هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: چرا اسنیپ اونقدر راحت کشته شد؟حتی یک مقدار هم مقاومت نکرد؟!!چرا؟!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
#1
به نظر من اسنيپ كاملا در اون لحظه غافلگير شده بود.
از طرفي ميدونست كه بالاخره روزي ، توسط ولدمورت كشته ميشه. ( هر چي باشه ، اون جاسوس دامبلدور بود )
پس براي همين زياد مقاومت نكرد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷
#2
- دكتر شماره ي دو! آخه اين چه وضعشه؟ سوزن رو بايد درست فرو كني...مثل من!
و بعد محكم سوزن رو درون پوست بدن هوكي فرو كرد. ( نكته: هوكي بيهوش است )

دكتر شماره ي سه با عصبانيت سوزن رو پس گرفت و گفت: نخير! اين سوزن يه چيزي كم داره....
دكتر شماره ي چهار فرياد زد: نخ!
ناگهان اخم دكتر شماره ي سه تبديل به لبخندي مليح شد: درسته! پس... اون نخو بيارين!

پزشكان مشغول نخ كردن سوزن بودند كه بليز از پشت در اتاق عمل فرياد زد: كي تموم ميشه؟

پزشك شماره ي يك كه با دقت و ظرافت ، نخ را به سمت سوزن هدايت ميكرد گفت: آخرشه!
مدتي طول كشيد تا سوزن را نخ كردند ، سپس پزشك شماره ي چهار مشغول دوختن شد.
- هي! چي كار ميكني پزشك شماره ي يك؟ چرا داري لبهاشو به هم ميدوزي؟

پزشك شماره ي يك دست از دوختن برداشت و در حالي كه متفكرانه به تك تك پزشكان نگاهي عميق مي انداخت گفت:
- پس كجاشو بايد بدوزم؟
مدتي كوتاه ، تمام پزشكان به فكر فرو رفتند. عاقبت پزشك شماره ي 3 گفت:
- اگر اشتباه نكنم ، كتابي را چند سال پيش خريده بودم با عنوان * دوخت و دوز در خانه * . فكر ميكنيد اين كتاب تا چه حد به ما كمك ميكنه؟

پزشك شماره ي چهار سري تكان داد و گفت: نه! اين راهش نيست. به نظرم بايد از آخرين فني كه بلديم كمك بگيريم.

پزشك شماره ي دو با ترديد گفت: يعني...اين كار عملي ميشه؟

پزشك شماره ي يك با جديت تمام ، جديتي كه يك پزشك سختكوش و وظيفه شناس در جامعه بايد داشته باشد ، رو به ديگر همكارانش گفت:
- حق با پزشك شماره ي ...شماره ي ....شمارت چند بود؟
- چهار!
- آهان! حق با پزشك شماره ي چهاره! بايد اين كار رو انجام بديم.

ناگهان تمام پزشكان هم زمان از جا بلند شدند و به سمت هوكي خفته رفتند.
- چاقو!
- قيچي!
- پنس!
هر چهار پزشك ، با جديت ، در حالي كه دانه هاي عرق بر پيشانيشان به چشم ميخورد ، دست به كار شده بودند.

چهار ساعت و 35 دقيقه ي بعد:

پزشك شماره ي چهار: ما...ما موفق شديم.
پزشك شماره ي سه: كارمون حرف نداشت!
پزشك شماره ي دو: حيرت انگيزه!
پزشك شماره ي يك: تبريك ميگم!
و بعد ، هر چهار مشنگ ، به شاهكار خفته روي تخت نگاه كردند....


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷
#3
باز هم سلام.
يكي از شركت كنندگان خواسته بود كه درباره ي اين مرحله بيشتر توضيح بدم.
اين بستگي به خودتون داره كه از كجا شروع ميكنين. ميتونين از قبل از شروع مسابقه 3 جادوگر بنويسيد ، هيچ اشكالي هم نداره!
تمام اتفاقاتي كه براتون ميفته رو توضيح بدين.
طوري تمومش كنين ، كه مشخص بشه شما چند امتياز گرفتين و آيا پيروز شدين يا خير!
فقط همين! هرچي طولاني تر ، بهتر!
موفق باشين!


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷
#4
- لوموس!
در برابر چشمان حيرت زده ي پزشكان مشنگ ، چوبدستي بليز روشن ميشود.
يكي از پزشكان سعي ميكند دربرابر اين پديده ي شگفت انگيز اظهار نظر كند ، اما چسب نواري ضخيم مانع حرف زدنش ميشود.
هوكي رو به شخصي كه روي صندلي چرمي ، پشت به آنان نشسته و صورتش پيدا نيست مي گويد:
- اين هم پزشكان قربان!
پزشكان زير چشمي به يكديگر نگاه مي كنند.
صداي شخصي كه روي صندلي نشسته به گوش مي رسد:
- اون چسب ها رو برداريد.

بليز با يك حركت سريع چسبهاي دور دهان پزشكان را مي كند.

بلافاصله پزشك اول شروع به صحبت مي كند:
- من بدبخت ، وسط يك عمل جراحي كاملا حياتي بودم كه اين آقا...
و با دست به غولي كه پشت در ايستاده بود اشاره كرد و در حالي كه ميلرزيد ادامه داد:
- ...من رو با خودش برد. اون هم هنگامي كه پرستارهاي اتاق عمل به من احتياج داشتن و اون بيمار ....
آن شخص كه از وراجي هاي پزشك خسته شده بود بر سر بليز فرياد كشيد:
- چسبها رو ببند!
بليز هم مجبور شد اطاعت كند و خيلي سريع ، چسبها را چسباند. بقيه ي پزشكان به پزشك اول چپ چپ نگاه كردند.

شخص مجهول الهويه اندكي سكوت كرد ، سپس با يك چرخش سريع ، صندلي چرخ دارش را رو به پزشكان برگرداند. قلب پزشكان با ديدن او فرو ريخت!
يكي از پزشكان نيز روي زمين افتاد!
جن از روي صندلي برخاست و رو به پزشك اول گفت: متاسفم دوست من! اما كاري كه بايد براي من انجام دهيد ، خيلي مهم تر از اون عمل مسخرتونه!
پزشك خواست اعتراض كند اما چسبي كه دور دهانش به چشم ميخورد ، بسيار محكم تر از آن بود كه پزشك بتواند حرف بزند.
جن با حالت تاكيد انگشتش را رو به سوي تك تك پزشكان تكان داد و ادامه داد:

- شما وظيفه داريد روي من يك عمل جراحي بسيار دقيق انجام دهيد تا من از حالتي كه هستم به شكل انسان دربيام. مفهومه؟
پزشكان سري تكان دادند و با چشمان نگران به هم خيره شدند.

جن ادامه داد: تا يك ساعت ديگه وقت دارين! من الان به اتاق مجاور ميرم. شما به مدت 5 دقيقه وقت دارين تا با هم مشورت كنين و بعد به اون اتاق بياين. اونجا اتاق عمل مخصوص منه! تا 5 دقيقه ي ديگه اونجا ميبينمتون! اين عمل بايد هرچه سريعتر انجام بشه!

سپس جن ، به بليز و هوكي اشاره كرد و گفت: ببرينشون بيرون! تا 5 دقيقه ي ديگه اونها رو به اتاق مجاور راهنمايي ميكنين....اون چسبها رو هم بكنين!

بليز و هوكي اطاعت كردند ، دست پزشكان را گرفتند و كشان كشان از اتاق بيرون بردند. سپس چسبها را از دور دهانشان برداشتند.
بليز گفت: 5 دقيقه فرصت براي مشورت!
سپس با هوكي و بقيه ، از آنجا خارج شد.

پزشك اول با صدايي دو رگه و بسيار عصبي گفت: اون يارو چه قدر زشت بود! شبيه...شبيه جنهاي افسانه اي بود!
پزشك دوم كه كاملا خونسرد و آرام به نظر ميرسيد گفت: فراموش نكن! اونها افرادي روان پريش و بسيار ديوانه هستند. نبايد روي تو تاثيرات منفي بگذارند!
پزشك سوم گفت: به نظر من اين يكجور افسردگي زودگذره!
پزشك چهارم فرياد زد: چي ميگين شماها! ما الان بايد يك عمل فوري انجام بديم! اون بايد تبديل به انسان بشه...ولي..ولي...اگه اون موجود انسان نبود پس چي بود؟
پزشكان اندكي به فكر فرو رفتند. اما ناگهان هوكي فرياد زد:
- مهلت مشورت تمام شد! اتاق عمل از اين طرفه...


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#5
ريتا اسكيتر ( كه حال اندكي پيرتر از گذشته به نظر ميرسيد )، نوك قلم را روي كاغذ پوستي فشار داد. تبسمي كرد و گفت:

- خانم هرميون گرنجر عزيز ، خبري به گوشم خورده كه مايلم دربارش بيشتر بشنوم و براي خوانندگان روزنامه ي ....
هرميون به سرعت به وسط حرف ريتا پريد:
- بله! من...من ميخواستم از خوانندگان اين روزنامه خواهش كنم كه به عضويت جبهه ي آزاديبخش جن هاي خانگي دربيان.
سپس شانه اش را بالا انداخت و جعبه ي بزرگي را مقابل صورت ريتا گرفت.

ريتا به سرعت جعبه را پس زد و داخلش را نگاه كرد. بيني اش را خاراند و با صداي زيرش گفت:
- اينها همون مدالهاي معروف تهوع هستن؟
هرميون فرياد زد: تهوع نه. اين كلمه مخفف ...

ريتا به ميان حرف هرميون گرنجر پريد و گفت: چرا شما اين قدر به جن هاي خانگي اهميت نشون ميدين؟
هرميون نفس عميقي كشيد و گفت: اونها به كمك احتياج دارن. ما از اونها كار ميكشيم و اونا بدون اينكه دستمزدي بگيرن...

قلم ريتا بي وقفه مي نوشت. ريتا باز هم به ميان حرف هرميون پريده بود: اين حقيقت داره كه شما زندگيتون با رونالد ويزلي به طلاق انجاميده؟
چشمان هرميون دوبرابر آنچه كه بود ، بزرگ شد و فرياد زد: چي؟ البته كه نه! من و رون سالهاست كه داريم با خوبي و خوشي به زندگيمون در كنار هم ادامه ميديم و هيچ چيز مانع اين زندگي....

ريتا چرخشي به چشمانش داد و دوباره گفت: از ويكتور كرام خبري داري؟
هرميون ابتدا به قلم و بعد به صورت سفيد ريتا نگاهي انداخت. صدايش را صاف كرد و گفت: نه!

ريتا قدري به فكر فرو رفت و گفت: بسيار خب... اما من شنيدم كه كرام هنوز هم به شما علاقه داره و ...
ناگهان هرميون از جا بلند شد. جعبه ي پر از مدال را در دست گرفت و با صدايي بسيار بلند فرياد زد: شبتون بخير خانم اسكيتر! و از آنجا دور شد. ريتا اسكيتر فقط فرصت پيدا كرد لبخند تلخي به او بزند.

چند شب بعد:

هرميون و رون روي مبل راحتي نشسته و مشغول مطالعه ي پيام امروز بودند. رز ، در حالي كه روي مبل بالا و پايين ميپريد جيغ زد: مامان؟ پس كي توي روزنامه ، مصاحبت چاپ ميشه؟
ناگهان رون از جا پريد و روزنامه اش را بالا گرفت و فرياد زد: هرمي! مصاحبت...مصاحبت چاپ شده!
قبل از اينكه رون روزنامه را به هرميون نشان دهد ، هرميون از دستش قاپيد و با هيجان به صفحه ي اول روزنامه چشم دوخت.

هرميون گرنجر ، صميمي ترين دوست هري پاتر ، در مصاحبه اي بسيار طولاني رو به ريتا اسكيتر گفت كه دلش براي دوراني كه در هاگوارتز به سر ميبرده تنگ شده. او اظهار ميداشت كه ان سالها ، بهترين سالهاي عمرش بوده. او در پاسخ به اينكه چرا از جنهاي خانگي تا اين حد حمايت ميكند گفت: در حال حاضر جنها بدون دستمزد كار ميكنند و احتياج به دستمزد و كار كمتر دارند. در حالي كه ما ميدانيم گرفتن شغل از جنهاي خانگي به منزله ي زجر دادن آنهاست. هرميون گرنجر در حالي كه جعبه اي پر از مدال در دست داشت اعلام كرد كه اين مدالها با نام تهوع معروفند و هركس مايل است مي تواند از اين مدالها دريافت كند.
در حال حاضر او از زندگي با رونالد ويزلي خسته شده است. او مي گويد كه ديگر زندگي با او برايش خسته كننده شده و از ازدواج با او پشيمان است. گويا رونالد ويزلي ، خبري از ارتباط همسرش با ويكتور كرام ندارد.
هرميون گرنجر در چند سال اخير مدام با كرام در ارتباط بوده و گويا زندگي با كرام را بر زندگي با رونالد ويزلي ترجيح ميدهد.

روزنامه از دست هرميون بر روي زمين افتاد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كدوم كاراكتر تو فيلم به شخصيت در كتاب بيشتر نرديك بود؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#6
به نظر من هرميون گرنجر ، اسنيپ ، ولدمورت و هري به خاطر چهره اش ( همان طور كه در كتاب توصيف شده بود )
دامبلدور در فيلم يك بيشتر به دامبلدور در كتاب شباهت داشت.

سيريوس بلك هم شباهت هاي زيادي داشت.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#7
صداي انفجار...بق..بوق...تق!
در يك لحظه ي بسيار كوتاه ، يكي از جنها موفق به دستگيري آريانا شد.
آريانا جيغ كشيد: ولم كن جن كوتوله!...( ) و بعد در اثر حركتي عجيب و بسيار خارق العاده ، اريانا موفق شد كه دست جن را از پشت بپيچاند و چوبدستي اش را از چنگش در آورد.
جن گوشه اي افتاد و در حالي كه با دست سالمش ، محكم دست ديگرش را گرفته و مرتب مي ناليد ، عقب عقب مي رفت.
آريانا با همان چوبدستي ، وردي را نثار جن كرد كه تا ابد الدهر ، هيچ كس آن را از ياد نخواهد برد.
در طرفي ديگر ، پيوز و پيتر در حال كشمكش با عده اي جن بودند. ظاهرا جنها موفق شده بودند طلسمي را به طرف پيتر شليك كنند ، چون او مرتب روي زمين مي غلتيد!

در همان لحظه صداي گرمپي شنيده شد. گويي بادرار ، در اثر حمله اي سريع موفق به دستگيري تعدادي جن بي عرضه شده بود.
- آريانا ! مواظب باش!
يك جن مزاحم با چوبدستي اش آريانا را نشانه گرفته بود.
آريانا نگاهي سريع با بادرار رد و بدل كرد و با يك حركت از طلسمي كه به طرفش شليك شده بود جان سالم به در برد.
اوضاعشان خيلي افتضاح بود. جنها تعدادشان بيشتر از انها بود. خيلي بيشتر...
پيتر هم چنان روي زمين مي ناليد.

آريانا به سرعت خود را به بادرار رساند: چي كار كنيم؟ اونا دارن پيروز ميشن... گنجينه...
بادرار كه پشت يك تكه سنگ بزرگ سنگر گرفته بود گفت: نگران نباش. من اون گنجينه رو پيدا ميكنم. مطمئن باش!
- ولي با اين وضع....
بادرار سرش را تكاني داد: تنها راه جنگيدنه.
آريانا كه كفري شده بود فرياد زد: چي داري ميگي؟ اگه باز هم مقابله كنيم از بين ميريم.... منظورت چيه؟
اما بادرار جوابي نداد. از جايش بلند شد. چوبدستي اش را طرف يكي از جنها نشانه گرفت و فرياد زد: كروشيو!
جن جاخالي داد.
كمي بعد ، آريانا هم مشغول پرتاب طلسم شد. اما جنها خيلي فرز بودند.
پيتر هم كه حالش بهتر شده بود به طرف آريانا دويد: حالم بهتره!!
آريانا با خشونت گفت: به من چه ربطي داره؟
و بعد طلسمي ديگر شليك كرد.
پيتر حرف ديگري نزد. فقط چوبدستي اش را در آورد و در حالي كه لنگ ميزد وارد نبرد شد!
همه چيز داشت بهتر ميشد. پيتر قدرت بيشتري پيدا كرده بود و آريانا مصمم تر از هميشه بود. اوباش داشت خوب پيش مي رفت اما....در يك آن ، اتفاقي باورنكردني رخ داد...اتفاقي كه به ضرر اوباش تمام شد...
بادرار چوبدستي اش را طرف جني گرفته بود كه روي زمين افتاده و نگاه معني داري به او ميكرد.
و ناگهان... بادرار جهت چوبدستي اش را عوض كرد و به طرف آريانا گرفت : كروشيو!
نعره ي بادرار چنان بلند بود كه همه را وادار به سكوت كرد. همه با چشماني گشاد به اين صحنه مينگريستند.
آريانا جيغي كشيد و روي زمين افتاد.
جني كه مقابل پاي بادرار روي زمين افتاده بود از جا بلند شد و لبخندي به او تحويل داد.
پيتر فرياد زد: چي؟
درست بود...بادرار يك خيانت كار بود...


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#8
خب. مرگ به نظر من ممكنه كه خوب باشه ، ولي ترسناكه! بد بودن مرگ با ترسناك بودنش فرق داره.
اما وحشتناك تر از مرگ هم خيلي وجود داره. مثل شكنجه شدن ، و...
اما هيچ چيز بدتر از اين نيست كه زنده باشيد ، اما عاري از هرگونه احساس! اين ممكنه خيلي ترسناكتر از اون چيزي باشه كه فكر ميكنين. كسي كه زنده باشه ، اما فرقي با يك مرده ي متحرك نداره.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#9
باز هم سلام.
پيام قبلي من در تاريخ ا دي ماه زده شده و الان هم 3 بهمنه. متاسفانه اين مرحله چندان فعال نبوده. انتظار من از دوستان ، كمي بيشتر از اينها بود. با اين حال:
فرصت هنوز تمام نشده. اما خيلي هم وقت نداريد. بهتره پست هاتتون رو هر چه سريعتر ارسال كنيد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ یکشنبه ۱ دی ۱۳۸۷
#10
مرحله ي اول به پايان رسيده. از دوستاني كه شركت كردن ممنونم.

مرحله ي دوم:

فرض كنيد يكي از شركت كنندگان در مسابقه ي 3 جادوگر هستيد. تمام اتفاقاتي را كه برايتان مي افتد بنويسيد.

مهلت زياد نداريد ها! شركت كنين.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.