هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
#1
نتایج بازی گریفیندور و اسلایترین:

اسلایترین:
اینیگو ایماگو:6 امتیاز
بارتی کراوچ:6 امتیاز
آمیکوس کرو:7 امتیاز
سوروس اسنیپ:9امتیاز
سامانتا ولدمورت:7 امتیاز
توبیاس اسنیپ:7 امتیاز
آناکین مونتاگ:8 امتیاز

گریفیندور:
ریموس لوپین:7 امتیاز
استرجس پادمور:8 امتیاز
لارتن کرپسلی:6 امتیاز
سیریوس بلک:9 امتیاز
سینیسترا:6 امتیاز
جسیکا پاتر:8 امتیاز
لیلی اوانز:8 امتیاز

ها ببخشید که اینقد دیر اعلام کردم!منو عفو کنید!



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
#2
پنه لوپه کلیر واتر
ریونکلاو
(شکلک زدم که چی بشه؟)



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
#3
1- -تامرامنابلا-
ضد طلسم:موبیکیلوس
این طلسم باعث قفل شدن پاهای فرد میشه و مانع حرکت اون که در دوئل خیلی به درد میخوره!
2- - انگورجیوم-
ضد طلسم: دیفندو(این تنها راهه)

باعث میشه بدن فرد متورم بشه و تنها راهش اینه که زودتر از اینکه طلسم بهش برسه چوبدستی فرد از طریق ضد طلسم نابود بشه!
---------------
افسون (تارانگالا) رو روی نفر قبلی اجرا میکنم ،افسونی که فرد رو وادار به رقص میکنه و جلوی فکر و تمرکز رو میگیره!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
#4
بازی بین ریونکلاو و اسلایترین
شدیدا دیره و ملت ریون هنوز بیدارم نشدن،ییهو گوشی یه نفر زنگ میخوره و همه از خواب میپرن مثه سیخ،صاف میشین و ساعت رو که میبینن،از تعجب شاخ درمیارن،میپرن که خودشونو جمع و جور کنن تا به مسابقه برسن!
در همین اوضاع و احوال که برادر از برادر خبر نداره و چشم چپ به چشم راست دروغ میگه(چه ربطی داشت؟!)بری با قیافه ی بدبختا یه نگاهی به دیگران میندازه و به گلوش اشاره میکنه،اما کسی توجه نمیکنه.بری شروع به بالا پایین پریدن میکنه،دست تکون میده!تا اینکه بینز اونو در حالت خفگی و درحالیکه نفسای آخرو میکشه و دکترا ازش قطع امید کردن و خانواده ش براش حلوا و خرما هم سفارش داده ن(!!)میبینه و میره بالاسرش!
-میخوای رو به قبله ت کنم؟!
بری بدبخت زارش میگیره(ترجمه:گریه ش میگیره!)و همچنان به گلوش اشاره میکنه!رنگ صورتش ابتدا سبز سپس بنفش و نارنجی میشه و سرانجام به قرمز تغییر حالت میابه!بینز بری رو با یه انگشت(!!)سر و ته میکنه و میزنه پشتش،تا بلکه اون چیزی که تو گلوش گیر کرده بیاد بیرون،اما درنمیاد،بینز روش دیگه ای به کار میگیره و دستشو تا آرنج!میبره تو حلق بری و سر انجام یه جفت جوراب مچاله ی گندیده ی خیسِ تفی از اون ته مها(!)بیرون میکشه و با افتخار لبخند میزنه!همه ی ریونیا یه تیریپ عق میزنن تو یقه ی همدیگه!
-جوراب میخوری؟!
بری آب دهنشو قورت میده و میگه:هین،این جورابه رو ادی بهم داده بود،یادگار ادی بود!قرار بود روز مسابقه بپوشم،گفته بود شانس میاره!!احتمالا از عشق زیاد به طرف بوش جذب شدم و تو خواب خوردمش!!!
ملت قیافه هاشونو کج و کوله میکنن و یکی خاطرنشان میکنه که باید برن!درنیتجه بدون هیچگونه آمادگی قبلی پامیشن میرن!
===سرِ زمین!===
اسلایترینیا سر زمین مشغول شخم زدن هستن!...ببخشید...!مشغول سوت بلبلی زدن هستن!ریونیا اونا رو از دور میبینن که برای تفریح (!!)دارن طلسمای جادوی سیاهو رو هم دیگه امتحان میکنن!
چو زیر لبی میگه:ایول!فاتحه الصلوات!آدم تو آفتابه شیر موز بخوره جلو اینا زاقارت نشه!!بابا اینا واسه تفریح دارن همدیگه رو میکشن،یه وخ از قیافه هامون خوششون نیاد که مغزامونو متلاشی میکنن!!
الکسا درحالیکه از دندوناش از شدت ترس بهم میخوره میگه:نگرون نباش باب!تو قوطین!
چو:آره مشخصه داری هلاک میشی از ترس!!!
الکسا:نه این بخاطر سرماست!
در اینجا لازمه خداوند متعال رو شکر کنم که سقفی بالاسرشون نیست وگرنه با این حرف ترک برمیداشت!هرچند تو روحیه آسمون هم کم تاثیر نمیذاره!بطوریکه از وسط شکاف برمیدارد و ابرها در آسمانها به حرکت درمی آیند و باران سختی باریدن میگیرد!ریونیا اصلا ناامید نمیشن و به راه پرپیچ و خمشون ادامه میدن تا اینکه بالاخره میرسن سر زمین!همگی تا کمر رفتن تو گل!چرا که براثر بارش بارون خاک تبدیل به گل شده!فنگ و آرامینتا بدون هماهنگی دست میدن و بازی شروع میشه!حدود ده مین بعد مادام هوچ تازه شصتش خبردار میشه که سوت رو نزده!!اما به دلیل پیشرفت بوی سوختگی و آزار و اذیت همسایگان و زنگ زدن به پلیس 110بدلیل سلب آرامش و اینا،از زدن سوت امتناع میورزه!!(جملات ادبی رو حال کنید)
تو این مدت بازی همش دست تیم اسلیه!الکسا و بری بیخود و بیجهت به هم بازدارنده پرتاب میکنن و همدیگه رو مورد ضرب و شتم قرار میدن!فنگ در طی عملیاتی جوگیرانه دیالوگایی که حفظ کرده تا به بچه ها روحیه بده رو تکرار میکنه!
کریچر:هی فنگ،پلیز جلو زبونتو نگه دار!مخمونو خوردی!فعلا که داریم میبازیم!
فنگ:تو غلط میکنی!من واسه کاپیتانی این تیم کل نظریات فرویدو خوندم و جمع بندی کردم و سعی میکنم اونا رو به کار بگیرم!اینم جای تشکرته
به این ترتیب ریونیها مشغول کل کل هستن و از طرف دیگه،لرد داره خیلی ریلکس تمام طلسمایی که به ذهنش میرسه رو سرخگون امتحان میکنه و سامانتا مخ لرد رو مورد عنایت قرار داده و درباره اینکه زن لرد(؟!)تو مهمونی پنجشنبه شب بد صحبت کرده،سخنرانی میکنه!سوروس و ایگور دارن یه آهنگ ضدریونی رو زیر لب زمزمه میکنن و عین قاتلا به بازیکنای طفلی و مظلوم(!)ریون نظر میکنن!
در همین موقعیت،پنی گوی زرین رو که گیر کرده بود تو جوراب ادی،از دور میبینه و نگاهی به اطراف میندازه تا اوضاع رو بسنجه!انگار نه انگار که مسابقه ست!هیچکس حواسش به بغل دستیش نیست!همه سرا تو برگه های خودشون!!با شادی تمام و با یک چرش*سریع به سمت جوراب ادی که توی پای بریه هجوم میبره و گوی رو میگیره!
این لحظه ی فرخنده مصادف با زمانیه که لرد موفق میشه سرخگون رو به 66666قسمت مساوی تقسیم کنه و در نتیجه بازیکنای اسلی دور لرد ولدمورت جمع میشن تا ضایعات خریدار نباشند!
__________________________________
چرش:از مصدر چریدن،بر وزن پرش



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#5
بازی بین ریونکلاو و گریفیندور

===شب قبل از مسابقه،تالار عمومی ریونکلاو===
ملت هرکدوم یه گوشه افتادن و هیچکس به روی مبارک خودش نمیاره که فردا مسابقه دارن!!ناگهان فنگ با حالت بسیار خشمگینی وارد میشه و در رو به دیوار پشت سرش میکوفونه!!به طوری که در میشکنه و ریونیا بی در و پیکر میشن!بعد میگن چرا بیناموسی تو ریونکلاو رواج داره!وقتی هرکی سرشو بندازه پایین و وارد تالار بشه،همینه دیگه!
خلاصه فنگ میاد تو و با حالتی تو مایه های رستم نعره برمیاره!(جمله بندی رو نیگا جون مادرت!)
الکسا:این باز هار شد!!
فنگ بعد از اینکه به پاچه های ملت صفا داد(!)شروع به گفتن قوانین بازی میکنه!
بری:هوووم!ببخشید من یه سوال دارم!نقش من تو این مسابقه چیه؟!
سپس بری و کریچر به حالت پت و مت همدیگه رو نگاه میکنن!
کریچ:آره این سوالیه که ذهن منم بدجوری مشغول کرده!
فنگ کله شو میکوبه به دیوار و شدت ضربه به حدیه که مغزش خون میاد!همه دست به کار میشن و مغز فنگ رو که همه ی اجزاش با چشم قابل دیدنه،عمل میکنن و جای چند تا عضو رو با هم عوض میکنن!(یکی نیست بگه ملت عاقل!اگه در دوران کودکی دوست داشتین دکتر بشین و نشدین،عقده هاتونو سر این بدبخت خالی نکنید که!آخه مگه مغز وسیله ی بازیه؟!)
سپس مغزشو باند پیچی میکنن و قضیه حل میشه!

کمی اونطرفتر،مادام رزمرتا و پنی خیلی جدی نشستن و دارن بحث میکنن،رزی که ولوم صداش خیلی بالاس و با هر کلمه ای که میگه یه لیتر تف از دهنش بیرون میاد،کمی به پنی نزدیک میشه!پنی خودشو عقب میکشه:«هانی سرما خوردی!منتقل میشه ها!»
رزی:«همینیِ که هَه!»
بحث یهو بالا میگیره و رزی،پنی رو به زیر مشت و لگد میگیره!ناگهان پنی طی حرکتی کاملا غیرمنتظره! یه لنگشو بالا میاره و رزی رو به دورترین نقطه ی تالار ریونکلاو پرتاب میکنه!!

در دورترین نقطه ی تالار ریونکلاو ققی و سرافینا نشستن دارن شام میخورن!ققی با قیافه ی عاشقایی که حالشون خیلی وخیمه(!)زل زده به سراف،و سرافم تیریپ نجابت و این حرفا رنگ از رخسارش پریده!ققی همونطور که سرافینا رو نگاه میکنه پارچ رو برمیداره و توی لیوان آب میریزه!اما از اونجایی که نگاهش یه جای دیگه س همه ی آب میریزه رو زمین!در همین حال،ناگهان رزی از آسمون پرت میشه تو بشقاب سراف!

کمی اونطرفتر،همونجایی که پنی و رزی داشتن کشتی میگرفتن،پنی نشسته زیر لب فحش میده و آب دهن رزی رو که زیرش دوش گرفته بود پاک میکنه:دختره آب دهنشم نمیتونه کنترل کنه!!

===فردا صبح،ساعت 8===
فنگ با همون حالت دیشبش وارد میشه و ایندفعه کل تالارو با خاک یکسان میکنه!یکی یکی میره بالاسر بچه ها که بیدارشون کنه!
-هوووی پنی!نیم ساعت دیگه بازی شروع میشه!
پنی که رسما شبیه آواتورش شده لحافشو یکم پایین میاره،فنگ با دیدن قیافه ی پنی وحشت میکنه!یه آینه میده دستش و پنی خودشم از دیدن قیافه ی خودش غش میره!
-زنده ای تو؟!
پنی با نفسهای بریده بریده و با صدای لرزون و چشمای کم سو(!)با ایما و اشاره بهش میفهمونه که رزی سرما خورده بود و گویا بهش منتقل شده!!
سپس نفس آخرشم میکشه و انا لله و انا الیه راجعون!
فنگ هم میره دنبال اینکه یکی رو پیدا کنه بذاره جای پنی!

===ده دقیقه بعد!===
فنگ:خب فهمیدی باید چیکار کنی دیگه؟
بینز:آره!زمین کوئیدیچو بیل میزنم!
فنگ دو دستی میزنه تو کله ی خودش:ببین!باید بگردی دنبال یه توپ کوچولوی طلایی!افتاد؟!
بینز:اوهوم!
فنگ:مطمئن؟!
بینز:بابا خبری نیست که!ما ترم پیش قهرمان شدیم خیرسرمون!
فنگ:انقد به خودتون مغرور شدید که از هافل بوقیم باختیم!واقعا که!شرط میبندم این بازی رو هم میبازیم!

به دلیل زیاد بودن سخنان گهربار فنگ؛از شرح تمامی آنها معذوریم،چرا که اینی که میبینید تایپ میکنه دسته!میشکنه!کشک که نی!

سپس راهی زمین میشن و تو یه صف منظم وامیستن تا گریفندوریها هم بیان.چند دقیقه بعد فنگ با یه لبخند ملیح به طرف استرجس میره و باهاش دست میده،به طوریکه دست استرجس خورد میشه!
بازی شروع میشه،بازیکنای هر دوتا تیم به خاطر پنی غمگینن و نمیتونن بازی کنن
بعد از نیم ساعت که دور خودشون میچرخن،چو موفق میشه یه گل بزنه!اندرو و جسیکا بسی ناراحت میشن و با همدیگه سر اینکه تقصیر کی بود،جر و بحث میکنن!آخرشم کار به طلاق و طلاق کشی(!!!)میکشه!من واقعا تاسف میخورم وقتی میبینم زندگی دوتا مرغ عشق چه قدر ساده بهم میخوره!
بازی همچنان دست ریونه!بازیکنا خیلی ریلکس توپو بهم پاس میدن و غرور بحدی جلو چشاشونو میگیره که جسیکا خیلی راحت توپ رو بدست میاره!*هدویگم بدون توجه به اینکه جسیکا از تیم خودشونه همه ی تلاششو بکار میگیره تا کوافل رو بگیره...و موفق هم میشه!هدی از شدت شادی و ذوقمرگیت(zoghmargiat(شروع به رقص و پایکوبی میکنه!
آنیتا:چته هدی؟!عروسی باباته؟
هدی با شنیدن این حرف غیرتی میشه و دست میبره که عکس مادرشو از تو جیبش بیرون بیاره و در همین حین،توپ از دستش میفته!
آنیت خیلی چست و چابک(!)توپو رو هوا میقاپه و پاس میده به چو،چو اونو قل میده به طرف دروازه و سارا هم میگیردش!
بعد دیگه هیچ اتفاق خاصی نمیفته!بازی دست ریونه و ملت ریون با توپ یه قل دو قل بازی میکنن،همه به کلی فراموش میکنن که داشتن مسابقه میدادن!

===دو روز بعد===

ملت دیگه خسته شده ن و رغبتی هم به ادامه بازی ندارن،اسنیچ هم میبینه که دیگه نمیتونه این وضعیتو تحمل کنه و در نتیجه،بدون توجه به مریدانوس میاد خودشو به بینز معرفی میکنه!بینز با بیخیالی اسنیچ رو میگیره و خوشحال میشه که بالاخره بعد از 48ساعت میتونه بگیره بخوابه!
به این ترتیب بازی به نفع ریونکلاو به پایون رسید!!فنگم ضااایع شد!
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم بوق بود

===========================================================
*:اینجای پست پیام اخلاقی هم داشت!من واقعا لذت میبرم افرادی از قبیل خودم رو میبینم که سعی میکنن صفات خوب رو تبلیغ کنن!ایول!


ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیر واتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۷ ۱۵:۴۶:۴۰


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۵۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
#6
1-بر طبق نظریه ی فرویدون ، نظر شما در رابطه با اینکه فرویدون حرف مفت زده است یا نه ، هر چه می خواهد دل تنگت بگو( یه سه چهار خط فرویدون رو به منجلاب بکشونید حال کنید! دور هم بخندیم!)
روزی روزگاری مادر فرویدون،پسرشو زیر زیر درخت هلو خوابونده بود که یهو یه هلو از درخت پایین افتاد و مغز فرویدون رو معیوب کرد!در نتیجه یه علامت سوال بسیار بسیار بزرگ در ذهنش نقش بست!اونم اینکه چرا وقتی زیر درخت هلو خوابیده بود هلوهه از رو درخت افتاد تو مغز این و نرفت تو آسمون!!بعد هم نظریه داد که چون خیلی خوشگله هلوهه بهش علاقه مند شده!!
(نکته:این داستانی که گفتم هیچ ربطی به نیوتن نداره!اولا که اون زیر درخت سیب خوابیده بود!دوما کی میگه خوابیده بود اون که مثه فرویدون بی ادب نبود جلو اونهمه آدم لم بده زیر درخت!!نشسته بود!سوما!نیوتن از خودراضی نبود و نظریه ی جاذبه زمین رو داد!همه چیزو به خودش نسبت نمیداد!)


2-عادت ها چرا با اینکه میدانند ماگل ها بی وفا هستند و به زودی آنها را می پیچانند باز گول آنها را می خوردند؟!
ای بسوزه پدر عاشقی!تو مگه وقتی عاشق یکی میشی میتونی رو حرفش حرف بزنی؟!بعدم عادت کردن یک امر کاملا طبیعی و غریزیه! هرکیم حرفی داره بره به خودشون بگه!

3-خاطره ای از پیچاندن یک عادت در هر چند سطر حتی شده یک سطر نوشته و بنویسید ( توجه نوشته و بنویسید در اینجا فرق داشته و هر کی غلط گرامری بگیره...!)
خب اولش خیلی سخت بود!اما من به یاری و همت خدا،تونستم بپیچونمش!رمز موفقیتم هم اول از همه توکل به خدا،بعد هم کمک پدر و مادر و خانواده و تلاش و پشتکار خودم بود!!
(حالا اینکه موضوع دقیقا چی بود هم بماند!مگه خودت ناموس نداری؟!)



Re: ثبت نام در جشن تولد سه سالگی سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۸۵
#7
خب من و مادام رزمرتا و مادرشون هم میایم!!
فقط یه چیزی!واسه ما که راهمون دوره یه مقدار سخته!یعنی ساعت 6 خیلی دیره ما تازه بخوایم برگردیم!تازه مدتشم کمه
همین دیگه!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#8
«سر در گریبون!»
بازیگران:
ادی ماکای در نقش هرمیون
کریچر در نقش بابای رون(گدا)
خانوم مجری برنامه خردسالان در نقش جینی ویزلی!!
و کل ملتی که نقش سیاهی لشکر رو ایفا کردن!!

بابای رون سرش رو کرده تو خشتکش!!و برای اینکه شناخته نشه موهاش رو هم با دستاش پوشونده و گهگاه صدای ضعیفی ازش خارج میشه!
-به من عاجز کمک کنید...تو رو جون مادرت...آقا مرلین بچه هاتو حفظ کنه...کمک کن...خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
هرمیون که جلوی یه بوتیک باکلاس وایساده با شنیدن این حرف برمیگرده و جمله رو چندبار با خودش مرور میکنه:"خانوم جیگرتو...بده در راه خدا"...هوم نه این نبود..."خانوم ایشالا با هم خوشبخت میشیم...بده در راه خدا"
یک ساعت بعد:
فکر هرمیون:"خانوم لگد به بختت نزن...بده در راه خدا"
هرمیون که خیلی گیج شده گوشاشو تیز میکنه تا شاید گداهه حرفشو تکرار کنه!!
بابای رون:خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
چشمای هرمیون برقی میزنه و حرکات موزونی که در دوران طفولیت از "ندا جون" آموخته(همون رقص یول بال )تو ذهنش تکرار میکنه:جلو عقب چپ راست!!جلو عقب چپ راست!!حالا بیا پایین!حالا بالا!حالا بلرزون!!
وقتی توصیه های نداجون رو خوب به یاد میاره،با تفش کمی موهاش رو صاف میکنه و به طرف گداهه میره.یه سکه از تو جیبش درمیاره و میندازه تو کاسه ی طرف!بابا رون بدون اینکه نگاهش کنه میگه:
-الهی عاقبت بخیر شی جوون!!
-جوون؟؟؟کدوم جوون؟؟؟بابا مامانم دیگه بدون شوهر و بچه خونه رام نمیده!!!...همین؟حرف دیگه ای نداری؟!
-ایشالا یه شوهر خوب برات پیدا شه...
-دیگه؟
-چمیدونم.خوشتیپ،پولدار!
هرمیون با انزجار گدا رو ورانداز میکنه و تو دلش میگه:خب یکم بیریخته!ولی غیرقابل تحمل نیست!
صداش رو صاف میکنه:هوم...شما خیلی خوشتیپیا!!
-جدی میگی؟!!
-اوهوم دروغم چیه!اما خیلی بیناموسیا!زنت میدونه میشینی کنار خیابون به دخترای مردم پیشنهاد ازدواج میدی؟؟
بابای رون داره شاخ درمیاره:پیشنهاد؟
هرمیون در حال قر دادن:آره دیگه!!همین الان گفتی دوسم داری!
بابای رون تو دلش:"ایول!کیس مناسبم پیدا شد...فقط یکم شبیه هرمیون خودمونه که اونم مهم نی!!دیگه رونم نمیتونه بگه زنه من خوشگلتره!!"
-زن ندارم...یعنی زیاد ندارم...
هرمیون هر هر میخنده:خب...منم یه چیزی تو همین مایه ها!

...فوقع ما وقع...

بیست سال بعد:
خونه ای نامرتب و بهم ریخته،هرمیون روی مبل نشسته و پاشو انداخته رو اون یکی پاش،با یک دست آبمیوه میخوره(خاک تو سر ماه رمضونه خودت روزه نمیگیری فکر ملت روزه دار باش!!)و با دست دیگش گوشی تلفن رو گرفته!!تعدادی بچه ی قد و نیم قد هم از سر و کولش بالا میرن!
-آره عزیزم...نه قربونت برم من خودم ساعت 5 میام دنبالت...اوا شوورم بیدار شد!!
و صداش رو میاره پایین:پس ساعت 5منتظرم باش!اوکی بوس بای!
هرمیون رو به شوورش لبخندی میزنه و تکونی به خودش میده،بچه ها میریزن پایین و ضربه مغزی میشن و میمیرن!!
-کی بود باز؟با کی قرار داری؟
-من؟؟من با هیشکی عزیزم!بیست ساله که من فقط باتو زندگی میکنم!
شوورش یه شیشکی میبنده:زرشک!فقط بامن؟آره؟من حتی نمیدونم پدر کدوم یکی از این بچه هام!بعد تو فقط با من زندگی میکنی؟؟
-باور کن جینی بود عزیزم،دوست دوران طفولیتم!
ناگهان قیافه ی آرتور مچاله میشه:چـــــــــــــــی؟جینی؟با جینی داشت حرف میزدی؟
-آره!میشناسیش؟
شوور که هنوز همون حالت سرافکنده و سر در گریبون!!بیست سال پیش رو داره دست میبره و صورت خیسشو پاک میکنه:نه نمیشناسم!نمیدونم کیه!
هرمیون که سعی داره بحث رو عوض کنه میگه:ببین من دیگه نمیتونم به این روابط نامشروعم با تو ادامه بدم!بیا ازدواج کنیم!
-ازدواج!من موافقم!بریم!

فردای اونروز،یعنی روز عروسی!
هرمیون:ببخشید عشق من،یه سوال فنی داشتم از حضورتون!تو اسمت چی بود؟
-هوم...بذار فکر کنم ...اسمم...آها!یادم اومد!آرتور!آرتور ویزلی!
قیافه ی هرمیون یه چیزی تو مایه های قیافه ی آرتور در سکانس قبلی مچاله میشه زبونش بند میاد و سکته میکنه!

چندساعت بعد؛توی بیمارستان!
آرتور ویزلی توی اتاق انتظار نشسته و زار میزنه...
در همین موقع دکتر در رو باز میکنه!*و میاد بیرون...آرتور به طرفش شیرجه میره و آویزونش میشه:دکتر!دکتر زنم کجاس؟
دکتر:متاسفم آرتور.اون مرد...دیگه خیلی دیر شده.زنت گفت که کاش فقط یه بار تو این بیست سال سرتو از گریبون بیرون میاوردی...گویا قبلا با پسرت رابطه داشته...هوم راستی تو لحظات آخر یه بچه ی دیگه هم بدنیا آورد!!اونم وردار ببر!تور عروسیشم کنار بزن تا هویت واقعیشو بشناسی!!

آرتور تور عروسی رو از روی صورت هرمیون کنار میزنه...
-اوه مای گاد...پس اونیکه من بیست سال تموم باهاش زندگی کردم هرمیون بود...چرا هیچوقت سرمو از گریبونم بیرون نیاوردم؟؟چرا هچوقت موهاشو از رو صورتش کنار نزد؟؟خدایا منو ببخش و بیامرز!من به پسرم خیانت کردم...
و اونم سکته میکنه میمیره......

چند سال بعد:
رون و داداشش!!سر قبر باباشون نشستن.رون خودشو انداخته رو قبر و با چشم گریون داره قبر رو میشوره...
داداش کوچیکه:دادا...بابا چه شکلی بود؟؟
رون:...بابا...سر در گریبون...خسته...تنها...غمگین...آخرم به من خیانت کرد و از ناراحتی دق کرد مرد!!
داداش کوچیکه:دادا...چجوری بهت خیانت کرد؟
رون:ببین بچه!من واقعا نمیدونم تو اون مهد کودک چی به شماها یاد میدن!این چه سوالیه!اصلا به تو چه!پاشو بریم خونه ببینم!پاشو!
و به سمت خونه رهسپار میشن!
__________________________
*:چمیدونم!از یه دری بیرون اومد دیگه!!



Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#9
آلبوس سرش رو بالا میگیره و به اطرافش نگاهی میکنه،چند بار پلک میزنه و به ناگه!در میان دود و مه ملت ریونی رو میبینه که دارن فرار میکنن...
آلبوس:ا...دارن میرن!مینروا...بچه ها..برید دنبالشون!رفتن!
و خودشم بلند میشه که بره دنبالشون اما ریشش زیر پاش گیر میکنه و با مغز میره تو زمین!


آوریل:اه بچه ها الان میرسن بهمون!بدویین!
در اون میان از داخل جیب ادی یه جوراب میفته بیرون و حدود شیش کیلومتر بعد متوجه این موضوع میشه!
ادی:اه یکی از جورابام افتاد!برم بیارمش!
فنگ:دیوانه اینجوری که گیر میفتیم!
ادی:نه زود میام!
و با سرعت نور میره جوراب رو از روی زمین برمیداره و برمیگرده!
ادی:دیدین برگشتم!(حالت سنجد!)


دوربین میچرخه و به صحنه ی اول برمیگرده،البوس روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه!
مینروا:آییی..چی شد آلبوس!آلبوس!نه تو نباید بمیری!آلبوس چشماتو باز کن...خواهش میکنم من به تو احتیاج دارم!اگه تو نباشی چجوری دست تنها کارامو بکنم؟پاشو اقلا ظرفا رو بشور بعد بمییییر!
آلبوس چشماشو به سختی باز میکنه و میگه:من دیگه رفتنیم!همه ی استخونام شکستن!شما برید دنبال ریونیها و جام رو ازشون پس بگیرین!
مینروا:نهههههههههههه
و ناگهان در میان اشک و گریه به عقل ناقصش خطور میکنه که آلبوس رو به سنت مانگو منتقل کنه!


پنی:میگم یه نکته ای...چرا ما داریم میدوییم؟اینهمه درس خوندیم که آخر عین ابلها موقع فرار بدوییم؟!
آوریل:راست میگه ها...بعد اصلا کسی دنبالمون نیست که!
ادی:بچه ها من دچار عذاب وجدان شدم!اونموقع که دامبل داشت میومد دنبال ما ریشش رفت زیر پاش خورد زمین...ما باعث مرگش شدیم!
وحشت رو چهره های ریونیها سایه میندازه:یعنی ممکنه مرده باشه؟!
فنگ:خب حتما الان بردنش سنت مانگو!من میگم بریم ملاقاتش و همه چیزو بهش بگیم!
پنی:نه حقیقت باید آخر داستان معلوم شه!هنوز خیلیا پست نزدن!به نظر من بریم سنت مانگو عیادتش و بعد نامه هه به دست دامبل برسه!
آوریل متفکرانه میگه:اوهوم منم موافقم!بریم گل بخریم!


حدود دوساعت بعد،سنت مانگو!
ملت دور تخت آلبوس حلقه زدن و اون در حال خوندن وصیت نامشه:کل اموال و داراییم بعد از مرگم به هری عزیزم میرسه!
که ناگهان ریونیها وارد میشن!
...



Re: باغ وحش
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
#10
-خب ببینید عزیزان من!از اونجایی که من شریف قبول شدم نظرم اینه که ما نمیتونیم این شرایطو بپذیریم!حالا درسته ما یه تاپیک زدیم شما بریزید توش!اما اگه بخوایم شرایطتونو قبول کنیم باید شونصد تا تاپیک دیگه هم بزنیم!بعدم ما لونا رو داریم که میاد ملاقات نوری،چو هست که میاد به مک غذا بده!!وینکی هست که کاچار دلش براش تنگ میشه...
مک:آقا یعنی چی وینکی که خودش تو باغ وحشه!
راجر:من دارم از رو فیلمنامه کار میکنم به من ربط نداره
و به پشت صحنه اشاره میکنه:هوی پنی* بیا ببینم!
پنی:هوم؟!
-این روله توئه باید جوابگو باشی!
-چی رو باید جوابگو باشم
-وینکی این وسط چیکاره س؟!
-ببین دوستمه من نمیتونم بذارم بیاد تو این باغ وحش تازه من روش غیرت دارم نمیتونم بگم وینکی دلش واسه کاچار تنگ میشه!
-ببینم وینکی تو راضی ای بیای تو خوابگاه دختران؟
وینکی نگاهی به کریچ میندازه.کریچ بهش اشاره میکنه که بگو نه!
وینکی:نه
پنی:آقا من قبول ندارم شماها همش جر میزنید وینکی تو خودت گفتی اینا همه در قالب روله حالا داری برعکس عمل میکنی اصلا من قهرم فردا مامانمو واسه همتون میارم
صدای مامانه پنی:ببین پای منو وسط نکش تو باید خودت بتونی گلیمتو از آب بیرون بکشی!
ملت:
راجر:خب پس وینکی تو همین باغ وحش میمونه!شرایطتون رو هم قبول نمیکنیم تموم شد و رفت!
فنگ درحالیکه دندوناشو نشون میده میگه:راجو تو تا حالا سگ هار دیدی!
راجر:اهم اهم!اصلا به من چه!ایناها ویزیر به این گندگی اینجا نشسته خودش تصمیم میگیره!
فنگ:ببینم پس شرایطو قبول میکنی دیگه؟سونا و جکوزی و هتل و پاساژ و اینا؟!
راجر:هرکاری بگید میکنم فقط تو رو خدا منو نخور!!
ملت باغ وحش:آفرین حالا شدی بچه خوب تاپیک اضافه هم نمیخواد همینجا برامون درست کن!

دوروز بعد:
سرافینا با کراچت تمام(متانت )وارد میشه و یکراست به طرف تخت سلطنتی ققی میره.
ققی:به به!!
و بووووووووق!
بعد از مدتی نه چندان کوتاه سرافینا که کراچت اولیه رو از دست داده باغ وحش رو به مقصد خوابگاه دختران ترک میکنه!
ققی:نفر بعدی!
هلنا میاد تو!
ققی:به به!!بیا جلو بهتر ببینمت کوچولو!
هلنا در حالیکه داره منفجر میشه:خاک بر سر بیشعورت کنن بوقیه بوقه بوق!من خواهرتم!
ققی خودشو جمع میکنه:اهم ببخشید آبجی حواسم نبود!خب حالا چیکار داشتی؟
هلنا:میخواستم بگم من دیگه تحمل این بیناموس بازیا رو ندارم چه معنی میده میام تو باغ وحش مک و چو اونور بوق کریچ و وینکی اونور بوق لونا و نوری اونور بوق چمیدونم هرکی یه ور بوق دیگه!
ققی:هوم میدونم آبجی منم طاقت ندارم تو میای برادرتو ببینی بجاش با این صحنه های بیناموسی مواجه میشی منم دوست ندارم خواهرم تو همچین محیطی بزرگ بشه!خودم بهش رسیدگی میکنم!
هلنا:مرگ مگه تو چقد از من بزرگتری که اینقد خودتو تحویل میگیری!بعدشم من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم.دارم میگم چرا تو خوابگاه دختران و واسه ما انسانها اینجوری نیست همه چیز کسل کننده همه باناموس همه مثبت شبا که میخوام بخوابم احساس بدی بهم دست میده احساس میکنم چرا همه دخترن! چرا من که یه پنج از پنجم نباید بوق؟!من نمیتونم این وضعیتو تحمل کنم دیگه خسته شدم!
ققی:
__________________
*:همه ی سعیمو کردم خودمو یه گوشه جا بدم!!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.