بلا در حالی که جیغ می زد، گفت:
-چوب دستی هامونو بدین. اگه جرات دارین اونارو بهمون پس بدین تا با هم دوئل کنیم.
پرسی که کنار بلا نشسته بود با صدای بلند گفت:
-می شه کمتر تکون بخوری؟ اون موهای وزوزیت رفته تو دهنم. اه!
بلاتریکس با خشم به پرسی نگاه کرد.
-چطور جرات می کنی با من اینجوری صحبت کنی؟ کروشیو!
-فعلاً که چوبدستی نداری که بخوای باهاش منو شکنجه بدی. پس بشین سر جاتو این قدر حرف نزن.
ایوان که تا آن لحظه حرفی نزده بود، با صدای آهسته ای گفت:
-میشه بس کنین؟ فعلاً مسئله ی مهمتری وجود داره که سرش با هم بحث کنیم. باید اول بفهمیم اینا کین و مارو کجا میبرن.
بلا، شانه هایش را بالا انداخت و پرسی پشتش را به او کرد. ایوان هم با صدای بلند پرسید:
-ببخشید آقایون محترم. می تونم بپرسم دارین مارو کجا می برین؟
یکی از شنل پوش ها که هیکل بزرگتری داشت، پاسخ داد:
-بزودی می فهمین. الانم اون دوتا رو ساکت کن تا اعصاب منو از این بیشتر خورد نکردن.
پرسی و بلا که دوباره دعوا را از سر گرفته بودند، ساکت شدند.
چند مین بعدبا توقف استیشن، سه مرد شنل پوش دیگر در را باز کردند و هرکدام یکی از مرگخواران را گرفتند. یکی از آنها با چوبدستی اش وردی را روی بلا اجرا کرد تا دیگر غر نزند. به همین دلیل پرسی گفت:
-خدا عمرت بده. راحتمون کردی. اگه دوست داری می تونی بیای دفتر توجیهات جبران کنم. البته الان چون ماه رمضونه ساعت کاریمون تغییر کرده. قبلش حتماً یه زنگ بزن.
مردی که پرسی را گرفته بود، اورا نیز ساکت کرد.
وقتی که چشم های مرگخواران به سیاهی عادت کرد، توانستند عمارت پنج طبقه ای را ببینند. نمای آن مشکی رنگ بود و تابلوی بزرگی بدین شرح روی آن نصب شده بود:
مرکز اطلاع رسانی موی جادوگری همین که وارد مرکز مو شدند، جادوگر قد بلندی که ردای رسمی پوشیده بود، به سمت آنها آمد و با لحن خشکی گفت:
-احتمالاض تا الان فهمیدین که اینجا کجاست. الان شما رو پیش رئیس این مرکز می بریم تا براتون توضیح بده ما اینجا چیکار میکنیم.
سپس به جادوگران شنل پوش اشاره ای کرد و آنها طلسم اجرا شده روی پرسی و بلا را خنثی کردند.
چند مین بعد-دفتر رئیسابتدا بلا و ایوان وارد شدند و به محض وارد شدن پرسی، در پشت سر آنها بسته شد. هرکدام روی یکی از صنذلی ها نشستند و به اطرافشان نگاه کردند. در همین هنگام در باز شد و دامبلدور در حالی که به 3 مرگخوار لبخند میزد، وارد شد. چند قدم بلند برداشت و پشت میزش نشست. بلا که از دیدن او متعجب شده بود، گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
دامبلدور دستی در ریش هایش کشید و با آرامش گفت:
-به مرکز اطلاع رسانی موی جادوگری خوش اومدین. اینجا توسط محفلی ها اداره میشه و احتمالاً تا الان فهمیدین که رئیسش من هستم. ما متوجه شدیم که مشکلی برای موهای تام به وجود اومده. ما می تونیم بهتون کمک کنیم ولی چند تا شرط داریم.
همین که بلا خواست حرف بزند، دامبلدور دستش را بالا آورد و ادامه داد:
-من به خوبی میدونم که اگه شما بدون راه حل برگردین چه بلایی سرتون میاد. پس به نفعتونه که به حرفای من کن گوش بدین.