دختر ها به هم نگاه کردند. هرمیون که تا حالا ساکت مونده بود گفت: باید به شما که تا این ساعت بیدار موندین و دارید جاسوسی مردم رو میکنید بگم این کار ما خلاف قوانین _
یکی از دختر ها دستش رو رو دهن هرمیون گذاشت و اونو ساکت کرد
جسی حالا تقریبا تمام دستگاه استراق سمع رو تو گوشش فرو کرده بود تا بهتر بشنوه.
- سیریوس! سیریوس! جان مادرت یواش تر!
رون: سیریوس یواش تر هم میتونی این کارو بکنی ها!
- نه! وقت ندارم رون میفهمی؟وقت! هر لحظه ممکنه یکی بیاد!
پرسی: از دست منم کاری برمیاد؟
- چرا که نه. کشیک بده کسی نیاد!
دختر ها فهمیده بودند که چه اتفاقاتی داره میفته. ولی نمیدونستند که چه کار باید بکنند
هرمیون که حالا خودش رو از دست اون دختر نامبرده نجات داده بود گفت:
- ما باید یکی از مبصرها رو بیدار کنیم یا به یکی از سرپرست ها خبر بدیم.
جسی گفت: نه. نمیشه. تو این تاریکی چجوری مبصر رو پیدا کنیم. اگر هم بخواهیم به سرپرست ها خبر بدیم پسرها میفهمن و همه چی خراب میشه ما باید خودمون مچشونو بگیریم.
- میگی چیکار کنیم؟
هرمیون:
هرمیون چوبش رو به طرف جایی که صدای پسرها از اون جا میومد گرفت و زیر لب گفت: آسلامیوس!
ناگهان اخگری سبزچمنی رنگ از نوک چوبش خارج شد، سوراخ کوچکی روی پرده سیاه ایجاد کرد و به زمین اصابت کرد
دیگه صدایی نمیومد. دختر ها به سمت پرده رفتند و از زیر پرده اونطرف رو نگاه کردند
دخترها:
@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@#@
اونها واقعا چی دیده بودند؟