خاطرات مختلف با سرعت دور او چرخیدند و زمانی که از حرکت ایستادند و اطرافش به وضوح دیده شد،بر روی کف پوش سنگی اتاق تاریکی ایستاده بود.کمی جلوتر که رفت خودش را دید که روی صندلی کهنه و رنگ و رو رفته ای نشسته و به سخنان دوستش گوش میدهد:
- حالا واقعا میخوای به یک جانورنما تبدیل بشی؟
- هنوز مطمئن نیستم.اما مدتیه که دارم بهش فکر میکنم.
- من راهشو بهت میگم.فقط شرطش اینه که اگر یک جانورنما شدی و کسی از ماجرا خبردارشد،اسمی از من نمیبری.بگو نمیدونی از کی یاد گرفتی.ولی من بهت توصیه میکنم مواظب باشی کسی چیزی نفهمه.چون اگر یه جانورنمای ثبت شده باشی،نمیتونی هیچ کاری بکنی.
پرنلی که روی صندلی با حرکت سر حرف او را تایید کرد و سپس با دقت به حرف های او گوش داد.
در پایان او یادآوری کرد که اگر همه چیز را درست انجام ندهد،ممکن است مشکلات بسیار بزرگی برایش پیش بیاید.
همین موقع بود که دیگر پرنل از خاطره اش خارج شد.او یک دور تمام چیزهایی را که از دوستش شنیده بود با خود مرور کرد و سپس دست به کار شد . . . . .
* * * * *
خیلی هیجان داشت.تصمیمش را گرفته بود و داشت آن را با دقت عملی میکرد.فقط باید در انتها ذهنش را بر روی موجودی که میخواست به آن تبدیل شود متمرکز کند و اسم ورد را به زبان بیاورد . . . .و دیگر همه چیز تمام می شد.
پرنل ذهنش را بر روی ققنوس متمرکز کرد.از کودکی به ققنوس علاقه داشت؛یک پرنده زیبا و جادویی با توانایی های بالا.خیلی وقت ها در کودکی در عالم رویا و خیالبافی خود را به شکل یک ققنوس میدید که بر فراز دشت های زیبا و جنگل های جادویی دور افتاده پرواز میکند.
البته باز هم در این مدت در مورد ققنوس ها تحقیقات زیادی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که این پرنده از هر لحاظ از هر موجود دیگری بهتر است.خیلی دوست داشت اشک ققنوسی که قصد داشت به آن تبدیل شود،خاصیت اشک یک ققنوس واقعی را داشته باشد.
غیر از این بدش هم نمی آمد یک موجود کمیاب و استثنائی باشد....

به یک نقطه از اتاق خیره شد و ورد را به زبان آورد.سپس حس عجیبی وجودش را در بر گرفت.تمام بدنش یکباره شروع به تغییر و تحول نمود و او با سرعت زیادی به دور خودش چرخید.
پرنل حس میکرد که بدنش را پر های پرنده ای احاطه کرده و قدش خیلی از اندازه ی طبیعی کوتاه تر شده.وقتی کاملا تغییرات در بدنش به پایان رسید،تکانی به دست هایش که دیگر تبدیل به بال شده بودند،داد و با زحمت توانست به پرواز در آید.از این بابت خیلی خوشحال شد.باورش نمیشد که میتواند پرواز کند.
واقعا خیلی جالب بود که او به یکی از رویاهای خود دست یافته بود.هر چند تا قبل از این اضطراب زیادی برای انجام این کار داشت.ولی حالا که توانسته بود با موفقیت این کار را عملی کند،مقدار زیادی از نگرانی اش کاسته شده بود.
پرواز کنان دوری در اتاق زد و به سمت آینه ی کوچکی که کنار جالباسی بر روی دیوار نصب بود،رفت.چشم هایش را بسته بود.نمی دانست که اکنون چه شکلی شده.قلبش تند تند می زد.هم خوشحال بود،هم نگران.بالاخره چشم هایش را با آرامی گشود............
...........نه....باورش نمی شد.آیا این جغدی که با چشمهای قهوه ای رنگ در آینه به او خیره شده بود،خودش بود؟؟؟؟؟


ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۱ ۲۰:۳۲:۵۸

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: کدو بازیگر نقش ((دامبلدور)) بهتر بود؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۳ فروردین ۱۳۸۷
#9
ریچارد به دامبلدوری که تو کتاب توصیف شده تود خیلی نزدیک بود(خدا رحمتش کنه)
ولی مایکل هم خوب بازی میکنه و بعد از ریچارد بهترین شخص برای بازی نقش دامبلدوره.


گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷
#10
به قول بابابزرگ نیکلاس،دلم براتون بگه که:
روزی بود روزگاری بود.اون روزا هم من جوون تر بودم،هم نیکلاس و با هم مدرسه میرفتیم.(من کلاس پنجم بودم و نیکلاس کلاس هفتم بود.البته من تکذیب نمیکنم که نیکلاس 65 سال از من بزرگتره.خودم هم نمیدونم چه جوری شد که این جوری شد!)
درست یادم نمیاد.یا شنبه بود،یا یکشنبه بود،یا دوشنبه بود یا.....ویا جمعه بود.خلاصه مطمئنم یه روزی بود!من خیلی خوشحال بودم.آخه قراربود ببرنمون هاگزمید و نیکلاس ازم دعوت کرده بود با هم دیگه بریم.روز خیلی خوبی بود.یه خبرای جدیدی به گوش می رسید.می گفتن تو هاگزمید یه مغازه جدید باز شده که اسمش مغازه شوخی های زونکوه.می گفتن توش یه عالم چیزای جالب داره که تا حدی هم خطرناکه.
ساعتای هفت یا هشت یا نه یا.... بود که نیکلاس اومد و گفت:«زود باش پرنل،همه رفتن.»و من سریع رفتم که حاضر بشم.
______________

مغازه خیلی شلوغ بود.شلوغ که نه،غلغله بود.همه می خواستند ببینند که وسایل مغازه چه جوریه.البته خیلی ها هم می ترسیدند و به هیچی دست نمی زدند.نیکلاس هم میخواست از همه چیز مغازه سر در بیاره اما من نذاشتم.آخه تو اون شلوغی اصلا نمیشد هیچ کاری کرد.چند نفر داشتند داد میزدند:«آی مُردم.....وای داغون شدم....»و یه چند نفری هم داشتند زیر دست و پا له میشدند.برای همین من دست نیکلاس رو کشیدم و با خودم به یه کافه ای اون اطراف بردم.دو تایی نشستیم روی صندلی.
اما چون حرفی برای گفتن نداشتیم به هم دیگه نگاه می کردیم. نیکلاس اصلا احساساتی و رمانتیک نبود.
بالاخره من بعد از نیم ساعت من گفتم:«تو فکر نمی کنی بهتره یه حرفی بزنی؟»ونیکلاس با خونسردی جواب داد:«نه،فکر نمی کنم......»ولی وقتی دید من دارم با تعجب و عصبانیت نگاش میکنم،ادامه داد:«چی؟....نه.....یعنی چرا.....خوب تو امروز خیلی جشنک.....ببخشید،یعنی قشنگ شدی!......»اما دوباره سکوت حاکم شد تا این که من کم اوردم و گفتم:«خوب بیا برگردیم به همون مغازهه.»همین که اینو گفتم،نیکلاس مثل فشنگ از جاش پرید و به طرف مغازه رفت.منم پشت سرش رفتم.
مغازه تقریبا خلوت شده بود.نیکلاس چند تا از دوستاش رو دید و با هم دیگه به بررسی وسایل مغازه پرداختند.من هم دم در منتظر شدم تا نیکلاس کارش تموم بشه و بیاد بیرون.
یک ساعت بعد در حالی که علف های زیر پام داشتند تبدیل به درخت میشدند،نیکلاس که یک کیسه بزرگ تو دستش بود از مغازه اومد بیرون.من که خیلی خسته شده بودم،پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم.نیکلاس با نگرانی جواب داد:«چیزه....من...پولام تموم شد....»من با تعجب پرسیدم:«اون همه پولو تموم کردی؟مگه چی خریدی؟»نیکلاس گفت:«هیچی،فقط....»بعد در کیسشو باز کرد شروع کرد به گفتن اسم چیزایی که خریده بود:«این سکه ها خیلی جالبن.بعد از چند روز خود به خود غیب میشن و پیش صاحب قبلیشون برمی گردن.برای خرید کردن خیلی به درد میخورن.......این ها یه نوع ترقه فشفشه ایند.......اینا هم اسمشون سم فراموشیه .........این یکی رو برای تو خریدم.بخور،خیلی خوشمزس(بعد ها فهمیدم که اون یه معجون عشق بوده!)......و این که از همشون مهمتره یک بمب کوچولوی دوست داشتنیه که دقیقا یک ساعت بعد از گفتن ورد مخصوصش منفجر می شه.البته مغازه داره گفت که خیلی خطرناکه و هنوز آزمایش نشده......»
من یک جیغ کوتاه ولی بنفس کشیدم و بهش گفتم سریع بره و پسش بده،اما هر کار کردم زیر بار نرفت.
______________

صبح فردا اصلا حوصله کلاس بابابزرگ بابای پروفسر بینز رو نداشتم.با این حال وقتی زنگ خورد همراه دوستام به کلاس رفتم.وقتی درس به جای بسیار حساس شورش جن های قرن دوازده رسید،یک صدای خیلی هولناک انفجار همه چیز رو به هم ریخت.بچه ها همین طور که جیغ میزدند،به طرف صدا رفتند.
صدا از دخمه بابای بابابزرگ بابای اسنیپ،استاد درس معجون سازی اون زمان بود.وقتی رفتیم طرف دخمه ها،با صحنه فجیعی مواجه شدیم.همه جا پر از سنگ و آجر پاره بود و چیزی از کلاس معجون سازی باقی نمونده بود.سرو صورت همه رو هم دوده گرفته بود.
عقب کلاس،نیکلاس رو دیدم که همه دورش جمع شده بودند.وای خدای من،نیکلاس حسابی زخمی شده بود.....
______________

فردای اون روزی که کلاس معجون سازس منفجر شده بود،من و دو تا از دوستام،ننه ننه ننه بزرگ لاوندور و بابای بابای بابابزرگ کینگزلی رفتیم عیادت نیکلاس که تو درمانگاه ننه ننه ننه بزرگ مادام پامفری بستری بود.حالش بهتر بود.ولی تقریبا نصف بدنش آتیش گرفته بود و نصف دیگش کاملا سوخته بود!خلاصه وقتی به زور تونست حرف بزنه،گفت:«انگار یکم اشتباه شد.آخه قرار بود من بمب رو بذارم تو کیف بابای بابای بابابزرگ اسنیپ،اما همین که ورد رو گفتم توی دست خودم منفجر شد.....»
من خندم گرفت ولی سریع جلوی خندمو گرفتم و گفتم:«آخی،خیلی درد داشت؟....»
همون جا بود که ننه ننه ننه بزرگ مادام پامفری اومد و گفت:«همه بیرون.دوستتون دست کم باید دو ماه دیگه این جا باشه و الان هم حالش زیاد خوب نیست.....بیرون.....»
______________

نتیجه منفی:نیکلاس تا دو ماه درمانگاه بود. وقتی هم که از درمانگاه خلاص شد،تا آخر سال بهش اجازه ندادند که هاگزمید بره.تازه ممکن بود اخراجش هم بکنن،ولی چون میدونستند دوست صمیمی نوه نوه نوه دامبلدور،مدیر آینده هاگوارتزه و پارتیش کلفته این کارو نکردند.
نتیجه مثبت:ما تقریبا تا یک ماه درس معجون سازی نداشتیم.چون دیگه نه کلاسی داشتیم و نه معلمی(بابای بابای بابابزرگ اسنیپ همون روز غش کرد و اونم تو درمانگاه بستری شد.)
نتیجه اخلاقی:سعی کنید در زندگیتون همیشه و در همه جا و تحت هر شرایطی به حرف زنتون گوش کنید تا دیگه همچین بلاهایی سرتون نیاد!


ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۱۶:۵۶:۳۱

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.