هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
#1
هر دقیقه برایش هزاران سال میگذشت و گویی در هر دقیقه هزاران بار به مرگ نزدیک تر می شد . نگاهی به عزیز دردانه ی ارباب انداخت و فورا چشمانش را بست و تنها زمانی را تصور کرد که ارباب او را ببینید و خرخره اش را بجود ! آب دهانش را قورت داد و تلاش کرد که بر خود مسلط باشد . مهمانی تولد لرد سیاه بود و او علاوه بر اینکه کادویی مناسب تهیه نکرده بود در نگهداری از نجینی - دردانه ی لرد - نیز کوتاهی کرده بود . هزاران بار در دل به آناکین لعنت فرستاد که آن روز غذای مخصوص نجینی را سرو نکرده بود . صدای باز شدن در همراه با هیاهو و فریاد شادی بخش مرگخواران رشته ی افکارش را پاره کرد . فورا خودش را مرتب کرد تا به سایر مرگخواران بپیوندد .

لرد سیاه با کلاه زیبایی که به سر گذاشته بود دلربا تر شده بود . بلاتریکس مانند پروانه دور لرد می چرخید و هزاران در دل زیبایی لد را تحسین می کرد .

بلاتریکس فریاد زنان گفت : چه روزی برای ما بهتر و دل انگیز تر از سی و یکم دسامبر ؟! تولد معجزه ی بزرگمون ! و لبخند لرد نشانه ای از رضایت خاطرش بود . آناکین با کیک خوشمزه اش که روی آن عکسی از لرد حک شده بود وارد سالن شد و بلاتریکس فورا کیک را از دست او ربود و جلوی ارباب گذاشت و به چشم غره ی رودولف توجهی نکرد .

لرد که تا کنون حرفی نزده بود گفت : متشکرم یاران وفادار من ، من واقعا سورپرایز شدم و البته نمی تونم بگم مهمونی فوق العاده اس چون من مایل بودم چند تا جنازه محفلی رو برای تزئینات به سقف آویزون کرده باشید تا تزئینات کامل بشه اما خب این دفعه تنها 10 بار کروشیتون می کنم تا یاد بگیرید که تولد های بعدی رو طبق میل من برام برگزار کنید . در ضمن بلا اینقدر دست به من نزن تا ندادم سرخت کنن و به عنوان شام سروت کنن ! خب رابستن ، نجینی کجاست ؟

رابستن که لرزه بر اندامش افتاده بود گفت : ها ؟!

- کروشیو ! ها نه بله .

- آها . هیچی ارباب غذاشو خورده خوابیده راستش . جدیدا خیلی بَلا شده ها !

لرد اندکی تفکر کرد و ادامه داد : اوضاع عادی نیست ! رابستن تیکه تیکه ات می کنم و تیکه هاتو میدم دست نوادگان هری پاتر که بازی کنن اگه نجینی طوریش شده باشه . سابقه نداشته که نجینی تو مهمونی من بخوابه اون الان باید اینجا باشه و برای من دلبری کنه !

رابستن که به سختی می توانست تسلط بر خود را حفظ کند گفت : نه ارباب ، خوبه راستش . می گم نه خیلی هم خوب نیست یه خورده مریض شده منتها تقصیر من نیست ها !

لرد فورا از جایش برخاست و چوبدستی اش را زیر گلوی رابستن گذاشت و گفت : چی گفتی پسره ی کله پوک بی خاصیت ؟!

رابستن که به شدت ترسیده بود و بر خود می لرزید سکوت کرد و لرد ادامه داد : بلا ، فورا نجینی منو بیار بی خاصیت !

بلاتریکس که وحشت در چشمان مشکی اش نمایان بود فورا نجینی که هم اکنون به جنازه ای می نمود را برای لرد آورد و لرد با دیدن نجینی هزاران بار به رابستن کروشیو فرستاد اما آنقدر بر خود مسلط بود که او را تکه تکه نکند . لرد باید می دانست که چرا دردانه اش به این حال و روز افتاده است به همین دلیل فریاد زنان گفت : رابستن احمق ، تو با نجینی چی کار کردی ؟ سعی کن راستشو بگی وگرنه هزار بار به هزار قطعه تقسیمت می کنم و میدم نجینی که جون بگیره .

رابستن با حالت زاری و ناتوانی گفت : ارباب ... م .. من کاری نک .. نکردم . آنا ... آناکین براش سالاد .. سالاد ال ... سالاد الویه درست کرد و من دادم که بخوره و بعد از خوردن سالاد الویه بیش فعال شده بود که من فق ... فقط 5 تا قرص آرام بخش (!) بهش دادم ... چون ... چون فکر می کردم که ممکنه با این حرکاتش ... چیز ... چیزه ... مهمونی شما رو به هم بریزه !

لرد غرشی کرد و گفت : خفه شو ! اونی که مهمونی منو به هم میریزه تویی نه دردونه م ! رابستن وااای به حالت یعنی وااای به حالت اگه تا یک ساعت دیگه مثل قبلش نشه ! بلایی من سر تو میارم که توی کتاب های تاریخ هم نشه نوشت . حالا گم شو ! بقیه تون هم گم شید و به مداوای نجینی من بپردازید . مهمونیتون بخوره تو سرتون من فقط یک سری بچه ی بی خصیت مبتدی رو دور خودم جمع کرد . گفتم نجینی رو بردارید که درمانش کنید ! گم شید !

دو ساعت بعد

رابستن به عشقی وصف ناپذیر به نارسیسا که از ابتدا سکوت کرده بود انداخت و دستش را گرفت و گفت : نمی دونم باید چه جوری ازتون تشکر کنم . مطمئنم اگه مهارت های شما در دامپزشکی (!) نبود قطعا الان من به شکل بیکینگ پودر برای کیک های ارباب در اوده بودم . ممنونم .

نارسیسا نگاهی به او انداخت و سرد گفت : خواهش می کنم . یکی باشه طلبت ! بعدا باید برام جبرانش کنی .

رابستن از بلاتریکس خواست که نجینی که مانند گذشته پویا شده بود را به لرد نشان دهد . قلبش در ناحیه ی کفش پایش طپش داشت که بلاتریکس در حالی که با نگاهش رابستن را تهدید می کرد نجینی را در آغوش گفت و نزد اراب برد .

نیم ساعت بعد

لرد در حالی که عشوه های نجینی را با نوازش پاسخ می داد گفت : رابستن بیا پایین کارت دارم .

نمی دانم چه کلماتی می توانست حالش را توصیف کند اما باید گفته شود که به سختی در حالی که با فلج شدن افکارش دست و پنجه نرم می کرد به لرد نزدیک شد و خود را به پای لرد انداخت !

- غلط کردم ارباب ، منو کروشیو کنید . تا آخر عمر تو آشپزخونه کار می کنم . تو تولد بعدیتون 6 تا جنازه محفلی میارم . شما رو به نجینی تون قسم میدم که منو نکشید !

لرد هیچ عکس العملی نشان نداد تنها گفت : باید 7 روز به میزان ساعاتی که دردونه ام بیهوش بوده به سقف آویزون باشی ! البته این تنها اول کاره . اون قول هایی رو هم که دادی باید عملی کنید . حالا می تونی محترمانه خودتو از سقف آویزون کنی و لبخند وحشیانه ای زد !


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: ثبت نام جوخه بازرسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۸
#2
در اتاق کوچک خود نشسته بود . به دیوارهای زرد رنگ نگاه می کرد و به سکوت سهمگینی که غرش ابرها آن را در هم می شکست می اندیشید . دفتر خاطراتش را از روی میز برداشت و نگاهی به جلد رنگ و رو رفته اش انداخت . تمام غم های عالم را بر دوش می کشید . احساس می کرد تمام وسایلش به سمتش حرکت می کنند و گویی قصد دارند او را در زندانی محبوس سازند . به دوستانش اندیشید که دیر زمانی بود ملاقاتشان نکرده بود . به خانه ی ریدل اندیشید و نگاهی به علامت شومی که روی دستش با افتخار نقش بسته بود کرد و به خواندن خاطراتش پرداخت .

31/12/1976

امروز اولین سالگرد تولد لرد سیاه است که در آن حضور دارم . شور و شوق مرگخواران وصف ناشدنی است . بلاتریکس موهایش را بالای سرش جمع کرده و با روبانی به رنگ سفید و مشکی آن را تزئین کرده بود . رودولف که کراواتش را شل می کرد نگاهی به بلا انداخت و با آرامش گفت : چه خوشگل شدی !

من در حال پوشیدن کفش جدیدم بود که ارباب وارد شد و صدای دل انگیز خنده های وحشیانه اش فضا را پر کرد و بلافاصله گفت : کروشیو ! و مرگخواران همگی به احترام یگانه لرد جهان ایستادند . بلا لرد را به اتاقی که به مناسبت تولدش تزئین شده بود دعوت کرد . اتاق بزرگ و دلبازی بود . تمام اتاق با رنگ سفید رنگ آمیزی شده بود و علامت مرگخواران که ملقب به شوم است در اندازه هایی استثنایی تمامی دیوارها رو پر کرده بود . رنگ تیره ی جالبی منعکس می شد .

در مرکزیت اتاق چندین میز بزرگ قرار داشت که مملو از اغذیه و نوشیدنی های دلچسب بود و به تعداد مرگخواران صندلی دور میزها قرار گرفته بود . زمانی که آناکین کیک تولد را آورد ، صدای ریتمیک تشویق ها فضا را آکنده ساخته بود . لرد سیاه نطق کوتاهی کرد و در انتها گفت : این تولد بهترین تولد منه ، من مفتخرم که تمام دنیا به واسطه ی هدف ما سیاه شده و یگانه هدفمون تحقق یافته . هزاران کروشیوی من نصیب شما باد ای یاران وفادار من ...

جشن به تازگی آغاز شده بود و من نیز مانند لرد از تحقق هدفمان مفتخر بودم . صدای آواز حقیقتا روح انسان را قلقلک می دهد . نوشیدنی هایمان را به سلامتی ارباب صرف کردیم و پایکوبی به مناسبت بهترین شبی که بشریت قادر به تجربه ی آن بود تا صبح ادامه داشت . هنگامی که در حال ترک خانه بودم و سیل کادوها ، ظروف کثیف و وسایل تزئیناتی مرا آسوده خاطر ساخت . لبخندشرینی زدم و به خانه برگشتم .

از حس خواندن خاطرات آن شب بیرون آمدم و به شادی از دست رفته مان اندیشیدم . قلمم را به دست گرفتم تا خاطرات این شب وحشی که در حال گذراندنش بودم را مکتوب کنم . هنوز باران وحشیانه می بارید .

31/12 /1994

امشب تولد اربابمان است . همان ارباب دوست داشتنی و مقتدر ما . تولدتان مبارک سرورم . کروشیوهای شما نصیبمان باد . امشب دیگر دور هم نیستیم و من واقعا نمی دانم که بوسه ی دیوانه سازان آزکابان بدتر است یا سکوت و تنهایی در این اتاق تهی از احساس . دلم می خوهد تمام قوایم را جمع کنم و به فردا نیندیشم . به فردا که به آزکابان منتقل خواهم شد . آه که چه دلم می خواد امشب هم مانند هیجده سال پیش در کنار یکدیگر برای تحقق اهدافمان جشن می گرفتیم . به لرد می اندیشم و به هدفی که برایش قسم خورده ایم . به هدفی که هیچ کس نمی تواند آن را که در رگ هایمان جاریست از ما بگیرد . نه دامبلدور و نه آن پسرک عینکی بدقواره . آری فردا به آزکابان خواهم رفت و می دانم که آزکابان پایان راه نیست و لرد تاریکها دوباره صعود خواهد کرد و ما فاتح دنیا خواهیم شد . من حتی امیدم را در لابه لای بوسه ی دیوانه سازان نیز جستجو می کنم .

دفترش را بست و به آسمان نگاه کرد . هنوز زهر صدای غرش ابرها سکوت را مسموم می کرد .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۴ ۱۲:۴۷:۳۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۴ ۱۳:۱۴:۴۹

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
#3
خانه ریدل

لرد که تحمل شنیدن غرغرهای مادرانه ی نارسیسا را نداشت ، چندین بار به لوسیوس کروشیو فرستاد و گفت : خاک بر سرت ، از پس زنتم بر نمیای ؟ من معتقدم من یک عده دور خودم جمع کردم که به درد لای جرز دیوار هم نمی خورن . اون ریش دراز عتیقه هم دراکو رو دزدیده و هم کتاب رو . حالا دراکو به درک ، حیف کتاب نازنینی که دست این مرتیکه بیفته .

لرد که درحالی که این کلمات را ادا میکرد فریاد می زد و نارسیسا برای پسرش مادرانه اشک میریخت . در همین حین رودولف به بلاتریکس نگاهی کرد که سخت و متفکرانه به نقطه ای در تابلوی نقاشی ای که هنرمندانه دارک مارک روی آن کشیده شده بود زل زده بود و سخت در اندیشه برای نجات دادن لرد از قضیه ای که ذهنش را مشغول کرد بوده ، به سر می برد .

لرد در حالی که تسلط بر خویش را از دست داده بود ایستاد و در همین حین فریاد زد : یا تا دو ساعت دیگه یک فکر بکر می کنید و به اطلاع من می رسونید وگرنه قسم می خورم به سالازار بزرگ قسم می خوریم دونه به دونه تون رو کباب می کنم و میدم نجینی نوش جون کنه . متوجه شدید ؟

رابستن بی پروا گفت : اما لرد همین الان من به نجینی سالاد الویه دادم !

- خــــــــــــــفه شو !

مرگخواران از ترس به خود لرزیدند و اتاق را ترک کردند تا به فکر کردن بپردازند .

محفل ققنوس

دراکو در حالی که خیال می کرد اینجا بهشت است و همه موظف هستند برای او تولد بگیرند رو به جیمز گفت : بچه ، واسم کادو چی خریدی ؟

جیمز بی توجه به دراکو به بازی پرداخت و دامبلدور وارد شد که دراکو فریاد زد : امروز روز تولد منه و من توقع دارم که برام جشن تولد بگیرید و چون می دونم شما قادر نیستید اقلاً کادوهاتون رو بدید . استاد یک بارم فکر کنید من اون هری پاتر مسخره و کودنم ! و هنگامی که این سخنان را بیان می کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود . دامبلدور که متاثر شده بود دراکو را در آغوش کشید و مالی را صدا زد .

- مالی ، برای دراکو یک کیک خوشمزه درست کن که امروز تولدشه .

مالی با انزجار به دراکو نگاه کرد و گفت : ولی آلبوس انگار فراموش کردی که برای چی ما آوردیمش اینجا !

- لطفا کیک رو درست کن عزیزم !

و دراکو را تنگ تر در آغوش کشید . دراکو یک مرگخوار نوپا بود . قطعا این توانایی را داشت که از منافع خود و گروه دفاع کند هنگامی که آلبوس سخت او را بغل کرده بود موذیانه لبخند زد و در ذهنش ایده ای پدیدار گشت .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸
#4
شبکه هشت ، انواع و اقسام مصاحبه هایی که تنها ممکن است در ویو وان نظیر آنها رو ببینید .

مجری با وقاری وصف ناپذیر وارد شد و در آغاز به رو خوانی از روی مطلبی پرداخت .

- انسانها موجودات عجیبی هستن ، در کودکی بچگی می کنن ، در نوجوانی سعی می کنن که بچگی نکنن ، در جوانی عمدتا بچگی کردن روفراموش می کنن ، در پیری و کهنسالی باز به یاد فرصت بچگی های از دست رفته شون هوس بچگی می کنن . دامبلدور عزیز ، در کودکی بچگی می کرد ، در نوجوانی به بیناموسی بازی می پرداخت ، در جوانی ولگردی می کرد و در کهنسالی باز دلش بچگی می خواد . حقیقتا عمر مثلا یه دایره اس که آخرش و اولش یکیه !

مجری لبخند دلفریبی زد و ادامه داد : امروز با یک سری برنامه جنجالی در خدمت شما هستیم . اولین گزارش امشب ما مرتبط حضور دامبلدور عزیزمون در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هستش و با هم به تماشای این گزارش دلچشب می پردازیم .

در گزارش

خبرنگار که تازه کار می نمود سراسیمه به سمت آلبوس رفته و تقلا می کرد که خود را برای مصاحبه آماده سازد .

- آقای دامبلدور ، وقت دارید با ببیندگان ما مقداری صحبت کنید ؟

- آره ، جونم . من از همین جا به همه ببیندگان علی الخصوص مینروا مک گونگال عزیزم سلام عرض می کنم . و در همین حین می کوشید که کراواتی که از عله برای حضور در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرض گرفته را محکم تر کند .

خبرنگار ادامه داد : شما در اینجا در چه کلاس هایی شرکت می کنید ؟

آلبوس چشمکی زد و گفت : کلاس خط نسلعتیق ، نقاشی ، سفال گری و گاهاً تئاتر .

خبرنگار که تلاش می کرد تمسخرش را در کلامش مخفی کند ادامه داد : منظورت نستعلیق هستش دیگه ؟ چه عالی ! چه پیشنهادی برای کودکان و سایر هم سن و سالاتون دارید ؟

- پیشنهاد می کنم که جای ولگردی و دیدن فیلم های عله و ماجرای شیرین موش و گربه ، به کانون بیان و اینجا از کلاس ها استفاده کنن . دامبلدور کودکانه خنده ای کرد و در حالی که لِی لِی می کرد از صحنه خارج شد .



- متشکرم که گزارش ما رو دیدید . امیدوارم مورد پسندتون واقع شده باشه ، گزارش بعدی ما در باب خیرخواهی لرد کبیر و حضور ایشون در آسایشگاه کهریزک خواهد بود . منتظر برنامه های دیگه ی ما باشید .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: آیا جادو و جادوگری وجود دارد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۵:۲۳ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸
#5
از نظر من بستگی داره چه نوع جادویی مد نظر باشه . اگه منظور این باشه که یک ورد بخونی چراغ روشن شه و یا وسایلتو جابجا کنی و امثالهم به عقیده ی من وجود نداره . اما خب همین کارها رو میشه با تمرکز زیاد و طولانی مدت انجام داد و این دیگه اسمش جادوگری نیست بلکه نوعی آمادگی ذهنیه.

به نظر من کار مرتاض های هندی هم جادوگری نیست که دوستان فرمودن ! این همون مدیتیشن هستش که نهایتا به این اعمال منتهی میشه وگرنه جادو و جمبلی نمیشه که شخص میتونه رو میخ بخوابه !

هم چنین در کتاب خاطرات یک مغ این جادوگری که پائولو ازش نام برده جادو و جمبل هری پاتر اینا نیست . بحث اون جداس .

اگه منظورمون جادو و جمبل هری پاتری باشه به قول کینگزلی توی ذهن ماست و چیزیه که شاید ما مایل باشیم داشته باشیمش اما من خودم نمی تونم وجود جادو و جمبل رو قبول کنم .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
#6
فضای زندان را سراسر سکوت و بوی تعفن فرا گرفته بود . دیوانه سازها منتظر بودند تا بوسه های خود را نثار زندانیان کنند . صدای فریاد دلخراش زندانیان در مقابل بوسه ی دیوانه سازان فضا را متشنج می کرد . در گوشه ای از یک سلول بزرگ و کثیف زنی مقتدر که موهایش را روی شانه اش ریخته بود به چشم می خورد . در کنار زن مرد نسبتا سالخورده ای که موهایش به جو گندمی میزد نشسته بود و مردی جوان تر در گوشه ای دیگر شاید در انتظار بوسه ی دیوانه سازان بود . مرد سالخورده که رودلف خوانده می شد رو به مرد جوانتر گفت : این بلایی که به سر ما نازل شده در اثر بی کفایتی اون لرد ابلهه . خودش تو پنت هوسش نشسته و با آنیتا هات چالکلت کوفت می کنه و من و تو و بلاتریکس اینجا در انتظار بوسه های مرگبار دیوانه سازانیم .

بلاتریکس با غرشی وحشیانه به سمت رودولف هجوم آورد و در حالی که تلاش می کرد خرخره ی مرد را با دندان هایش که در اثر آتش خشم تیز شده بود را بجود گفت : ای بی لیاقت ! اینه آره اینه اون همه وفاداری که ازش دم می زدی ؟ رودلف تو حتی لایق مرگ هم نیستی ! به همین زودی با چهار تا بوسه دیوانه سازها اهداف لرد یعنی اهدافمون رو فراموش کردی ؟

رابستن بی توجه به بحث های همیشگی و پوچ بلا و رودلف بلا را از رودولف جدا کرد و بلا وحشیانه موهای او را کشید . رابستن که می دانست بلا را نمی توان آرام کرد او را در گوشه ای رها کرد .

بلاتریکس که خشمش را نمی توانست کنترل کند به سمت رودولف حمله ور شد و بار دیگر رودلف در معرض آتش خشم او قرار گرفت . رابستن ناگهان عصبانی شده و گفت : خاک بر سر جفتتون ! اینجا جای اینکه به هم بپرید می تونید خودتون رو برای حمله ی دیوانه سازها آماده کنید ! در ضمن شما بلا نیاز نیست از هدفی که فعلا در لا به لای خوشی های لرد مخفی شده دم بزنی . بلاتریکس سختی آدم رو بی وفا می کنه . در ضمن دیگه نبینم اینجوری به هم بپرین . باو ما تو زندان آرامش می خوایم !

بلا اندکی صبر کرد و بعد در گوشه ای نشست و به گذشته ها اندیشید به گذشته هایی که لرد بر دنیا فرمانروایی می کرد و بلاتریکس دست راست او بود . به زمان هایی که رودولف با هر بار گفتن نام لرد بارها ضربان قلبش تند و تند تر می شد و به روزهای شیرینی که رابستن بدون توجه به شرایط نجینی را چون مال لرد بود نگه می داشت . صدای فریاد ها رشته ی افکار بلا را پاره کرد و دیوانه سازان به اضطراب رابستن و رودلف پایان می دادند . آمده بودند تا پایان بدهند ...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۴:۲۶:۴۳

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸
#7
دامبلدور تمامی سعیش را کرد تا مانند یک نجیب زاده ی واقعی به سالن مناظرات داخل شود . لرد ولدمورت موقرانه با بدرقه ی با شکوه مرگخوارانش به استودیو وارد شد و این عمل باعث سرخوردگی دامبلدور شده بود . دامبلدور به گذشته ها اندیشید به زمانی که لرد مانند یک نوجوان منحصر به فرد وارد هاگوارتز وارد شده بود . سعی کرد که بر خود مسلط شود و به استودیو داخل شد . لرد با نهایت آرامش نگاهی به دامبلدور کرد و به دعوت مجری ، با یکدیگر مصافحه کردند .

مجری که جوان مودبی به نظر می رسید با لحن شیوایی گفت : مناظره ی امشب در باب بررسی دوران کودکی لرد سیاه(قبل از هاگوارتز)و اولین برخورد با آلبوس دامبلدور خواهد بود . از آقایون ولدمورت و دامبلدور بابت حضورشان تشکر می کنم . خواهش می کنم شروع کنید جناب لرد .

لرد با طمانینه ای که در پشت صحنه بلا را می لرزاند شروع به سخن گفتن کرد : به نام سالازار و به نام تاریکی .

بلا در پشت صحنه احساس عجیبی را تجربه می کرد . لرد ادامه داد : دوران کودکی من در عین حال که سختی های فراوانی داشت اما سرشار از هیجان و تجربه های بزرگ بوده است . من از زمانی که شاید یک پسر بچه به دوچرخه سواری می پردازد به یادگیری علوم و فنونی که امکانش برایم فراهم بود پرداختم . از کودکی منحصر به فرد بوده ام و هوش و زیبایی ام زبانزد بوده است این را تنها من نمی گویم بلکه تمام کسانی که شاهد کودکی افتخار آمیز من بوده اند این نکته را تصدیق می کنند .

دامبلدور با بی ادبی کلام لرد را قطع نمود و گفت : بگم ؟ یه چیزی بگم ؟

مجری که محو تماشای لرد و کلام او شده بود رو به دامبلدور با نهایت تاسف گفت : ببخشید اما جایز نیست زمانی که وقتتون نیست صحبت کنید .

دامبلدور ادامه داد : آقا این چی میگه ؟ تا اونجایی که من یادم میاد این بچه از دوران کودکی دنبال جادوی سیاه و کارهای پلید بوده و همچین آدم خاصی نبوده !

لرد با آرامش ادامه داد : من مایل بودم نکاتی را به دنیا نشان دهم که قبل از من هیچ کس موفق نشده باشد که آن ها را به جهانیان عرضه کند . من تمام کودکی ام را صرف جادویی کردم که همه ی ما بدان نیازمندیم . جای تشکر دارد که من جنبه ی دیگری از دنیای خشنمان را به مردم نمایاندم .

دامبلدور باز کار ناشایست خود را تکرار کرد و گفت : هه ! این بچه جز آزار و مزاحمت چیزی نداشته . منتها هوش بالایی داشته اما متاسفانه آن را در راه ناشایستی به کار گرفته و این مایه تاسف ماست .

مجری که عصبانی شده بود گفت : جناب دامبلدور اگه یک بار دیگه سخن ایشون رو با کلامتون قطع کنید از شرکت در مناظرات آتی محروم می شید . لطفا آداب رو رعایت کنید .

لرد ادامه داد : برداشت شما اشتباه است البته من توقع ندارم یک آدم مثل شما آلبوس بتونه دنیایی فراتر از دنیای خودش رو ببینه اما من معتقدم تعصب بیجا مانع پیشرفته . تعصب بیجای تو باعث شده تا از واقعیت جادوی سیاه غافل بشی . من متاسفم برات حقیقتا .

مجری آب دهانش را قورت داد و بلا در پشت صحنه خود را در آغوش رودولف انداخت .

مجری گفت : شما ادامه بدید جناب لرد . ما همگی مشتاق هستیم تا بیاناتتون رو بشنویم . خیلی خوشوقم که اینقدر روشن فکرید !


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۳ ۲۳:۰۳:۰۲

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸
#8
بارتی و کینگزلی با وحشت به یکدیگر نگاه کردند و تلاش کردند که سکوت مرگبار را بشکنند . بارتی آرام گفت : امم ...

کینگزلی با وحشت گفت : بارتی کشتیش بارتی ! تو مونتی رو کشتی !

بارتی که تلاش می کرد سخن بگوید در جواب گفت : حالا شاید نمرده باشه ! من می گم بیا فعلا از این ببریمش تا شاید بعدا فهمیدیم زنده بوده و خودمون به جشن برسیم !

کینگزلی با وجود اینکه به خوبی دریافته بود بارتی بدون فکر این کلمات را بر زبان رانده بود بدون توجه گفت : بارتی ! مسئولیتش با خودته . باشه . فعلا نیاز نیست گندش درآد ! به تدارکات می پردازیم امیدوارم لورا مدلی اقلا زنده باشه !

بارتی به سمت لورا رفت و با استفاده از روش خود ، طلسم را باطل ساخت و موهای لورا را از صورتش کنار زد و گفت : لورا ، باید بهمون کمک کنی تا جشن رو به خوبی برگزار کنیم . باشه ؟

- امم . خب باشه . گرچه خیلی وقت نداریم اما من حاضرم بهتون کمک کنم .

دو ساعت بعد

لورا با ذوق و شوق کودکانه ای گفت : هه ! تموم شد اینم خدمات جشن . چون مرگخوارید مجانیه اما اگه محفلی بودید چشاتون در می آوردم .

بارتی که در فکر مونتی بود گفت : آه . مرسی . می تونی استراحت کنی عزیزم .

- میدونستم خوشتون میاد . کمتر از یک ساعت به آغاز جشنتون فرصت باقیه . من فکر کنم باید یک سری از مهمان های خودمونی الانا دیگه برسن . راستی به نظرت دکور خیلی بچگانه نیست ؟

- ها ؟ نه مرسی . و نگاهی به بادکنک های صورتی ای که به زیبایی آویزان شده بود انداخت و بارها در دل سلیقه ی لورا را تحسین کرد اما هنوز به مونتی می اندیشید .

- بـــــــــــــــــــــــــــارتی !

کینگزلی با وحشت فریاد زد و بارتی با عجله پاسخ داد : مونتی ! اومدن دنبال مونتی !


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸
#9
کتابسرای دیاگون

هیاتی که برای بردن کتاب به کتابسرا آمده بودند با یک سری تشریفات به محل نگهداری کتاب رسیدند . رئیس هیات نگاهی به کتابها انداخت و رو به یکی از دوستانش گفت : هی پسر ، نیگا کن چه قدر اینجا رمان تاریخی وجود داره ! سینوهه رو بیشتر میپسندم .

- اما من فکر می کنم ما برای کار مهم تری به اینجا اومده باشیم . بهتره به محل نگهداری کتاب بریم .

- امم . باشه اما بعدا بهم یادآوری کن از اینجا دیدن کنم .

پسرک جوان بی توجه به حضور هیات با احترامی ساختگی رو به اعضا گفت : راستش می تونید به این سمت برای بردن کتاب مراجعه کنید . این کتاب به دلیل اهمیت والایی که برای ما داره تحت محافظت شدید ماست و ما کتاب رو تا حضور شما و دوستانتون در بهترین شرایط نگه داشتیم .

- از لطفتون متشکرم .

یکی از اعضا با بر زبان آوردن همین عبارت به بحث خاتمه داده و همگی را به سکوت دعوت کرد . در طول راهروهای پر از کتاب کتابسرا که مجموعه ی ارزشمندی از بهترین کتاب های دنیا گردآوری شده بودند کسی سخنی نگفت تا پسرک جوان آن ها را به اتاق مخصوصی راهنمایی کرد .

- بفرمایید . اینجا جائیه که ما اون کتاب رو نگه می داریم و کتاب الادورا مینگز از الان به ببعد در اختیار وزارت خانه خواهد بود .

پسرک جوان با رفتار چاپلوس مآبانه ای که داشت نظر اعضا را به خود جلب کرده بود . رئیس هیات با لحنی با شور و هیجان گفت : فورا برش دارید و ببریدش و در موزه بذاریدش . وای که چه سعادت بزرگی که کتاب الان در دست ماست .

پسرک کتاب را برداشت و به آنها داد و اعضای هیات با خوشحالی از کتابسرا خارج شدند . پسرک بعد از خروج آنها از کتابسرا با چشمکی موذیانه زیر لب گفت : هه ! و کتاب الادورا مینگز اصلی را بیرون آورد و نگاهی به جلد رنگ و رو رفته اش انداخت و ادامه داد : فردا این کتاب رو بعد از مطالعه به ارباب عزیز گروهمون میدم .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
#10
سالازار با خشم نگاهی به پرسی انداخت و هزاران بار بر او لعنت فرستاد و رو به گودریک گفت : که این طور ! و تمام تلاشش را به کار بست تا خشمش را پنهان سازد و در نهایت ادامه داد : خیلی وقت بود دور هم جمع نشده بودیم ! چه مفتخرم که 4 نفری یه بار دیگه اجتماع گرم و صمیمی گذشته مون رو تجربه می کنیم . الان به لرد و بچه ها می گم تدارکات یک جشم مختصر رو حاضر کنن .

- امم ، بدک نیست اما اصلا از سختی مصاحبت با تو نمیشه گذشت .

شــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــــــــــرق !

صدای ورود روونا و هلگا سالازار را قلبا پریشان کرد اما به محض رعایت آداب دوستی برخاست و به گرمی دست هلگا و روونا را فشرد و هلگا خود را در آغوش سالازار رها کرد و گفت : کاش می دونستی چه قدر مشتاق دیدنت بودم !

پرسی که مات و مبهوت ایستاده بود و با اینکه زامبی شده بود وحشتی عجیب وجودش را پر کرد بود که حتی توان راه رفتن نداشت . سالازار رو به پرسی گفت : بچه برو به لرد و بقیه اعلام کن که مهمون دارم و تدارکات رو آماده کن .

پرسی بدون هیچ اظهار نظری به سمت در خروجی حرکت کرد .

طویله ی محل سکونت لرد و مرگخواران

لرد بی تفاوت به بحث های شور انگیز مرگخواران و صدای نا به هنجار مادیان ، انتظار ورود پرسی را می کشید .

بلا نگاهی به لرد انداخت و با حرکت دستش مرگخواران را ساکت کرده و رو به ارباب گفت : مشکلی پیش نمیاد ارباب . شما نگران نباشید . این پرسی قطعا می تونه از عهده اش ...

ناگهان صدای باز شدن در طویله صحبت بلاتریکس را قطع کرد و پرسی بی اختیار گفت : گودریک ، روونا و هلگا مهمان سالازار هستن !

لرد وحشیانه فریاد زد : بله ؟ اینا دیگه از کجا اومدن ؟

- من دعوتشون کردم . بهتره فکر تدارک شام و غیره باشید و بی اختیار روی زمین افتاد .

رابستن : این چش شد یهو !؟


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۲۲:۱۸:۱۷

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.