هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#1
سلام من بر سیاه ترین جادوگر گیتی سلام من بر سرور گرینوالد و سلام من بر لرد سیاه , لرد ولدمورت

تقاضایی با پررویی هر چه تمام تر برای مرگخواریت دارم و نه چیز دیگر امیدوارم مورد لطف لرد گرامی قرار گیرم



سابقه عضویت در مرگخواران: متاسفانه هیچی

سابقه محفل: نفرمایید قربان

هدف از عضویت: بودن در کنار لرد سیاه و مرگخواران ( بهتر شدن رول نویسی) و مبارزه با اعضای محفل

1_آیا حاضرید در راه خدمت به لرد جان خود را فدا کنید؟چرا؟
بله . مگر افتخاری بالاتر از این نیز وجود دارم

2_نظر شما در مورد محفل چیست؟ یک مشت ادم بیسواد و خون کثیف به دور هم جمع شدن و قرض از بیکاری یک گروه تشکلیل دادن که قریب به بیشتر انها مهتاد و درمانده میباشند و به اندازه سرسوزن نیز برای لرد خطر نمیباشند


3_ بهترین و مناسبترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
هر طور لرد دستور بدهند ولی میشود اول چشمشان را در اورد و بعدش اب داغ از همانجا ریخت داخل بدنشان سپس انداخت داخل چرخ گوشت و بعدش بدهیم گری بک نوشجان کند (این از راه غیر جادو بود که دردناک تر است ) از راه جادو هم میتوان انقدر کروشیو را ادامه داد که دیوانه شوند و یا بمیرند

لینک: http://www.jadoogaran.org/modules/new ... hp?topic_id=4234&forum=10

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=194086#forumpost194086


و چندین جای دیگر که حتما لرد دیده است
حرفی ندارم
سایه لرد مستدام!

ديپت عزيز

متاسفانه احتياج به تمرين بيشتر دارين.به نظر من بهتره پستهاي بيشتري بخونين(نه اينكه بزنين).
درباره هدفتون از عضويت بايد بگم ارتش سياه جايي براي پيشرفت كردن نيست.نقطه اوجه.ارباب فقط بهترينها رو قبول ميكنه.

بايد تلاش بيشتري بكنين.

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۷ ۲:۰۲:۵۹


Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#2
همان طور که مشغول دویدن بودند
هری :
- لیلی ما داریم کجا میریم ؟
- حیاط تیمارستان
- کجا ؟
- حیــــــاط تیمارســـــــــتان
- اها ... راستی یه چیزی ؟
- بگو !!
-ما اینجا حیاط داریم ؟
- حیاط .. نه نداریم
-پس داریم کجا میریم ؟
- نمیدونم
- اخه منه احمق رو بگو به حرف یه دیوونه گوش دادم بیا برگردیم به سالن غذا خوری
-

در سالن غذا خوری

هری بالای یکی از میزها میره و میگه :

- ملت گوش کنید شما چند تا دیوونه جدید ندید ؟

ملت دیوونه ها :

- ها ؟ پشه ؟ (به روش گل مراد )

- پشه نه دیوونه این جوریه

- خنگ

- نه یه چیزی تو اون مایه ها

-پس خلنگ ...

هری :



Re: تاثیرگذارترین قسمت کتاب...
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#3
خاطرات مرحوم اسنیپ



Re: چرا هری به مرگ دامبلدور شک نکرد؟
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#4
چرا شک کنه !!

اسنیپ اومد 3.2.1 اواداکاداورا

خوب مرد دیگه نور سبز بهش خورد تازه از بلندی هم افتاد پایین !!



Re: خانواده دارسلي چطور هداياي خودشونو واسه هري مي فرستادند؟
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#5
سوتی جی . کی . رولینگ هست دیگه
الان بهش زنگ میزنم ازش میپرسم صبر کنین



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#6
بابا این سومین باره دارم مینویسم قبول کن دیگه
اگه قبول نکنی میرم مرگخوار میشم بعدش میگم رفیق های ناباب این کار رو کردند
...............................

مردی در خیابان کینگ ریچارد ( از خودم نوشتم) در حال دویدن بود و فریاد میرد :
- کمک , کــــــــمک

و چندین مرگخوار نیز پشت سرش مشغول دویدن به دنبال او بودند سپس یکی از ان مرگخوار ها طلسمی قرمز رنگ به سمت او فرستاد و فریاد های شخص در حال فرار پایان یافت و بر صحن خیابان بیهوش افتاد

..........

- بگو آرماندو کجاست ریموس ؟ بگو کجاست ؟
-نمیگم ... از من دور شین !!
- بگو کجاست ؟ کـــــروشیو
- نمــ .. نمیگــــ ...م
- انگار حرف نمیزنه این محفلی اشغال ببرید شکنجش کنید!!
- چشم سرور من .

................

بعد از شکنجه کردن ریموس او را نزد لرد اوردن و گفتند :
- حرف نمیرنه سرورم.
سپس ولدمورت نگاهی غضبناک به او کرد و گفت :
- معجون حقیقت !!
- چشم سرورم .

سپسس معجون را به خرد ریموس دادند و از او پرسیدند :
- حالا حرف بزن بگو آرماندو کجاست ؟ اون آرماندو با چون جادوش کجاست ؟
- نمیگ ... نمی ...
-بگو کجاست ؟
- نمــــــ .. در .... گم .... نزدیکی سیکرت استریت شماره سه ...نمیگم
- افرین ریموس .. نکشینش بعدا بازهاش داریم فکرایی در موردش کردم

.............. ....

در طرفی دیگر از لندن ارماندو از خواب بیدار شد چشم هایش را باز کرد ولی صحنه ای را که میدید باور نمیکرد . لرد ولدمورت روبروی او بود .مگر میشد
- چوب دستیت رو بده به من آرماندو ..بده به من
- هرگز .دست کثیفت رو از من وردار!!
- اوه ارماندو کوچولو تو قد این حرف ها نیستی که جلوی من دستورر بدی گفتم اون چوب دستی رو به زبون خوش به من بده وگرنه از رو جنازت اون رو برمیدارم
- نمیدم !
- خودت خواستی آواداکاد.....

ناگهان در باز شد و مردی سفید پوش وارد خانه شد او کسی نبود جز آلبوس دامبلدور
- تو ...تو اینجا چی کار میکنی ؟ از کجا فهمیدی من اینجام ؟
- اوه تام اون مرگخوارات که نصفشون در رفتن نصفشون هم کشته شدن ریموس به ما گفت.
- این دفعه با تو نمیجنگم البوس ولی منتظر دفعه بعدی باش ان موقع پایان زندگی توست

سپس غیب شد

البوس به سمت ارماندو رفت و او را از زمین بلند کرد و سپس گفت :
- حالا با درخواستت برای عضویت محفل موافقت میکنم

سپس دست در گردن او به سمت گریملند حرکت کردند

توضیح : ولدمورت برای این چوب دستی آرماندو را میخواست که بعد از جریان جام آتش فهمیده بود چوب دستی خودش نمیتواند هری را شکست بدهد ولی شایعاتی بود که برای آرماندو تنها چوبی بود که قوی تر از هری بود ( غیر از ابر چوب دستی )

به نقد من توجه نمی کنی!! تایید نشدی چون باز هم سوژت خوب نبود. رفتار ولدمورت خیلی با شخصیت اصلیش توی کتاب فاصله داشت. فضاسازی پستت هم قوی نبود. صحنه ها رو میتونی بهتر توصیف کنی ولی با چند تا جمله کوتاه ازش رد میشی!
در ضمن آخر هر جمله نقطه گذاشتن خیلی کار سختیه؟! متاسفانه ظاهر پستت رو با غلط های املایی و نگارشی زیادی که داری خراب می کنی. بیشتر دقت کن!


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۵ ۲۱:۴۳:۴۱
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۶ ۲۱:۲۲:۴۵


Re: ستاد مرکزی آسلام و منکرات جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#7
شرط سوم خوندن كتابهاي مرجع و آسلامي هست كه خيلي كمك خواهند كرد
.....................................

همی ما به کوچه ی دیاگون سفر نموده و وارد کتاب فروشی شدیم
کتاب فروش از نردبان بالا رفته و سرش را تا ته تو سوراخی که به بالا پشت بام راه داشت فرو کرده بود

- اهم اهم

متوجه نشد

- اهم اهم اهم

باز هم متوجه نشد

- اهم اهم اهم اهــــــــــــــــــــــــــــــــم

- چیه پسر دستشویی اونطرفه
- نه کارم این نبود
- پس کارت چی بود ؟
-کارم این بود که میخوام صالح بشم
- ای صالح که گفتی ای یعنی چه ؟
- یعنی مخواهم به دین آسلام روی اورم
-
- حالا چی میخوای ؟
- کتاب هایی بس زیبل و پر معنا
- چی شی ؟
- آموزش بي ناموسي با كوبيده اضافه(نوشته شده توسط پرسي ويزلي
- اخ این کتاب همین دیروز تموم شد که ؟ خریدار زیاد داشت مخصوصا برای اون کوبیدش خود کتاب که به درد نمیخورد
- پس چگونه تعداد پستهايمان را به شدت بالا ببريم؟(نوشته شده توسط استاد مالدبر)
- اِه این از مد افتاده از من به تو نصیحت پست پایین کلاسش بیشتره
- چه خوب پس راهيان آسلام(نوشته شده توسط مرلين كبير)
- این رو داشتیم ولی از ما گرفتن کتابش غیر قانونی هست نویسندش رو گرفتن
- این رو که دارین چگونه مثلا جدي باشيم؟(نوشته شده توسط استرجس پادمور)
- اره اینا هاش از این شکلکه یاد بگیر
-

اخر سر هم ما صالح نشدیم از من به شما نصیحت شما هم این شرط سوم رو انتخاب نکنین



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#8
صبح دل انگیزی بود هری از خواب بلند شد هنوز کابوس های شبانه او را تنها نگذاشته بود باز هم افکارش مشوش بود همیشه به ولدمورت و کاری که در پیش دارد می اندیشید با خود میگفت :


-ایا میتوانم او را شکست بدهم ؟ اگر در این راه بمیرم چی ؟ جینی چی میشه ؟ الف . دال رو کی اداره میکنه ؟ چه طوری میتوانم جای همه ی جانپیچ ها را پیدا کنم و ........

ولی میدانست اگر میمرد هم دوستانش بودند که جانپیچ ها را نابود کنند و کار نیمه پایانش را ادامه دهند با خود گفت :

-
این چه فکرهایی هست که میکنی پسر ؟ اِه یه ملت به تو فکر میکنه حالا از تخت بلند شو و فکرت رو باز کن .

همین کار را انجام داد امروز انها فرصتی داشتند که به هاگزمید بروند ولی هری به اعضای الف .دال گفته بود که بمانند و تمریناتشان را انجام دهند.
پنجره را باز کرد هوای کاملا بهاری بود و خورشید که تازه طلوع کرده بود با نور خود به چشم هری میزد و او را اذیت میکرد. کمی منظره بیرون را تماشا کرد تا دوستانش از خواب بیدار شوند.
سپس به سمت تالار اصلی حرکت کردند تا صبحانه بخورند میز پر از انواع مختلف غذاها بود هری با اشتها غذا را خورد زیرا میدانست امروز کار زیادی در پیش رو داردند ولی حسی به او میگفت امروز اتفاقی در پیش است , اتفاقی که در نزدیکی به وقوع میپیوندد .

بعد از صبحانه دانش اموزان برای رفتن به هاگزمید صف بستند ولی اعضای الف .دال به گفته ی هری از اینکار سر باز زدند و اجازه ی مدیره ی مدرسه را نیز داشتند پس به سمت اتاق نیازمندی ها حرکت کردند وقتی از طبقه پنجم بالا میرفت دانش اموزان را دید که به سمت هاگزمید میروند و چقدر خوشحالند قرار بود
سفر امسال به هاگزمید منتفی شود به خاطر وجود لرد سیاه ولی این اتفاق نیفتاد چون وزارت خانه قبول کرده بود کخ کسانی را برای محافظت انها بفرستد.
حالا دیگر مدرسه خالی بود .
......................

بالاخره هری و دوستانش به اتاق نیازمندی ها رسیدند هری رفت که در را باز کند ولی ناگهان زخمش چنان دردی گرفت که در عمرش بی سابقه بود

در افکار ولدمورت

ناگهان خود را در جایی در نزدیکی هاگزمید پیدا کرد گفت :

-همه سر جایشان قرار گرفتند بلا ؟
-بله سرورم

سپس به جنازه یک نفر که بر روی زمین افتاده بود نگاه کرد و قهقه ای سر داد چقدر قیافه او اشنا بود ...
بله .. او کسی نبود جز مینروا مک گوناگل


بازگشت

صدای دخترانه گفت :

-چی شده هری ؟

او هرمیون بود

-گوش کن هرمیون همه اعضای الف . دال حمله ... حمله در پیشه سپاه لرد سیاه به اینجا دارد نزدیک میشه
رون تو برو اعضای محفل رو خبر کن نبرد سختی در پیش داریم

همه به صورت گروهی تقسیم بشن هرمیون تو با نویل ــــ لونا تو با سیموس __ کالین تو با .....

بالاخره همه در گروه های تقسیم شدند فقط هری تنها بود
-هری پس تو چی ؟
-من تنها میمونم . من شخصا با لردولدمورت میجنگم

با شنیدن این اسم سکوتی بس سهمگین در سالن حکم فرما شد
-چی شده ؟ با شنیدن اسمش نباید خودتون رو ببازین .. قوی باشید ما میتونیم از مدرسه دفاع کنیم

سپس همه با هم گفتن :
-بله

بیست دقیقه بعد تالار اصلی

بامب بامب (صدای شکستن صد های دفاعی)

ترس در صورت همه حتی در هری نیز موج میزد انها باید تا دقایقی دیگر میرسیدند ناگهان در باز شد و حمله مرگ خواران شروع شد

بلافاصله هزاران طلسم رنگارنگ سرازیر شد اعضای الف . دال به خوبی میجنگیدند هم از خود دفاع میکردند هم از دیگران نویل و هرمیون به زیبایی نبرد میکردند هرمیون توانسته بود دالاهف را از پای در اورد

بیست دقیقه گذشته بود که صدای پامپ مبنی بر حضور رون امد :

-اعضای محف.. محفل و .. و وزارت خانه الان میرسن پشت سر من حرکت کردند

ناگهان صد ها نفر دور تا دور مرگخواران ظاهر شدند باخت مرگخواران قطعی بود

-هری کجاست ؟ رون با خشم پرسید
-هری .. .هری ؟ نمیدونم اول نبرد از ما جدا شد
-یعنی چی ؟

سپس هرمیون به چند نفر از محفل دستور داد پخش شوند تا او را پیدا کنند

چند دقیقه بعد رون با قیافه ای بهت زده برگشت برگشت

-رون هری کو ؟
-طبقه سوم
-اوه خدا رو شکر پس زنده هست نه ؟ جواب بده رون
-..........

هرمیون به طبقه سوم رفت و با صحنه ای روبرو شد که درکش برایش سخت بود هری باوقار بر روی زمین خفته بود و چوب دستیش انطرف تر او در راه هدفش مرده بود به راستی که از قهرمان ها بود .......



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#9
و منتظر تاييديه ي ناظر ميمونه ...

..........

23 ساعت و 59 دقیقه و 59 ثانیه بعد ویرایش ناظر:


بی ناموسی !! داف چیه دوست عزیز .. بزنم شناست رو باطل کنم ؟ ده بزنم ..

/....تایید نشد ..../

میره که مسئول تایید بخوابه در خواب ناز فرو میره


ساعت 3:21 نصفه شب

درینگ درهریریگ (افکت صدای زنگ خوردن تلفن)

ناظر عصبانی بلند میشه و ور میداره گوشی رو :

شما ؟

- عله پاتر

- به سلام (در ذهن ناظر : حتما اومده حقوقم رو بده اخ جون اخ جون)

- برو همین حالا عسل مسل رو قبول کن خداحافظ

مسئول تایید :



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#10
چند دقیقه بعد البوس دامبلدور در مقابل لردولدمورت ایستاده بود و اماده ی جنگ با همدیگر بودند.

-------------------
دامبلدور رو به ولدمورت کرد و گفت :
- ولدی بوقی چوبت رو در بیار
ولدی :
- الان ..... چوب ... چوب کو ؟
- اه نیستش .. اها در جیب ما جا مانده بود ! بیا بگیرش

- به سزای عملت میرسی دامبل
- دامبل نه البوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

ملت مرگخوار :
اسم .. اسمش ..

- حالا چوبت رو در بیار دامبل
- یک پیشنهاد .. ما که داور نداریم
- داور راست میگیا ..
کی میخاد داور بشه

ملت مرگخوار :

- اروم تر فقط یکیتون رو میگیرم ..لوسیوس تو بیا داور وایسا
لوسیوس :
-

- حالا ذوق زده نشو

چند دقیقه بعد
- با شماره من 3.2....
-یه سوال ولدی جون من گشنمه چیزی نداری ما بخوریم
ولدی :
-

ادامه دارد ...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.