هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#1
سوالات زير را پاسخ دهيد تا شما نيز يك حذبي باشيد:

1-از تاريخچه ي حذب چه ميدانيد؟هیچی

2-آيا ميدانيد تنها حذب است كه ميماند و نه چيز ديگر؟خیر اوباش هم هستند

3-آيا مديران در برابره حذب ميتوانند كاري از پيش برند؟ توضيح دهيد!بلی منوی مدیریت

4-شما كدام يك را ميپرستيد؟
الف)آفتابه مرلين لازم میشه!
ب)ريش سرژ
ج)جوراب
د)بچه سيفيد و تپل همسايه ي ما
ه)زندگي در قروين در جوار برادر حميد
و)گزينه الف و نون (نون و پنير و سبزي)
ز)برو بچه ... برو با همسنه خودت بيست سوالي بازي كن



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷
#2
لردسیاه با دقت به قصر طلایی رنگی که روبرویش بود خیره شده بود .{در ذهن لرد:ای خاک بر سر من ،اسلاگهورن با این همه دست و پا چلفتگی هاش چه قصری داره اون موقع من با این شخصیت ،من ..منه با شخصیت..لرد با وقار ،با یک سری مرگخوار توی یک ساختمون دربه داغون مثل شیون اوارگان زندگی می کنیم! }

بلاتریکس در حالی که سعی میکرد توجه لرد را جلب کند گفت :سرورم،مطمئنم که این خانه اسلاگهورنه!
بلیز که نمی خواست از بلا عقب بماند گفت :به نقشه نگاه کردی؟داره چشمک می زنه،رسیدیم سرورم این عمارت اربابی اسلاگهورنه.
بلا چشم غره ای به بلیز زد و لرد سیاه بی توجه به سه مرگخوارش در میان درختان بلندی که قصر را احاطه کرده بودند عبور کرد.قصر طلایی رنگ سر به فلک کشیده بود و نوک ان با مار های سبزرنگی زینت گشته بود.در اطراف قصر مه شدیدی بود.ارتفاع انقدر بلند بود که به نظر می رسید ابر ها پایین امده باشند.!لرد سیاه به ارامی قدم برداشت و بلاتریکس خشمگین از بی توجهی لرد به دنبالش راه افتاد.!

دیواره های قصر طلایی رنگ بودند و قطرات ریز حاکی از مه ان را پوشانده بود.لردسیاه نزدیک درب ورودی شد که ناگهان با خود فکر کرد:ازکجا معلوم اینجا خونه اسلاگهورن باشه؟.
اما نتیجه ی جستجو در مغزش فقط یک چیز بود.نه مثله این که چیزی نبود پس به ارامی پرسید :بلیز،بنظر تو ما باید وارد این قصر بشیم؟
_بله البته سرورم ،خب شما که می دونید اسلاگهورن معمولا توی قسمت های شمالی زندگی می کنه.
ولدمورت نگاهی به بلا کرد و گفت :بلا ،مرگخوار فوادار ارباب ،بنظر تو ما باید وارد این قصر بشیم؟
بلا به چهره ی سرد ولدمورت نگاه کرد .مطمئن بود که در پشت این چهره اضطرابی وجود دارد که با دقت مخفی شده است .سپس گفت :البته سرورم،این قصر به این زیبایی،حتما گردنبند ها و لباس های زیبایی هم توش هست اوه چقدر خوب میشه که ....
ناگهان متوجه نگاه خیره ی ولدمورت شد و ساکت شد .انی مونی خیلی ارام طوری که ولدمورت نشنود گفت :بلا ،قبلا بهت گفته بودم بلند فکر نکنی نه؟
_
ولدمورت گفت :اوه،انی مرگخوار ارباب ،ببینم چیزی به بلا گفتی؟
_من ؟نه سرورم
_کریشـــیو انی این برای این بود که بدونی من ذهن هارو می خونم.کریشــیو انی این هم برای این بود که هنوز از تو نپرسیدم که بریم تو یا نه کریشــیو انی ،این هم برای این بود که دور هم باشیم!
_سرورم بنظر من باید بریم تو .هرچند من شک دارم که توی این قسمت از جنگل مواد غذایی سالمی باشه و ممکنه یخچال هاشون هم...
ولدمورت بی تفاوت به انی دستان سفید و کشیده اش را به طرف در ورودی برد!

.....
نقد شود یا لرد.!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۶:۴۴:۲۶
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۳:۱۰:۵۰


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷
#3
صبح بود ،مرگخواران پشت میز بلندی که رومیزی سبز با گلدوزی های مار داشت مشغول صرف صبحانه ای بودند که آنی مونی درست کرده بود { }لرد بالای میز نشسته بودو با خونسردی تخم مرغ گندیده اش را می خورد.بیانکا با پیراهن بلند صورتی رنگ و تور بنفش اکلیلی {}روبروی لرد نشسته بود و زیر چشمی به او نگاه می کرد.نارسیسا با لباس خواب در حالی که هنوز در خواب و بیداری بود به نان کپک زده نگاهی انداخت و با انزجار به لوسیوس چشم غره رفت.

بیانکا بدون مقدمه گفت :لرد سیاه چقدر زیبا شده اید.چقدر این وقار به شما می اد.چه ردای زیبایی دارید.یادم باشه امروز که میریم بیرون براتون یک کلاه اطلسی بخرم!البته توی ایتالیا برای کسانی که موهاشون کاملا از بین رفته و دکترا قطع امید کردن هم مو می کارند.کافیه شما با من به ایتالیا بیاین تا....
بلا چشم غره ای به بیانکا رفت و زیر لب گفت:خجالت نمی کشه ،نیوومده می خواد لردمونو ببره

ولدمورت به چهره ی بیانکا خیره شد و گفت :یادت باشه برای چه کاری به عمارت من اومدی،امیدوارم جایگاهت رو فراموش نکنی
س

سپس زیر لب طوری که سایر مرگخواران نشنوند گفت :ا..در مورد این مورد اخری که گفتی،بعد از صبحونه بیا اتاق من

.......
چون کاملا از سوژه خبر نداشتم پستمو کوتاه زدم !ببخشید ایشلله بعدی ها بهتر میشه!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۲:۳۳:۴۳


Re: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱:۳۱ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷
#4
از نوشته های بلاتریکس لسترنج در ازکابان به لرد سیاه :


سرورم،دیواره های زندان بشدت سرد هستند.تمام بدنم درد می کند مچ دستانم از جای زنجیر هایی که به قفس بسته شده زخم شده اند.من و رودولف و انتونین در تالار سوم در میان سه قفس بسته شده ایم.لوله های اب از میان دیواره های مرطوب عبور کرده و هرازگاهی صدایی ناشی از رسوب می دهد.موهایم در اطرافم پراکنده شده و لبهایم خشکی زده اند.سروروم،تحمل همه ی این مصیبت ها به خاطر شماست ،به خاطر بازگشت شما،اگر بیرون بودم ....!اما نه.من پست نیستم ،مثله افرادی که عذرخواهی کردند و بازگشتند.لباس هایم پاره شده اند و زانوانم از اولین باری که دیوانه ساز ها قفس را روی زمین کشیدند زخم شده و مدام خونریزی می کند.اما تحمل این ها برایم اسان است زیرا طعم خش انتقام را در زیر دندان هایم حس می کنم.خیلی ها دیوانه شده اند،احساس می کنم من هم کم کم به مرز های جنون نزدیک می شوم.موهایم در اطراف صورتم پراکنده شده و برق چشمانم به یک برق که حاکی از عطش انتفام است تبدیل شده است.سرورم،میله های اهنین قفس بشدت سردند و پاهای من که با زنجیر به دیواره های ان وصل شده بیش از بیش سرد می کند.اما اینلذت بخش است زیرا مرا بیاد گرمایی می اندازد که بعد از انتقام خواهم چشید.!احساس خوبی ندارم گویی به مرز های جنون نزدیک می شوم.جنونی بر اساس اگاهی کامل وقتی که ناگاهی کامل هست.گاهی اوقات با خود می اندیشم که شاید دنیای جنون دنیای زیبایی باشد دنیایی که در ان دیوانگی موج می زند احساسات انطور که می خواهی پرورش پیدا می کنند و همه چیز را می دانی در حالی که هیچ چیز نمی دانی.!سرورم ..بلاخره بیرون می ایم،می دانم که باز می گردید،فکر می کردم لوسیوس برای بازگرداندن شما کاری انجام دهد ولی گویی اون....اما وقتی در اخرین ملاقات قبل از این که ممنوع الملاقات بشم شنیدم پیتر تلاش در بازگرداند شما دارد بسیار متعجب گشتم وقتی این نامه بدست شما برسد من حتی از نوشتن نامه هم معزول میشوم!.به هرحال شما باز می گردید و من اماده ی خدمت به شما خواهم بود


و این نامه همچنان در کیسه ی نامههای ممنوعه ی پست خانه ی هاگزمید است!



Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#5
نقل قول:
سلام بر همه اوباش محترم!
ضمن عرض خسته نباشید میخواستم بگم که طبق فرموده شما من توی تاپیک شیون اوارگان پست زدم.
قبلش از کم کاری ای که کردم پوزش می طلبم وحالا این هارو بیخیال...این لینکش :


سوروس اسنیپ :پستتون خوب بود.خیلی سوژه رو جالب کردید که سوزان از بدن استن استفاده کرد.کمی باید روی پستتون کار می کردید و به عنوان مثال روی توصیف فضا و شخصیت هایی که توی پست های قبلی روشون کار شده وقت بیشتری می زاشتید.پستتون بسیار باعجله نوشته شده بود در صورتی که من پست های بهتری از شما در تالار اسلیترین دیدم.به هرحال امیدوارم که توی ماموریت های اوباش هاگزمید شرکت کنید و حتما نقد پست هاتون رو بخونید.

تایید شد موفق باشید



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۱۵ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#6
باغ زیبایی که در آن قدم می زدم،سرزمین رویا های من بود.پیراهن بلند سفید پوشیده بودم و مردی با کت شلوار زیبا در کنارم قدم می زد.توسکاهای سرخ رنگ و افراهای نارنجی که نشان از پاییز می دادند بر دریاچه ی درخشان باغ سایه افکنده بودند.خورشید طلایی رنگ در میان اسمان بی کران می درخشید و بوی زندگی باغ را پوشانده بود.احساس خوبی داشتم.حس سبک بالی ،حس شادمانی.پقدر می ترسیدم که پیردختر شوم ولی حالا همه چیز بروفق مراد من بود.در شادی هایم غرق بودم داماد هم رویش را پوشانده بود.صدای گرم و دلنشینش به ارامی گفت :عروس خانم..نمی خوای روبندت رو برداری ببینیمت؟.با لبخند و اسودگی روبند را کنار زدم.داماد لبخندی زد و او هم روبندش را کنار زد .جیغ کشیدم.او یک خوک بود.وحشت تمام وجودم را برداشت.به ارامی گفت:از چی می ترسی؟..از این که با پسرخالت ازدواچ کردی؟...یادت نره که ما خوک ها نباید از هیچ چیز بترسیم .باور نمی کردم به طرف دریاچه ی درخشان رفتم و تصویر خود را دیدم.یک صورت خوک مانند با پوستی صورتی.ناگهان همه ی مهمان ها هم به خوک تبدیل شدند و به سمت کیک ها و خوراکی ها حمله ور شدند.
جیــــــــــــــغ
نیمه شب بود.از خواب پریدم.دقایقی طول کشید تا از ان کابوس وحشت بیرون بیابم و مرز بین دنیای واقعی و خیالی را درک کنم.زیـــــنگ
_الو؟
_سلام....خواهش می کنم...بیا اینجا...برادرم....برادرم...
_شارلوت چی شده؟برادرت چی ؟
_داشتم کتاب شانس رو میخوندم.فصل شانس خانواده رو..اخه کتابتو این جا جا گزاشتی....یهو این بچه سه ساله توی خواب جیغ کشید.وقتی رفتیم بالای تختش دیدیم در حال تشنجه..حالش خیلی بده خواهش می کنم بیا.
_باشه میام با مامانم می ام شارلوت....فعلا .

نفس نفس می زدم.قلبم درد می کرد.چطور ممکن بود؟یک حسی به من می گفت همه چیز به ان کتاب مسخره مربوط است اما نه...اینها خیالاتی مبهم است که ذهن مغشوش مرا اشفته تر می کند.به ارامی با خود زمزمه کردم :این هیچ ربطی به کتاب شانس ندارد.
چراغ اتاق را روشن کردم.مدتی طول کشید که به نور عادت کنم .سپس با همان دمپایی های صورتی خرسی به طرف اتاق مادرم دویدم.
_ماما..ماما..بیدار شو
مادرم به ارامی چشم های درشتش را باز کرد و گفت:باز چی شده؟
_مامان..برادر شارلوت..تشنج کرده ما باید به بیمارستان بریم.
مادر پلک زد و ارام گفت:دخترم..الان وقت مناسبی برای شوخی نیست.
_مامان من شوخی نمی کنم.
_بس کن...تا اونجایی که من یادمه شارلوت برادر نداشت
_چــــــــــِی؟ مامان چطور فراموشش کردی؟همون پسربچه ی تپل مپل سرخ و سفید که دیروز برای عصرانه به خونشون رفتم.
_برو بخواب وگرنه فردا مجبور میشی پرده هارو بشوری.
به ارامی شب بخیر گفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
این ممکن نبود.مادرم سر به سرم می گذاشت.چطور ممکن بود که دنی رو فراموش کرده باشند؟ان هم وقتی که به ما نیاز دارد.من خودم دیروز با دنی بازی کرده بودند.همچین چیزی غیر ممکن است .
گوشی تلفن را برداشتم
_الو شارلوت
_سلام ...الان وقت زنگ زدنه؟
_تو مگه نگفتی برادرت بیمارستانه؟بعد خوابیدی؟
_من؟من؟ من که برادر ندارم واه...برو بخواب.
دستانم سست شد و گوشی تلفن از دستم افتاد.چرا هیچ کس دنی را به خاطر نداشت؟چرا هیچ کس باور نمی کرد که دنی وجود دارد؟.ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد من یک عکس از دنی و شارلوت داشتم.هردو کنار هم بودند.به سرعت به سراغ کتاب فارسی ام رفتم که عکس را از صفحه 65 بیرون بیاورم. عجیب بود.باورم نمی شد .نیمی از عکس که مثلما عکس دنی باید می بود سوخته بود و من یک نصفه عکس در دست داشتم.به طرف دفتر خاطراتم رفتم.مطمئن بودم که اسم دنی را نوشته ام..اگر دنی فراموش شده بود نامش هم باید پاک میشد.
دفتر خاطرات قرمز با پروانه ی طلایی رنگش به ارامی باز شد.

خاطره ی یک روز شیرین و بازی با .....
چرا اسمش خالی بود؟...چرا جای اسمش سوراخ شده بود.
به ارامی روی جای خالی نوشتم:دنی.
اتفاق عجیبی افتاد.نوشته ها به رنگ طلایی در امدند و ارام ارام شروع به سوختن کردند.
خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ایا ان کتاب لعنتی باعث همه ی اینهاست؟او دنی را به بد شانسی و بعد به فراموشی سپرد؟
نمی توانستم بیش از این فکر کنم.چشمانم را بستم و از ته دل عهد کردم که فردا کتاب را از شارلوت بگیرم.

..................
توجه:کتاب شانس بدشانسی می اورد و بعد کسی را که بدشانسی برایش اورده به دست فراموشی می سپارد.طوری که همه فراموشش کنند


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۹:۴۷:۳۳


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷
#7
اولین دوره بعد از ورود من به این سایت است که هاگوارتز تشکیل میشود.من هم درخواست ثبت نام دارم .

با تشکر :بلاتریکس لسترنج.



Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷
#8
وزارت سحر و جادو و تصمیمات جدید...سرانجام چه خواهد شد؟

چندی پیش به گوشمان رسید که وزیر سحر و جادو البوس سوروس پاتر به بیماری سختی مبتلا گردیده است و خبرنگار این خبر تد ریموس لوپین بود.گفته شده که قرار بر قرائت یک جلد مرلین نامه برای سلامتی ایشان در ایستگاه کینگزکران شده است.متاسفانه یا خوشبختانه تعداد زیادی از دوستاران وزارت خانه امشب به ان ایستگاه رفتند اما عده ای از دوستاران ایشان در خانه ماندند و در دل به نیت مرگ البوس سوروس پاتر صلوات بر مرلین و خاندانش فرستادند.
زیرا که خبر گزاری معتبر مجله ی مرگخواران بعد از ظهر همان روز بعد از چاپ خبر بیماری البوس سوروس پاتر از مجله ی معتبر محفل ققنوس{} خبری را اعلام کرد که همه ی جامعه ی جادوگری را به فکر فرو برد. و اکثر طرفداران البوس سوروس پاتر متوجه چاپ گزارش نشده و برای مراسم قرائت به ایستگاه رفتند.گفته میشود که علت این که طرفداران متوجه چاپ خبر به این مهمی که تیتر اول مجله ی مرگخواران بود نشده اند این است که اکثر طرفداران البوس سوروس پاتر بی سوادند و این جمله دقیقا از صفحه ی اول درست زیر نام البوس سوروس پاتر به قلم لرد سیاه نوشته شده است.
خبر از این قرار بوده است که لرد سیاه و طرفدارانش اقدامات تفریحی زیادی را در اطراف وزارت خانه برای خود فراهم اوردند که این خود منجربه مرگ 2 نفر از کارکنان و زخمی شدن 20 نفر از کارمندان وزارت خانه شد.خانواده ی مقتولین از البوس سوروس پاتر خواستند که این اقدامات را رفع کند و قاتلین را به دام بیاندازد .اما وی با سختی گفت که نمی تواند این کار را بکند و در پاسخ به تهدید های مدرم در باره ی پخش کردن این اخبار هر 2 خانواده مقتولین را به قتل رسانید و همچنین 17 نفر از شاکیان را به ازکابان منتقل کرد.این اقدامات او روح لطیف و نفس روشنش را ازرد{} و او با عذاب وجدان به تخت خواب رفت .طبق گزارشی که در مجله نوشته شده بود البوس سوروس پاتر نمی تواند جلوی اقدامات لرد سیاه و مرگخوارانش را بگیرد و همچنین عذاب وحدان رهایش نمی کند.از طرفی برنج گران شده است و ملت جادوگر بشدت شکایت کرده اند. وزارت خانه بشدت شلوغ است و امار مرگ و میر به شدت بالا رفته است.تا این که البوس سوروس پاتر فرزند هری پاتر تصمیم به فرار از مخمصه گرفت.استعفا نداد زیرا استعفا ی او منجربه پیروزی رقیبانش میشد پس تصمیم گرفت برای همیشه از محلکه فرار کند و خود را وزیر مردمی جا بزند.وزیری که مرد
تمام بیماری او یک نمایش است برای این که خود را به مرگی زود رس برساند.می خواهد از مخمصه فرار کند و به جزایر قناری برود.او از بچگی سواحل را دوست داشته و برای این که لرد تاریکی هیچگاه به جزایر قناری نمی رود زیرا انجا پر از مشنگ است او این مکان را انتخاب کرد تا از دست لرد فرار کند......چه کسانی از مرگ قلابی او خبر دارند؟ دوستاران بی سوادش؟؟؟ ایا او از قصد طرفداران بی سواد جمع کرده بود تا متوجه اخبار روز نباشند؟ و یا هیچ کس جز افراد بی سواد طرفدار او نبود؟؟؟.

طبق این گزارش که در صفحه ی اول مجله مرگخواران بود البوس سوروس پاتر نامه هایی رو به هریک از اعضای وزارت خانه نوشته بود و این نامه ها در زیر حوله مرلین خانه شان مخفی شده بود و این که چگونه به دست لرد سیاه رسیده است بماند.
بعضی ها صحت این خبر را رد می کنند اما من بشخصه این خبر را قبول دارم زیرا مجله مرگخواران هیچ وقت اشتباه نمی کند.

همه ی نامه ها یافت نشد اما 2 تا از ان ها را که خطاب به دو نفر از بهترین دوستانش نوشته بود تقدیمتون می کنیم تا از کلک بازی این وزیر محفلی با خبر شوید.

سیریوس عزیزم:
من همیشه دوستت داشتم اما چه بد که من از دنیا می روم و زندگی را به شما می سپارم.از محفلی ها نگهداری کن و نگذار حریر تیره ی شب ان هارا در برگیرد..اکنون که این نامه را می خوانی من در حال مرگ هستم...من را ببخش اگر پشت شلوارت ادامس چسباندم....اگر ان روز حافظت را اصلاح کردم که یادت برود چقدر گالیون به من دادی.من را ببخش..و دیگر طاقت گفتنم نیست..زیرا که جوش ها و کهیر های درشت دستانم را پر کرده است.


البوس دامبلدور :
نمی دانم چرا احساس می کردم تو پدر بزرگ من هستی البوس...هیچ وقت فراموشت نمی کنم.از محفل نگه داری کن و اینقدر به گیریندال فکر نکن..اون رفته دیگه نمی اد سراغت..به اینده بنگر...درضمن مواظب سوزان بونز هم باش ...می خواستم باهاش عروسی کنم ولی حیف که روزگار امانم نداد....حیف.....اخرین وصیت من این است که نگذارید ولدمورت به جزایر قناری نزدیک شود..انجا مشنگ زیاد داره مشنگ ها می میرند..خیال نکنی ها که دلیل دیگری دارم..دلیل همین است ..من در اخرین لحظه هم به یاد مشنگ هایم



و به این ترتیب متن نامه به دو سر محفل دیگر در این مجله چاپ شد و همگان از نیت شوم البوس سوروس پاتر باخبر شدند.خود را به بیماری زدن برای فرار از مخمصه..رفتن به جزایر قناری و فرار از لرد تاریکی...و تظاهر به مرگ



Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#9
سوروس اسنیپ نوشته:

نقل قول:
سلام
اینجا عضو جدید نمیگیرین؟
من میخوام عضو باشم
اگر عضو جدید پذیرفته میشه ، شرایطش رو بگید لطفا!
مرسی...!


دوست عزیز ..اوباش عضو گیری می کنه هنوز و تا ابد هم عضو گیری خواهد کرد.برای عضو شدن در دسته ی اوباش هاگزمید باید یک پست توی تایپیک
شیون آوارگان ساختما مخوف هاگزمیدبزنید.و بعد بیاین اینجا لینکشو بدید .توجه داشته باشید اون تایپیک پست تکی نیست.بلکه سوژه داره.شما از اول سوژه بخونید تا جایی که پست خورده و ادامش بدید.

وقتی پست زدید لینک پستتون رو اینجا بفرستید.

توجه :از این به بعد سوالاتی از جمله :چجوری می تونم عضو شم؟ رو اینجا نپرسید.که ما هم اینجا پست اضافی بزنیم..لطفا از این پس سوالاتی از جمله چجوری عضو شم و اینا رو یا به پیوز یا به من پی ام شخصی کنید و پاسخ بگیرید.ولی لینک پستتون رو اینجا باید بزارید

موفق باشید



Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۹:۵۹ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷
#10
نقل قول:
یه ذره هماهنگی لازمه! بلاتریکس با من هماهنگ کرد که پست ها رو ما نقد کنیم.اما با این وضعی که من می بینم نقد ما در واقع وقت تلف کردنه!
لطفا هرچه زود تر اطلاع بدین که می خواین بقیه پست ها رو ناظرین نقد کنند یا نه وگرنه گرفتار خشم سه تفنگدار می شین


طبق صحبتی که شد احتیاجی نیست نقد کنید.


ویرایش :اعضای عزیز لطفا اگر سوالی مشکلی هست پی ام شخصی کنند.منظور ناظرین نبود.سو تفاهم نشه.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲ ۱۱:۴۱:۳۹
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲ ۱۲:۴۱:۳۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.