هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: عضویت در کوییدیچ و مشكلات بازيكنان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#1
با سلام:

متاسفانه یه برنامه ی سفر برامون پیش اومده و من باید بگم که مجبورم از تیم هدنور بیام بیرون




Re: برنامه ی چهارده
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
#2
سلام:

سوالات

1. یک بیوگرافی کوییدیچی از جیمی پیکس ارائه کن ، از کجا شروع کردی؟ سابقه حضور در کوییدیچ رو داری؟ چه تیمهایی این لیگ دنبالت بودند و بگو که اگر در این تیم نبودی دوست داشتی در چه تیمی باشی؟
خب من از وقتی که با هری پاتر اشنا شدم از کوییدیچش واقعا لذت میبردم و علاقه ی زیادی به کوییدیچ داشم.وقتی لیلی و هدویگ به من پیشنهاد دادند که وارد تیم هدنور بشم خیلی خوش حال بودم.
من همین تیم رو خیلی دوست دارم چون در طول مدتی که عضو تیم هدنور بودم خیلی چیزا رو تجربه کردم و اگه تیم هدنوری وجود نداشت دوست داشتم برم توی تیم گرین فایر اما اگه هدنور بود همینو انتخاب میکردم.


.مسابقه اولتون رو گذروندید و مقابل تیم منتخب اسلیترین شکست خوردید ، بازی رو چطور دیدید ؟ آیا مستحق این باخت بودید؟ و چرا؟ و تیم مقابلتون رو چطور دیدید ؟
وقتی خبر باختنمون رو از لیلی شنیدم تمام روزم خراب شد نمیدونم چرا اما هر وقت توی این بازی شکست میخوریم واقعا ناراحت میشم البته میدونم که این فقط یه بازی معمولیه اما...
زمانی که وارد این تیم شدم هدویگ برای اولین بار بهم گفت که هیچ تیمی رو نباید دست کم بگیریم چون ممکنه همین تیما فرصت بردن رو از ما بگیرن.از اون به بعد حتی یه تیم تازه وارد رو هم قوی فرض میکردیم و تمام تلاشمون رو برای بردن میکردیم.
من موقع بازی اولمون نبودم و وقتی که خوندم نتیجه ای که از پستا خوندم این بود که بچه های تیم یه خورده کم کاری کرده بودن و واقعا به نظرم مستحق باخت بودیم.

3..داوران این لیگ رو چطور میبینید؟ فکر میکنید در این لیگ شاهد داوریهای خوبی هستیم؟ داوری بازی اول چطور بود ؟ آیا با این شیوه دو داوری بودن مسابقات موافق هستید؟
هم توی این لیگ و هم توی لیگ قبل داورا خوب بودن و من از داورای اینده و همین داورا میخوام که واقعا عادلانه داوری کنند چون
این طوری تیما نمیتونن ضعفای خودشون پیدا و رفع کنن.
این که توی این لیگ دوداور داشتیم به نظرم بهتر بود اما برای داوری بازی قبلمون اختلافا خیلی زیاد بود!

4.تیمهای این لیگ رو چطور میبینی؟ و فکر میکنی کدوم تیم شایسته عنوان قهرمانیه؟
تیمای این تیم نسبت به تیم ها ی لیگ های قبل ضعیف ترند اما طبق چیزهایی که من از تیما دیدم فکر کنم گرین فایر یا بینوایان شایسته باشن برای قهرمانی.

5. بهترین بازیکن این هفته و بازیکنی که توی نوشتن الگوی خودت قرار میدی رو بگو ؟ و دلیل انتخابت .
من توی این تیم بزرگترین مشکلی که دارم اینه که پستای دیگر تیما رو نمیخونم و فقط پست اعضای تیم رو میخونم که لیلی بارها بهم گفته پست اعضای تیم مقابل رو باید بخونی و من گوش ندادم.
ولی از توی تیممون همیشه از هدویگ الگو میگرفتم و حالا که هدویگ به دلایلی زیاد به سایت نمیاد از لیلی که به نظرم واقعا جالب مینویسه.

6.توی این لیگ فکر میکنم به تیم هدنور اضافه شدی ، دلیل انتخابت چی بود؟ و چطور وارد تیم شدی؟
همم...من از نیم فصل لیگ قبل فکر کنم وارد این تیم شده باشم
از وقتی که وارد این سایت شدم لیلی بود که منو راهنمایی میکردو هنگامی که میخواستم توی کوییدیچ باشم لیلی بهم پیشنهاد عضویت در تیمش رو داد و الانم خیلی خوشحالم که توی تیم هدنور حضور دارم.

7. توی بازی اول شرکت نکردی ، فکر میکنی به دلیل سبک بازی کنارت گذاشتن یا درخواست خودت بود؟
هیچدوم دلیل نبودن من نبود;اتفاقا در ایام امتحانات من و لیلی بارها و بارها در مورد بازی اول صحبت کردیم و مشتاقانه منتظر شروع بازی ها بودیم اما به خاطر شانس بد من دقیقا زمان اولین بازی رفتیم مسافرت و من نتونستم شرکت کنم.

8.بازی دوم دو تا پست زدی ، پست اول که فکر میکنم یکی از تاثیرگذارترین پستهاست ، دلیل انتخاب کاپیتان برای زدن این پست رو چی میدونی؟
دلیل خاصی نداشت و فقط به خاطر مشکلاتی بود که اعضا نمیتونستن پست بزنند و لیلی هم میخواست حتما پست دوم رو بزنه و منم تصمیم گرفتم پست اول رو بزنم.

9. پستهات رو دیدم خیلی ویرایش میکنی ، این دلیل خاصی داره؟ از نوشتن راضی نیستی که ویرایش میکنی؟
یکی از دلیل های اصلیش نارضایتی لیلیه!هر وقت پستی میزنم منتظر ایرادای لیلی هستم و دلیل دیگه اش هم اینه که غلط املایی های مضحکی دارم که باعث خندمون میشه!یه دلیل دیگش هم اینه که من هنگامی که مینویسم دوباره از روش نمیخونم و میفرستم که پس از سرزنش های لیلی قرار دفعه ی بعد جبران کنم.

10.توی پست سوم که برای بازی دوم زدی ، یکی از ویرایشات رو دیدم ، برای روز بعد از زدن پستت بود ، بچه های تیم به سبک نوشتنت اعتراض کرده بودن یا دلیل خاصی داشت؟
چه دقتی دارینا!نه من فقط شکلکا و رنگا رو خوب نذاشته بودم که لیلی با این سختگیریاش منو مجبور به ویرایشش کرد!


11.بهترین بازیکن تیم که همیشه ازش حساب میبری و اطاعت میکنی ، چون قبولش داری رو بگو و دوست داری که به جای لیلی پاتر آن کاپیتان بشه؟
لیلی یکی از کسانیه که من روش حساب میکنم البته هر وقت درمورد سوژه با هم صحبت میکنیم مدام شوخی و مسخره میکنه اما بین این حرفاش واقعا سوژه های جالبی هست و کلا من از نوشتناش خوشم میاد و همیشه به کاپیتانی لیلی افتخار میکنم و همین کاپیتان به نظرم عالیه.

12.اگر به در تیم کاپیتان بشی چه تغییراتی رو اعمال میکنی؟ و اینکه ممکنه بازیکنی رو حذف و یا به تیم اضافه کنی؟
خدا نکنه من کاپیتان بشم. من از کاپیتانی سر در نمیارم اما اگه کاپیتان بشم خدایی نکرده سعی میکنم مثل لیلی و هدویگ خوب باشم و توی هیچ کدوم از پستامون الکی چیزی سرهم نکنیم و پستامون با مشورت و از روی هدف زده بشه.همین بازیکنا خوبن اما هدویگ کمی داره کم کاری میکنه که این نشون میده که دلسرد شده و ازش میخوام که دلش رو به کوییدیچ نزدیک تر کنه و به بازی اهمیت بده.

13.برای یک بازی کاپیتان چطوری طرحش رو ارائه میده ، با همفکری یا استکبار؟از طرح بازی دوم که در آن برای تیمت شرکت کردی خوشت میومد؟
یه کمی استکبار داشته باشه بدم نمیاد اما همفکری نشون میده که اعضای تیم هماهنگی دارن و این نشانگر یه بازیه خوبه .
به نظرم طرح بدی نیومد.

14. یک آرزوی کوییدیچی و اینکه اصلاً از این قسمت کتاب هری پاتر خوشت میاد ؟ چرا؟
ارزوی کوییدیچیم قهرمانی و موفقیت همه ی تیما هستش و به نظرم همین کوییدیچ کتاب خودش عالیه.


15. اگر تو جای رولینگ بودی چه تغییراتی توی این بازی ایجاد میکردی؟
به نظرم همین خودش خوبه تغییری لازم نبود.
________________

از نیکلاس فلامل عزیز تشکر میکنم که این سوالات رو طرح کرد و باعث شد که ما خودمون بهتر بشناسیم.

با تشکر جیمی پیکس.




Re: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#3
به نظرم کسی که نویسندگیش خیلی عالیه و خیلی خوب مینویسه تدریموس لوپین هست.




Re: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
#4
فکر میکنم اریانا از وقتی که عضو شده بیشتر به فکر اینه که
نویسندگیش رو بیشتر و بهتر کنه و فعالیت خیلی خوبی هم داره.
منم رایم رو به اریانا میدم.




Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#5
مرحله ی اول

دیگر نمیخواست هیچ کس را ببیند زندگی برایش تلخ شده بود.
خانواده اش او را یک خائن میدانستند ان هم فقط به خاطر این که به لرد سیاه نپیوسته بود دیگر دنیا برایش معنایی نداشت.
دلش میخواست تنها باشد;نمیخواست با کسی حرفی بزند بی وقفه میدوید اما نمیدانست به کجا.
صدای قدم های سنگینش در کوچه پس کوچه ها میپیچید دیگر هیچ چیزی او را خوشحال نمیکرد.باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود نمیدانست به کجا میرود مقصدی نداشت فقط میخواست از این دنیای خشمگین و نفرت انگیز بگریزد اما به کجا؟طوفان دستمالی که مادرش قبل از مرگش برای او دوخته بود را با خود برد.
انگار مادرش هم از او نفرت داشت.
به کوچه ای تاریک و سوت و کور رسید.اما اهمیتی به ترسش نداد باز هم دوید روی تابلویی دستنویس را خواند:کوچه ی مرگ
باز هم بچه های بازیگوش میخواستند بزرگتر ها را بترسانند.اما او نمیترسید بیشتر از همه میخواست بمیرد.
به یک دوراهی رسید راه اول روشن بود و راه دوم تاریک مانند پر کلاغی.راه دوم را انتخاب کرد دیگر نمیخواست رنگ افتاب را ببیند نا امید از همه جا و از همه کس شده بود.
طرد شدن از خانواده به این سادگی ها نبود.وارد کوچه ی تاریک و تنگ شد هر چه جلو تر میرفت بوی مرگ را بیشتر حس میکرد اما خودش نمیدانست چشمانش را بست باز هم میکرد معنایی نداشت چون همه جا تاریک بود و هیچ چیز معلوم نمیشد.
دوباره به راه افتاد با صدای کفش خودش از جا پرید صدای اعضای خانواده اش در گوشش میپیچید.
_تو یه خائنه دروغگویی!
_نه
_تو یه پستی!
_نه
_تو دامبلدور رو به ما ترجیح میدی!
نه!نه!نه!
با دو دست لرزانش گوش هایش را محکم فشرد اما فایده ای نداشت;تلو تلو خوران به جلو میرفت بدون این که جایی را ببیند.
_اااااااااه...
پایش لیز خورد و درون گودالی عمیق فرو رفت.
بلند شد در ان چاه عمیق هم چیزی نمیدید اما مقابلش سیاهی دیگری پدیدیر بود.
پسزک نمیتوانست حرفی بزند از ترس داشت سکته میکرد.
موجود غریبی مقابلش استاده بود ان موجود تبری در دست داشت.
پسرک اخرین نیرویش را جمع کرد و گفت:تو...کی هستی؟
موجود شنل پوش با صدایی توهم انگیز گفت:ارباب مرگ...هر کسی مرا صدا زند او را با خود خواهم برد...
پسرک قدمی عقب رفت و من من کنان گفت:اما...من...من که... تو رو صدا نکردم...
_تو بدون این که خودت بفهمی مرا صدا کردی حالا وقتش رسیده تا تو رو با خود ببرم.
_نه من با تو به جهنم هم نمیام.
پسرک با فریاد این را گفت و در ان چاه سرگردان دوید تا بلکه راهی بیابد.
_تو راه فراری نداری باید با من بیای!
_نه
پسر این را قاطعانه و با نفرت به موجود شنل پوش گفت.
_از اینجا برو من هنوز میخوام زندگی کنم.
_اما دیگه هیچ کس تو رو دوست نداره خانواده ات دیگه تو رو نمیشناسن همچنین دوستات و غیره.
_اما شاید هنوز امیدی باقی مونده باشه.
ارباب مرگ با تمسخر گفت:امید؟از چی داری صحبت میکنی؟امید برای تو معنایی نداره فقط یک مشت کلمه ی بیخوده.
پسر سعی کرد صورت موجود را ببیند اما ارباب مرگ کلاه شنلش را بر صورتش انداخته بود و صورتش در سیاهی فرو رفته بود.
سعی کرد از دیوار چاه بالا برود اما لیز میخورد باران به رنگ سیاه از چاه بر روی پسر ریخته میشد و با اشک هایش مخلوط میشد.
_مقاومت نکن با من بیا.
سعی کرد با چوبدستیش کلمه ای به زبان بیاورد:اواکداورا...
اما مرگ دستش را جلو اورد و طلسم برگشت پسرک جا خالی داد و از یک مرگ حتمی نجات پیدا کرد مرگ بیشتر از اون چیزی که فکرش را میکرد ترسناک و قدرتمند بود پس دیگر سعی به مقابله با او را نکرد.
_باشه من با تو میام.
مرگ دستانش را به طرف پسرک دراز کرد و او را با خود برد... چه کسی میداند به کجا؟...شاید به جایی بهتر از این دنیای وحشی....هیچ کس سرنوشت شوم پسرک را ندید تا برای دوستانش تعریف کند....همه او را مرده حساب کرده بودند... و این گونه باز هم مرگ پیروز شد...
_____________________
از اریانا تشکر میکنم که درخواستم رو برای عضویت قبول کرد امید وارم مرحله ی اول رو خوب نوشته باشم.




Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#6
سلام.

من از ثبت نام اینجا باخبر نبودم چون یه مدتی تو سایت نبودم و وقتی به این سایت سر زدم دیدم مهلت ثبت نام تموم شده.
میخواستم بگم اگه میشه منم میخوام ثبت نام کنم هر چند مهلت تموم شده ولی شاید بتونید این دفعه رو قبول کنید.
با تشکر.




Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#7
تکلیف اول:اخرین انفجار ابر نواختر ی مربوط به سال 1054 هست.از شما میخواهم رولی در رابطه با جریان دیده شدنش توسط اولین شخص (که جادوگر بوده)و ثبت ان بنویسید.

_وااایی از خوشحالی نمیدونم دارم چی کار میکنم.
_از خوشحالیه چی؟
_میدونی که ما چند سال از کلاس نجوم محروم بودیم اما حالا باورم نمیشه که دارم میرم کلاس نجوم خیلی خوشحالم.
جیمی سری تکان داد و رو به لیلی گفت:اره منم خیلی خوشحالم میدونی معلمه این در س کیه؟
لیلی کتاب نجوم را برای هزارمین با گشود و گفت:اون طور که شنیدم پروفسور بلک استاد این درسه.
لیلی و جیمی به اریانا و هدویگ که در اخر کلاس نشسته بودند پیوستند و منتظر پروفسور بلک شدند.
کلاس تقریبا شلوغ بود همه داشتند در مورد درس نجوم و استادش صحبت میکردند که به محض شنیدن صدای قدم هایی بلند و باز شدن در کلاس همه از فرط هیجان نفسشان را در سینه حبس کردند.
الفرد بلک وارد کلاس شد و صحبت هایش را چنین اغاز کرد:
سلام.همان طور که فکر کنم همتون میدونید ما چند سالی میشد که کلاس نجوم نداشتیم اما بالاخره امسال تونستیم این کلاس رو برپا کنیم و شما رو از دنیای ناشناخته ی نجوم اگاه سازیم.
اریانا اهسته در گوش لیلی گفت:چه قدر ادبی صحبت میکنه.
_خوبه!تو هم باید ازش یاد بگیری.
الفرد بلک با نگاهی به معنای ساکت به ان دو دختر نگاهی انداخت و به صحبت هایش ادامه داد:خب,زیاد صحبت نمیکنم و میرم سر اصل مطلب;لطفا کتاب هایی که مربوط به درس نجوم هست رو باز کنید تا اولین درس رو بدم.
بچه ها کتاب هایشان را از زیر جامیزشان برداشتند و اولین صفحه از کتابشان را گشودند و با تصاویری از ستارگان و سیاره ها و موجودات فضایی روبرو شدند.
اریانا که متعجب به صفحات خیره شده بود گفت:ااااه,من تاحالا با همچین تصاویری مواجه نشده بودم.
لیلی گفت:درسته.واقعا نمیدونم چرا ما این همه سال همچین کلاسی رو نداشتیم.
جیمی رو به دوستانش گفت:چرا شماها نمیفهمید ؟
_چی رو نمیفهمیم؟
_پروفسور داره توضیح میده اونوقت شماها دارید قصه س سال های پیش رو میخورید؟
به این ترتیب لیلی و اریانا به صحبت های جالب و شنیدنی بلک گوش دادند.
_خب,برای امروز دیگه کافیه فکر کنم در مورد ابر نواختر به اندازه ی کافی توضیح دادم حالا میخوام که درمورد ابر نواختر تحقیق کنید و به کلاس بیارید از توجه همتون متشکرم میتونید برید.
همه ی کسانی که در کلاس حضور داشتند از این که کلاس نجوم این قدر زود تموم شده غرغری کنان به سمت خروجی رفتند.

نیمه شب در کتابخانه

جیمی در لابه لای قفسه های کتاب خانه دنبال کتاب ستاره شناسی میگشت تا بالاخره کتابی خاک خورده و بسیار قدیمی و قطور یافت.سپس با صفحه زدن ان و گشتن دنبال ابر نواختر چنین یافت.

ابر نواختر ها

قابل توجه ترین نواختری که پس از اختراع تلسکوپ ظاهر شد
ستاره ای بود که ارنست هارویک(Ernest Hanwarg)اختر شناس المانی,در سال 1885 در کهکشان امرته المسلسه
و به نام ان امرته المسلسه S داده شد. اگر این ستاره کمی روشن تر بود,با چشم غیر مسلح دیده میشد.در ان زمان کسی نمیدانست که کهکشان مزبور چه قدر دور است یا چه قدر بزرگ است.اما پس از نتیجه گیری های هایل در باره ی فاصله ی این کهکشان ,ناگهان روشنایی نواختری که در سال 1885 ظاهر شده بود,دانشمندان را دچار حیرت کرد.این نواختر میبایست 10000برابر
روشن تر از نواختران معمولی باشد.
این یک ابر نواختر (Super nova)بود.

انفجار ابر نواختری

انرژی که از انفجار هر ابر نواختر ازاد میشود,میتواند ده ها هزار سیاره نظیر زمین را ویران کند.
همگی ابر نواختر ها ویرانگر نیستند,ولی این انفجار ها عناصر بوجود امده در درون ستارگان را در فضای میان ستاره ای منتشر میکنند تا در ان جا به ستارگان و سیارگان تازه تبدیل شود.

جیمی پس از خواندن این اطلاعات جالب قلمش را به رنگ اغشته کرد و روی کاغذ سفیدی نوشت و سپس ارام از کتابخانه خارج شد.




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷
#8
همه همدیگر رو با بهت و سردرگمی نگاه میکنند.
و بالاخره وقتی از بهت و سردرگمی بیرون میان خوشحال از این که
این ماموریت کشنده به ان ها واگذار نشده است راهشان را میکشند و میروند.
انی مونی(رون)و گابریل(هرمیون),دور از چشمان دیگران به کناری میروند تا خاکی بر سرشان بریزند.

در جایی دور از چشم دیگران

انی(رون):حالا چی کار کنیم؟
گابریل(هرمیون):چاره ای نداریم!باید قضیه رو به لرد بگیم.
انی مونی:فکر میکنی لرد قبول میکنه و جونش رو فدای جون ما میکنه تا ما جسدش رو تحویل دامبلدور بدیم؟ای خدا...من نه میخوام مرگخوار باشم نه محفلی از دنیا سیر شدم میخوام یه مشنگ باشم!ککککککککککمک!
انی مونی کمک را با فریاد میگه و مردم در حال رفتن به طرف ان دو برمیگردند.
_چیزی شده رون؟
گابریل:نه میترسه یه وقت من جونم رو از دست بدم ناراحته فقط همین!
بقیه با شنیدن این قضیه یکی یکی تسلیتشان را به انی مونی و گابریل میگن و میرن.
گابریل رو به انی مونی میکنه و میگه:دیدی چه گندی زدی؟حالا راه بیفت بریم.
گابریل و انی مونی غیب میشن و خودشون رو در کافه سیاه ظاهر میکنند.

کافه سیاه.

لرد که همراه با همدستانش دارد نوشیدنی میخورد و در همان حال یکی از مرگخوارانش را شکنجه میدهد با ورود هرمیون و رون از جا میپرند و چوبدستیشان را به طرف ان دو میگیرند(البته غیر از لرد)

_احمق ها!اینا همون گابریل و انی مونین.
مرگخواران: چه زیبا شدید.
انی مونی بیتوجه به تمسخر مرگخواران پای لرد رو میگیره و ضجه زنان میگه:قربان...ما رو عفو کنید ما نمیخوایم بمیریم.
لرد با خنده میگه:نکن قلقلکم میاد من رو پام حساسم میگم نکن!ای...نکن دیگه.
گابریل هم به انی مونی میپیونده و اون یکی پای لرد رو میگیره و میگه:قربان خواهش میکنیم ما هنوز جوونیم.خواهش میکنیم!
_بگید ببینم چی شده؟
_قربان!دامبلدور گفته که ما باید...باید...
_جون بکن بگو دیگه شما باید چی؟
_اه چرا بهش نمیگی؟...لرد ما باید سر کچل شما رو تحویل دامبلدور بدیم
_چی گفتی؟
_و اگه ندیم سر خودمون به باد میره!
لرد با اندکی فکر گفت: دامبلدور سر من رو میخواد ؟باشه بدین!




Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷
#9
1:در مورد عجایب هفتگانه و بناهای مهم و تاریخی جهان تحقیق کنید تحقیق باید به طور جامع و کلی باشد فقط یک بنا یا یک از عجایب.

امروز کلاس ماگل شناسی بود و پورفسور کراوچ به ما تکلیف داده بود که در مورد بناها یا عجایب هفتگانه توضیح دهیم من هم به کتابخانه مراجعه کردم تا مطالبی از باغ معلق بابل تحقیق کنم و به کلاس ارائه بدم.
کتابی را برداشتم و این چیزها را در ان یافتم.

با وجود این که اکثر افراد میدانند فهرستی از عجایب هفتگانه وجود دارد ,اما کمتر کسی نام ان ها را میداند.تهیه فهرست کامل عجایب
هفتگانه در اصل حدود قرن دوم قبل از میلاد کامل شده است و اولین اشاره به ایده تهیه این مجموعه مکتوب در کتاب تاریخ هرودوت امده است که در قرن 5 قبل از میلاد مربوط میشود.
چند دهه بعد از ان,تاریخ نگاران یونانی در باره ی بزرگترین بناهای تاریخی دوران خود شروع به نوشتن کردند.از جمله کالیماکوس(callimachus)-که در 305 تا 240 قبل از میلاد
میزیست _سرکتابدار کتابخانه اسکندریه ,جموعه ای از عجایب جهان را تهیه کرد.امروز,تمام چیزی که درباره ی این مجموعه میدانیم ,همین عنوان ان است و بس,به این دلیل که این کتاب نیز در اتش سوزی بزرگ کتابخانه اسکندریه از بین رفت.


فهرست نهایی عجایب هفت گانه در قرون وسطا تکمیل شد.این فهرست شامل چشمگیر ترین بناهای تاریخی جهان باستان که بعضی,شواهد بسیار اندکی دردست بود و تعدادی نیز اصلا باقی نمانده بودند.
کاری هنرمند هلندی مارتن ون هیمسکرک(Marten Van Heemskeck)و کتاب تاریخ معماری یوهان فیشر ارلاخ(johann fischer von erlach)از قدیمی ترین منابعی هستند که در ان به این فهرست عجایب هفتگانه اشاره شده است.

امروزه,شواهد باستان شناسی از بسیاری از اسرار تاریخی که قرن ها عجایب هفت گانه را احاطه کرده بودند,پرده برداشته است.عجایب هفت گانه برای سازندگانشان نمادهایی از مذهب,اسطوره شناسی,هنر,قدرت و علم بودند و برای ما.,ان ها شواهدی از توانایی انسان هستند از زمان های بسیار قدیم تا کنون ,فهرست های متعدد و متفاوتی از عجایب هفت گانه به نگارش در امده است.در این مطلب به معرفی دو مورد از انها و در مطلب بعدی به معرفی مابقی ان ها خواهیم پرداخت.

تصویر کوچک شده
نقاشی از باغ های معلق بابل
پس از نوشتن این مقاه ی کسل اور به سمت کلاس ماگل شناسی راه افتادم.
کلاس ماگل شناسی

پورفسور کراوچ:مقاله هایی که به دست اوردید رو تحویل بدید.
با دستم را در کیفم فرو بردم و با کمال ناباوری دیدم نوشته هایم نیست.
کراوچ به میز من رسیده بود.
_بده تحقیقاتت رو!
_امممممممم.نیست مقاله ی من.
کراوچ پس از کمی فکر گفت.
_گفته بودم هر کی نداشته باشه بیرونه از کلاس پس لطفا از کلاس برید بیرون!




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷
#10
وضوع:رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید.

این اولین جلسه ی کلاس پیشگویی بود که داشتم.
نمیدانم چرا,اما از این درس خوشم می امد من همیشه دلم میخواست که اینده را ببینم و امروز میتوانستم طرز یادگیری پیشگویی را یاد بگیرم.
بچه ها دسته دسته وارد کلاس شدند و روی میز هایی که مثلثی شکل بود نشستند.
هنوز استاد درس پیشگویی نیامده بود.کلاس شلوغ بود همه اشتیلق خواصی برای این درس داشتند همه جا حرف از درس پیشگویی و استادش بود.چند لحظه بعد صدای پایی را از بیرون شنیدیم همه ساکت شدند.
در باز شد و پرفسور پرسی ویزلی با قدم هایی سنگین وارد کلاس شد.پرسی ویزلی ردایی به رنگ سیاه پوشیده بود هنگام ورود چهره ای مصمم داشت;و سخنانش را این چنین اغاز کرد:امیدوارم این سال رو بتونیم با موفقیت پشت سر بگذاریم.من از همه ی شما میخوام که این درس رو جدی بگیرید و همین طور سر کلاس من هیچ نوع شوخی مجاز نیست جز درس.خب,فکر میکنم تمام حرف هام رو زده باشم پس میریم سراغ درس امروز.
_لطفا کتاب هایتان رو باز کنید و صفحه ی یک رو نگاه کنید.

در این لحظه دانش اموزان کتاب هایشان را در اورده و صفحه ی یک را جلوی خود باز میکنند.کلاس ساکت بود و هیچ حرفی جز صدای ورق خوردن کتاب ها شنیده نمی شد.
پرسی ویزلی چوبدستی خود را داور و با تکانی مختصر گوی هایی از زیر میز های مثلثی شکل بیرون امد و مقابل هر یک از دانش اموزان قرار گرفت.
_مواظب این گوی ها باشید که نشکنه چون دیگه گویی نخواهید داشت.امروز میخوام طرز استفاده از گوی رو بهتون درس بدم.

پس صحبت ها و توضیحات لازم پرسی ویزلی زنگ به صدا درامد بچه ها از جای خود بلند شدند تا بروند که با اشاره ی درس استاد سر جایشان نشستند.
_یادتون باشه تا من نگفتم از کلاس بیرون نمیرید.وحالا تکلیف درس این هفته.
و بعد با چوبدستی خود این گون نوشت:موضوع این هفته:در گوی پیش گویی هر چه میبینید بنویسید و به کلاس ارائه دهید.
_حالا میتونید برید!
بچه ها پس از به خاطر سپردن تکلیف ارام از کلاس خارج شدند.

کتابخانه
فردا کلاس پیشگویی بود و من فقط امروز وقت داشتم تا تکلیفم را بنویسم.تصمیم گرفته بودم در کتابخانه تکلیفم را بنویسم چون پیشگویی به یک محیط ارام و ساکت نیاز داشت.
پس گوی را برداشتم و در مقابلم گذاشتم درون گوی نگریستم هیچ چیز ندیدم!سعی کردم ذهنم را از همه چیز خالی کنم و فقط بر روی گوی متمرکز شوم.
_نه...نمیتونم.
نمیشد.من هیچ چیز در ان گوی لعنتی نمیدیدم.هیچ چیز جز هاله ای غباراندود داخل گوی.
با بی حالی خواستم از کتابخانه بیرون بروم که ناگهان چیزی در گوی دیدم;ناگهان ان هاله تغییر حالت داد و شکلی نامفهوم درست کرد.
دوباره روی صندلی نشستم و به گوی زل زدم.
تصویر نامشخصی بود اما من خوشحال بودم که چیزی دیده ام سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم بله!تصویر واضح تر شد.
خودم را دیدم که در هاگزمید بودم و در مغازه ای مشغول خرید کردن.سریع همان چیز هایی که دیده بودم را نوشتم و باز هم به گوی نگاه کردم.از مغازه دار چیزی پرسیدم و او پس از کمی تامل بسته ای را به من داد و من پس از پرداخت پولش از ان جا خارج شدم.
_چی کار میکنی؟
ناگهان همه چیز محو شد و دیگر چیزی ندیدم با عصبانیت رویم را به طرف هدویگ کردم:داشتم تکالیف پیشگویی رو انجام میدادم که تو اومدی!
_ببخشید نمیخواستم...
_اشکالی نداره.
بقیه چیز هایی که دیده بودم را نوشتم و از کتابخانه بیرون رفتم.
فردا...
امروز من به هاگزمید امده بودم که ناگهان پیشگویی دیروز را به یاد اوردم با خوشحالی خواستم برم توی مغازه که دیدم درش بسته شده پس مجبور شدم برف بازی کنم.
فکر کنم تنها نیمی از پیش گویی من درست از اب در امده بود.
موضوع بعدی:چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از اب در میان؟توضیح دهید.
به نظرم شاید یکی از عواملش اعتقاد نداشتن به پیشگویی باشد به همین دلیل فرد علاقه ی خواصی به ان نداشته و بیتوجه به قضیه عمل میکند.
عامل دیگر هم شاید در پیشگویی تخیلات ذهن با پیشگویی ان فرد قاطی میشود و چیزی در گوی نیست و فرد احساس میکند که چیزی در گوی دیده.
یا عامل بعدی این که از خود چیز هایی ساخته و تحویل مردم میدهد که اصلا نمیشود روش حساب کرد.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.