هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ستاد مینروا مک گونگال
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸
#1
سلیم

من هم به تو رای میدم

رای ما ---> مینروا

همین


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#2
آلیس فقیر و در مانده در خیابان های هاگزمید به دنبال کار می گشت اما کاری پیدا نمی کرد، مادر پیرش گرسنه بود و او نمی دانست باید چه کند.
-----------------------
به فکر مادر مریضش بود. نزدیک ظهر بود. سایه اش کمی جلوتر از پایش افتاده بود. سلانه سلانه به سمت خانه حرکت میکرد تا اینکه به خانه رسید. پله ها رو به سختی پیمود وقتی در خونشون رو دید خشکش زد، در خانه باز بود، سر چند تا از همسایه ها از چارچوب در به درون خانه فرو رفته بود و مثل موش های پیری سرتا سر خونه رو می کاوید توی اتاق محقری که مادرش استراحت میکرد چند نفر در رفت و آمد بودند.
یکی از همسایه ها گفت: بیچاره دختره، فقط به مادرش امید داشت.
دیگری گفت: مثل اینکه چند ساعت پیش چند تا از اراذل به خونشون حمله کردند و این بدبخت رو به این روز انداختند.
- کی پیداش کرده؟
- همسایه رو به رویی
صدای لرزان پیرزنی از توی اتاق می آمد. تر س توی صداش موج میزد. به سوال های ماموران وزارت جواب میداد.
- تعریف کن که چه اتفاقی افتاد
- من توی خونم بودم که صدای جیغ شنیدم بعد از سوراخ در به راهرو نگاهی انداختم، ترسیدم که در رو باز کنم، در این خونه باز بود میشد حرکت چند نفر رو توی اتاق دید، یهو صدای شکستن چیزی اومد، و بعد یه جیغ دیگه، صدای همین پیرزن مفلوک بود، مثل اینکه یکی از اون کثافت ها با لگد توی پهلوش زده بود، و بعد اونها خیلی سریع به راهرو اومدند و آپارتمان رو ترک کردند.
- همین؟
- بله، فکر کنم همین قدر بود ... نه... من تونستم صورت یکی از اون ها رو ببینم
- می شناختیش؟
- درست نه، چند بار توی اون مغازهی غبار گرفته ی پایین خیابون دیدمش، روی صورتش یه خالکوبی به شکل مار داره، یا نوشته ای که به شکل مار دیده میشه، یا چیزی شبیه به این.
- خوبه، ما رسیدگی میکنیم.

آلیس به سختی تونست اونچه رو که دیده بو و شنیده بود رو باور کنه، به آرومی برگشت و به طرف پله ها رفت، اما دیگه نتونست خودشو نگه داره هق هقش شروع شد، بیشتر از این نمیتونست این محیط رو تحمل کنه بنابراین پله هارو دوید.
صدای پا تنها چیزی بود که باعث شد سر همسایه ها روی گردنشون برگرده.
آلیس توی خیابان خلوت فقط گریه میکرد و میدوید. فقط به انتقام فکر میکرد، اما نه شاید اون پسر قاتل مادرش نباشه، شاید فقط کمک کرده، ولی نه، اون هم باید مجازات بشه، جسد مادرش چی میشه؟ به خودش گفت: دیگه چه اهمیتی داره، حتما وزارتخونه برای دفن اجساد بی صاحب فکری کرده، اما نمیتونست خودش رو راضی کنه که مادرش با بی احترامی تمام به خاک سپرده بشه.
حرف اون مامور یادش اومد خوبه، ما رسیدگی میکنیم.
نه، خودش باید انتقامش رو میگرفت...


تصویر کوچک شده


Re: سپر مدافعت چه شکلیه؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
#3
سپر مدافع؟ فکر کنم یه سگ بزرگ، پشمالو و کرمی رنگ


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷
#4
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...
---------------------------------------

آلیس جاناتان که از هوش رفته بود رو نیم خیز کرد، پشت اون رفت و از پشت دستانش رو روی سینه ی مرد قلاب کرد و اون رو از دو پله ی جلوی در بالا کشید و درون ساختمان برد. خونه ی اون طبقه دوم بود و ناچار بود با اینکه پایش شکسته است جاناتان را با هر سختی که شده به طبقه دوم برسونه. با هزار مصیبت بالاخره به پشت در خونه رسیدند. آلیس دست در جیبش فرو برد و کلیدی را بیرون آورد در سوراخ در فرو برد و چرخاند. در کهنه با صدای غیژ غیژی باز شد وآنها پا به درون اتاق نمناکی گذاشتند. (البته جاناتان بیهوش بود)
خانه ای که آلیس ومادرش در آن زندگی می کردند از دو اتاق و یک دستشویی تشکیل شده بود. آلیس مجبور بود برای همین خانه ی کوچک، ماهیانه نصف دستمزدش را بدهد.
در گوشه ی اتاق کنار بخاری مادر آلیس زیر لحاف کهنه ای استراحت می کرد و بی قرار می نمود. با دیدن آلیس به زبان آمد:
- کجا بودی تا حالا دختر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ این کیه با خودت آوردی؟
آلیس که دیگه توانی برایش باقی نمانده بود به همین جمله اکتفا کرد که اون آدم خوبیه و خیلی به من کمک کرده.
مادر آلیس بلند شد و به کمک دخترش مرد را به گوشه ی دیگر اتاق بردند و خواباندند.
مادر برای آلیس مقداری غذا آورد و پای او را با پارچه ای بست و آلیس که کمی انرژی پیدا کرده بود کل ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد.
آلیس به خاطر درد پایش شب را خوب نخوابید با خودش فکر کرد چه خوب می شد اگر جاناتان همین الان بیدار می شد و با چوبش حداقل درد پایش را می خواباند.

صبح روز بعد:

جاناتان ناگهان از خواب پرید و آلیس را صدا زد. آلیس همرا با یک کاسه سوپ داغ آمد و با حالتی خجالت زده گفت:
- ببخشید چیز دیگری در خانه نداشتیم.
جاناتان لبخند شیرینی نثار دختر کرد و برای اینکه دختر بیش از این خجالت زده نشود فورا سوپ را سر کشید.
آلیس به او گفت که کل دیشب را بیهوش بوده است. اما جاناتان مثل برق گرفته ها پرید و گفت:
- نه، یعنی مرگخوارها کارشون رو با موفقیت انجام دادند؟ پس ماموریت من چی شد؟ وای نه... پاشو باید بریم.
آلیس به پایش اشاره کرد و گفت: من نمیتونم بیام.
این بار جاناتان خجالت زده شد وگفت:
- پناه به ریش مرلین! چرا زودتر متوجه نشدم. حتما درد داره. خدا منو ببخشه.
سپس چوبش رو بالا آورد به سمت پای آلیس گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
آلیس انرژی سرشاری رو تو وجودش احساس کرد و کم کم درد رو از خاطر برد.
جاناتان گفت:
- این یه درمان موقته برای پاتون. شما حتما باید برای درمان کامل همراه من به سنت مانگو بیاید.
بعد یهو دوباره به یاد مرگخوارها افتاد. به یاد ماموریت خودش. ماموریتی که به خاطر انجام اون به اینجا اومده بود و با دختری آشنا شده بود که نظیرش رو تا حالا در اطرافیانش ندیده بود. دختری که طعم تلخ فقر رو به طور کامل چشیده بود.


تصویر کوچک شده


Re: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۴:۲۱ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
#5
نام: محسن
تولد: 1371/3/19
کلاس: امسال میرم سوم ریاضی
علاقه مندی ها: همه چی ... شطرنج،کونگ فو، کلیدر، فسنجون، قرمه سبزی، عمو پورنگ، کانتر، هری پاتر و...
نحوه آشنایی با سایت: سرچ تو گوگل

آیدیم هم که تو پروفایلم هست.


همین


ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۴ ۴:۲۸:۱۲

تصویر کوچک شده


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷
#6
آلیشیا فورا به سمت آلفرد حرکت کرد و از افتادن آلفرد روی زمین جلوگیری کرد ولی خودش هم اونقدر خسته بود که نتونست روی پاهاش بایسته. تنها کاری که تونست بکنه این بود که همچنان که آلفرد رو گرفته بود آروم روی زمین نشست.

مردم با دهانی باز و وحشت زده به آلیشیا نگاه کردند و در انتظار بودند تا حداقل یک جمله از آلیشیا بشنوند.
آلیشیا نمیتونست زیاد صحبت کنه فقط در یک جمله گفت که اون اهریمن هر بار به بدن یکی از دوستانش رفته و بقیه رو به قتل رسونده.
اون نتونست بگه که اون روح، روح مادرش بوده. حتی نمیتونست تصور کنه که مردم بعد از شنیدن این موضوع چه واکنشی نشون میدن. مردمی که عزیزانشون بوسیله اون روح از بین رفتن. نه... نه. مردم نباید بفهمند که اون روح، روح مادر آلیشیاست.


مردمی که در میدان جمع بودند هیچ چیزی نمی گفتند. در واقع اونها می ترسیدند. می ترسیدند که نکنه همین حالا که با نزدیک ترین دوستشون مشغول صحبت هستند بوسیله دوستشون به قتل برسند یا حتی خودشون عامل از بین رفتن عزیزانشون باشند.

آلیشیا نیکلاس رو کاملا از یاد برده بود. به فکر راهی بود تا بتونه مردم رو نجات بده. از اینکه عامل تمام این جنایات مادر اونه احساس گناه میکرد.
آلیشیا گفت:
من یه پیشنهاد دارم. برای اینکه همدیگر رو بتونم بشناسیم تا اهریمن بین ما نباشه و اونم اینه که هر وقت همدیگر رو دیدیم به مدت چند ثانیه تو چشم هم خیره شیم. این کمک میکنه که اگه یه وقت اهریمن تو جسم کسی رفته بود فورا بتونیم اونو بشناسیم تا نتونه به کسی آسیب برسونه.

مردم از این پیشنهاد جا خورده بودند. ولی چاره ای نداشتند که قبول کنند.
آلیشیا ادامه داد: و دیگه اینکه ما باید با هم باشیم، در یک مکان، اینطوری خطر کمتری ما رو تهدید می کنه.
حالا دو نفر از مردان دهکده به کمک آلیشیا رفتند و آلفرد رو بلند کردند و اون رو به زیر سایه بانی کنار میدان بردند

حال آلیشیا تقریبا جا اومده بود ولی هنوز خسته بود، اونقدر خسته بود که میتونست دو روز تمام رو بخوابه. به فکر یه جای گرم بود، یه وان پر از آب گرم که خستگی رو از بند بند استخوان های آدم بیرون میاره... تو همین فکر ها بود که یهو به یاد نیکلاس افتاد.

- چرا اون هنوز نیومده؟ یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ یعنی هنوز زنده است؟ نکنه به دست مادرم افتاده باشه؟...
این فکر آخری لرزه ای در اون بوجود آورد.
- اگه به دست اون افتاده باشه چی؟ وای. یعنی یه جنایت دیگه. نه . دیگه نمیتونم تحمل کنم. باید جلوش رو بگیرم.


ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۱:۲۲:۲۹
ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۱:۲۵:۰۹

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۷
#7
دختر ها به هم نگاه کردند. هرمیون که تا حالا ساکت مونده بود گفت: باید به شما که تا این ساعت بیدار موندین و دارید جاسوسی مردم رو میکنید بگم این کار ما خلاف قوانین _
یکی از دختر ها دستش رو رو دهن هرمیون گذاشت و اونو ساکت کرد
جسی حالا تقریبا تمام دستگاه استراق سمع رو تو گوشش فرو کرده بود تا بهتر بشنوه.
- سیریوس! سیریوس! جان مادرت یواش تر!
رون: سیریوس یواش تر هم میتونی این کارو بکنی ها!
- نه! وقت ندارم رون میفهمی؟وقت! هر لحظه ممکنه یکی بیاد!
پرسی: از دست منم کاری برمیاد؟
- چرا که نه. کشیک بده کسی نیاد!
دختر ها فهمیده بودند که چه اتفاقاتی داره میفته. ولی نمیدونستند که چه کار باید بکنند
هرمیون که حالا خودش رو از دست اون دختر نامبرده نجات داده بود گفت:
- ما باید یکی از مبصرها رو بیدار کنیم یا به یکی از سرپرست ها خبر بدیم.
جسی گفت: نه. نمیشه. تو این تاریکی چجوری مبصر رو پیدا کنیم. اگر هم بخواهیم به سرپرست ها خبر بدیم پسرها میفهمن و همه چی خراب میشه ما باید خودمون مچشونو بگیریم.
- میگی چیکار کنیم؟
هرمیون:
هرمیون چوبش رو به طرف جایی که صدای پسرها از اون جا میومد گرفت و زیر لب گفت: آسلامیوس!
ناگهان اخگری سبزچمنی رنگ از نوک چوبش خارج شد، سوراخ کوچکی روی پرده سیاه ایجاد کرد و به زمین اصابت کرد
دیگه صدایی نمیومد. دختر ها به سمت پرده رفتند و از زیر پرده اونطرف رو نگاه کردند
دخترها:

@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@


اونها واقعا چی دیده بودند؟


ویرایش شده توسط وندلین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۷ ۱۳:۴۷:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷
#8
نام: وندلین
لقب: وندلین شگفت انگیز
نام لاتین: Wendelin the Weird
دوره زندگی: قرون وسطی
گروه: گریفیندور

توضیحات: در قرون وسطی موگل ها از جادو و جادوگران خیلی می ترسیدند چون درک درستی از آن نداشتند و در موارد نادری که یک جادوگر واقعی را دستگیر میکردند او را در آتش می انداختند اما فایده ای نداشت. جادوگران و ساحره ها از افسون آتش سرد کن استفاده می کردند و در حالی که احساس خوشی داشتند و لذت می بردند وانمود می کردند که درد می کشند. این افسون خیلی لذا آور و نشاط بخش بود به طوری که من (وندلین) آنقدر از سوختن در آتش خوشم می آمد که خودم را چهل و هفت بار با قیافه های مختلف تسلیم کردم تا سوزانده شوم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۱:۵۲:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#9
- باید همین جا ها باشه. هرمیون که اینطور گفت...اَه پس کجاست؟
- اوه اینجا رو نگاه کنین یکی دیگه از اون مو قرمزها!
دراکو با غرور به جینی نگاه میکرد
- خفه شو مالفوی!
- چی شده؟ دنبال چیزی میگردی؟ آها بزار اینو ببینم. اَد؟ اَد یعنی
چی؟
جینی مثل صاعقه زده ها فورا کاغذ هایی که جلویش پخش بود را جمع کرد احساس حقارت میکرد که نتونسته اون کاغذ ها رو از چشم دراکو پنهان کنه.
دراکو ادامه داد:
این هم حتما یکی دیگه از اون مسخره بازی هاتونه . هه. ولی باید بگم که پروفسور اومبریج فهمیده که چی تو کله ی شما میگذره. همین امروز فرداست که دست اون پاتر کثیف رو بشه و اون برای همیشه با هاگوارتز خداحافظی کنه.
- میشه اون دهن گشادتو ببندی مالفوی؟
جینی حالا تمام کاغذ ها و کتاب ها رو زیر بغلش گرفته بود ولی اسم یکی از کتاب ها به راحتی خونده میشد: خودآموز نفرین های غیرمعمول.
- خب خب خب، خود آموز نفرین های غیر معمول، باید اینو به پروفسور اومبریج گزارش بدم ولی اول بگذار ببینم این کتاب به چه کار یه دختر سال چهارمی میاد؟ هوم شاید بخواد رنگ موهاشو عوض کنه یا کک مک های صورتشو از بین ببره_
این بار جینی واقعا عصبانی شده بود
- بهت گفته بودم اون دهن پر از کودتو ببند!
جینی چوبش رو بالا برده بود و آماده فرستادن یک نفرین به سمت دراکو بود.
ناگهان چوب به طرز برق آسایی از دستش خارج شد و به یکی از قفسه های کتاب خورد یکی دو کتاب به زمین افتاد و چوب جینی تقریبا جلوی پای دراکو قرار گرفت.
جینی از پشت سرش صدای زنانه موش مانندی رو شنید که گفت: پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میشه! خانم ویزلی امشب در دفتر من!
لبخند فاتحانه ای روی لب های دراکو ظاهر شد.
جینی به قدری عصبانی شده بود که اگر خودش رو کنترل نمیکرد میتونست همونجا گردن دراکو رو بشکنه.
اومبریج حالا پشت به آنها، داشت از کتابخانه خارج میشد.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۲۳:۱۵:۴۳

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
#10
خطرناك- مرگخوار- دوئل- چوب دستي- ورد- كمك- خسته- فرار- غرور- سياه

مرگخوار آرام آرام پیش می آمد. نزدیک تر نزدیک تر ولی هری هنوز خود را پشت مجسمه سنگی بزرگ مخفی کرده بود. خسته بود خیلی خسته بود نمی دانست که چه کار باید بکند ذهنش بسته بود فکرش هیچ کمکی نمی توانست به او بکند به فکر فرار افتاد اما حالا فرار تقریبا غیر ممکن می نمود مرگخوار تقریبا چند قدمی مجسمه ایستاده بود و فریاد میکشید: کجایی پسر بیا از غرور نداشته ات دفاع کن ناگهان هری تصمیم خود را گرفت و از پشت مجسمه بیرون آمد و به صورت مرگخوار نگاه کرد ولی صورت او پشت نقاب سیاهی پنهان شده بود . شاید دوئلی پیش بیاید ولی نه بی مقدمه مرگخوار چوب دستی اش را به سمت هری گرفت و وردی خواند و هری بیهوش بر زمین افتاد مرگخوار از ته دل خندید و گفت حتما ارباب خوشحال میشود.

تایید شد.


ویرایش شده توسط Severus.o.0.o.Snape در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۱ ۱۳:۳۱:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۲ ۲۱:۱۷:۴۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.