هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
#1
به نام خدا

با سلام !


به نام خدا
با سلام !

-چند ساعت از وقت خود را -روزانه يا هفتگي- به محفل اختصاص مي دهيد؟

- روزانه 30 دقیقه به جز جمعه که از یک ساعت و نیم الی 2 ساعت.

-گریمالد سرشار از جیغ است! از جیغ های خانم بلک و جیمز گرفته تا جیغ های اژدهاهای چارلی ویزلی و جیغ های ریموس لوپین و پسرش در هنگام گرگینه شدن، در برابر این اصوات روزانه چه میکنید؟

- آرامش کاملم رو حفظ می کنم چون برای هدف برتری یعنی نابودی لرد سیاه باید تمرکز کنم.

-متوجه ميشويد بهترين دوستتان به جبهه ي تاريکي (از هر نوعش!) پيوسته است، شما چه مي کنيد:

- باید ابتدا از حقیقت خبر آگاه شوم. سپس اگر این خبر صحت داشت باید علتش را دریابم، اگر قانع کننده نبود او را برای محاکمه به نزد ریاست محفل خواهم برد.

-آیا حاضرید پیمان ناگسستنی بندید که تا ابد به محفل ققنوس و اعضایش وفادار می مانید؟!

-آری ...

-تحلیل خود را از این جمله در چند سطر بیان کنید:

"شهامت انواع مختلف داره. همونطور که مقابله با دشمن نیازمند شهامته حمایت از دوستان هم به شهامت نیاز داره..." « آلبوس دامبلدور»

شهامت میتونه چندین مفهوم داشته باشه و در هرجا مفهومش را به خوبی نشون بده. شهامت در برابر دوستان هم قطعاً یکی از معناها و مفهوم های شهامت است. وقتی در مقابل دوستانت قرار می گیری، زمانی که او در قلب تو جای دارد، اما به دلایلی مجبوری بر خلاف نظر او عمل کنی، به شرط آن که دلایلی حیاتی داشته باشی، نیاز به یک شهامت داری، شهامتی که از اعماق قلبت جوشش کند. در برابر دشمنان این شهامت میتونه هم از خشم تو جاری باشه هم از قلبت. اگه از خشمت باشه وسط راه جا می زنی و اگر از قلبت باشه تا آخرش خواهی بود ...



پ.ن : من دراکو مالفوی برای گرفتن انتقام خانواده ام و خودم این شهامت را در خودم می بینم که از لرد سیاه انتقام بگیرم و از هم اکنون در مخفل ققنوس باشم و تا پای جانم قسم می خورم که دشمن خونین لرد سیاه و وفادار به مححفل ققنوس باقی بمانم.

رول های من در تاپیک ها مختلف شاهد کاملی بر این موضوعه.

با تشکر


با سپاس

با توجه به اینکه مرگخوار بودن دراکو ثابت نشد و اینکه در آینده میتونه تغییراتی کرده باشه ...
تایید شد!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۵ ۱۶:۴۵:۴۹


Re: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
#2
به نام خدا
با سلام !

- البته لرد ...

دراکو این بار ولدمورت را با لحن دیگر و لقب دیگری خوانده بود، و این مسئله سبب شد تا ولدمورت کمی احساس شک کند، اما عاقل تر از آن بود که ان را بروز دهد.
- فکر می کنم ازمایش این جادو روی پدرم، مجازات خوبی برای یک خائن باشه و اینطوری می تونم اون رو در کنار خودم داشته باشم، هرچند به شکل یک حیوان ...

ولدمورت با حیرت به چشمان دراکو نگاه کرد،‌اما چشمان او چیزی را بروز نمی دادند. می خواست به ذهن و خاطراتش نفوذ کند، اما می دانست که این کار احمقانه است و دراکو ان را می فهمد. او می دانست که از زمان به تصرف در امدن این مغازه توسط دراکو، او ناپدید شده بود، و قطعا با توجه به کارنامه ی آخر او، چیزهایی را آموخته بود که نباید می آموخت. هر چند این پسرک لوس در مقابل او بسیار ضعیف به نظر می رسید، اما می توانست جایگزین خوبی برای خیلی از یاران به ظاهر وفادارش باشد. اما ولدمورت یک چیز را نمی دانست و آن تنفر دراکو مالفوی از خودش بود.

- پیشنهاد جالبیه دراکو. من پدرت رو به اینجا احضار می کنم. باید صبر کنی.

سپس ناپدید شد. دراکو برنامه اش را بار دیگر مرور کرد، باید وردها را در ذهنش می اورد، اگر کوچکترین اشتباهی صورت می گرفت پدرش تبدیل به یک حیوان خونخوار و خطرناک می شد، و در خقیقت با این کارش باعث لذت و ارضای ولدمورت می شد. اما نمی خواست این گونه شود.

برای دقایقی چشمانش را بست تا بار دیگر همه چیز را مرور کند و زمانی که چشمانش را باز کرد، تنها چند لحظه گذشت تا لرد ولدمورت در حالی که مرد مو بلوندی را با چهره ای مجروح به همراه داشت، ظاهر شود.

لبخند مخوفی بر لبان لرد سیاه نقش بسته بود و با لذتی عجیب، لوسیوس را جلوی پای پسرش انداخت. خشم و تنفر لحظه به لحظه در وجود دراکو شعله ور تر می شد، اما اگر از حد خود تخطی می کرد و خود را کنترل نمی کرد، هر انچه چهار سال برایش برنامه ریزی کرده بود به هدر می رفت و نابودی خانواده اش را شاهد می بود و در پایان مرگ خودش را.

- شروع کن دراکو !

لرد سیاه این فرمان را فریادگونه مطرح کرد و بلافاصله با وردی غیرکلامی درب مغازه را بست.

برای لوسیوس رمقی نمانده بود که بتواند حرکتی کند، جز آن که با نگرانی به چشمان نفوذناپذیر فرزندش زل زده بود.

- متأسفم پدر ... این تنها راهیه که میتونم تو رو از زندان نجات بدم و پیش خودم نگهت دارم.

دراکو تک تک کلماتش را با احتیاط و دقت خاصی انتخاب می کرد، حاضر بود قسم بخورد که هیچ گاه در تمام عمرش تا این اندازه محتاط نبوده است.

دراکو چوبدستیش را در آورد. ان را به سمت پدرش گرفت و به ارامی وردهایی را زیر لب می خواند. لرد سیاه کنجکاو شده بود، آن وردها چیستند اما تنها نظاره گر معرکه شده بود.

دراکو تا حدود بیست دقیقه بعد وردها را می خواند. و سر انجام پرتوهای نورانی سرخ، سیاه و سفید از جوبدستیش به طرف پدرش جاری می شدند. پدرش به آرامی به شکل یک پرنده در می آمد.

-صبر کن ! می خواستی به من بازگشت از مرگ رو نشون بدی پسره ی احمق !

- بله سرورم. همین کار رو خواهم کرد.

دراکو انتظار این حرف را زمان آغاز وردخوانیش داشت و سرانجام خیالش راحت شد که ولدمورت این را از او خواست.

چشمانش را بست و رو به پدرش فریاد زد :‌
- آواداکداورا ...

نور زرد رنگی از چوبدستی خارج شد و به پدرش برخورد کرد. بلافاصله رویش را به ولدمورت کرد و چوبدستی را به سوی او گرفت، این بار جرقه هایی سبز و زرد رنگ از چودستی خارج و به ولدمورت اصابت کردند. ولدمورت سعی داشت وردی غیرکلامی را اجرا کند، اما دراکو فکر آن را نیز کرده بود و ذهن او را کاملا قفل کرد. لرد سیاه رد حالی که هر لحظه کوچکتر می شد تا به شکل یک قطعه گوشت چندش آور و بی پوست در آمد و این دراکو را حیرت زده کرد.

این مسئله امکان پذیر نبود، لرد سیاه باید به پشت پرده منتقل می شد تا به زودی به یک حیوان خطرناک بدل شود، اما او یک چیز را نمی دانست، و آن مسئله ی هورکراکس ها ( جان پیچ ها ) ی لرد سیاه بود ...

به آرامی بر روی صندلی نشست، در حالی که سرش را با دستانش نگاه داشته بود، سه نفر در مغازه اش ظاهر شدند :
مودی مدآی، هرمیون گرنجر و نارسیسا مالفوی ...


با تشکر



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#3
به نام خدا
با سلام

وفاداری


سکوت تنها حاکم آن فضای حزن آلود و تاریک بود. هیچ کس دلش نمی خواست پا بدان جا بگذارد، به خصوص در شبی که یکی از خردمندترین مردان عالم، آنان را وداع گفته بود. او نیز باید آن جا می ماند، و در غم اکسی که آزادش کرده بود، شریک می شد، هرچند از نظر خودش کار چندانی از او ساخته نبود، اما حضورش تا حدی سبب رضایت خاطر خودش می شد.

***
به سرعت به از آن ها فاصله می گرفت، دیگر نمی خواست آنان را همراهی سازد. نتوانسته بود، خودش آن کار را انجام دهد، اما دلش نمی خواست بیش از این با کسانی همراه شود که در سراسر روحشان، جز پلیدی چیزی یافت نمی شد.

خسته شده بود،‌ یک سال تمام را در خدمت تاریک ترین روح بشریت خدمت کرده بود، اما دیگر توان آن را نداشت. می خواست آزاد باشد و استعدادهایش را در خدمت به اسایش خویش به کار گیرد.

وارد جنگل ممنوعه ش. برای لحظه ای توقف کرد تا پشت سرش را ببیند، تا نیمه ی راه سوروس تعقیبش می کرد،‌ اما مطمئن نبود که هنوز در پی او می آمد یا اینکه دست از دنبال کردن یک " بچه ی لوس " برداشته بود.
کسی نبود. نفسی تازه کرد. باید سریعتر پیش می رفت، نمی توانست خطر کند، هر لحظه امکان داشت که نیروهای ولدمورت از راه برسند.

پس از یک ساعت پیاده روی در میان جنگل مخوف، سرانجام بازایستاد. صداهای وحشتناکی را از اطرافش می شنید، اما هیچ توجهی به آن ها نداشت. نابودی در جنگل بهتر از نابودی به دست ولدمورت بود.

ماه به میانه ی آسمان رسیده بود، و پرتوهای نقره فامش را بر جنگل تاریک فرو می ریخت، درختان نمی توانستد مانع ورود کاملش به درون جنگل و جانوران آن شوند. ان ها مدت ها بود که مغلوب قدرت ماه گشته بودند.

چوبدستیش در دستانش بود و باریکه ی نوری از انتهای آن خارج می شد. نمی دانست به کجا می رود، اما تصمیم داشت در دورترین نقطه ی جنگل برای مدتی اتراق کند. صدای سم هایی در اطرافش منعکس می شدند، چند بار اطرافش را از نظر گذراند اما قادر نبود مکان دقیق تولید آن صداها را بیابد. چندین بار نیز صدای زوزه هایی را شنید، ولی سرچشمه ی آن ها را نیز نتوانست بیابد.

در محوطه ای خالی میان درختان توقف کرد. درختان تا چند متر از او فاصله داشتند. اطرافش را بار دیگر برانداز کرد، سپس همانجا روی تنه ی قطع شده ی درختی نشست تا کمی فکر کند.

***

جن خانگی در حالی که لباسی ژنده بر تن داشت و جای چند خراش بر روی صورتش بود، خود را آماده می کرد تا از هری جدا شود. می خواست اجازه بگیرد، اما پیش از آن که چیزی بگوید هری به او گفت که هر کاری دوست دارد انجام بدهد. با چشمانی اشک آلود، در دل با او خداحافظی کرد، سپس از سرسرا خارج شد. نمی دانست بازخواهد گشت یا نه، اما این را می دانست که کسی که قرار بود آلبوس دامبلدور را بکشد، این کار را نکرده و گریخته بود. می خواست خودش از او انتقام بگیرد.

یکی از چشمانش پف کرده بود اما این برایش مهم نبود. به ورودی جنگل رسید، حالا تنها کافی بود یک غیب و ظاهر شدن کوتاه را انجام دهد.

***

صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنید و رشته ی افکارش پاره شد. به سرعت از جایش بلند شد، و با نور چوبدستیش، اطرافش را کاوید.
-ارباب ... نگران نباشید ... غریبه نیست !

این صدا برایش بسیار آشنا بود، و زمانی که گوش ها و چهره ی "دابی" در مقابلش ظاهر شد، کمی خیالش راحت شد،‌ اما آن جن خائن در آنجا و از او چه می خواست ؟ پس تصمیم گرفت تا چوبدستیش را پایین نیاورد.
- دابی؟‌! برام جالبه بدونم چرا اینجایی.
دراکو با بحنی بسیار آرام و زجر آور سخن می گفت و چشمانش نیز سردی خشونت باری را به دابی منتقل می کرد.
- برای یادآوری خاطرات گذشته و پاک کردن اونا اومدم. دلم نمیخواد هر دفعه که در ذهنم پدیدار میشن، کلی زجر بکشم تا به گوشه ای از ذهنم تبعیدشون کنم. وقت پاک کردنشون رسیده ... برای این اینجام، برای اثبات وفاداریم.

دابی، کلمه ی وفاداری را با تأکید خاصی گفته بود. لحنش احساساتش و تمام زجرهایش را در چند سال اخیر بیان می کرد، خیلی خسته به نظر می رسید.

- فکر می کردم در کنار پاتر، خیلی خوشحال باشی. اما ظاهرا خیلی برات جذاب نبوده ! خودم به تو و خاطراتت پایان میدم، کاری که پاتر عرضه ی اون رو نداشته.
- آوا...

- هنوز نه ارباب. خواهش می کنم. من خیلی چیزا باید بگم.

دراکو مکث کرد. چهره ی دابی حالت التماس گونه و عجزش را نمی رساند، اما شاید حرف هایی داشت که برای دراکو مفید واقع می شد.

- من خدمتگزار پدر تو بودم، دراکو مالفوی، نه خدمتگزار تو و تو به اندازه ی اون من رو وادار به کارای کثیف نکردی. اما شاهد ماجرا بودی و هرگز سعی نکردی جلوی اون رو بگیری. تو نفرتی در قلبت داشتی نسبت به اونی که من همواره بهش عشق می ورزیدم، نسبت به هری پاتر. این نفرت درون قلب تو بود که قلب من رو هم احاطه کرد، اما در جهت معکوس و من از تو متنفر شدم.
هری پاتر هیچ وقت از تو متنفر نبود، ولی به موقعش جلوی تو رو می گرفت، در حالی که تو با حسادتت و نفرتی که پدرت باعث به وجود اومدنش شده بود، فقط می خواستی اون رو به دید یک رقیب خطرناک ببینی، و حتی به دید یک دشمن که هر لحظه جز نابودی اون کاری از دستت ساخته نبود. و اینا نفرت من رو نسبت به تو زیاد می کرد. تا این که تصمیم گرفتم نابودت کنم، چون خدمتکار تو نبودم اما خدمتکار بابات بودم. پس میتونستم به تو خیانت کنم. اسمم خدمتکار خانواده ی مالفوی ها بود اما این اسم اشتباه بود. من فقط میتونم خدمتکار یک نفر باشم، این چیزیه که پدرت نفهمید.
هری تو رو نجات داد وقتی من رو آزاد کرد زمانی که در چند قدمی مرگ بودی.
اما یه چیزی رو فراموش کردی نفرت از عشق سرچشمه می گیره. تو در حقیقت هری رو دوست داشتی از همون ابتدا که توی هاگوارتز میخواستی باهاش دوست باشی ...

- دهنتو ببند جن کثیف. نباید به حرفات گوش می دادم. تو یک خائن بودی و مجازات خیانت مرگه.
دراکو این را فریاد کشیده بود و در مقابل آن دابی نیز با صدای بلند و اشکی که از صورتش جاری شد، حرف هایش را ادامه داد:
«بزار ادامه بدم. هر مجرمی قبل از اعدامش و اجرای حکمش حرف های آخرشو می زنه. این فرصتو به من بده. »

دراکو نمی خواست بی دلیل کسی را کشته باشد. اما حرف های آن جن برایش غیر قابل تحمل بود.

دابی در مقابلش به زانو افتاد و خواهش خود را تکرار کرد.

- سریع دفاعیاتت رو تموم کن.

- تو هری رو دوست داشتی اما بودن اون با خون کثیف ها تو رو خشمگین می کرد و توهین اون به تو، تخم کینه رو در تو کاشت. همیشه دلت می خواست دوست شجاعی مثل اون داشته باشی تا مکمل هم باشید. دو خون اصیل، می تونستید کارهای خارق العاده ای بکنید، من آرزوهای قلبیت رو درک می کردم و همیشه می خواستم بهت خدمت کنم اما روز به روز با هری بدتر می شدی و بیشتر در صدد نابودیش بر میومدی. فکر می کنی وقتی هری ورد "سکتوم سمپرا " رو روی تو اجرا کرد، من خیلی خوشحال بودم که چنین چیزی رو می دیدم ؟ من داشتم زجر می کشیدم اما عشق به هری و عشق به تو نمی گذاشت کاری بکنم. عشق به تو برام تبدیل شده بود به یک نفرت و عشق به هری در اون لحظه بر نفرت من غلبه داشت.
تو ارباب رؤیاهای من بودی اما در کناری هری. تو به هری خیانت کردی، و من هم به تو، تو به اون تنفر ورزیدی و منم به تو. اما من دارم دیوونه میشم به خاطر خیانت بزرگم ... باید با هم دوئل کنیم.... اگر من پیروز شدم،‌ باید با هری باشی، تا آخرین لحظه ... تو خواسته ی فلبیت مثل هریه، نابودی ولدمورت ... و اگه تو پیروز شدی، من رو بکش، و هر کاری دلت خواست بکن ...

دراکو زمانی که دابی آخرین حرف هایش را می زد پشتش را به او کرده بود تا اشک بریزد. قلبش تمامی حرف های دابی را تأیید می کرد اما نمی خواست آن ها را تأیید کند، او از پاتر متنفر بود.

رویش را به سمت دابی برگرداند و با صدای آرامش گفت: «می پذیرم... »

زمانی که این را گفت داشت دیوانه می شد، به نظر خودش اشتباه کرده بود، و همه ی احساساتش دروغ بودند، نباید به آن ها اعتنا می کرد، اما دیگر چاره ای نبود. او حرفش را زده بود. چوبدستیش را به طرف جن خانگی گرفت، و می خواست وردی بر زبانش براند :

- سکتوم سم...

اما دابی از او سریع تر بود و با حرکت دستش و وردی که زمزمه کرد او را به زمین انداخت اما قدرت کافی برای گرفتن چوبدستیش را نداشت.

دراکو به سرعت از زمین بلند شد و این بار ورد نابخشودنی را بر زبان راند : « کروشیاتوس.»

برای چند لحظه ی کوتاه دابی به خودی می پیچید و زمانی که دراکو می خواست، با یک ورد او را از شر زندگی رقت بارش رها سازد، ورد او را دفع کرد و به سرعت غیب شد، این بار از پشت سرش ظاهر شد و از پشت او را طلسم کرد.

دراکو احساس سنگینی می کرد، به نظرش رسید که دیگر طاقت ایستادن بر روی پاهایش را ندارد اما می دانست که این از حقه های جن خانگی است. پس سعی کرد وردی دیگر را جاری سازد، اما پیش از آن خلع سلاح شده بر روی زمین افتاده بود و دابی بروی سینه اش ایستاده بود.

- تو باید به هری بپیوندی... اون در انتظار یک یاره ... یک دوست قدرتمند ... حالا که دامبلدور مرده اون به یک حامی وفادار نیاز داره ... شما باید تا آخر عمر به هم وفادار باشید و انتقام والدینتون رو از ولدمورت بگیرید ... به کمکش برو ... همین حالا ...

دراکو در چشمان جن خانگی خیره شده بود. می توانست او را نقش زمین کند و طلسمی غیر کلامی بر او جاری سازد، اما این کارها را نکرد. فقط به او زل زده بود، به چشمان گریانش و به تمناهای عاجزانه اش فکر می کرد ... سپس بی اختیار چیزی را بر لب راند: «در کنارش خواهم بود ... »






با سپاس فراوان


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۱ ۱۴:۱۹:۱۴


غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
#4
به نام خدا
با سلام !

با تشکر از ناظرین محترم برای ارائه ی مجوز

----------------------------------------------------------

یک صبح زمستانی دیگر آمده بود، صبحی که با سرمای شدیدی آغاز شد و نقطه ی شروعی بود برای آغاز یک ماجرا که سراسر دنیای جادوگران را تحت تأثیر خود قرار می داد.
خورشید در حالی که سرما زده شده بود، با نهایت تلاش خود توانسته بود سیطره بر پهنه ی آبی رنگ را به دست بگیرد.
در شهر لندن، همه چیز در آرامش بود. مدت زمانی می شد که مغازه ی تازه ای در فرعی " مگنولیا " مغازه ی جدیدی باز نشده بود، تنها مغازه های آن جا یک اغذیه فروشی، یک پوشاک فروشی و یک کتاب فروشی بودند و صاحبان آن ها بسیار ثروتمند. مغازه ی چهارمی هم وجود داشت، اما چهار سال پیش، تعطیل شده بود، درست از زمانی که صاحبش مرده بود، در حقیقت به قول پلیس ها " مرگی مشکوک". آن جا یک مغازه فروش حیوانات دست آموز بود، اما زمانی که صاحبش مرده بود، تمامی حیوانات نیز غیبشان زده بود،‌ همه ی این ها در چهار سال پیش در یک شب پاییزی که باران شدیدی می بارید رخ داده بود، به فرمان لرد سیاه، اما کارآگاهان مشنگ هر چه کرده بودند نتوانسته بودند به راز این معما پی ببرند.
تا این که در چنین روزی، مردی جوانو بلند قد، در حالی که شنلی سبز رنگ بر روی دوشش انداخته بود و موهای زرد رنگش را نیز پنهان می ساخت، وارد فرعی " مگنولیا " شد. مشنگ های ان کوچه آن قدر به کار خود مشغول بودند که توجهی به ظاهر عجیب این جوان نداشتند. او از این فرصت استفاده کرد و به سرعت با وردی غیر کلامی درب مغازه را گشود و وارد ان شد. هیچ کس در آن مغازه نبود، اما ظاهر به هم ریخته و در عین حال بدون گرد و غبار مغازه نشان از آن داشت، که " مرگخواران" به تازگی در آنجا بوده اند. باید دست به کار می شد و پیش از ورود مجددشان، وردهای لازم را بر مغاز اجرا می کرد، می خواست یک مغازه داشته باشد، مغازه ای در دنیای ماگل ها، و برای نابودی آن ها.
آن شب را به یاد داشت که به همراه یاکسلی و سه مرگخوار دیگر برای نابودی "جرج پیر" آمده بود، شبی که تمامی حیواناتش را دزدید تا آزمایش هایی را بر روی آن ها انجام دهد و اکنون پس از چهار سال با نتایج موفقیت آمیز آزمایشاتش بازگشته بود. به محض مرتب کردن مغازه، می بایست " موجودات دست ساخته اش " را فرا می خواند.
کار را شروع کرد و در اندک زمانی مغازه را سر و سامان بخشید. بدون آن که مشنگ ها بفهمند تابلوی ورودی مغازه را از داخل تغییر داد و این بار تابلویی سیاه بر بالای در مغازه شکل گرفت، که با دست خطی مخوف و رنگ سرخ بر آن حک شده بود " غرفه بازی با مرگ " و در زیر آن عبارتی ریز نقش بسته بود : " فروش موجودات دست آموز هیجان انگیز"" مدیریت : دراکو مالفوی" .
همه چیز مهیا بود برای فرا خواندن موجودات. و در طی یک ساعت قفس هایی بزرگ که جیغ ها و فریادهای گوش خراش از ان ها بلند می شد، در آنجا بودند. دراکو با یک ورد جیغ هایشان را خاموش کرد. درجه ی خطر آن ها را روی قفس هایشان به همراه نامشان متصل کرد. سپس درب مغازه را گشود. شنل را در آورده بود، و عطری سبز رنگ در فضای مستطیل شکل آن مغازه پخش می شد. دو لوستر بزرگ از سقف آویزان بودند و پنجره های دایره ای شکل نیز با پرده هایی سبز و خاکستری پوشیده شده بودند.
اولین مشتری دراکو وارد مغازه شد، و او یک کارآگاه از وزارت سحر و جادو بود. دراکو خونسردی خودش را حفظ کرد.
- درود ارباب جوان. مغازتون اسم زیبایی داره. اما خب در لیست ما ثبت نشده.
دارکو ابروانش را بالا انداخت و با سردی پاسخ داد: (( جناب آلبوس پاتر، خودشون مجوز رو صادر کردن. اگه به پشت پرده ی سرخ بیاید نشونتون میدم.
کارآگاه نگاه مشکوکی به او انداخت: (( چرا پشت پرده ؟ ))
- آواداکداورا ...
دراکو با سرعتی باورنکردنی ورد را اجرا کرد و همزمان با آن وردی غیر کلامی را خواند که کارآگاه مرده به پشت پرده ای سرخ در انتهای مغازه منتقل شد، جایی که به زودی با اجزای او یک سگ کارآگاه شکل می گرفت و به زودی به کارآگان مشنگ خدمت می کرد ...




با تشکر



Re: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
#5
به نام خدا
با سلام !

با کمال میل می پذیرم. و بنده مشکلی با داوران فعلی ندارم اگر حریف بنده شخص دیگری را مد نظر دارد من می پذیرم.

با سپاس



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
#6
به نام خدا
با سلام !


سوژه جدید



شبی تاریک بود و ماه، جانشین خورشید شده بود. آسمانی صاف با ستارگانی بی شمار در بالای کوچه ی دیاگون نقش بسته بود. هیچ کس در کوچه رفت و آمد نمی کرد. ساعتی از نیمه شب می گذشت که رهگذری با احتیاط وارد دیاگون شد. قدم هایش را با دقت خاصی بر می داشت، و این دقت همراه با آرامشی خاص توأم گشته بود. به در مغازه ای قدیمی رسید که مدت زیادی بود با خطی سرخ روی آن نوشته شده بود: (( تعطیل ! ))
به آرامی وردی را خواند و در حالی که چوبدستیش را به طرف در می گرفت، آن را باز کرد. وارد شد و در را بست.
آن مرد، شنلی تمام سیاه بر دوش انداخته بود که به طور کلی صورتش را می پوشاند. شنل مندرسی بود و چندان با شکوه به نظر می رسید. زمانی که وارد مغازه ی خاک خورده شد، شنلش را برداشت و اولین واکنش او در مقابل غبار درون آنجا عطسه ای بود که به سرعت آن را خفه کرد.
شنل از روی سرش کنار رفت و موهایی سپید و چهره ای چروکیده پدیدار گشت. اکنون او به مغازه اش بازگشته بود، و باید کارهایی می کرد، سرنوشت عده ای در دستان او بود. اخیراً پیشنهادات زیادی از درمسترانگ و بوباتون به او شده بود تا چوبدستی ساز ان مدرسه ها شود و خود را از خطرات موجود تا حد ممکن دور سازد اما تنها کاری که می کرد، رد کردن این پیشنهادات بود، باید بر روی درخواست نیکلاس فلامل و آلبوس تمرکز می کرد. مشخص نبود که فلامل چند روز دیگر زنده می ماند، پس باید نهایت سرعت را به کار می بست و زمانی که شروع کرد تا مغازه اش را کمی سر و سامان دهد، صدای گام هایی را شنید با زمزمه هایی در شب تاریک. وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. می دانست که مدت زیادی است که چند شنل پوش سرخ در پی او هستند و در همه جا او را تعقیب می کنند، اما مطمئن بود، زمانی که از قرارگاهش خارج می شد، هیچ کس به دنبالش نمی آمد.
در این افکار غوطه ور بود که زمزمه ها از بین رفت و صدای سرفه ای را شنید، درست از پشت در مغازه اش. این امکان نداشت، هنوز هیچ کاری را شروع نکرده بود، اگر مرگخواران بودند ... همه چیز پایان می یافت.
بدون هیچ وردی، یک شخص وارد شد با یک شنل سبز. او از تعقیب کنندگان روز های قبل الیواندر نبود. به سردی نفس می کشید. پس از او دو شنل پوش خاکستری نیز وارد شدند و در را بستند. قد ارشدشان نسبتا بلند بود و آن دو از او کوتاه تر بودند.
شنل را از صورتش کنار زد ... چهره ای بی روح و مثلثی از زیر آن بیرون آمد. الیواندر جا خورد و تا لحظاتی جز سکوت چیزی میانشان رد و بدل نمی شد.
دراکو در حالی که با نگاهی سرد به او خیره شده بود، دهانش را گشود: (( الیواندر پیر. مدت زمان زیادیه که همدیگه رو ندیدیم. الآن هم برای کار مهمی به اینجا اومدم... وحشت زده نشو، مرگخوارا چیزی نمیدونن... )) سپس آستین لباسش را که زیر شنل پوشیده بود، بالا کشید و نشان سیاه را به او نشان داد: (( می خواهم انتقام این را بگیرم و کمک تو و دامبلدور نیاز دارم... ))




با تشکر


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۳ ۱۲:۴۳:۵۴


Re: رویارویی با ناظران دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#7
به نام خدا
با سلام !

از ناظرین محترم تقاضا دارم تا این اجازه را به بنده بدهند تا تاپیک مغازه یآقای الیوندر رو به دست بگیرم واز اونجایی که مدت زیادیه در اون پست نخورده با سوژه ای جدید و جذاب اون رو به اوج برسونم.

با تشکر

دراکوی عزیز سلام

تاپیک مغازه الیوندر، مثل بقیه تاپیکای روله و مسئولیت خاصی نداره که به شما واگذار بشه. اگه مایل هستید میتونید سوژه جدید بدید، اما مسئولیت...؟ فکر نکنم.

بای


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲ ۲۳:۰۷:۳۵


Re: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#8
به نام خدا
با سلام !

من هوریس اسلاگهورن عزیز از گروه اسلیترین رو به دوئل دعوت می کنم ! یک دوئل جدی !

با تشکر

دراکوی عزیز

درخواست دوئل شما توسط هوریس اسلاگهورن رد شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۴ ۰:۴۵:۵۱


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#9
به نام خدا
با سلام !


اینجانب دراکو مالفوی آمادگی خود را برای ثبت نام در دور جدید المپیک دیاگون اعلام می دارم.

با تشکر



Re: دفتر ناظرین شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
#10
به نام خدا
با سلام !

از ناظرین محترم تقاضای مجوز ایجاد یک تاپیک رول جدی رو دارم در شهر لندن تحت عنوان " غرفه بازی با مرگ " رو می خواستم که در اون جانورانی وحشی از رده های بسیار خطرناک فروخته میشن و در این مغازه اتفاقات بسیار عجیبی رخ خواهد داد و همچنین مرگ هایی که ذهن کاراگاهان ماگل ها و کارآگاهان وزارت سحرو جادو را به خود مشغول خواهد داشت ... در حقیقت بزرگ ترین فاجعه ی قرن در دنیای جادو درآن رخ خواهد داد چیزی فراتر از سیاهی لرد ولدمورت !

با تشکر







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.