*
لینی تجربه خوبی تو این که زمینی و همراه بقیه بدو بدو به سمت جایی هجوم ببره نداشت. چون در 99% درصد مواقع برای این که زیر دست و پا نمونه با احتیاط حرکت میکرد و در نتیجه از همه جا میموند. شاید فکر کنین اون 1% باقیمونده زمانیه که موفق میشد. ولی نه! شکست برای لینی در این موضوع 100% بود. اون یک درصد باقیمونده واسه وقتیه که لینی بیاحتیاط حرکت میکرد و با سرعت تمام تو دل جمعیت میرفت و در نتیجه... له میشد! کاملا این شکلی:

.
بنابراین اینبار شیوهی متفاوتی رو در پیش میگیره که احتمالا براتون سواله که چرا همیشه در پیش نمیگرفت. راستش مطمئنم اگه از خود لینی هم بپرسین جواب سوالو نمیدونه و این باعث میشه روونا در گور کمی بلرزه. شیوهی متفاوت به این شکل بود که اینبار پروازکنان بر فراز سر همه حرکت میکنه و بدون هیچ مانعی و با سرعت زیادی از همه پیشی میگیره. ولی خب...
انتهای راه که زمین بود!
بله، همین که مقصد زمین بود باعث میشه بالاخره در مرحله آخر مجبور شه فرود بیاد، ولی چون چند ثانیه جلوتر از باقی جادوآموزای حملهآورنده به صندوقها بود، شیوهی نیش رو در پیش میگیره!
- عقب وایسین وگرنه نیش میخورین!

جادوآموزان که همچون ایل مغول به سمت صندوق یورش برده بودن، با دیدن لینی که نیش درخشانش رو تهدیدکنان به سمتشون گرفته تصمیم به توقف میگیرن و همگی به صورت دومینویی روی همدیگه پرتاب میشن تا تپهای از جادوآموزان در نزدیکی صندوق شکل بگیره.
لینی راضی از کردهی خود، برمیگرده و به صندوق نگاهی میندازه. درسته که تنها متقاضیِ جلوی صندوق بود، اما باید عجله میکرد چون به محض این که جادوآموزا سرپا میشدن حمله به صندوق مجددا آغاز میشد. بنابراین همین که دو چشم درشت میبینه که مستقیم بهش زل زده بودن، انتخاب خودشو میکنه.
گوشهای از چمنزار وسیع هاگوارتزلینی همراه حیوون گردالوی کوچولوی گوگولیِ پشمالوش وسط چمنا ولو شده بود و منتظر بود واکنشی از طرف حیوونش که همچنان با جفت چشماش بهش زل زده بود سر بزنه... ولی نمیزنه که نمیزنه. و بله، حیوون لینی واقعا یک توپ گردالی با دو چشم درشت بود که موهای بلندی از همهجاش زده بود بیرون و پشمالوش کرده بود!
- بهم بگو چی میخوای درجا برات آماده میکنم.

لینی یکم چمن میکنه و جلوی دهن حیوون میگیره.
- علفخواری؟ آ کن اینو بخور.

ولی نه دهنی باز میشه و نه علفی خورده میشه.
- باشه خب... گوشتخواری؟ بگو چی میخوای برات بیارم. گوشت دوست داری؟ گوشت؟ یه آهانی اوهونی چیزی که بفهمم؟

و بالاخره حرکتی دیده میشه و حیوون چشماشو باز و بسته میکنه و دوباره به لینی زل میزنه.
- چشماتو باز و بسته کردی. گوشتخواری. درسته؟
اما اینبار چشمکی زده نمیشه. ولی برای لینی همون یکبار هم کافی بود. پس قطعات گوشتی که از کلاس مراقبت از موجودات جادویی برداشته بود رو از جیب جادوییش بیرون میاره و جلوی دهن حیوون میگیره. ولی دهنی برای خوردن باز نمیشه!
لینی ناامیدانه گوشتهای خام رو کنار میذاره.
- خیله خب بذار تجزیه و تحلیلت کنم حالا که خودت همکاری نمیکنی!

لینی همزمان با گفتن این حرف دفترچهای رو بیرون میاره و مشغول یادداشت نکات میشه.
- این حیوون هر شونصد دقیقه یکبار چشمک میزنه. علف نمیخوره. گوشت هم نمیخوره. هی!
لینی با خوشحالی چرخی در هوا میزنه.
- فهمیدم! تو حتی پا هم نداری و خب... اینطوری راه رفتن رو زمین برات سخته دیگه نه؟ محل زندگیت دریاس!

- پس چطوری بیرون آب زنده مونده؟

سو که بدون این که لینی متوجه بشه اونجا اومده بود اینو میگه. لینی دستی به چونهش میکشه.
- درست میگی. پس دو زیسته!

- مطمئنم روونا خیلی بهت افتخار میکنه لینی.

لینی نمیدونست چرا قیافه سو طوری بود که انگار داره سرکارش میذاره، ولی مهم نبود. چون لینی پرده از راز حیوون جادوییش برداشته بود. پس حیوونو قل میده تا کنار دریاچه بره که یهو سو فریاد میزنه:
- کجا داری میری؟

- دارم حیوون قشنگمو میبرم به محل زندگیش دیگه... دریاچه.

- لینی یعنی واقعا هنوز نفهمیدی؟
- چیو نفهمیدم؟
- یه نگاهی به اطرافت بنداز و یکم شاخکاتو تیز کن تا بفهمی. البته در واقع با نگاه به حیوونت باید تا الان میفهمیدی.

بالاخره توجه لینی به پچپچهایی جلب میشه که هر از گاهی از اطراف بلند میشد ولی تا الان نادیده گرفته بود.
- این داره با عروسک حرف میزنه؟
- شاید آنابله عروسکه!

- نه بابا لینی کم با اشیا حرف نمیزنه.

لینی نگاهشو از جادوآموزان پچپچکن که هرکدوم با حیوونای خودشون مشغول بودن برمیداره، شاخکاشو تیزتر میکنه و با شنیدن این حرفا چندین سیخونک به حیوون گردالیش میزنه و...
اتفاقی نمیفته!
- گفتم که، باید تو آب بندازمش تا به جنبش در بیـ...
ناگهان سو وسط حرف لینی میپره.
- لینی! میدونم شنیدنش برات سخته ولی... اون حیوون نیست. عروسکه. عروسک. تو اشتباهی به جای حیوون، عروسکِ حیوونا رو برداشتی که اشتباها تو صندوقچه بود.

لینی شوکه میشه و البته که باورش نمیشه! پس به جای انداختن حیوون داخل دریاچه، تنگی پیدا میکنه و اونو با احتیاط داخلش میندازه. مجددا تنها واکنش از حیوون چشمک زدنه. لینی با بغضی در گلو دستشو از روی تنگ برمیداره و به سو چشم میدوزه.
- ولی چشماشو باز و بسته میکرد.

- آره مشنگا تو یه چیزی به اسم تلکوژونی (تکنولوژی) پیشرفت کردن و نتیجهش شده عروسکای سخنگو و متحرک.
سو با دیدن لینی که زانوی غم به بغل گرفته بود، سریع اضافه میکنه:
- ولی حدس بزن چی شده! اینطوری حداقل از کلاس مراقبت از موجودات جادویی یه عروسک هدیه گرفتی که میتونی همیشه داشته باشیش. این خوب نیست؟
- خوبه.

و بله خب... حیوون لینی در واقع حیوون نبود... و این پیکسی ساده نفهمیده بود.

==========
چون دیر شده بود و در هر صورت حساب نمیشد، منم ویر زدم و رولمو تکمیل کردم.
