هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۰:۱۳ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#1
من به پرسی ویزلی رای می دم چون از خوندن پست های رولش لذت بردم.


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۰:۰۴ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#2
من رای خودمو به پیوز میدم .
چون نظارت یه تالار به تنهایی خیلی سخته و اون خوب از پسش بر اومده .


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸
#3
باشد که الف و دال پیروز باشد

دامبلدور به همراه روونا وارد کتابسرای دیاگون شدند. روونا گفت: ببخشید پروفسور ولی فکر نمی کنید این کتاب رو به کسی بفروشن.

دامبلدور چشمکی زد و گفت: می دونم .

به طرف پیشخون رفت و رو به پسری جوان که پشت پیشخون بود کرد و گفت: سلام پسرم من می خواستم کتاب ....

پسرک میان حرف او پرید و گفت:ومی خواستم کتاب الادورا مینگز رو ازتون بخرم. هر چقدر بخواین بهتون می دم . هر کاری بگین براتون می کنم ؛ نه آقای محترم هر چی بگی و یا هر کی باشی برام فرقی نداره . این کتاب رو امروز بعد از ظهر می برن به وزارتخونه تا اون جا ازش محافظت کنن و تا اون موقع حتی کسی قرار نیست بهش نگا کنه .

به همین دلیل دامبلدور آه بلندی کشید و گفت: آه پسرم فکر می کردم بتونم راضیت کنم ولی خب چاره ای نیست. گوش به فرمان!

قبل از این که پسرک بخواهد کاری بکند و حتی افراد دیگر داخل کتابخانه متوجه گردند،دامبلدور طلسمش را اجرا کرده بود. روونا با لحنی هیجان زده گفت: پروفسور باورم نمی شه شما یه ورد نابخشودنی رو روی یکی اجرا کرده باشید !

_خودم قلبا دلم نمی خواست ولی چاره ای نداشتم. اگر کتاب دست تام برسه وزیر نمی تونه کاری بکنه. امیدوارم تا حالا کتاب به دستش نرسیده باشه.

بعد هر دو به دنبال کتاب از کنار قفسه ها گذشتند. روونا گفت: پروفسور نمی خواید نگاهی به این قفسه ها بیندازید؟به نظرم بهتره این کار رو انجام بدیم زود تر به هدفمون می رسیم.

_نه روونا ،صاحبای این جا این قدر ها هم احمق نیستند که کتاب به این با ارزشی رو جلوی چشم...

دامبلدور یک دفعه متوقف شد و همراهش هم از او پیروی کرد. سپس دامبلدور گفت: امان از دست پیری، حق با توئه روونا ما باید از لا به لای کتابای توی قفسه به دنبال کتاب مورد نظرمون بگردیم .هر چی باشه روونا راونکلا همراه منه.

سپس هر دو جست و جویشان را شروع کردند. در همین زمان ولدمورت با بلا داخل یک اتاق محافظت شده ظاهر گشتند و در یک لحظه ،قبل از این که به محافظان آن جا فرصت دفاع بدند. آن ها را کشتند.بعد هر دو به وسط اتاق رفتند و کتابی را که درون محفظه ای نگهداری می شد برداشتند و غیب شدند.

در خانه ی ریدل

ولدی : امشب همه ی افراد رو دعوت کن . می خوام امشب به این مناسبت جشن بگیریم.می خوام وقتی کتاب رو برای اولین بار باز کردم.همشون باشن و شب شروع تغییرات رو با هم جشن بگیریم.

بلا: بله ارباب.

بر می گردیم به پیش دامبلدور و روونا

_پروفسور ما تا حالا 960 تا از قفسه ها رو گشتیم و هیچی پیدا نکردیم. به نظرتون بهتر نیست اون پسر رو ذهن جویی کنید .

_به نظرت تا حالا نکردم؟! پسره هیچی در این مورد نمی دونه. فقط می دونه راس ساعت سه بعد از ظهر میان که کتاب رو ببرن.الان هم ساعت دو و پنجاه دقیقه ست و سه تا قفسه بیشتر باقی نمونده.

روونا زیر لب غرغر کرد و نگاهی به قفسه انداخت و با چشمانی گرد شده کتاب الادورا مینگز را از درون قفسه بر داشت و فریاد زد: پیداش کردم ! پیداش کردم !

دامبلدور کتاب رو از دست او گرفت و خیلی سریع جلد کتاب را با یک کتاب با همان ضخامت عوض کرد .سپس کتاب را لای یک شنل نامرئی پیچاند و با روونا از کتابخانه خارج شد.دقیقا همان لحظه وزارت خانه ای ها وارد کتابسرا شدند.

...


ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۲۲:۵۱:۴۰

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۲ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸
#4
باشد که الف و دال پیروز باشد

در حالی که جن ها با الف و دالیون و دو مرگخوار و جوخه هایی که آمبریج صداشون کرده بود (بالاخره فهمیده بودن اوضاع از چه قراره!)مقابله می کردند. کیلومتر ها دور تر سپتیما وارد مقر الف و دالیون شد.او که تازه از سفر برگشته بود تازه به درون اتاق ضروریات رفت و گفت: سلام بر همگی من برگشتم.

ولی با سالن خالی روبرو شد .جلو تر که رفت کاغذی را دید که بر رویش نوشته شده بود :

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

پنج شنبه 22 آگوست

سلام دیدا

یادم رفت بهت بگم وقتی اومدی پولا رو روی میز کنار کوسن سفیده بذار.

ممنون

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

سپتیما با خودش فکر کرد:این دست خط ویل بود . در ضمن امروز بیست و چهارم بود و هیچ کس این ورق رو که جلوی چشم بود .و من اولین چیزی بود که دیدم بر نداشته ! مجسمه های جدید هم جایگزین مجسمه های قدیمی نشدن.که این فقط یک چیز رو نشون می ده. گرابلی و الف و دالیا چند وقتیه که این جا نیومدند.پس حتما به یک ماموریت رفتن. تو مامورتشون هم مشکل پیدا کردند که این قدر طول کشیده.پس باید به محفلیا خبر بدم .البته قبلش یک پرس و جویی دربارشون می کنم.

بعد از این که سپتیما مطمئن شد که الف و دالیون حتما تو خطر افتادند به پیش پروفسور دامبلدور رفت و گفت: پروفسورهمه ی الف و دالی ها به جز من به خطر افتادند .نمی دونم دقیقا الان کجان. ولی می دونم قرار بوده دیدالوس از گرینگوتز برگرده که دیگه پیداش نشده.

_تو کجا بودی؟

_من تازه از سفر اومدم.

_خیله خب جیمز راه بیافت برو بچه ها رو جمع کن بریم.

در همین زمان خانه ی ریدل

ولدی:مگه یه آپارات کردن و آوردن مجسمه ی سالازار چقدر باید طول بکشه؟! شامپو .. نه..ینی ، ایوان رودولف و مورفین رو باخودت ببر ببین اونا تو کجا گیر افتادن و تا وقتی مجسمه رو نیاوردین برنگردین.

چند لحظه بعد محفلی ها و سه مرگخوار هم زمان جلوی در گرینگوتز ظاهر شدند و در جا چند تا طلسم در و بدل شد و ریموس و سه مرگخوار بیهوش شدند. دامبلدور گفت:جیمز، ریموس رو ببرید درمونگاه اینا رو هم ببندید و چوبدستیاشون رو بگیرید.

_جـــــــــــیغ ! مگه من جن خونگیتم ! خودتم یه کاری بکن.

_خوب منم به کارا نظارت می کنم .

سپتیما که وارد گرینگوتز شده بود باز هم با سالنی خالی روبرو گشت و گفت: سریع بیاد این جا هیچ کدوم از جنا نیستن !

و بعد صدای جیغی شنیده شد . جیمز (متخصص جیغ شناسی )گفت: این جیغ آمبریجه ! صدا از پایین میومد.

دامبلدور:پس زود باشید بریم پایین.

همان موقع صحنه ی نبرد

جینی و روونا زخمی شده بودند و از اون طرف آمبریج هم از میدان به در شده بود و جوخه هایش داشتند خودشان را و کنار می کشیدندو به طرف صندوق پناه می بردند.

گودریک: اینا چقدر سمجا.

گرابلی که در همون لحظه یک جن رو بیهوش کرد گفت: من فقط می خوام بدونم کی اینا رو این قدر آتیشی کرده.

بلا: کروشیو ! منم همین طور!

در همین لحظه محفلی ها هم وارد نبرد شدند.


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#5
در جنگل ممنوعه

دخترهای هافلی با هم پشت سر ریتا به طرف جایی که رمبو بود می رفتند. وقتی دوباره به یک گل کوچک دیگر رسیدن ریتا گفت: خوب بچه ها اون گلس برید ببینم چه می کنید.

و با پرتاب یک سنگ کوچک در عرض پنچ ثانیه یک گل عظیم از خاک بیرون آمد. این گل غول آسا تقریبا دو برابر نمونه ی کوچکترش بود . بچه ها یک نگاه به رمبو و یک نگاه به ریتا کردند و تریپ تام و جری آب دهنشون رو به سختی قورت دادن و به طرف گل رفتن . وقتی زوزه ی رمبوی بالغ رو شنیدن همه ی بچه ها اعم از گریفی ها به طرف گلخونه فرارکردند. ففط تنها کسانی که باقی موندن دخترهای هافلی بودند که اونم فقط یک دلیل داشت!

لورا که دست سپتیما رو می کشید گفت: سپتی بیا بریم ولش کن!

آ...هستیا که دست دیگر سپتیما رو می کشید گفت:سپتی زود باش بریم این جا دیگه جای موندن نیست!

سپتیما مانند کسانی که هیپنوتیزم شدن گفت: این گلِ خیلی قشنگه! من صورتی رو دوست دارم.

دو دختر دیگر به هم نگاه کردند و این دفعه محکم تر او را محکم تر به عقب کشیدند. مری از پشت گفت: این جوری نمی شه صبر کنین.استیوپفای !

ولی طلسم به لورا برخورد کرد و او نقش زمین گشت . هستیا و مری به طرف او رفتند و او را از زمین بلند کردند. سپتیما هم از فرصت استفاده کرد و به طرف گل محبوبش (!) رفت. گل گوشتخوار که متوجه سپتیما شده بود از بچه های فراری روی برگرداند و به سپتیما که به او نزدیک می شد خیره گشت و آب دهانش از آن حفره ی مرگ آویزان شد.برگ های عظیمش به طرف سپتیما رفت تا او را در بربگیرد . سپتیما هم دستانش از هم باز کرد مثل این که قصد در آغوش گرفتن این گل مرگبار را داشته باشد و بدون توجه به فریاد های اخطار به طرف گل دوید و درست زمانی که برگ های گل غول پیکر با بدن او یک سانت فاصله داشت . سپتیما یک وسیله ی صوتی را که در دستش بود روشن کرد.

آهنگ کلاسیکی که می نواخت باعث شد که گل درنده آرام شود و دهانش را ببندد .دهانش که حالا شبیه یک خط باریک شده بود ، مثل این بود که لبخند بزند. گل برگ هایش را دور سپتیما پیچید و او را به طرف ساقه اش برد و بغل کرد . سپتیما هم به آرامی از موقعیت استفاده کرد و چوبدستیش را به قسمت باریک درون خاکش که حالا دم دستش بود زد . برگ ها همان طور که مانند بقیه ی اجزای گل کوچک می شدند ،سپتیما را به آرامی بر روی زمین گذاشتند . سپس سپتیما گل کوچک شده را چید و به طرف بقیه رو برگرداند.

به جز لورا بقیه به این شکل در آمده بودند . ریتا هم که پیشبینی نکرده بود یکی مثل سپتیما به طرف گل بدود و او فرصتی برای حواس پرت کردن و نجات او نداشته باشد ، از ترس این که یکی از شاگردانش از دست برود و شغلش را از دست بدهد که مساوی با از دست رفتن دست مزدش بود (پولی که قرار بود بابت لوازم آرایش بدهد)،موهایش را کنده بود و می شد دسته ای موی قهوه ای را در دستانش دید.

سپتیما با لبخند گفت: چرا شما این شکلی شدید ؟! حالا بگذریم کسی این جا دوربین عکاسی نداره ؟ از مال مشنگ ها هم باشه اشکال نداره من الا ن امتحان کردم دیدم این جور وسائل این جا کار می کنن. اگه دارین می شه از من و این گل صورتی قشنگ عکس بگیرید منظره هم پشت سرمون خیلی قشنگه !


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
#6
هافلپاف و ریونکلا

زنگ به صدا درآمد. ریتا و سپتیما به طرف تالار خصوصی به راه افتادند و وقتی هردو به تالار خصوصی رسیدند تالار را در وضع ناخوشآیندی یافتند، آشفته، افسرده و رنجیده ...

ریتا با تعجب پرسید: این جا چه خبره؟

زاخاریس جواب داد: از پیوز بپرس !

ریتا همه را از زیر نگاهش می گذراند و پیوز را نمیافت. تا اینکه دهانش را باز کرد اما قبل از این که سؤالی در این باره بپرسد نیمفادورا به دفتر ناظرین اشاره کرد. ریتا بدون مکث وارد دفتر شد. سپتیما با نگاهش ناامیدانه ریتا را دنبال کرد و گفت: من که نمی تونم برم تو می شه بگین چی شده؟

اما قبل از آنکه کسی به او جوابی بدهد ریتا جیغ زد: یعنی چی که لباسا سوراخ شده؟

سپتیما: لباسای کوییدیچ سوراخ شده؟

پیوز طبق معمول از دیوار از دفتر خارج شد و افسرده گفت: تقصیر من چیه! خب اونا از ترم پیش تا به حال تو انبار بودن و، حالا انبارمون موش داشته من چی کار کنم؟! تقصیر این جنای خونگیه که خوب بلد نیستن تمیز کنن.

با گفتن این حرف دابی شروع به کوبیدن سرش به دیوار کرد و سپتیما در حالی که جلوی این کار او را می گرفت گفت: حالا این سوراخا چطورین شاید بتونیم درستشون کنیم.

پیوز دوباره وارد رفت که وارد دفتر ناظرین شود و این بار در حالی که ریتا یک دفتر چه را به طرفش پرت می کرد(روشی بدون تاثیر) از در خارج شد. و گفت: اگه بتونین که خوب می شه ولی فکر نکنم بتونین.

سپتیما یکی از لباسا رو که وضعیتی بد داشت برداشت و گفت: خوب فکر نکنم اینو بتونیم درست کنیم. ولی برای بقیه یک فکری می کنم. راستی من تا به حال ندیدم تو لباس کوییدیچ بپوشی! پس مشکلمون حله.

ریتا در حالی که صورتش از رنگ لباس تیم گریفندور شده بود از دفترش خارج شد و گفت: یعنی چی که مشکلمون حله؟ فردا بازی داریم و لباسامون هم سوراخه! دختر تو حالت خوبه؟

سپتیما به طرف صندوق بزرگه هلگا در خوابگاه رفت و همان طور که دنبال چیزی می گشت، از درون خوابگاه بلند گفت: ننه جون تو دوتا چیز خیلی مهارت داشت. یکی تو غذا درست کردن مخصوصا چایی و قهوه و یکی هم تو دوخت و دوز. ما نوادگان هلگا هافلپاف همه ی این استعداد ها رو به ارث بردیم.

بالاخره چیزی رو که دنبالش بوده پیدا کرد و دوباره به تالار اصلی باز گشت و ادامه داد: مثلا همین ریتا، من خودم خیلی از نقدهایی (!) رو که ریتا در مورد دوخت و دوز خیاطای حرفه ای نوشته بود خوندم. معلومه که در این مورد اطلاعات زیادی داره مگه نه؟

ریتا: خب می شه گفت هم آره و هم نه.

_ من فقط قسمت آره شو متوجه شدم و این خودش نکته ی خوبیه که ریتا می تونه ما رو تو دوخت و دوز راهنمایی کنه. مگه نه؟

ریتا با تردید گفت: خب همون قسمتنش این جا خودشو مطرح می کنه.

سپتیما: چطور مگه؟

ریتا : خب ...خب میدونید بین خودمون بمونه ولی یک قلم پر خودنویسی خودم اختراع کردم که به طور خودکار می تونه همه چیزو نقد کنه.

پیوز: بعد به کارای من گیر می ده.

سپتیما:خب اشکالی نداره نیمفا خودش مادری کرده از این جور کارا خوب بلده. مگه نه؟

نیمفا:ما کارا رو تو خونمون تقسیم کردیم و این جور کارا به عهده ی ریموسه .

سپتیما: خب بذارید یک سؤال خوب بپرسم. کسی تو این تالار خیاطی بلده؟

بچه ها:

سپتیما:این عالیه !

سپس صندوقچه ی کوچکی را که آورده بود باز، و شروع به جست و جو درش کرد. بعد از مدتی یک کتاب از درون صندوقچه در آورد و گفت: از اون جایی که ننه جون این جور چیزا رو هم پیش بینی کرده برامون یک کتاب خیاطی هم نوشته و ... تو صفحه ی چهل و یک دوختن یک لباس کوییدیچ فوق العاده رو به ما آموزش داده.

آسپ: حالا علم دوختن که نشد لباس!

سپتیما چهار گلوله پارچه را از درون صندوقچه در آورد و به طرف آسپ انداخت و اون هم در اون زیر دفن شد. (و صد البته در عجب ماند که سپتیما چطوری اینا رو بلند کرده !)سپس گفت: اینا پارچه هامونه و بقیه ی وسایل هم تو صندوقه . کتاب هم که یاد داده چطوری از اینا لباس بدوزیم. فکر نمی کنم مشکل دیگه ای باشه دیگه ، بهتره دست به کار شیم.

مرلین: این جانب کاملا با شما موافقم. خانوما موفق باشید ما رفتیم بخوابیم.

ریتا یقه ی مرلین را از پشت گرفت و گفت: همه با هم تا صبح، رو همینا کار می کنیم. اگه شما بلد نیستین ما هم بلد نیستیم. سپتیما خودت وسایلو تقسیم کن. اندازه گیری ها هم با تو. پیوز اون لباسا رو ببر از جلو چشمم دور کن بعدا به اون لباسا رسیدگی می کنیم. زاخاریس خودتو به خواب نزن فایده ای نداره. تو هم قراره با ما لباسای جدید رو بدوزی.

آسپ: حالا نمی شه اینا رو یکم وصله پینه کنید بره؟( با دیدن چهره ی بازیکنان کوییدیچ) البته که نمی شه.زاخاریس سوزنا کجان؟

فردا صبح

پیوز: من واقعا نیاز به خواب دارم.

ریتا: بی خود. این آخریشه. بعدشم همه باید بریم زمین بازی.(و همان طور که از جایش بلند می شد یک گلوله نخ به طرف سپتیما پرتاب کرد که باعث بیدار شدن او گشت.)

سپس لباس را کنار پیوز گذاشت و گفت: همه لباسا شونو بردارن و برن عوض کنن. تا ده دقیقه دیگه باید زمین باشیم.

و در حالی که از خواب آلودگی تلو تلو می خورد رفت که لباسش را عوض کند. پیوز غر غر کنان از جایش بلند شد، لباس را برداشت و وقتی لباس را تنش کرد زاخاریس فریادی زد.

پیوز : زاخاریس چته؟

همه ی بچه های دیگر هم به طرف پیوز آمدند و با دیدن او هاج و واج ماندند.

پیوز گفت: چی شده؟

نیمفادورا آیینه ای به دستش داد. پیوز آرام آینه را بالا آورد اما با دیدن چهره خودش ناگهان آیینه را انداخت و عقب رفت. بعد دستانش را بالا آورد و پوست جدیدش را بررسی کرد و گفت: این امکان نداره!

سپتیما دفترچه ی هلگا هافلپاف را در آورد و شروع به خواندن 1008 سر کشف شده توسط هلگا هافلپاف را کرد و گفت: دلیل این که بچه های هافلپافی جرات استفاده از این پارچه را نداشتن پس این بود!

ریتا دفتر چه را گرفت و بلند برای بقیه خوند: فرزندان عزیزم می دانم روزی به پارچه هایی که من برای شما به جا گذاشتم نیازمند خواهید شد و برای حفظ آبروی هافلپاف از آن ها استفاده خواهید کرد. این پارچه ها دارای قدرت جادویی قویی هستند به طوری که، به شبحی که لباسی با این پارچه دوخته شده باشد را بپوشد جسم تعلق خواهد گرفت .

همه ی بچه ها لباس های خود را عوض کردند. سپتیما بعد از پوشیدن لباس خود عینکش را کنار گذاشت و به راحتی اطرافش را بدون نیاز به عینک نگاه کرد. سپس طلسم خواند و آن را در همه تالار گسترش داد، جای زخم های سر انگشتان بچه ها که به وسیله ی سوزن زخم شده بود بهبود یافت.

دقایقی بعد، زمین بازی

همه ی بچه های هاگوارتز به آن چه در میدان بازی رخ می داد نگاه میکردند. پرسی کنار زمین جلوی همه بچه های تیم را گرفته بود و می گفت: بچه های واقعیه هافل کجان؟

ریتا: منظورت چیه؟

پرسی در حالی که موهایش را برای بار هزارم مرتب می کرد گفت: ببخشید با خشونت گفتم ولی من تا به حال شما رو این جا ندیدم. برای همین...

پیوز: آخه توی بوقی منو تا به حال ندیدی؟ البته حق هم داری با این قیافه ندیدی.

پرسی: من هرگز نمی تونم همچنین چهره ای رو از یاد ببرم ولی به هر حال من مدیر هاگوارتز پرسی ویزلی هستم.

ریتا که کلافه شده بود گفت: پرسی واسه چی نمی ذاری بازی رو شروع کنیم؟

پرسی باعصبانیت گفت: مثل این که من باید شاکی باشم! اولا کاپیتانتون کو؟ دوما(لحن پرسی 180 درجه تغییر کرد) چرا قبلا ایشون رو به من معرفی نکرده بودی؟

ریتا بعد از کمی تفکر گفت: خب می دونی پیوز حالش بد بود نتونست بیاد به جاش این آقا پسر گوگوری اومده که اسمش اتفاقا پیوزه و یکی از فامیلای دور اونه ولی دلش نمی خواد جلوی کسی زیاد مسئله ی غیبت پیوز بیان بشه. فکر نمی کنم بخوای دلشو بشکونی. مگه نه؟

پرسی یک نگاهی به پیوز کرد بعد گفت: خب فقط یک شرط داره ...

دقایقی بعد کاپیتانا دست دادند و وقتی داور سوت زد استرجس فریاد زد : صبر کنید.

ریتا زیر لب گفت: الان این یکی هم اومد ایراد بگیره ...

استر جس خودش را به کنار داور رساند و گفت: مگه قرار نبود صبر کنی تا من بیام؟! برم بلاکت کنم؟ حالا این دفعه بخشیدمت. جیمز بیا.

جیمز: من یک یویو ی دیگه هم می خوام عمو استر.

استر نگاه خشمگینی به او انداخت و گفت: الن از مغازه ی یویو فرذوشی اومدیم وقت هم نیست برگردیم کاری که گفتم رو بکن.

جیمز: نمی کنم.

استر: خیله خوب، بیا این پولش بعدا خودت برو باهاش یویو بخر.

جیمز پول را از استر گرفت و بعد از بررسی پول(برای این که تقلبی نباشد)جیغ بلندی زد. با جیغ او بازی آغاز شد.

کوییرل: استر من هیجان نخوام کیو ببینم؟

استرجس: برای اون هم راهی هست.

در بازی ...

پیوز طبق عادتش بدون توجه به بازدارنده ها به دنبال گوی زرین بود. متاسفانه با شرایط جدید بدنیش در مقابل توپ های مهاجم آسیب پذیر بود بنابر این با برخورد یک توپ مهاجم به زمین افتاد. در همین هنگام پرسی هم در جایگاه تماشاچیان به خاطر دلایل خاص(!) بیهوش شد.

داور بازی را نگه داشت و همه ی بچه های هافلی به کنار پیوز اومدن. زاخاریس: نترسید بچه ها الان شبحش میاد. مگه می شه یک لحظه ما رو راحت بذاره!

پیوز از جاش بلند شد و گفت: به جای غصه خوردنته!

سپتیما : واقعا نمردی؟ جالبه !

پیوز: از قرار معلوم نه .فکر کنم اینم به خاطر جادوی ...

ریتا وسط حرف پیوز پرید و گفت: یکم یواش تر. هیچ کس نمی دونه قضیه چیه. اگه بدونن ممکنه این بازی رو کنسل و لباسا رو توقیف کنن. و اگر هم توقیفشون نکنن هر کسی هر کاری می کنه تا اینا رو به دست بیاره و این هیچ به نفع ما نخواهد بود.

بچه ها که توجیه(!) شده بودند به زمین برگشتن. استرجس این بار در حالی که با یک ضبط صوت مشنگی ور می رفت داور را متوقف کرد. کوییرل این دفعه زود دست به کار شد و خود را به استرجس رساند و گفت: داری چی کار می کنی؟

_ این پسره جیمز دفعه ی پیش خیلی برام خرج برداشت واسه این که نخوام دوباره این همه خرج کنم از اینا خریدم. فروشنه گفت این می تونه صدا رو دوباره تکرار کنه ولی من هر چی این دکمه رو می زنم جیغ جیمز رو تکرار نمی کنه.

کوییرل: این جا هاگوارتزه و این جور چیزا توش کار نمی کنه. بیا بریم. داور سوتت رو بزن.

استرجس:

(نکته ی نویسنده: اگر هم ضبط کار می کرد توش نوار نبود)

داور با عصبانیت تمام در درون سوت خود دمید و بازی ادامه پیدا کرد. صدای گزارشگر به وضوح شنیده می شد که می گفت: لونا گوی سرخ رو به پدرش پاس داد. زنوف هم توپ رو به تره ور ولی از قرار معلوم این جانور تحمل نگه داشتن وزن گوی سرخ رو نداره وبله...توپ از دستش افتاد و نیمفا اون رو میون زمین و آسمون گرفت. این مهاجم با یک چرخش از مسیر توپ بازدارنده ای که کاساندرا فرستاده، خودش رو کنار می کشه و یک گل می زنه
ناگهان ورزشگاه به لرزه در میاد و بچه های هافل تشویق می کنند.

ده دقیقه بعد....

لونا برای بار هزارم به طرف سپتیما یک بازدارنده پرتاپ کرد و سپتیما هم باز هم جاخالی داد، حالا گوی رو به ریتا پاس می ده، ریتا هم دروازه رو نشونه می گیره ... نه اون گوی رو به نیمفا پاس داد و گل، خیلی راحت تونستن ویولت رو گمراه کنن. نتایج تا این جا 100 به 130 به نفع راونکلا ست و از قرار معلوم گوی سرخ دوباره دستشونه و می خوان تلافی کنن. لینی وارنر الان گوی رو به زنوف پاس داد و اون هم اونو به راحتی گل کرد. حالا یکی لورا رو از میله ی دروازه جدا کنه و گرنه همون یک ذره مخی که براش مونده هم با این ضربه هایی که بهش وارد می کنه از بین می ره. صبر کنین مثل این که اون ور بازی جستجوگرا یه چیزایی دیدن. لیسا با چه سرعتی به طرف چپ زمین داره پرواز می کنه و جستجو گر جدید هافل که اسمشو من ندارم هم دنبالشونه.

در همین هنگام پیوز ناسزایی را به گزارشگر گفت و به سرعتش افزود. تا اینکه هر دو در کنار هم قرار گرفتند. جارو ی لیسا سرعتش زیادتر بود و او توانست خیلی راحت از پیوز سبقت بگیرد. به همین دلیل درست وقتی کمتر از یک متر فاصله ی بین آن دو و گوی زرین بود پیوز با یک جهش از روی جاروش گوی زرین را گرفت و درست مثل کایوت (گرگ کارتونی) سقوط کرد.

گزارشگر: از قرار معلوم این جستجو گر جدید هافل از لاستیک ساخته شده ! ولی همین جستجو گر گوی زرین رو گرفته. هافلپاف با 250 امتیاز ریونکلا رو شکست داد.

بچه های هافل به پایین آمدند و شروع به شادی کردند. پرسی به پیش آن ها آمد و گفت: خب تبریک می گم. پیوز دو دقیقه ی دیگه دفتر من باهام جلسه خصوصی داری قبلا با دوستات برنامه اش تنظیم شده.

پیوز:

ریتا:


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۳:۰۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸
#7
هافلپاف:در برابر گريفيندور


_سپتی، سپتی، پاشو! امروز بازی داری!

_ولم کن... خوابم میاد....

_نذار برم پارچ آب رو بیارم !

سپتیما مثل برق از جایش بلند شد و در حالی که به مری ناسزا می گفت ، رفت که لباسش را عوض کند. مری هم به سراغ نفر بعد رفت....

چند دقیقه بعد همه ی بچه های خواب آلود هافلی، در حالی که چرت می زدند در سرسرای اصلی ،سعی می کردند تمرکز کنند و صبحانه ی شان را بخورند.

ریتا در حال خمیازه کشیدن پرسید : مری مگه تو خواب نداری؟

_در کل شبانه روز سه ساعت خواب برای من کافیه .

بچه ها :

نیمفادورا: آخه کی به تو گفت ما رو صبح به این زودی بیدار کنی؟

مری در حالی که لیوان سپتیما را گرفت که بر رویش نریزد گفت: خب معلومه پیوز !

پیوز: من بوقیدم گفتم به تو که ساعت سه صبح ما رو بیدار کنی !

_خودت گفتی زود بیدارمون کن پروفسور اسپراوت اجازه داده بریم تمرین قبل از بازی !

کینگزلی: نگو می خوای ما رو تمرین ببری !

زاخاریس: من یکی که می رم بخوابم شب و روز بچه ها خوش .

چند دقیقه بعد زمین بازی

در حالی که گوش زاخاریس قرمز بود در جایگاه خود ایستاده بود و سعی می کرد که تمرکز کند. پیوز که نیازی به جارو نداشت ولی با این حال بر روی جاروی خود نشسته بود و در اون هوای نیمه تاریک به دنبال گوی زرین بود. ناگهان احساس کرد که چیز طلایی رنگی را دیده به همین دلیل به طرف اون شئ طلایی پیش رفت و یادش رفت که جارویش را به دنبال خودش ببرد و جارو در همان جا معلق باقی ماند.

سپتیما در حالی که توپ سرخرنگی را به سمت دروازه نشانه می رفت پلک هایش روی هم افتاد و از روی جارو به طرف زمین سقوط کرد؛ در همین هنگام ریتا با جیغ نیمفا بیدار شد. نگاهی نگران به اطراف کرد و با دیدن فردی که در حال سقوط بود یک تکان به جارویش داد و سپتیما را در میان زمین و هوا گرفت! جاروی ریتا هم به دلیل قدیمی بودن و تحمل نکردن وزن دو نفر، خود به خود سقوط کرد و هر دو با هم بر روی زمین هم افتادند ولی صدمه ای ندیدند.

در این گیر و دار توپ سرخگونی هم که زمان قرار بود توسط سپتیما به گل تبدیل شود سقوط کرد و دست بر قضا مستقیم روی سر خود سپتیما افتاد و ...

شپلخ (افکت بیهوش شدن)

ریتا گفت: این که نشد بازی پیوز باید.. پیوز داری چی کار می کنی؟

پیوز در حالی که به نقطه ی طلایی که دیده بود اشاره می کرد گفت : گوی زرین اون جاست . دارم میرم بگیرمش فقط موندم چرا لحظه به لحظه داره بزرگتر می شه؟!

ریتا و بچه های دیگه:

ریتا گفت: پیوز نگو که فکر کردی خورشید گوی زرینه!

پیوز از حرکت ایستاد چشمانش را نازک کرد و تازه متوجه شد ،به جای گوی زرین، داشته به طرف خورشید که درحال طلوع بود، می رفته !

ریتا گفت: بدون هیچ حرفی همه می ریم خوابگاه...(با به یاد آوردن وجود مری در خوابگاه نظرش تغییر کرد)یعنی به رختکن .

همه ی بچه های هافل با غرغر به سمت رختکن رفتند. پسر ها یک طرف رختکن و دختر ها در سمت مقابل (به خاطر مسائل آسلامی) ،به خواب رفتند.

ساعاتی بعد ....

مری یک پارچ آب بر روی سر سپتیما خالی کرد و با جیغ او همه ی بچه ها بیدار شدند! سپتیما با مظلومیت تمام پرسید : چرا من ؟

مری : چون خوب جیغ می زنی.بعدشم مگه شما قرار نیس تو زمین باشین ؟ زود باشین برین ، اگه یکم دیگه دیر کنین بازی کنسل می شه !

پیوز: چرا زود تر نیومدین؟

مری : به خاطر اینکه در رو با هزارجور طلسم قفل کرده بودین !

پیوز: حالا چرا میزنی؟ بچه ها بیاین بریم.

در زمین بازی....

پیوز که آموزش لازم برای گرفتن اجسام را بعد از دیدن فیلم قدیمی روح(Ghost) دیده بود ، با استرجس دست داد و بعد همه با سوت زنوف، معلم جدید کوییدیچ که داوری مسابقه را هم بر عهده داشت بازی را آغاز کردند. آبرفورث در همان ابتدا با یک حرکت جدید زینوفی توپ سرخگون را به دست آورد و خیلی راحت گلی به ثمر رساند. ولی بعد از گل همه ی بچه ها تعجب کردند ، به خاطر این که هیچ صدایی تا به حال بازی را گزارش نکرده بود !

همه ی سر ها به طرف جایگاه گزارشگر برگشت؛ در آن جا جنی در درون ریش خود به دنبال چیزی بود .
سپتیما: چرا اون باید اولین بازیه منو گزارش کنه؟

بادراد در حالی که زوق زده چوبدستی اش را از درون ریشش درآورده بود ، با آن صدایش را بلند کرد و گفت: خب خب خب! ما این جا تیم تازه کار هافل رو داریم که تقریبا همه ی اعضاش جدیدن و می خوان با تیم مجرب گریفیندور بازی داشته باشن . می بینم بعضی از خا...

در این مدت سپتیما هم بی کار نماند. چماق کینگزلی را از او گرفت و با فرستادن یک توپ بازدارنده به طرف جن او را ساکت کرد و قبل از این که کسی او را بیرون کند خودش محترمانه خارج شد و به سمت دفتر مدیریت رفت! مادام پامفری هم بادراد که از جایگاه گزارشگری به درمانگاه منتقل کرد ...

فلورنس خیلی سریع جای سپتیما را گرفت و پرسی ویزلی تصمیم گرفت خودش بازی را گزارش کند. و با سوتی دیگر بچه ها در درون بازی به تلاطم افتادند. جستجو گران دو تیم در نقطه ای مقابل یک دیگر ایستاده بودند. وهر از چندی بدون هدف به طرفی پرواز می کردند. (این قسمت هیجانی نیست می ریم توی بازی)

استرجس در حالی که دستش را بر روی دکمه ی بلاک روی منوی مدیریت گذاشته بود، در جلوی بچه های تیم هافل ایستاده بود و نمی گذاشت آن ها حرکتی بکنند.آبرفورث ، لی لی و تایبریوس هر کدام به نوبت توپ سرخگون را به درون دروازه پرتاپ می کردند و دابی هم خودش را مجازات می کرد که نمی تواند در این مسئله دخالتی بکند.جیمز ، مدافع گریفندور ، جیغ جیغ کنان گفت: منم می خوام گل بزنم.

استرجس هم به خاطر این که از دست صدای او کنترل اخلاقش را ازدست ندهد گفت: خیله خب برو تو هم گل بزن .

آنتونین: این منصفانه نیست!

کوییل ، هری و استرجس:

آنتونین : البته اگه از این جهت نگاه کنیم کاملا منصفانس.

پرسی ویزلی همچنان گزارش می کرد : گرفیندور 70 هافلپاف 0 ،گریفیندور 80 هافلپاف 0، ای ای صبرکنین ببینم مثل این که ....

پرسی با دیدن چهره خشمگین بچه های هافل سکوت کرد. استرجس به هافلی ها و بعد در حالی که به پرسی نگاه می کرد که گفت: مثل این که چی؟

اما قبل از این که پرسی چیزی بگوید فریاد هافلی ها همه جا را فراگرفت ...

فلش بک

پیوز: گرابلی این یتی جزو موجودات خطرناک حساب می شه؟

گرابلی: داریم بازی می کنیم ها! الان چه وقت این چیزاست؟

_شما ها که دارین همین طور منصفانه بازی رو ادامه بدید بازی رو می برید. خواستم از وقت استفاده کنم.

_هوم.... بذار فکر کنم ... البته چرا که نه ...

در این هنگام ، پیوز که از غفلت گرابلی پلانک استفاده کرده بود ، چرخش کوچکی کرد و گوی زرین را که کمی پائین تر در حال بال زدن بود به چنگ آورد ...

پرسی فریاد زد : هافلپاف 150 به 130 گریفیندور رو برد !!!

آنتونین در حالی که دست می زد با دیدن چهره ی سه همکار نام برده (!) از دست زدن بازایستاد و گفت: اصلا بازی جالبی نبود . نذاشتن استر کاملا با رعایت قوانین بازی رو ببره.

پایان


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۵۳ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۸۸
#8
1- به صورت يك مقاله نقش اجزاي بدن سه نوع حيوان در معجون سازي را بنويسيد .(حيوانات بستگي به علاقه ي شخصي دارد)(15 امتياز)

طاووس نر : چشم ، پر و خون

از چشم طاووس ماده هم استفاده می شود ولی بقیه ی اجزای این جاندار مانند نوع نر، تاثیری در علم معجون سازی ندارند.چشم این جاندار باعث از بین رفتن بو بد بعضی معجون ها می گردد و به همین منظور بسیاری از مادران در معجون هایی که برای بچه های خود درست می کنند، از چشم این جاندرا استفاده می کنند.

پر طاووس نر معمولا مثل موی شیر باعث فعال شدن معجون و حل شدن موارد دیگر درون معجون می گردد.

از خون طاووس نر برای تاثیر دار کردن استفاده می شود .و همین طور اگر بعضی مواد را که خواصشان را به راحتی به معجون واگذار نمی کنند، مدتی درش بگذاریم ،خاصیت خود را به خون طاووس نر می دهند و ما می توانیم با اضافه کردن خون به معجون این خاصیت ها را نیز به معجون اضافه کنیم. (مثلا اگر سیب را درون خون طاووس به مدت یک روز بخوابانیم. خون طاووس تمام ویژگی ها و ویتامین هایی را که سیب دارد به خود می گیرد . سپس با اضافه کردن خون طاووس به معجون همان خاصیت ها نیز به معجون اضافه می گردد.)

سنجاب : دم و دندان

دم سنجاب باعث فعال شدن تغییرات شیمیایی درون معجون می گردد. ( مخصوصا دم سنجاب مشکی.)

دندان این جانور خاصیت بهبود بیماری های دندان را دارد و برای همین شفاگران دندان حتما از معجون هایی برای بهبود دندان استفاده می کنند که شامل دندان سنجاب هم هست.(به طور کلی بدون دندان سنجاب علم شفاگری دندان وجود نداشت.)

جوجه تیغی : تیغ و اشک

تیغ جوجه تیغی باعث مقاوم شدن معجون در مقابل حرارت در مدت زمانی که می جوشد می گردد. (گاهی اوقات معجون به زمان بیشتری برای جوشیدن نیاز دارد ولی این حرارت باعث از بین رفتن مواد درون معجون نیز می گردد .با اضافه کردن تیغ جوجه تیغی این امکان به وجود خواهد آمد که مواد در این جور مواقع خاصیت و یا خودشون از بین نروند.)

اشک جوجه تیغی باعث رقیق شدن خون اژد ها می شود .( خون رقیق اژدها برای درست کردن نوشدارو لازم است.)

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _

2- به طور خلاصه مواد لازم و طرز ساخت معجون نوش دارو را بنويسيد .(15 امتياز)

مواد لازم: دو عدد تار موی شیر ، خون اژدها ، اشک جوجه تیغی ، چرک خیار دریایی ، پاتیل برنجی

طرز تهیه: در ابتدا خون اژدها را به درون پاتیل برنجی می ریزیم و به مدت پانزده دقیقه می گذاریم با اشک اژدها مخلوط گردد. تا خون اژدها به طور کامل رقیق شود.سپس بعد از اضافه کردن چرک خیار دریایی مواد درون پاتیل رو دو بار در جهت عقربه های ساعت و یک دفعه در جهت عکس، هم می زنیم. سپس دو عدد موی شیرمان را اضافه کرده و بیست و دوبار درجهت عقربه های ساعت هم می زنیم.سپس نوش دارو آماد است.


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۱۸ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#9
1- نوشتن یک رول در باره مواجه شدن خودتون با یک موجود جاودگر کش و وقایع پیرامون اون.

لورا در حالی که داشت منجمد می شد گفت: تا این جاش اومدیم کافیه بیاین برگردیم.

سپتیما:تا نصف راه رو که آپارات کردیم وتا این جا هم که همش فقط یک متر و سی و دو سانت بالا اومدیم.

بتی: اگر اون قولو نداده بودم الان از شکنجه مرده بودی.

فلش بک

سپتیما:حوصله ام سر رفت از بس تو این تالار نشستیم . پاشیم بریم بیرون.

ریتا در همان لحظه سوهان ناخنش را به کناری انداخت و گفت: موافقم راه بیفتیم بریم .

لورا گفت: حالا کجا می خواین برین؟

سپتیما: بریم هیمالیا ! کوه نوردی خیلی حال میده .

ریتا : فکر خوبیه ، شاید بتونم یک گزارشی هم بنویسم.

بتی که داشت گزارشش را برای پیام امروز می نوشت دست نگه داشت و گفت: نگو که می خوای ...

ریتا زوق زده گفت: دقیقا می خوام از یتی یک گزارش بنویسم.

_مسخرس.

سپتیما:چقدر فکر خوبیه با یک تیر دو نشون می زنیم.بتی تو هم بیا بریم.شاید تو هم بتونی یک گزارشی بنویسی.

بتی: حالا که دارم فکرشو می کنم چرا که نه ! من..

ریتا: یک لحظه صبر کن؛ یک شرطی برای تو وجو داره اونم اینه که تو باید قول بدی مدتی که تو کوهیم از جادوی سیاه استفاده نکنی.راستی وقتی قول می دی باید حرفای منو هم تکرار کنی.

بتی: اصلا چرا من باید با شما بیام !

سپتیما: کوهنوردی اونم تو هیمالیا کار هر کسی نیست باید گروهی باشه. اونم برای کسی که دفعه ی اولشه.

ریتا : تازه می خوای کجا رو دنبال یتی بگردی ؟

بتی خیله خب قول می دم وقتی تو هیمالیا کوه نوردی می کنیم از جادوی سیاه استفاده نکنم.

پایان فلش بک

ریتا : برای همین ازت قول گرفتم.

بتی:

سپتیما : بچه ها هر چقدر طولش بدیم و یک جا وایسیم بیشتر سردمون می شه .

و آن ها هم به راهشون ادامه دادند . بتی دوباره غر غر کرد: حالا نمی شد همون جایی که بتی دیده شده آپارات می کردیم.

سپتیما: اون وقت شما انگیزه نداشتی کوهنوردی کنی.

همون لحظه ریتا جیغی زد و همه دخترا به طرفش برگشتند. لورا : چی شد؟

ریتا در حالی که در شرف گریه بود: ناخنم شکست.

دخترا:

بتی : دیگه این جوری جیغ نزن مگر این که واقعا داشتی سقوط می کردی .....

سپتیما جیغ زد: یتی !

بتی :...و یا یتی رو دیدی.

غولی پشمالو و سفید رنگی در نزدیکی آن ها ، در حالی که با دستش به سنگی بزرگ چنگ زده بود به دختر ها خیره شده بود.

لورا: فکر نمی کنم قصد مصاحبه باهاش رو داشته باشین . تا این جاش اومدین بسه . بیان برگردیم.

سپتیما : من کاملا موافقم.

ریتا : ولی...

در همین لحظه یتی در حالی که دهان پر از دندانش را باز کرده بود به طرف آن ها جهید . هر چهار دختر فریاد زنان خود را غیب کردند و در کنار دروازه ی هاگوارتز ظاهر گشتند.

بتی: نگو که می خواستی بری با هاش مصاحبه کنی ؟ !

ریتا:
_ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

2. بنویسید چرا سانتور ها و تکشاخ ها در گروه خطرناک قرار دارند؟

این دو نوع جانور در این گروه قرار گرفتند ،زیرا جانوران باهوشی هستند و ما، ساحره ها و جادوگران برای این که بتوانیم با آنان ارتباط برقرار سازیم نیاز یم که به این دو نوع احترام بگذاریم. و با ملایمت رفتار کنیم ،چون در غیر این صورت عصبانی و خطرناک خواهند شد . همچنین این جانوران معمولا گله ای زندگی می کنند و هیچ وقت برای انتقام خون هم نوع خود منصرف نمی شوند. (بهتره یک سانتور و یا تک شخ را نکشیم )

3.طبقه بندی موجودات به چه منظور انجام گرفته؟

برای آگاهی ساحره ها و جادوگران از میزان خطری که یک جاندار می تواند داشته باشه. تا در لحظه ی مقابله با آن جاندار بدانند چطور باید رفتار کنند.


ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۱:۲۷:۴۹

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸
#10
1.

لازمه ی حرکت زینوف سرعت است فرد هم باید سریع توپ را بیابد و هم باید سریع باد رو محصور کند و در اختیار خودش بگیرد . همچنین هر فرد برای انجام این کار نیاز به انرژی زیادی دارد تا بتواند بر فشار باد قلبه بکند.

2.

بادراد : بنده فقط یک اشاره کردم !

_تو باید یاد بگیری چطوری اون قدرتت رو کنترل کنی چون از زیادیه انرژی برخورداری و بلد نیستی کنترلش بکنی ، فعلا بازی نخواهی کرد تا من یک فکری به حالت بکنم.

آنیتا گفت: بهتر نیست قبل از شروع دوباره ی بازی یکم درباره ی کنترل قدرتاشون صحبت بکنی؟

_ نه آنیتا مشکلی نیست این یک جن بود، در مورد انسان ها این جور اتفاقات پیش نمیاد . من مطمئنم و تضمین هم می کنم.

کینگزلی جای بادراد را خیلی سریع گرفت و فلورنس هم جایگزین ریتا شد(فردی که توپ به سرش برخورد کرد ریتا بود.)سپس زینیوف دوباره در سوت خود دمید و بچه ها به بازی خود ادامه داند.آنیتا با این که قانع نشده بود مخالفتی نکرد و گوشه ای نشست.در درون بازی حالا بیدل توپ رو پاس داد به آیدن ولی مورگانا توپ را در میان راه قاپید وبه دراکو پاس داد و دراکو هم دوازه بان را خیلی راحت گمراه کرد و گلی به نفع تیم خود به ثمر رساند.

همین هنگام جیمز با سرعت به طرفی شیرجه رفت . چوچانگ با این که اسنیچ را ندیده بود او را دنبال کرد و به راحتی از جیمز جلو زد. در حالی که سرعت جیمز کم شده ، و فاصله ی بین دو جستجو گر زیاد گشته بود جیمز از حرکت ایستاد و جریان هوا را از پشت به طرف خود کشید که این کار باعث شد اسنیچ که در پشتش بود به طرفش بیاید.

چوچانگ که تازه متوجه حیله ی جیمز شده بود و تازه اسنیچ را دیده بود، نمی توانست توپ را به وسیله ی روش جدید به طرف خود بکشد چون با این کار به جیمز کمک می کرد از چون او به اسنیچ نزدیک تربود. به همین ترتیب با بیشترین سرعت خود به طرف اسنیچ پرواز کرد ولی به طور حتم جیمز خیلی زود تر اسنیچ را به دست می آورد.

مدافعان هر دو گروه بی کار نماندند و دو گوی را به طرف آن دو نشانه رفتند. هر دو جستجو گر از مسیر بازدارنده ها خود را به کنار کشیدند و این کار باعث به هم ریخت تمرکز هر دو آن ها ، و گم کردن اسنیچ ( گوی زرین ) شد.

....


ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱ ۲۲:۲۰:۵۵

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.