هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۸۹
#1

پـــــَـــــق !


- اهــــ ! كوفت ! خوب يه در بزن ، الآن سكته... !

رئيس با ديدن ديوانه سازي كه با بي توجهي به او نزديك مي شد ، شگفت زده و وحشتزده گشت. آب دهانش را قورت داد و با صندلي چرخ دارش عقب عقب رفت.سپس سعي كرد خود را كنترل نمايد و گلويش را صاف كرد.

- بله ؟! فرمايش؟ اينجا چيكار مي كني تو؟!

سپس به زور سعي كرد ابروانش را در هم فرو كرده و اخم كند.

- چرا به حرفاي لئو گوش نمي دين؟!

ديوانه ساز عكس العملي نسبت به حرفهاي رئيس نشان نداد و تنها كمي نزديك تر شد. رئيس عرق سرد مي ريخت. رنگ چهره اش كم كم رو به سفيدي مي رفت.

ديوانه ساز نزديك تر شد‌؛ به طوري كه صورتش در چند سانتيمتري او قرار داشت.سپس بوسه اي سرد بر او زد.


در شهر


ديوانه ساز ها در هر جاي شهر پرسه مي زدند و با خوشحالي خود را سير مي نمودند! بيماري جنون هيپوگريفي شديداً در بين انها پخش شده بود.بيماري كه قرن ها بود با وجود بررسي هاي پي در پي كه توسط جادوگران و ساحره هاي دانشمند به عمل آمده بود،هنوز هم درمان آن را كشف نگشته بود. اما اين بار با ديدن روزنامه پيام امروز ، متوجه شدند تحقيقات خود را بايد دوباره به طور جدي آغاز نمايند. زيرا در غير اين صورت نه تنها احساس و عواطف بين مردمان له مي شد ، بلكه جامعه مشنگي و جادوگري كلاً از بين مي رفت.

- مامان ! من اينترنت مي خوام !
-اينترنت بخوره تو سرت ! دوشاخه رو نميدم !
- مامــــان، مواظب باش،‌ مي كشمت !

$#&`~13(#*؟؟@@^%4+!~~&#


آزمايشگاه


- هي من دارم به يه نتايجي مي رسم قربان !

قربان (!) نگاهي به آدام ( قحطي اسم ! ) انداخت و برگه هايي كه در دستش بودند بر روي ميز گذاشت. سپس گفت : بگو ببينم چي كشف كردي پسر جان ؟

آدام كه در حال ذوق زدگي تمام بود به ديوانه سازي كه در شيشه (!) نگه داشته بودند اشاره كرد و گفت : همونطور كه اينجا مي بينيد، اين بيمار بدبخت داره از گشنگي مي ميره ! ما بايد عروسك هاي الكي مشنگي بسازيم و با ورد فيلينگيوريتا به اونا احساس بديم !

- اوه !بعدش؟

- بعد هم ديوانه ساز ها رو با اين كار گول مي زنيم !

- نه بابا؟ اين همه آدم ، بعد بريم عروسك بسازيم؟ اونا هم حتماً گول مي خورن و ميان عروسكا رو بوسه مي زنن ها؟!

آدام كه برق خوشحالي در چشمانش مي درخشيد ، سرش را به نشانه " نه " تكان داد و گفت : قربان ، بذاريد نقشه م رو بگم خوب !

- كه اينطور! بفرماييد!


---

( هر چه به مخمان فشار وارد نموديم نقشه اي پيدا نكرديم، نوبت شماست! )


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۰ ۱۳:۴۲:۱۹

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۸۹
#2
سابقه ی عضویت در مرگخوران؟

نــَــخِـير!


سابقه ی عضویت در محفل؟


بــــَـهله!


مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید ؟


هيجان و خواب !

آیا حاضر به اطاعت از ارباب هستید؟آیا جان خود را فدا می کنید؟

صد در صد!

نظر شما درباره ی کچلی و جادو گر کچل چیست؟


مو كيلو چنده ؟! اصن منم مي خوام كچل كنم !

بهترین و مناسب ترین راه واسه نابودی؟

ترويج فرهنگ غربي ! :دي فاصله انداختن بين اعضا !

در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی (مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

اوه من بسي مار دوست مي دارم، خودم مراقبش ميشم اصن !


چه بلایی سر موها ودماغ ارباب اومده؟

زيبا تر شدن!

یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید .

طوري لج و حرص طرف رو درميارم -حتي بدون جادو مادو - كه صداي خر بده و بدون اينكه من كاري بخوام بكنم خودكشي مي كنه اصن!‌

نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بین کنید :

ریش: عرق !‌(خو به من چه ،اين اومد تو ذهنم ديه ! )

طلسم های ممنوعه: آخر ِ عشق & صيفاو !

الف دال: بي هيجان !



شما فعالیت مجددتونو تازه شروع کردین ظاهرا.امیدوارم همینطور ادامه داشته باشه.

نجینی تو اتاق سوم راهروی سمت چپ منتظرتونه.

خوش اومدین.

تایید شد.


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۸ ۲۱:۳۳:۳۱
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۸ ۲۳:۵۰:۱۶

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۸۹
#3
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه ریموس سراسیمه کنارش آمد و گفت: دامبل! نقشت گرفت!مرگخوارا از شامپوئه دارن استفاده می کنن! تو مطمئنی که نقشمون می گیره؟ و کم کم موهاشون می ریزه؟

لبخند شيطاني بر لبان دامبلدور نقش بست.سپس به صورت غرور آميزي گفت : پس چي فكر كردي پســر ؟! حتماً مي ريزه !

ريموس كه تاحالا چنين رفتار صميمانه اي از دامبلدور نديده بود ، سرش را خاراند و گفت : اميدوارم !

سپس از اتاق خارج شد.

خانه ريدل

- گــل گـــل گـــل ! گـــل از همه رنـــگ ! سرتو با چي مي شوري؟ با شامپو سدر صحت !

- هــــــورااااا !

بلا با خوشحالي تبليغات شامپو را براي مرگخواران اجرا مي كرد و آن ها را مشتاق به خريدن اين محصول شگفت انگيز كرده بود.مرگخواران هم به شدت مجذوب شده بودند.

ولدمورت كه به نظر هيجان زده مي رسيد ، از بلا پرسيد : خوب بلا ! بگو ببينم چطوري بايد اين رو تهيه كنيم ؟

- كاري نداره كه ! فقط يكم money...اهم...

- مشكلي نيس ! حلـــه !

ساعتي بعد

بلا با كيسه اي پر از شامپو وارد خانه ي ريدل شد.نيشش تا بناگوش باز شده بود و به سرعت پيش بقيه رفت. مرگخواران كه در حال لحظه شماري بودند ، با آمدن بلا روي سرش فرو ريختند!

- هي آرومــــ! تازه يه كيسه ديگه هم بيرونه ! با بسته هاي كاملاً‌ جديد و زيبا !‌

بلا نگاهي به ولدمورت انداخت. كلاه گيسش را درآورده بود و فقط انتظار ماليدن يك قطره شامپو به سرش را مي كشيد.بلا هم با خودشيريني تمام يكي از شامپو هاي كاملاً‌جديد و مدرن(!) صحت را برداشته و به طرف ولدمورت رفت.

- اين كه صحت نيست؟

بلا ابتدا كمي تعجب كرد ، اما بعد كه بيشتر توجه كرد ، گفت: چرا سرورم ! گفتم كه !‌ اين ها فقط بسته شون تغيير كرده وگرنه همون شامپو سدر صحته !

ولدمورت لبخندي زد و به بلا آفرين گفت.سپس با شور و شوق فراوان در شامپو را باز كرده و آن را امتحان نمود. پس از دقايقي جوانه هاي مو روي سر سفيدش نمايان شد.

در همان حال،آزمايشگاه دامبلدور!

دامبلدور كه سخت به لپ تاپش ( ايرانيه ! :دي) خيره شده بود ، پس از مدتي فريادي از شعف و شادماني برآورد.

-موفق شديم ! ارتباط برقرار شد، حالا مي تونيم كنترل كنيم افكارشون رو...

جيمز ابروئش را با تعجب بالا برد و موهايش را عقب داد.سپس از پيرمرد ـ ذوق زده ، پرسيد : ولي... مگه نبايد موهاشون بريزه؟

دامبلدور دستانش را به كمر زد و خنديد. سپس آهسته گفت : با اين كار ، يعني زدن شامپو به سرهاشون كاري مي كنن كه ما بتونيم به تك تك افراد ولدمورت دسترسي پيدا كنيم ، اين شامپو ها به طرف مغزشون مي ره و هم ما رو به اونا ربط مي ده و هم با رشته هاي ارتباطيش - يعني به ظاهر مو - حتي مي تونيم محيط اطرافشون رو هم ببينيم!

- اوه !


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۸ ۲۱:۱۰:۱۱

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۸۹
#4
طرز تهیه ی معجون هیتیوس را به صورت کامل توضیح دهید . ( حداقل 6 خط ) 20 امتیاز

مواد لازم

1.تخم كركس سياه
2.جلبك
3. چند عدد مورچـه له شده به مقدار لازمـ !
4. سه قطره قطره خون
5. مقاديـر زيادي نفرت !
6. ماست موسير

ابتدا مورچه هاي له شده را برداشته و با سه قطره خون - كه فرقي نداره مالِ چه كسي يا حيووني باشه ! ترجيحاً خون موجودي كه ازش نفرت دارين. - مخلوط مي كنيم. جلبك ها را در آب داغ جوشانده و تخم كركس سياه را در آن خوب مي پزيم !

سپس تمامي اين ها را با هم مخلوط نموده و در ماست موسير مي ريزيم ! پس از آن شخصي را كه از وي نفرت داريد ياد كنيد و آهي از ته دل بكشيد و نفسي را كه مي خواهيد بيرون دهيد داخل معجون " هـــا كنيد" !( understand ؟ )

براي خوشمزه شدن معجون مي تونيد ان را با چيپس فلفلي مخلوط نماييد !


درچه مواقعی میتوان از هیتیوس استفاده کرد ؟ کامل توضیح دهید . [5 مورد ]


1. مواقعي كه نسبت به رابطه دو نفر حسادت مي ورزيد ، كافيه تنها كمي از اين معجون رو به خورد ِ يكي از دو نفر بديد !

2. كساني كه در جنگ جرات كافي را ندارند ، با خوردن اين معجون نفرت و شوقشان نسبت به جنگيدن، دربرابر دشمن افزايش مي يابد !

3. وقتي دوست ، معشوقه / معشوقتون ! تركتون مي كنه و شما طاقت دوريش رو نداريد ! مي تونيد اين معجون رو بخوريد و حس عشق كاملاً در شما ناپديد خواهد شد!

4. اگر مرض داريد، ساديسم يا مازوخيسم داريد ، افسرده ايد ، مي خواهيد از همه دور باشيد، معجون نفرت را خورده و سر خود را به ديوار بكوبيد.

5.حتي اگر چندين بار خودكشي ناموفق داشتيد ، به دليل اينه كه شجاعت كافي رو نداريد و نسبت به خود و زندگيتون هنوز كمي اميد داريد و يا دوستش داريد. معجون رو بخوريد و با نفرت شديد از خود و دنياي اطراف، خودتون رو خلاص كنيد !


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۸ ۱۹:۵۳:۰۰

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸
#5
باشد كه الف دال پيروز باشد.


------------------------------------


اونور ترا،پيش الف داليا !

- هومف...شيطونه مي گه وقتي اومد بزنم شل و پلش كنم.

- كيو؟

- هري رو ديگه!

- اهاون !اتفاقا همينو به منم داره مي گه!

- جداً ؟ اَ !چه جلب!

گرابلي كه از پرحرفي هاي گودريك و ديدالوس خسته شده بود،با عصبانيت نزديكشون رفت و گفت: « مي شه لطفا اينقدر حرف نزنين؟!»

ديدالوس سرش رو با شرمساري پايين انداخت و گفت:« باوشه...ديگه پرحرفي نمي كنيم.»

گرابلي نيشخندي زد و گفت:« اوه! آفرين پسراي خوب ! »

كمي فكر كرد وسپس با ناراحتي گفت: «منم معذرت مي خوام كه سرتون داد كشيدم!»

- اوه بچه ها اونجا رو!هري و مورگانا !

همه سرشون رو به طرف هستيا كه با هيجان خاصي دستش رو به طرف درياچه گرفته بود،چرخاندند.

گرابلي چشمانش را باريك كرد و به هري كه كنار درياچه ايستاد بود، زل زد.

- هه هه هه ! هري پاتر...بالاخره اومدي!

سپس رو به بقيه كرد و فرمان داد:« پيش به سوي مدير نامرد،هري پاتر

الف دالي ها به سرعت به طرف هري پاتر و مورگانا رفتند.چشمان هري از خوشحالي برق مي زد.چه استقبالي از او شده بود !!

مورگانا دست به كمر ايستاده بود و منتظر بود هر چه زودتر الف دالي ها بهشون برسند.پس از مدتي آن ها با حالتهاي خشني به طرف درياچه رسيدند.

- هي ! چه عجب ! بالاخره اومدين... خوب من بايد برم ! دوري از ارباب غير قابل تحمله !

گرابلي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:« نو پرابلم !برين!ممنون از اينكه عله رو آوردين!»

مورگانا در پاسخ به گرابلي، لبخند شيطاني اي (!) زد و بلافاصله از آنجا دور شد.

- خوب... به به هري آقا !!!خوب هستين شما؟!

هري بادي به غبغب انداخت و گفت:« سلام! ممنون.خوب... اممم ... بريم ديگه!»

- كجا؟

- خونه ي آقاي شجاع ! خوب مگه قرار نبود يه جايي رو بدين به من كه ...

گرابلي بلافاصله حرف هري رو قطع كرد وگفت:« هممم نه اول شما بايد بگي كه چرا آواره شدي و اومدي پيش ما؟»

-من؟ اممم به دلايلي...
- چي؟
- اممم جيني منو از خونه پرت كرد بيرون...چون تاريخ تولدش رو يادم رفته بود...()

با شنيدن اين حرف،گرابلي پوزخندي زد و گفت:« خوب كاري كرده ! در ضمن ما يه شرطي داريم براي اينكه تو رو نگه داريم.»

هري با تعجب پرسيد:« ببخشيد؟نگه دارين؟! »

گرابلي سري تكان داد و با لبخند غرور آميزي گفت:« بله! »

- حالا چه شرطي؟!

- خوب تو يه اشتباه بزرگ انجام دادي و براي اينكه جبرانش كني بايد ...

ادامه دهيد!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۱ ۱۶:۳۳:۵۸

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
#6
آزمايشگاه پروفسور ديپت

دامبلدور همانطور كه پشت كامپيوتر را مي گشت،متوجه شيء عجيبي شد كه رنگ قرمز زيبايي داشت.

-هممم ديپت...اين چيه به نظرت؟

ديپت كه در آن ور اتاق مشغول گشتن بود،سرش را به طرف دامبلدور برگرداند و گفت: «كجا؟»

سپس به طرف او رفت.دامبلدور آن شيئ را هم اكنون در دستش گرفته بود بررسي كرد.سپس عينكش را بالا و پايين كرد و گفت: «شبيه قلبه!»

ديپت سرش را خاراند و گفت:«آره دقيقا عين همونه...ولي يه قلب پارچه اي...يا عروسكي!»

دامبلدور دستش را به ريش بلند و سپيدش كشيد و زمزمه كرد:«قلب...نماد محبت و عشق...هممم به تحقيق ما هم كه ربط داره.نظر تو چيه ديپت؟»

-درسته،من اين رو قبلا نديده بودم...شايد كسي كه اين معجون رو دزديده،يا منظوري داشته از اين كار كه قلب رو بندازه رو زمين و يا ...نمي دونم!

دامبلدور نگاهي به اطرافش كرد.چيزي قرمز رنگ،دوباره نظرش را به خود جلب كرد.

-اِ ! چند تا ديگه هم اونجاست!

دامبلدور نگاه دقيقي به قلب هايي كه روي زمين افتاده بودند،كرد.به آن ها نزديك تر شد و متوجه شد تعداد بسيار زيادي از قلب هاي كوچك و قرمز روي زمين طنابي بلند را تشكيل داده اند.

- ببين...انگار...انگار...اين طناب پر از قلب داره بهمون راهي رو نشون مي ده!

ديپت با سردرگمي زمين را مي نگريست.نفس عميقي كشيد و گفت: «چقدر تازگيا چيزاي عجيب غريب مي بينم.»

-منظورت چيه؟

...


در همان لحظه؛ويلاي صدفي

-سلاوم زن دايي!

فلور كه از ديدن ليلي تعجب كرده بود،دستي به موهايش كشيد و گفت:«اوه...سلام ليلي!چه خوب شد اومدي...ولي چرا اين قدر زود؟»

ليلي با تعجب به فلور نگاهي كرد.

-مگه شما خبر ندارين؟!
-چي رو؟
-اَ !يعني شما جداً خبر ندارين؟!چه عجيــب!
-مي گي يا نه؟!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۰ ۲۰:۵۳:۴۰
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۰ ۲۰:۵۸:۰۱

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: گفتگو با ناظران تالار اسرار
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#7
سلام!




نقل قول:
ميرتل: اگه هري از اول به دوستي دراكو مالفوي جواب مثبت ميداد الان اون جزو دسته ي بدها بود و از طرفداران ولدمورت بود يا نه؟؟


خوب من كه مطمئنم هري هيچ وقت نمي رفت تا با مالفوي دوست بشه! اينجوري اصن داستان بهم مي ريخت و ديگه لازم نيست ما به خاطرش بحث كنيم.ولي خوب اگرم دوست مي شد ...اصن ولش كن قاطي پاتي شد

هممم فكر نكنم اين سوال بتونه موضوع خوبي براي تاپيك زدن باشه
خوب متاسفانه اين سوژه تاييد نمي شه!

پروفسور اسپراوت
نقل قول:
هاگريد مرد يا نه


نه نمرده چون تو كتاب هيچ اشاره اي به مرگش نشده.پس اين تاپيكو نمي توني بزني.حالا من مي رم درباره ي سرنوشتش تحقيق مي كنم!بجاش مي توني تاپيكي با موضوع زير بزني:
"سرنوشت هاگريد؟!"

دين توماس
نقل قول:
میشه تاپیکی بزنم که بپرسم لونا-چو-جینی-فرد-جرج و لی چه طور به هاگوارتز اومدن در حالی که زنگ خطر توی هاگزمید فعال بود؟


لطف مي كني سوالت رو يكم بيشتر توضيح بدي؟!جداً هيچي نفهميدم ازش!


مغسي بوكو از همگي


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
#8
ریونکلاو Vs گریفندور


تالار ريونكلاو

- تره ور كجاست؟
- تره ور؟!

در تالار باز شد و ليني وارد شد.با عجله از بچه هاي داخل تالار پرسيد:
- بچه ها ، تره ور كجاست؟

لونا سرش رو خاروند و گفت:
-من نمي فهمم چرا همه امروز دنبال تره ور مي گردن؟

ليني با تعجب پرسيد:
- مگه شما از قضيه خبر ندارين؟

ليسا سرش رو به نشانه ي منفي تكون داد و گفت:
-نه...چي شده مگه؟

ليني به طرف لونا رفت و خودش رو روي مبل انداخت.

-هوووووف...پرسي هوس وزغ كرده...
-ها؟
-آره ديگه!جايزه هم گذاشته كه هر كي براش وزغ بياره و بده به پرسي بخوره...

- خوب ولي چه ربطي به تره ور داره؟!
-بوقي!به نظرت تره ور چيه پس؟!

زنوف از اون ور تالار گفت:
- اوههه نه...چه بدبختي اي گير كرديم...

مرلين دستي به ريشاش كشيد و گفت:
- بريم سر زمين .شايد اونجا باشه چون من تو تالارو خوابگاه نديدمش.

بقيه ي بچه ها هم كه چاره اي نداشتند،از مرلين اطاعت كردند و همگي تو زمين كوييديچ ريختند.

دقايقي بعد ، زمين كوييديچ

-ترههههههه؟
-تره كجايــــــــــــي؟

ليني عرق پيشونيش با پشت دستش پاك كرد و آهي كشيد.سپس گفت:
- بچه ها من مطمئنم بقيه ي گروه ها پيداش كردن و...

لونا با ترس حرف ليني رو ادامه داد:
-دادنش دست پرسي و پرسي اون رو ...
-خورد!

بچه ها با نگراني يكديگر را نگريستند.از فكر اين كه پرسي اين كار رو انجام داده باشه،خيلي وحشتزده شده بودند.

-كويَك!
-اين صداي چيه؟

بچه ها با خوشحالي سرشون رو برگردوندن و تره ور رو ديدن كه براي خودش داره مي پره هوا.

- واااااي ترهههههه!
-كويك كويك!تصویر کوچک شده

ليسا با تعجب پرسيد :
- اين چرا صداي اردك مي ده؟!

-تو به صداي مردم چيكار داري اخه؟!

- آخه...هوووم باوشه.

ويولت بلافاصله تره رو گرفت و گذاشت تو جيبش.

-هي بوقي چرا اين طوري مي كني؟

ويولت يك ابروش رو بالا برد و با صداي آرومي گفت:
- باو كسي نبايد اينو ببينه.اه چقدر خل مي زنين شما...

زنوف كه در فكر فرو رفته بود،گفت:
-بچه ها...خوب سر ِ زمين چيكار كنيم؟!اگه ...

ليسا نفس عميقي كشيد و گفت:
-زنوف...بچه ها !نفس عميق بكشين...تصویر کوچک شده

سپس چشماش رو بست و گفت:
- به چيزاي بد فكر نكنين و انرژي هاي منفي رو از خودتون دور كنين.

ملت:


روز بعد ، در رختكن


- قووووور...
-هه چه عجب صداي وزغ درآوردن ايشون...

ليني در حالي كه خودش رو تو آينه درست مي كرد،گفت:
-خيله خوب...كاساندرا! لباس تره رو تنش كن...هيچ كي نبايد متوجه شه كه تره ور وزغه!

- ليني حالت خوبه؟

-همين كه گفتم.در ضمن من يه طلسم روي كل ملت انجام مي دم كه يادشون بره تره ور تو تيمه...

كاساندرا سرش رو خاروند و لباس گشادي كه تقريبا يك متر مي رسيد(!) تن تره ور كرد.سپس غرغر كنان گفت:
-ليني اين از تنش ميفته ها...به نظرم...

ليني با حالت خشانت باري رو به كاساندرا كرد و گفت:
- همين كه من مي گم!در ضمن اون ور چسب هست...مي توني چسب بزني از بدنش نيفته.

كاساندرا:

زمين كوييديچ ، زمان مسابقه



هوا بسيار گرم بود و نور آتشين و داغ خورشيد مستقيما بر سر بازيكنان دو تيم كه تازه وارد زمين شده بودند ،مي تابيد. سپس جمعي از آبي پوشان حاضر در جايگاه تماشاچيان از جاي خود بلند شدند و به تشويق و هورا پرداختند. گروهي از دخترا هم كه لباسهاي مخصوص آبي اي به تن كرده بودند شروع به رقصيدن و آواز خوندن كردند.تصویر کوچک شده

ليسا با تعجب در گوش لونا پچ پچ كرد:
- ببخشيد؟!اين دخترا از كجا اومدن؟!

لونا نيشخندي زد و گفت:
- هيچي اينا رو سفارش داديم بيان حواس ملت رو پرت كنن كه زياد توجهي به تره ور نكنن.

-آهاون!


دقايقي بعد

لونا با كاپيتان گريفيندوري ها يعني استرجس پادمور، دست داد و با سوت مادام هوچ بازي آغاز شد.

- مسابقه ي پرهيجان ريونكلايي ها و گريفي ها آغاز مي شه.سرخگون دست ريوني هاست.زنوف اون رو به لونا پاس مي ده.لونا اطرافش رو به دقت نگاه مي كنه.

كمي پاس دادنش رو طول مي ده به طوري كه گريفيا اطرافش رو گرفتن. سپس اون رو به ... به... نمي دونم به يه تيكه پارچه پاس مي ده.يعني اون كيه؟چه لباس گشادي هم پوشيده.

لباس گشاده كه ريز نقش هم به نظر مي رسه ،به طرف دروازه ي گريفي ها پيش مي ره و با مهارت خاصي توپ رو به طرف دروازه پرتاب مي كنه و
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!


ريوني ها با ديدن اينكه اون وزغ با لباس وحشتناكش تونست گل بزنه ،خيلي شگفت زده شدن و همديگه رو بغل كردن.ليسا هم تا وقتي كه اسنيچ پيدا شه، مراقب تره ور بود تا كسي هويتش رو نفهمه.

- ليسا تورپين به طور عجيبي مواظب گشاد پوشه...اين ريونيا امروز خيلي مشكوك به نظر مي رسن...اوههه جيمز سيريوس يه بازدارنده به طرف تره ور پرتاب مي كنه.ليسا به سرعت خودش رو به تره ور مي رسونه...

ليني در حالي كه لباش رو مي جويد به لونا گفت:
- وايي...بدبخت شديم لونا!تره ور ...

بازدارنده به سرعت به نزديكي تره ور رسيد.ليسا ته جاروي تره ور رو گرفت و اون رو كنار كشيد.اما بازدارنده به جلوي جارو خورد و تره ور تعادلش رو از دست داد و روي جاروش كج شد و لباسش از تنش افتاد...

- اوووووه اين تره وره!! اهههههه الان موقعيت خوبيه كه گريفيا از كوييديچ دست بكشن و برن تره رو دو دستي تقديم پرسي بكنن...

در بين تماشا چيان چهره ي پرسي ديدني بود كه از جاي خود بلند شده بود و با دستاش تره ور رو به بقيه نشون مي داد كه براش بيارن.

اون گروه رقاص ريوني ها هم كه با ديدن اينكه بچه ها گير افتادن،از جاشون بلند شدن و رقصيدنشون رو به صورت زيبايي آغاز كردن و با آوازي كه مي خوندن سعي مي كردن توجه بقيه رو به خودشون جلب كنن.اما... هيچ كس بهشون توجه نمي كرد!


از اون ور همونطور كه گزارشگر گفته بود،گريفيا دور تره ور و ليسا جمع شده بودن تا تره ور رو از ليسا بگيرن.

-به جان خودم اين وزغ نيس.اصن..اصن اينكه تره ور نيس.
تره ورم اون وسط با چشماي معصومش به گريفيا نگاه كرد و حرف ليسا رو تاييد كرد:

-قه قور قوقم قم وقق قيستم.(به جان خودم من وزغ نيستم)

ليسا بلافاصله گفت:نيس ديگه حرفش رو باور كنين.

گريفيا:تصویر کوچک شده

ليسا هم در حالي كه با نگراني مواظب تره ور بود،از دور دورا اسنيچ رو ديد و بهش خيره شد. ولي هيچ عكس العملي از خودش نشون نداد.

گريفيا با ديدن چهره ي ليسا كه به پشت سرشون خيره شده بود،برگشتن و پشتشون رو نگاه كردن.ليسا هم از فرصت استفاده كرد و تره ور رو از حلقه ي محاصره ي اونا خارج كرد و به يه طرف پرتش كرد...

بچه هاي ريون هم با استفاده از حواس پرتي گريفيا همينطوري الكي پَلكي(!!) گل مي زدن.

- بازي 60-10 به نفع ريونيا پيش مي ره.

اما گرابلي هم گوي زرين رو ديده بود و با خوشحالي به طرفش رفت و اون رو محكم تو دستاش گرفت.فضاي ورزشگاه از صداي اه و ناله ي ريوني ها پر شده بود.

- بلهههه اين بازي هم به نفع گريفيندوريا تموم شد...و حالا مي رسيم به تره ور...همه حمله به طرف تره ور...تصویر کوچک شده

روز بعد،تالار ريونكلاو: عزاداري

-نــــــــــــــــــــــه!تره ور...اوه اوه اوه (افكت گريه!)

-همش تقصير ليسا بود...تره ور نمي خواستيم اين طوري بميري...

ليسا هم كنج تالار نشسته بود و با كمال خونسردي به بچه ها نگاه مي كرد كه دور تا دور تالار روي زمين نشسته بودن و براي تره ور عزاداري مي كردن.از جاش بلند شد و سرفه اي كرد.


همه با نفرت سرشون رو به طرف ليسا برگردوندن.ليسا نفس عميقي(!) كشيد و دستاش رو جلوي صورتش آورد و كاراي عجيبي مي كرد.

- خوب بچه ها...گذشته ها گذشته...تقصير منم نبود.حالا همه نفس عميق بكشين و ...

با دستاش چيز نامرئي اي رو از خودش دور كرد.سپس ادامه داد:
- و انرژي هاي منفي رو از خودتون دور كنين ...تصویر کوچک شدهدفعه ي بعد ما بدون هيچ مرگي مي بريم...

ملت:


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۶:۱۳:۱۷

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: کلاس آموزش تقلبات سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#9
.یک تقلب ِ سیاه (نه در حد خیلی خطرناک) در یک مسابقه ی کوییدیچ انجام بدید. لازم نیست قهرمان داستان شما باشید.(کپی رایت بای مورگانا!) (20 امتیاز)

من نميفهمم بازي مدرسه اي چه فرقي با مسابقه ي كوييديچ داره آخه؟استاد توضيح بده!

---------------------

-چه بازي ِهيجان انگيزي بود ليسا!داشتيم مي باختيم كه...
-راستي بچه ها ديگوري چرا اينجوري شد؟
ليسا: از هيجان زياد بوده ديگه حتما!


فلش بك


مدت زيادي از شروع بازي گذشته بود،اما هيچ خبري از گوي زرين نبود!اين نااميدي ليسا رو خيلي بيشتر كرده بود.سدريك ديگوري هم كه جستجوگر هافل بود،با دقت زيادي اطرافش رو نگاه مي كرد تا پيداش كنه.

ليسا از گشتن خسته شده بود و مطمئن بود اگه حتي اسنيچ رو هم مي تونست پيدا كنه،كسي كه اون رو مي گرفت سدريك بود.چون در خودش توانايي هاي سدريك رو نميديد.سدريك هم قويتر از او بود هم سريعتر هم سرد تر هم سفيد تر هم ... ناسلامتي سدريك خوناشام بود.(اهم چيزه...رجوع شود به twilight) بنابراين فكر مخوف ديگه اي به نظرش رسيد.به طرف سدريك رفت...

-هممم سلام سدريك!

سدريك يكياز ابروهاش رو بالا برد و گفت:
-چيه؟به جاي اينكه دنبال اسنيچ بگردي مياي...

ليسا دستش رو بالا برد و حرف سدريك رو قطع كرد.
-نه بابا...مي دوني چيه سدريك...فورگتيوس كوييديچيوس كلنيوس همه چيزيوس !!

ليسا به سدريك كه كاملا گيج شده بود ،نگاهي كرد.
-اه عجب طلسم سختي بود...

سدريك در همون حال با تعجب و شگفتي به جاروش نگاه كرد و گفت:
-وايي...من اينجا چيكار مي كنم؟!اههه من از بلندي مي ترسم...

ليسا با شنيدن حرفاي سدريك خنده ش گرفت.از اين كه طلسم مزخرفش عمل كرده بود، خيلي ذوق زده شد.

اما هنوز كمي از طلسم باقيمونده بود.
-و به خاطر بسپاريوس كه اگه اسنيچ ديديوس نگيريوس بلكه به طور عجيبيوس بيفتي زمينيوس!

-خوب مث آدم طلسم فرمان رو مي گفتي ديگه بوقي!
-اوكي بفرمان! نه...چيزه امم فكر كنم ...ايمپريو!

سپس ادامه داد:
-هر وقت يه اسنيچ ديدي ،دستت رو مي ذاري رو قلبت و خودت رو از جاروپرت مي كني پايين.

سدريك با صدايي شبيه آهنربا...چيزه ...آدم آهني! گفت:
- اطاعت مي شه...

ليسا خنده ي شيطاني اي كرد و پيش بقيه ي بازيكنان تيم برگشت.

-هي ليساي بوقي !دو ساعت ،پيش ِ اون سدريك چيكار مي كردي؟!!مگه صداي گزارشگر و اينا رو نمي شنيدي كه داشت مسخره تون مي كرد؟!

ليسا با تعجب پرسيد:
-چي؟!مسخره براي چي؟

اما لونا ديگه اونجا نبود.چون رفت پيش يكي ديگه از بازيكنا تا به اون گير بده.

دقايقي بعد


ليسا با خوشحالي داشت تو هوا با جاروش چرخ مي زد ؛سدريك هم مثل مجسمه سر جاي خودش وايستاده بود و هيچ حركتي نمي كرد.

يك دفه يه عدد گوي زرين اون وسط پيدا شد و ليساي بوقي هم متوجه نشد.گوي در كنار سدريك بود و سدريك هم...!

سدريك كه تحت تاثير طلسم فرمان قرارگرفته بود،با ديدن گوي زرين خودش و جاروش رو چپه كرد و

شپلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ!

ليسا با شنيدن صداي افتادن سدريك،با خوشحالي به طرف گوي زريني كه اون اطراف بود رفت و اون رو با غرور تو دستاش گرفت.

از اون ورم صداي گزارشگر به گوش مي رسيد...

-حركت عجيب سدريك ديگوري همه رو به وجد آورد.سدريك ديگوري از ديدن گوي زرين اون هم در نزديكي خودش يعني كنار دستش،شوكه شده و روي زمين افتاد...واقعا هيجان انگيزه...

پايان فلش بك



-يعني چي خوب؟واقعا تعجب آوره...
-اوهوم!


3. توی پست تدریس چند تقلب پیدا کنید. (تعداد ِ بیشتر امتیاز بیشتر. ) 5 امتیاز.


1.پنج امتياز خوشگل به ريون دادي ،دستتم درد نكنه...!اصنم تقلب نبود!

2.نقل قول:
در ضمن، من دارم دوتا تقلب میکنم چون توی کوییدیچ فقط در شرایط خاص میتونید چوبدستی داشته باشید.


باو خودت اينجا گفتي دارم دو تا تقلب مي كنم!
پس تا اينجا شد سه مورد!

4.كل بچه هاي كلاس توي به تمرين تقلب كردن.مثلا بتي تقلب كرد و جاروي پيوز رو به بشقاب تبديل كرد.(حالا چرا بشقاب؟!)

5.نقل قول:
گابریل با لبخند به دانش آموزان نگاه کرد و گفت: -خب! حالا که فکر میکنید تقلب خیلی آسونه.. من سوار جارو میشم و شما جاروی من رو به هر چیزی که تونستید تبدیل کنید. فقط هم 5 تا ضربه فرصت دارید!!


اي بابا گابر بوقي،جاروت به هيچي تبديل نشد كه!!
هم ما انواع تقلبا رو ،رو جاروت انجام داديم ،هم تو جاروت رو يه كاري كرده بودي كه هيچيش نشه...اصن ولش كن به من چه!
(در ضمن اينجا هم دو مورد گفتما!)

7.نقل قول:
. بیشتراز اینکه شبیه تقلب باشه؛ شبیه کلک زدنه! اگه ترم دیگه هم تقلبات داشتیم استاد بعدی اتون بهتون تقلب رو یاد میده. اِهم؟


هممم شما پس استاد چي هستي اون وقت؟!كلك يا تقلب؟آره ديه.داري تقلب ميكني و مياي تو كلاس تقلبا درس ميدي.اِهم؟

8.نقل قول:
دورتا دور کلاس عکس های مختلف از دانش آموزان در حال تقلب و سپس همان دانش آموزان با دست و پای کبود و خونین و مالین وجود داشت.


اينجا يه تقلبي توش نهفته كه هر چي فكر مي كنم به ذهنم نمي رسه!باور كن!

4.آیا تماشاگران هم میتوانند در یک مسابقه ی کوییدیچ تقلب کنند؟ اگربله، مثال بزنید. (5 امتیاز)


البته كه مي تونن!تماشاگرا اگه باهوش باشن و اينا مي تونن تقلباي خيلي خوفي انجام بدن!

اصن كلا بازي بيشتر دست تماشاگراس تا بازيكنا!به جان خودم!

1.تماشا چيا مي تونن از خودشون الكي صدا دربيارن!اهمم.. منظورم اينه كه لحظه ي حساس بازي يه دفه عرعر كنن.

نه كلا صداهاي اضافي اي كه ذهن بازيكن رو از بازي منحرف كنه.البته اين يكي از تقلباي فوق ساده و مزخرفي ولي پركاربرديه كه مي تونن انجام بدن!

2. انجام انواع طلسما و وردها روي بازيكنان.البته اينقدرم مثل كار كويي روي هري، ضايع نباشه!!

طلسم فرمان و اينام زياد به كار برده مي شه.


مغسي بوكو



[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
#10
هوا بسيار سرد بود و مه عظيمي سرتاسر دهكده را فرا گرفته بود. مهي كه انگار،جنازه ي صدها جادوگر را در خود بلعيده بود.


اردوگاه قبيله ي هرو

- چه هوايي...اگه اين طوري پيش بره ،فردا چطوري مي خوايم بجنگيم؟حتما شكست مي خوريم...

تولوني با تعجب به پدرش نگريست.سپس با حالت اعتراض آميزي گفت:
-پدرجان مگه قرار نبود...

رئيس قبيله،دستش را بالا برد و اين باعث شد پسرك حرف خود را ادامه ندهد.
- به همين خيال باش...

تولوني با نگراني به چشمان پدرش نگريست...

تقريبا ساعت 9 صبح بود كه افراد دو قبيله متوجه شدند كه هوا بهتر شده و ديگر مهي وجود ندارد.


اردوگاه قبيله ي واكاري

سامياني كه از ديدن آسماني صاف و بدون ابر،به وجد آمده بود،با اشتياق فراواني پدرش را صدا زد و گفت:
-پدر...پدر هوا خوبه...

تيگالا با مهرباني به دخترش نگريست.
-آره...خيلي خوبه.دخترم،تو برو به اون قبيله نقشه ت رو توضيح بده تا ببينيم چي مي شه.

سامياني از پدرش اطاعت كرد و به طرف اسبش رفت.در نيمه هاي راه بود كه با تولوني جوان روبرو شد.

-اوه تولوني!

تولوني كه از ديدن سامياني تعجب كرده بود،گفت:
-سامياني! خوشحالم كه مي بينمت...من يه نقشه دا...

سامياني حرفش را قطع كرد:
-چه جالب!منم يه نقشه دارم.و نقشه اينه كه به جاي اينكه بجنگيم،معما طرح كنيم و جواب بديم.

تولوني با تعجب گفت:
-عجيبه...منم همين فكر رو مي كردم...در هر صورت،اميدوارم هر دو تو مسابقه موفق بشيم و من...و من به تو برسم...
دخترك زير لب گفت:
-اميدوارم...

در باغ مالويا،محل برگزاري مسابقه بين دو قبيله

پسر جوان شروع به خواندن معمايي كرد كه توسط قبيله اش براي واكاري ها طرح شده بود،كرد.

-آن چيست كه ما تصور مي كنيم او را مي خوريم اما در حقيقت او ما را مي خورد؟


سران قبيله ي واكاري با تعجب بهم نگريستند.سامياني سرفه اي كرد و به اعضاي قبيله ي ديگر گفت:
-بهتر نيست كه كمي ما رو تنها بذاريد تا راحت تر مشورت و فكر كنيم؟
-البته!

رئيس قبيله با سامياني موافقت كرد و براي مدتي كوتاه همراه قبيله اش آنها را تنها گذاشت.

-پدر جان...شما جواب سوال رو مي دونين؟
پدرش دستي به ريشش كشيد و گفت:
-من مطمئنم جواب معما خوراكي نيست!يعني يك جور احساس بايد باشه...احساس بد...

يكي از اعضاي قبيله گفت:
-شايد آب باشه...چون ما هم مي تونيم آب بخوريم هم آب مي تونه ما رو بخوره!

يكي ديگر فورا گفت:
-نه...شير هم مي تونه باشه...چون هم ما...

سامياني با جديت نظر بمناس رو قطع كرد.
- نه!چه فكراي احمقانه اي مي كنين...اهه من رو بگو كه اين قدر براي شما غصه مي خورم...

يكي از افراد،بلافاصله گفت:
-غصه!جواب معما غصه ست!

پس از اندكي مشورت، اعضاي قبيله ي واكاري به اين نتيجه رسيدند كه "غصه"مناسب ترين جواب براي اين چيستان است؛بنابراين پيش قبيله ي هرو رفتند و جواب را به آنها گفتند.

تولوني به كاغذي كه معما و پاسخش در آن جا نوشته شده بود ،نگاهي كرد.سپس با ناراحتي به اعضاي قبيله ي واكاري نگريست و اين موجب نگراني آنها شد.

-پاسخ شما...
-پاسخ ما چي؟
- پاسخ شما درست بود...بهتون تبريك مي گم.

اعضاي گروه با اشتياق فراواني بهم نگريستند و برنده شدنشان را به يكديگر تبريك گفتند.

اما حالا نوبت قبيله ي هرو بود كه معماي واكاري ها را پاسخ دهد.

دقايقي بعد...

- آن چيست كه راه مي رود و مدام سرش به سنگ مي خورد؟

سران قبيله ي هرو با شنيدن اين چيستان خنده اي سردادند.رئيس قبيله كه به زور جلوي خنده اش را مي گرفت،مغرورانه گفت:
-اوه...چه معمايي!حداقل يكم سخت تر طرح مي كردين...!

سامياني لبخندي زد و مودبانه گفت:
-تنهاتون مي ذاريم تا جواب معما رو بدست بياريد...!

نيم ساعت بعد


اعضاي قبيلۀ هرو با نا اميدي ، به سوي رقيبشان بازگشتند.هيلومارنوس - رئيس قبيله - با سرافكندگي و صدايي لرزان گفت:
- متاسفيم...چون...جواب معما رو نمي دونيم...

تيگالا نفس عميقي كشيد و گفت:
-ما هم متاسفيم... با اين حساب قبيلۀ ما برنده شد...

هيلومارنوس گفت:
-خوب...بهتون تبريك مي گيم...

سپس به طرف رئيس قبيله ي واكاري رفت و دستش را به سوي او دراز كرد.تيگالا هم با خوشحالي به او دست داد.اما اين خوشحالي بيشتر از يك لحظه دوام نداشت...

-آواداكدوارا!

جسد بي جان تيگالا،پدر سامياني،بر زمين افتاد. هيلومارنوس قهقهه اي سر داد و با چهره اي خشونت بار ،به سامياني نگريست.

- حالا كي برنده شد،عروس عزيزم؟!


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.