خانه ریدل ها - ساعت 12 نیمه شب!ماه ، انوار نقره ای رنگش را بی پروا بر جداره کاخ مجلل مالفوی ها انداخته بود.
باد شبانگاهی زوزه کشان از میان درختان سرو رد می شد ... بوفی در دوردست ناله ای شوم سر داد.
عمارت با شکوه مالفوی ها در سکوت و تاریکی فرو رفته بود و به جز یک پنجره که نور اندکی از آن به بیرون طراوش میکرد دیگر مکان های خانه در تاریکی عجیبی فرو رفته بود.
_ لوسیوس! من میترسم ... امسال اوضاع هاگوارتز خیلی خیلی خراب شده . ما نباید میزاشتیم تا دراکو به هاگوارتز بره!
نارسیسا مالفوی در حالیکه بر روی کوسن های ابریشمینی دراز کشیده بود با اضطراب چشم هایش را در حدقه چرخاند.
_ نارسی ... اینقدر ناراحت نباش ! من مطئنم جای دراکو امنه ؛ هرچند به نظرم باید میزاشتیمش دورمشترانگ.
لوسیوس مالفوی با موهای طلایی رنگش مقابل آینه تمام قدی ایستاده بود و خود را نظاره می کرد.
_ ولی لوسیوس ! دامبلدور ...
_ دامبلدور چی؟ من هرچند از اون پیر خرفت حالم بد میشه ولی هیچ وقت روی مراقبتش از دانش آموزاش شک نکردم! نگران نباش دامبلدور مرد خوبیه ...
در همان زمان - مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتزقلعه جادویی هاگوارتز در زیر نور خیره کننده ماه جادویی تر از همیشه به نظر می رسید.
در گوشه ای از قعه اسرار آمیز هاگوارتز درست پشت اژدری که به نظر محافظ دفتری می نمود صداهایی قریب شنیده میشد.
_ واو ... پسره ی موبور ... خیلی خفنی ! کف کردم !
_ دامبلدور ! پیر خرفت ... منو ول کن بی حیا ... بهم دست نزن . گمشو !
_ نه یکم دیگه. برای مقدمه یه بوس بده!
_ اه اه ... اینقدر ریش داری تسترال هم بدش میاد بهت نزدیک بشه! ولم کن بی شعور!
صحنه کمی جلو تر رفته و وارد دفتر مدیر هاگوارتز ، آلبوس دامبلدور می شود.
دفتری عجیب با وسایلی عجیب تر! قدح اندیشه ، ققنوس قرمز رنگ ِ خفته و آرام ، میز تحریری پر از وسایل عجیب و قریب و تخت خوابی که به تازگی به دکوراسیون اتاق افزوده شده بود.
( کـــــات! خانم رولینگ صحبت دارن!
رولینگ :
نویسنده بوقی این چه وضعشه ؟ دامبلدور که تخت نداشت!!
نویسنده : نمی شد که باب باید از مهمون ها به خوبی پذیرایی کرد !
بسیار خب! نویسنده بوق شد! اکشــــن! )
پسری مو بور در حالیکه اشک میریخت بر روی تخت افتاده بود و پیرمردی که ریش سفیدش در تاریکی اتاق برق میزد در داخل کمدی در جست و جوی چیزی بود.
_ لعنتی ... این همین جا بود ها!
_ چی ؟
_ وازلینــــ نه چیزه ... قرص خوابم!
_ پیری من دیگه نمی تونم تحمل کنم بفهم اینو خب؟ بوقی جواب مامان بابامو چی می خوای بدی ؟ اصلاً من از اینجا میرم!
پسرک با جستی از روی تخت بلند شد و از در خارج شد.
پیرمرد دستپاچه چنگی در هوا انداخت که بی نتیجه ماند ... فریادی از سر نا امیدی کشید.
_ دراکو ! دراکو برگرد اینجا... لعنتی! تازه وازلینه رو پیدا کرده بودم!
در راهروهای هاگوارتزدراکو مالفوی لنگان لنگان از سرسرا های تو در توی هاگوارتز عبور می کرد ... صورتش از اشک براق خیس شده بود و گونه هایش گل انداخته بود. هزاران بار به خود لعنت فرستاد ! چرا باید وسوسه میشد و با یک لیسک به اتاق دامبلدور وارد میشد ؟
سرانجام به خروجی هاگوارتز رسید... بلافاصله بعد از خروج از هاگوارتز احساس کرد که آزاد شده است . از کسی رهایی یافته است که آزاد شدن از دستش سخت تر از جنگیدن با او بود.
بلافاصله در هوای گرگ و میش با صدای پاق آرامی محو شد ...
همان زمان - قصر خانواده مالفوی هادر اتاقی که تنها منبع نور آنجا آتش قرمز رنگ شومینه بود پیکری با ردایی سیاه بر روی صندلی ای از جنس بلوط جلوس کرده بود و ماری عظیم الجثه را با دستان بی روحش نوازش می کرد.
_ نارسیسا! بیا اینجا کارت دارم!
صدایش بی روح و خشک بود ... و لحنش همچون سوزی که در قبرستان می وزید تند و گزنده.
بعد از چند لحظه نارسیسا مالفوی در آستانه در ظاهر شد. آثار تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود.
_ بله لرد سیاه ؟
_ دراکو پسرت ...
_ اوه شما هم خبر دارین ؟ اون به من خبر داده که از هاگوارتز فرار کرده!مثل اینکه ... مثل اینکه مورد آزاد و اذیت دامبلدور قرار گرفته!
_
که اینطور! هر وقت که رسید بگو بیاد به همین اتاق!
_ بله ار ... ارباب!
چندی بعد ...پاق!
دراکو مالفوی درست داخل پذیرایی مجلل عمارت باشکوه مالفوی ها ظاهر شد.
نارسیسا که گویی تمام شب را منتظر تنها فرزندش بود به طرف دراکو هچوم برد و او را غرق در بوسه کرد.
_ اوه دراکو ... دراکوی عزیزم! چطوری پسرم ؟ آپارات خوب بود ؟ جاییت درد نگرفته ؟
_ چرا ____ ام درد می کنه ولی فکر نکنم از آپارات باشه !
_ خیلی خب! الان باید بری پیش لرد سیاه ... باز دوباره اومده خونه ما!باب هرچی به این بلا گفتم باهاش خوب تا کنه دوباره با هم دعوا کردن !
حالا تو برو ببین چی کارت داره!
اتاق تام مارولو ریدل!در اتاق تام با صدای جیر جیری باز میشه و دراکو مالفوی در آستانه در ظاهر میشه.
_ بله ارباب ؟
_ سلام دراکو! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ! امروز روز تولدمه و من برای خودم یک هدیه خریدم...
_ یک هدیه ؟
_ درسته یک هدیه! یک رخت خواب! و قرار شده تا امشب با حضور تو افتتاحش کنم!
دراکو :
مــــــامــــــــان جـــــون!