هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۹
#1
خب من فک میکردم هری پاتر بوده
به من میگه ارزشی
بد بد بد بد

خب راستش من بعد ها کتابای هری پاتر رو خوندم و تو اونجایی که دامبل دور رو داشتن مسلمون میکردن گریم گرفت! خیلی درد کشید بیچاره
روحش شاد



Re: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۹
#2
کلا من از اول تا اخر کتاب داشتم گریه میکردم! ولی خب تازه اخر کتاب فهمیدم اون کتابی که میخوندم هری پاتر نبوده، فیلمنامه ی یه فیلم هندی بوده:(

جون مادرت پستمو پاک نکن، من ارزو دارم:(



Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸
#3
-بيا اين سفته رو امضا كن تا بهت بگم!

رودولف با حالت مشكوكي به مينروا نگاهي كرد، سپس قلمي شيك با نوك طلايي را از جيب كتش بيرون كشيد و برگه ي سفته را با حالتي عصبي از دست وزير گرفت و به بررسي آن پرداخت!

-10 هزار گاليون؟!


مينروا به خاطر امواج صوتي اي كه رودولف ساطع كرده بود يك متر به هوا پريد و پس از بازگشتش به زمين، به سختي دهانش را گشود و كلماتي را به زبان آورد:

-د..د..د..ده ميليون زياد نيست كه، از لرد قرض بگير، اون كه پولداره! تازشم يه ماه هم وقت داري! تا يه ماه ميتوني جورش كني ديگه، مگه نه؟!

رودولف كه به شدت عصباني شده بود گفت:

-ضعيفه ي وزير، فكر كردي با كي طرفي؟! ها!؟ من يه عمر با بلاتريكس زندگي كردم، همتون رو ميشناسم! ميخواي الان به قسمت تخلفات محفل زنگ بزنم بيان چوب تو آستينت كنن؟! ها!؟

-دهه! نداشتيما، تو بهم گفتي مرحله ي آخر رو بهت بگم تو هم هرچي كه خواستم بهم بدي! تازشم هر كاري دوست داري بكن! رييس اونايي كه ميخواي بهشون زنگ بزني يه ادم بي عرضه به اسم دامبله! ميشناسيش كه؟!

رودولف لبخند كوچكي زد و با خود گفت :

آخه كي تو رو وزير كرده!؟ ببين چي كارت ميكنم! آخه بوقي من هنوز نتونستم واسه ي بلا يه گوشواره هزار گاليوني بخرم، اونوقت تو ده هزرا گاليون از من ميخواي! يه آشي برات ميپزم كه روش ده وجب روغن باشه.

سپس رو به مينروا گفت:

-باشه قبول ميكنم، ولي يه شرط داره! اونم اينه كه تو يه چك هزار گاليوني رو به من بدي، كه اگه يه وقت دروغ گفتي من كمتر ضرر كنم!

مينورا با خود فكر كرد و گفت:

-باشه، با اينكه نميخوام بهت دروغ بگم ولي براي جلب اطمينان تو قبول ميكنم! فقط تو اول امضاش كن.

رودولف به قلم زيبايش كه از لوازم تحرير بارتي برداشته بود نگاهي كرد و به روح سازنده ي آن صلواتي فرستاد و سپس سفته را امضا كرد!

-بيا اينم از سفته! حالا نوبت توئه كه به من يه چك بدي، بعدشم بايد بگي مرحله ي اخر جام آتش چيه!

مينروا چكي با اعتبار هزار گاليون را امضا كرد ولي به قلم خودش آفرين نگفت!

-اينم از چكي كه ميخواستي، خب ميرسيم به مرحله ي آخر جام آتش! تو اين مرحله بايد از طريق دستشويي دخترانه مدرسه كه ميرتل گريان توش زندگي ميكنه وارد درياچه هاگوارتز بشي،‌ وقتي كه وارد درياچه شدي،‌ دويست متر جلوتر به سمت جنگل ممنوعه حركت ميكني، بعدش يه تخته سنگ رو اون زير ميبنيش، كه علامت وزارت سحر جادو روش حك شده، وقتي به سنگه دست بزني جام اتش خود به خود مياد دستت و مرحله تموم ميشه.

رودولف تمام كلمات را يك به يك در ذهنش سپرد و بعد از تجزيه و تحليل آنها يك كف گرگي محكم در دماغ وزير پياد كرد.

-واسه چي ميزني؟!
-آخه بوقي جا قحطي بود، من بايد از سوراخ توالت برم تو درياچه!
-خب من چيكار كنم تصميم شورا بود.

رودولف بر اعصاب خود مسلط شد سپس دستش را دور گردن وزير انداخت و گفت:

-ببخشيد، براي اينكه از دلت در بيارم يه خاطره واست تعريف ميكنم كلي بخنديم دوره همي.

تصوير كم كم تار ميشه و پس از گذراندن محيطي تاريك به تصوير ديگه اي منتفل ميشه.

خاطره

-بارتي جون، عزيرم! اگه ميخواي واست از اون شيريني خوشمزه ها بخرم برو از جيب بابايي يه برگه چك بدزد و براي من بيارش، كه امضا شده هم باشه، امضاشم يه جوري از بابايي بگير ديگه! نگي من بهت گفتما! باشه عمويي؟!

-باشه عمو رودولف، تو برو شيريني بخر براي من، منم از بابام يه چك امضا شده ي سفيد ميگيرم.

"خلاصه منم رفتم براش يه جعبه شيريني خريدم آوردم، اونم يه چك امضا شده ي سفيد به من داد، نميدوني كه چقدر خوشحال بودم!

بدون هيچ مكثي رفتم بانك تا نقدش كنم، نوبت من رسيده بود بود كه گوشيه ماگليم زنگ زد."

-بله بفرماييد؟!
-سلام عمو رودلف!
-چطوري عمو؟! كاري داشتي؟!
-هوم، ميگم عمو جون اون چك رو نبري نقدش كني يه وقتي، مسخرت ميكنن!
-چرا عمو جون!
-اخه ميدوني چيه عمو، اون چك رو بابام با خودكار جادويي من امضاش كرده، طوري كه بعد از چند ديقه اثرش ميره و پاك ميشه
-
پايان خاطره


ميگم مينروا جون، اون سفته هارو نبري بانك يه وقتي از من شكايت كني ها! مسخره ت ميكنن .

وزير:

يك روز بعد

رودولف، همه چيز را فراهم كرده بود: يك عدد مخزن اكسيژن و تمام وسايلي كه مربوط به يك غواص حرفه اي بود.

به سمت دستشويي دختران حركت كرد، و جلوي درب آن توقت نمود و به علامت مردي که ضربدر قرمزي روي آن کشيده شده بود نگاه کرد.

-بوقيا حداقل اين علامت رو بر ميداشتيد كه من قوانين رو زير پام نذارم!

درب را باز كرد و مانند مرحله ي دوم بلاتريكس را مشاهده كرد كه بر روي سكويي نشسته است و جمله " انا جميل جدا" را تكرار ميكرد.

-تو اينجا چي كار ميكني زن؟!

بلاتريكس از روي سكو بلند شد و يك كروشيو به سمت رودولف روانه كرد و سپس گفت:

-بوقي، اون گوشواره ها كه قرار بود برام بخري چي شد؟! ها؟!

چشمان رودولف برقي زد و دستش را در جيب ردايش فرو برد و يك فقره چك با امضاي وزير در دستان بلاتريكس گذاشت و سپس يك تنفس مصنوعي از بلاتريكس گرفت كه باعث بتغيير در آمدن رنگ چهره شان به صورتي روشن بود.

-اوه رودولف، تو چقدر جيگري!
-اوه بلا، تو خيلي جيگر تري!

و اينگونه بود كه بذر محبت ميان آندو كاشته شد.

دقايقي بعد


رودولف با كمك بلاتريكس لباس غواصيش را پوشيد و پس از ساعت ها مكاشفه دريچه ي ورود به درياچه را پيدا كردند، دريچه اي که در کنار شير آب پنهان شده بود و با کشيدن انگشتان رودلف روي شير باز شده بود.

رودولف وارد دريچه شد و خود را در ميان درياچه ديد، منتظر خيس شدن بدنش بود ولي به خاطر لباسي كه پوشيده بود آن را احساس نكرد، از زير آب به درختان سوزني شكل جنگل ممنوعه، كه در پشت سطح يخ زده ي درياچه پنهان شده بودند نگبه ميكرد، به سمت انها حركت كرد و پس از گذراندن دويست متر به تكه سنگي كه مينروا به آن اشاره كرده بود رسيد، خواست دستانش را روي آن بگذارد كه دستي بر شانه اش را لمس كرد.

برگشت و به كسي كه دستش را روي شانه هاي او گذاشته بود نگاهي انداخت، در نگاه اول او را نشناخت، ولي با كمي دقت در صورت اون متوجه شد كه وزير سحر و جادو بوده است.

وزير مانند رودولف لباس غواصي اي پوشيد بود و زير كلاه آن چيزهاي را بر زبانش مي آورد.

رودولف كه چيزي از حرفهاي او نميفهميد با چوب دستيش تخته اي سفيد را ضاهر كرد و با چرخواندن چوب دستيش روي آن نوشت:

-چي ميگي؟! هيچي نميفهم!

وزير نيز تخته اي مانند تخته ي رودولف ولي با سايزي بزرگتر ظاهر كرد و روي آن نوشت:

يه وقت اون چك رو نبري، نقدش كني! مسخرت ميكنن

رودولف به حرف وزير اهميتي نداد و دستش را روي تخته سنگ گذاشت و جام اتش را دستانش ديد، و دنيا دور سرش به چرخش در امد و در تالار اسليترين ظاهر شد.

رودولف، بلاتريكس را ديد كه بر روي مبلي لم داده است و چوب دستيش را با حالتي شبيه تكان ميدهد.

-كروشيو، بوقي اون چه چكي بود بهم دادي؟!
-چرا كروشيو ميكني زن، مگه چش بود؟!
-هيچيش نبود!‌ فقط جعلي بود، كروشيو.

رودولف كه با شنيدن اين جمله در كف به سر ميبرد با شنيدن صداي مينروا به خود آمد.

-اقاي لسترنج شما مسابقه رو برديد، ولي خب قبل از دادن جايزه ميخوام يه خاطره تعريف كنم دور همي بخنديم


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۱۸:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۲۱:۰۷:۱۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲ ۰:۱۱:۳۸


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸
#4
تالار مديران
عله صندلي راحتي خود را تكاني داد و گفت: بچه ها يه بويي داره مياد! شما احساسش نمي كنيد؟!

ايوان كش شلوارش را محكم كرد(در راستاي فضاسازي) و گفت:

-عله، جون ‍ِ من بي خيال‌ ِ بو شو، معلومه ار كجاست ديگه، از عمامه ي كوييرل!

ايوان مكثي كرد و ادامه داد: آنتونين ليست كامل شد؟
-اره.
-يك بار از روش بخون، ببين چيزي كه جا نمونده.
-هوم، پنج عدد داف اسمي، نوشيدني، قرص اكس، بوگير.....!

كوييرل حرف آنتونين را قطع كرد و گفت: بوگير؟! بوگير براي چي؟!

موشي كه در كنار صندلي راحتي عله نشسته بود، براي شنيدن جواب سوال كوييرل منتظر نماند و به سرعت خود را به سمت در خروجي اتاق رساند.

موش كه به رنگ خاكستري مايل به قهواه اي بود با سرعت تمام خود را از شيرواني، به حياط بزرگ كاخ مديران رساند و لحظه اي بعد به انساني بالغ تبديل شد و به اطراف خود نگاهي كرد، گويي دنبال چيزي ميگشت.

-مونتي، مونتي كجايي؟
-من اين پايينم.

پيتر پتي گرو به زير پايش نگاهي انداخت و با چاه عميقي روبه رو شد.

-بوقي اون پايين چي كار ميكني؟
-گفتم شايد عله طلايي، عطيقه اي چيزي اين زير نيگه ميداره، ضرر نميكرد يه نگاهي به اين اطراف بندازم.
-بي خيال اينا،‌ يه خبر مهم به دستم رسيد، بايد به اطلاع ارباب برسونيم.
مونتي به وسيله طناب خود را به بالاي چاه رساند و رو به پتي گرو گفت: ببينم يه بويي مياد؟ تو احساسش نميكني؟! راستي چرا قهوه اي شدي؟!
-با يكي توي چاه مرلينگاه قرار داشتم، واس خاطر اونه

نيم ساعت بعد : خانه ريدل

همه مرگخوارها دور ميز غذا خوري جمع شده بودند تا آني موني غذايشان را بياورد كه در باز شد و با صداي بلندي به هم كوبيده شد.

فردي دوان دوان به سمت ارباب شيرجه رفت و رو به او گفت: ارباب، ارباب، يه خبر مهم!
-كروشيو، فاصله بگير تا لهت نكردم! ببينم، تو چرا قهوه اي شدي؟!نگو كه ...!


گونه هاي پتي گرو به سرخي گراييد و يك قدم بين خود و لرد فاصله ايجاد كر و رو به او گفت: ارباب، يه خبر مهم دارم، فردا شب مديرا ميخوان اكس پارتي راه بندازن، كاراي بيناموسي هم قراره بكنن، با گوشاي خودم شنيدم كه ميخوان داف اسمي هم دعوت كنن.

لرد دستي به صورتش كشيد و در دلش گفت: كه اينطور، بلاخره ميتونم عله رو از كار بر كنار كنم.

-رودولف و بلا، هر چه سريعتر به سمت كاخ مديران بريد، و اونجا كشيك بكشيد، هر وقت پارتيشون شروع شد، به طور پنهاني وارد ميشيد و عله رو ميدزديد و مياريدش پيش من، دزديدنش نبايد سخت باشه، قرص اكسها ديوونش ميكنن.

لرد مكثي كرد و سپس ادامه داد.

-مونتي، تو هم برو محفل، قسمت امر به معروف و نهي از منكر، بخش منكرات و ستاده مبارزه با بيناموسي و اين قضيه رو باهاشون در ميون بذار.

محفل ققنوس


-كه اينطور، پس پنج دستگاه ساحره ي بيناموس بدون حجاب آسلامي وارد كاخ مديران شدن؟

مونتي با تكان دادن سرش حرف دامبل را تاييد كرد.

-شما ميتونيد بريد! من همين الان اين رو گزارش ميدم.

دامبلدور دستش را در دامنش فرو برد و يك عدد واكي تاكي مشنگي بيرون كشيد!

-از ساسي مانكن به عليشمس، از ساسي مانكن به عليشمس.
-خش خش، بگو مانكن، صداتو دارم.. .
-پنج فروند جيگر رو به سيخ كشيدن، هر چه سريعتر اقدام كنيد.
-خش خش، رسيدگي ميشه!


كاخ مديران


-اوه، بلا تو چقدر امروز جيگر شدي .
-كروشيو، ميزنم منفجر ميشي ها، اونطوري به من نگاه نكن!
-اوه، چقدر خشونت بهت مياد .
-.
-اين حركتت منو كشته .
- .

بلا چوب دستيش را از جيب ردايش بيرون آورد و از ابتدا تا انتهايش را در دماغ رودولف فرو كرد

بيست متر آنطرف تر در اتاقي بزرگ، عله رو به روي آينه ي مجللي ايستاده بود و با آب دهانش به موهاي خود حالت ميداد.

ايوان وارد اتاق شد و با ديدن قيافه ي عله حالت شكلك دو نقطه دي را در صورتش نمايان كرد و رو به او گفت: بيا، همه منتظر توايم.

-تو برو منم الان ميام.

عله براي بار هزارم صورت خود را در آينه برانداز كرد، اما اين بار به جز چهره ي خودش دو چهره ي ديگر را نيز مشاهده كرد،ترسي وجودش را در برگرفت ولي بر آن غلبه كرد و همچون فشفشه سوتي، سوتي درداد و با نهايت سرعت چوب دستيش را به سمت بلا گرفت و طلسمي را به سمت او روانه كرد.

بلاتريكس با چهره اي خشك بر روي زمين افتاد و رودولف با ديدن اين صحنه از خود بي خود شد و طلسم سكتوم سمپرا را به سمت عله روانه كرد سپس با سرعت تمام به سمت بلا دويد و صورت او را در بين دستانش نگه داشت، بلا دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد، ولي به زبان اوردن كلمات برايش دشوار بود.

-د..د..د
-چي ميخواي بگي؟ دوستم داري؟‌ اوه همسرم عزيزم من از اولش هم اين رو ميدونستم .
-د..د..د
-دلت برام تنگ ميشه؟ اوه! مي تو
-د..د..د
-دستاتو بگيرم؟ باوشه!

بلا يك شكلك () براي رودولف فرستاد و با فشار آوردن به خود گفت:

-د..د..دهنت رو صاف ميكنم من، ك..ك..كروشيو برتو، يا..يا..يادت رفت چوب دستيمو از دماغت در بياري.

و اين گونه بود كه رودولف تا آخر عمرش از بلا كروشيو خورد و هميشه در دلش به عله لعنت ميفرستاد كه چرا همسرش را با طلسم اواداكداورا يك سره نكرده است

دقايقي گذشت و محفل ققنوس به همراه ممدها و فاطي هاي همراه خودش، تمام دافها و مديران رو روانه ي زندان كردند، ولي در ميان مديران جاي عله خالي بود!

نيمه شب: خانه ي ريدل


-ميژما من از اين سرنگ كلفتا دارم، با اونا بهش تزريق ميكنم، زودي معتادش ميكنم!

لرد سياه علامت رعد و برق روي سر عله را به ايگرگ برعكس تبديل كرد و در همان حين كه او از درد مي ناليد و فرياد ميكشيد رو به مورفين گفت:

-فكر خوبيه، تا ميتوني معتادش كن، يه كاري بكن كه ايدز بگيره، دور همي بخنيدم .


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۰۲:۵۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۰۶:۳۴


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۸
#5
به به،‌ عمو جون جيگر
اول از همه بيا اين بزهات رو جمع كن، همه ي خونه ي ريدل رو قهوه اي كردن

1. بهترين دوستت توي سايت كيه، و چرا بهترين دوستته؟
2.تا حالا شده تو سايت با كسي دعوا كني و اون شخص به خاطر شما سايت رو ترك كنه؟
3.بستني ليواني بيشتر دوست داري يا كيم؟
4.نظرت در مورد رودولف چيه؟ كلا ميخوام شخصيتم رو ببري زير سوال و تشريحش كني!
5.احساس ميكنم به جادوگران خيلي وابسته اي، دليل اين وابستگيت چيه؟
6.از جيگر خوردن هاي من خسته نشدي ؟



Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸
#6
تمام دانش آموزان هاگوارتز در سرسراي اصلي جمع شده بودند، تا ببينند جام آتش چه كساني را براي شركت در مسابقه انتخاب ميكنيد.

پرسي ويزلي از جايش برخواست و برروي جايگاه ايستاد و رو به بچه ها گفت: امروز، روزي هست كه جام اتش افرادي رو براي شركت در مسابقه انتخاب ميكنه، براي اينكه هرج و مرج به وجود نياد، هر گونه اعتراض و از هم پاشيدن نظم، به دفتر تو جيهات ختم ميشه پس مراقب رفتار و اعمالتون باشيد.

در همين حين درب اصلي سرسرا باز شد و فيلچ، جام اتش را كه برروي چرخ دستي ِ مشنگي قرار داده شده بود به سمت جايگاه برد.

بعد از دومين سخنراني پرسي كه در مورد احتمال مرگ شركت كنندگان در مسابقه بود، جام آتش شروع به فعاليت كرد و اسامي را به دست او انداخت.

پرسي اسامي تك تك شركت كنندگان را خواند و دانش آموزان با تشويق ِ خود، شركت كنندگان را به سمت جايگاه هايشان كه در كنار اساتيد بود راهنمايي ميكردند.

-و در آخر: رودولف لسترنج.

-اوه رودولف، نميدونستم تو هم اسمتو تو جام آتش انداختي، من به تو افتخار ميكنم،‌ ايشالا بري، ديگه برنگردي، كروشيو! اونطوري به من نگاه نكن!

رودولف كه محصور موهاي وزوزي بلا شده بود و با حالتي قلب گونه() به چشم هاي مشكينش زل زده بود با كروشيوي بلا به خود آمد و بعد از اينكه زيرلب چيزي را گفت، به سمت جايگاه خود حركت كرد.

پرسي ويزلي به سمت شركت كنندگان رفت و گفت: وقت رو تلف نميكنيم، همين الان همتون به سمت كتاب خونه بريد، اولين مرحله از اونجا شروع ميشه، توضيحات بيشتر رو هم مسئولين بهتون ميدن.

رودولف كه به شدت شاكي شده بود رو به پرسي گفت: اما آقاي مدير من بايد برم يه سري كار انجام بدم!

-چي كار هايي رو، آقاي لسترنج؟
-روم به ديوار هم تو مرلينگاه كار دارم،به جز اين هم اينكه، الان با زير شلواري در خدمتتون حاظرم! بايد برم عوضش كنم.
پرسي چشم غره اي به او رفت و گفت: سه دقيقه و بيست و پنج ثانيه وقت بهت وقت ميدم.
رودولف كه دوباره شاكي شده بود گفت: اين چه وضعشه! سه دقيقه فقط وقت ميخواد كش شلوارمو شل كنم .
-اهوم اهوم! خب ده ديقه وقت داري، زود بر از جلو چشمام دور شو تا زنده زنده توجيهت نكردم.

دقايقي بعد كتاب خانه


پرفسور مك گونگال بعد از بررسي كتاب خانه رو به شركت كنندگان گفت: همونطور كه بهتون گفتم بايد يكي از اين كتاب ها رو انتخاب كنيد و تو يه دنياي ديگه قدم بذاريد و در اونجا هم بايد يك سري كار هارو انجام بديد كه خودتون بايد متوجه بشيد اون كار ها چي هستند و در آخر وقتي كه كارتون تموم شد خود به خود به همنيجا بر ميگرديد. ميتونيد شروع كنيد.

رودولف قدم زنان كتاب هاي كتاب خانه را از چشم ميگذراند و بعضي از آنها را مرود بررسي قرار ميداد، از جمله: زندگي زناشوي، بيست سال كنكور، عله به دبستان ميرود، رزم ايران و كره و .....

در اين ميان چشمش به كتاب صورتي رنگ ِ قديمي و خاك گرفته اي افتاد كه از ميان عنوان طويل آن فقط كلمه ي آموزش و كودكان را ميشد تشخصي داد، آن را برداشت و به بررسي آن پرداخت.

-اين خوبه! واسه تربيت اليزا هم ميتونم ازش استفاده كنم!

بعد از گفتن اين جمله كتاب را باز كرد و از فرت تمركز چيني بر صورتش انداخت() و در دنيايي ديگر فرود امد و احساس كرد صداهاي مبهم و گنگي او را احاطه كرده اند.

-بابا آب داد.
-مامان بابا را كروشيو كرد.
-من پي پي داشت.
-بابا پوشك عوض كرد.
-مامان باز هم كروشيو كرد.
-بابا با اسب آمد.
-بابا با داس، مامان را كشت.
-ولي مامان باز هم كروشيو كرد.
-من با حسنك بازي هاي غير مجاز كرد.
-بابا از كبري تنفس مصنوعي گرفت.
-كبري تصميمش را گرفت.
-بابا كبري را طلاق داد.
-و مامان باز هم كروشيو كرد.

رودولف تصاوير مبهمي را در اطراف خودش ميديد: تصوير بلا را كه درحال كروشيو كردن او بود، تصوير عوض كردن پوشك اليزا، تصوير تنفس مصنوعي حسنك و دخترش و تصوير تصميم كبري كه با جاروي مشنگي او را از خانه اش به بيرون انداخته بود.

كمي به سمت جلو حركت كرد و با از بين رفتن تصاوير مبهم در روستايي ظاهر شد كه مردي در حال فرياد زدن بود:

-هيچ ميدونيد با كي طرف هستيد؟ با مامور مخصوص حاكم بزرگ ميتي كمان! احترام بگذاريد.

رودولف كه از صداي خشن مرد ترسيده بود چوبدستيش را از جيب ردايش به بيرون آورد و به سمت مامور مخصوص گرفت.

-هي مردك! براي چي احترم نميذاري؟! او تيكه چوپ چيه كه گرفتي به سمت رييس؟!

رودولف كه ترسش بيشتر از قبل شده بود، يك اواداكداورا به سمت مامور مخصوص فرستاد و وي را نقش بر زمين كرد و اينگونه بود كه زمبه و داداش كايكو او را تا آبشار نياگارا دنبال كردند!

-ديگه راهي نداري كه فرار كني! به من ميگن داداش كايكو اينم زمبست! موهاهاهاهاها.

رودولف وقتي دندان هاي سگي كه نامش زمبه بود را ديد، از فرط ترس شلوارش را خيس كرد و خودش را از آبشار به پايين انداخت و در نيمه هاي راه گفت:

-مرلين را سپاس كه تا به اين جا به خير گذشت!

و سپس نيمه ديگر راه را سپري كرد و با سرعت دويست كيلومتر در ساعت در داخل آب فرود آمد و احساس سوزش را در تمام نقاط بدنش تجربه كرد.

با استفاده از جادو خودش را به بالاي آب رساند و با صحنه هايي به شدت بيناموسي مواجه شد، سيندرلا را ديد كه با دختر كبريت فروش و هفت كوتوله، اتل متل توتوله را به سبك جديدي به اجرا در مي آورند ...(به دليل روزه بودن نويسنده از توضيحات اضافي معذوريم)

رودولف كه داراي ايماني به شدت قدرتمند بود، تقوا پيشه نمود و از نگاه كردن به بازي جذاب آنها خود داري كرد و به سمت جنگل هاي كنار رودخانه رهسپار شد.

پس از دقايقي راه پيمايي احساس كرد چيز باريكي و درازي بر او فرود امد()! پس از بررسي آن چيز كه در دماغشق فرو رفته بود به اين نتيجه رسيد كه اين شي باريك از جنس چوب است و منشا ان از دماغ فردي به نام پينو كيو سرچشمه ميگيرد!

رودولف دماغ پينو كيو را از دماغ خودش خارج كرد و به ادامه ي راه پرداخت و در راه چيزي را ديد كه او را درجايش ميخكوب كرد، بلاتريكس به درختي تيكه داده بود و جمله ي "انا جميل جدا" را تكرا ميكرد() رودولف كه بسي در كف به سر ميبرد با كله به سمت بلا شيرجه رفت و گرفتن تنفس مصنوعي را به جان خريد ولي در ميانه ي راه يك كروشيو از بلا به سمت او روانه شد و دنيا پيرامون سر رودولف چرخيد و او خود را در كتاب خانه يافت.

مك گونگال از از بالاي عينكش نگاهي به رودولف انداخت و گفت:

-آقاي لسترنج شما موفق شديد، همسرتون بيرون، در انتظار جسد شما هستند! اميدوارم از اينكه شما رو زنده ببينه ناراحت نشه.

رودولف به سمت در حركت كرد.

-در ضمن لطفا ديگه كتاب اموزش بيناموسي به كودكان را با آموزش كودكان اشتباه نگيريد، موفق باشيد.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۶:۴۶:۵۶


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸
#7
مالي سكوت را شكست و با هيجان گفت: من يه فكري دارم.

همه ي محفلي ها صورت خود را به سمت مالي چرخواندند و يكصدا گفتند: چه فكري؟!

-نچ، نميگم! براي اينكه بگم، اولا بايد خواهش كنيد! دوما اين ريش سفيد 8 ماهه حقوق آرتور رو نداده! بايد قول بده كه علاوه بر حقوق اين 8 ماهش، اضافه حقوق هم بهش بده،ْ سوما حقوق منم بايد بده.

محفلي ها از اينكه يك نفر به خودش جرات داده بود و اين موضوع را با دامبل مطرح كرده به شدت خوشحال شدند و با تكان دادن سرشان حرف مالي را تاييد كردند.

دامبلدور وقتي كه ديد اوضاع وخيم است، دستي به ريش مصنوعيش كشيد و مانند هميشه به ياوه گويي هايش پرداخت:

-فرزندان روشنايي، ما را در همه جا با نام آسلام ميشناسند، در آسلام حقوق گرفتن معنايي ندارد، همه ي ما بايد به اهداف والا توجه داشته باشيم، ماديات را بايد كنار بگذرايم و به معنويات بچسبيم، پس حقوق بي حقوق، جنگ جنگ تا پيروزي

ملت محفلي به دليل كوته فكر بودن و مغز نيم مثقاليشان براي باري ديگر به تسترالي تبديل شدن كه دامبلدور سواريش ميداد.

-حالا فرزدنم، مالي جان! از تو خواهش ميكنم كه فكرت را با ما در ميان بگذاري.

مالي كه بيشتر از همه تسترال شده بود گفت:
-اوه ريش سفيد، تو واقعا جيگري! باشه ميگم، فكر من اينه كه به جادوگر تي وي آپارات كنيم، همين، من خيلي باهوشم! مگه نه؟

دامبلدور دستي به شكمش كشيد و گفت:
-اوه فرزندم! چرا به فكر خودم نرسيده بود؟! آري تو بسيار باهوش هستي! من به تو افتخار ميكنم. حلا همه تان اماده شيد تا آپارات كنيم.

محفلي ها با صداي پاقي ناپديد شدند و با صداي پاق ديگري در حياط مياني جادوگر تي وي پديدار شدند.

دامبلدور به سمت پير مردي كه بر روي يكي از صندلي هاي حياط نشست بود رفت و گفت:

-ميبخشيد آقا، استديوي شماره ي ششصدشصتوشش كجاست؟
پيرمرد چشم غره اي به دامبل رفت و گفت:

-خاك بر سر جذبه ات بريزند! كاش ميبودي و لرد كبير را ميديدي كه چگونه ادرس را ميپرسيد، برو و با ريشهايت بمير، آدرس پرسيدن را هم بلد نيستي.
-لوموس، چيز! اكسپليارموس، نه همون لوموس، اه....دهنتو ببند منظورمه.

پير مرد كه از طرز رفتار دامبل خوشش نيامده بود از جايش بلند شد و با چشماني عصباني در چشمهاي دامبل زول زد.

-هوي مردك، ميداني من كه هستم! هان؟! من مامور مخصوص حاكم بزرگ ميتي كمان هستم! چطور به خودت جرات ميدهي با من اينطور صحبت كني؟

شپلخ(افكت كوبيده شدن مشت در صورت دامبل)

در همين حين مردي دوان دوان به سمت دامبلدور امد با ديدن صورت كبود شده ي دامبلدور چيني در صورتش افتاد و گفت:

-اوه، شما رسيدين بلاخره! چرا دير كردين اين همه؟! به خاطر شما مجبور شديم به صدا و سيما كلي جريمه بديم! زير چشمات چرا كبود شده؟ اينطوري ميخواي بياي جلو دوربين؟

دامبلدور دستي به زير چشمانش كشيد و با آخ و اوخ به سمت اتاق ششصدوشصت و شش حركت كرد.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۳ ۲۲:۲۲:۵۷
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۳ ۲۲:۲۶:۳۲


Re: شورای مدیران!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#8
صد در صد موافق



Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#9
سوالات

1: نظرت در مورد برگشتن اعضاي قديمي چيه!؟ تو مينيگ يه چيزي بهم گفتي ميخوام دليلشو بدونم.

2: چند مورد از كارهاي ارزشيتو كه از اوايل ورودت به سايت تا به حال انجام دادي بگو؟

همينا فعلا!



Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#10
پيوز

خودشو پاره ميكنه تا هميشه هافل اول باشه و اين كار آسوني نيست

جدا از شوخي خيلي ناظره پركاريه، اينو وقتي كه تو هافل هم بودم فهميدم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.