لینی با دیدن کتی که به زور قاقارو رو با خودش میبرد، یا شاید هم برعکس بود و قاقارو به زور کتی رو میکشید چون تشخیصش ساده نبود، متوجه میشه که بالاخره نوبت خودش فرا رسیده تا به درون قدح اندیشه بال بزنه.
بنابراین در حالی که بیصبرانه منتظر بود تا ببینه با خاطرهی چه کسی قراره مواجه بشه، جلو میره.
- کلهت رو داخل قدح اندیشه فرو کن فرزندم.
لینی که بالبالزنان بالای قدح در حال پرواز بود، بدون توجه به سخن دامبلدور شیرجهای به داخل قدح میزنه و با کل وجودش به داخل پرتاب میشه. چندین قطره از خاطره به بیرون پاشیده میشه و یکراست روی عینک دامبلدور میشینه.
- قرار نبود همچین بشه!
درون قدح اندیشهلینی با هزار امید و آرزو و کلی ذوق و شوق شروع به حرکت تو خاطره میکنه. صاحب خاطره باید همین اطراف میبود چون خاطره متعلق به هرکس که باشه، نمیتونی ازش فاصله زیادی بگیری و مجبور به دنبال کردنش هستی.
لینی مطمئن بود جای درستی رو داره میگرده، پس به این سو و اون سو بال میزنه تا اثری از صاحب خاطره پیدا کنه. اما هرچی میگرده اثری از هیچ شخصی نبود که نبود!
- چه وضعشه؟ یعنی خاطرهی خالی گیر من افتاده؟

لینی با وجود این که میدونست توی خاطره صداش به گوش کسی نمیرسه، اما اعتراضکنان اینو فریاد زده بود بلکه صاحب خاطره از گوشهای فرا برسه و خودی نشون بده.
ولی باز هم خبری نمیشه.
- ایش. نخواستم اصلا. میرم به پروفسور بگم که خاطره تموم شده.

لینی همچنان به امید یافت شدن صاحب خاطره در حال تهدید کردن خاطره بود!
اما خب، مقصدی برای این سخنان توی خاطره وجود نداره و لینی تنها در کمال ناامیدی تیری در تاریکی رها کرده بود.
- خیله خب، تسلیم.

خاطره تموم شد پروفسور. منو بکشین بیـ... نکشین.

ورود شخصی باعث شده بود تا لینی ناگهان از خروج پشیمون و به خاطره علاقمند بشه. لرد ولدمورت بود که در دور دست نمایان شده بود...
- یه خاطره از لرد؟ عالیه!

لینی اینو میگه و با خوشحالی به سمت لرد بال میزنه. اما هرچی جلوتر میره بیشتر احساس میکنه که مسیر اشتباهی رو در پیش گرفته تا جایی که خاطره بهش اجازهی عبور بیشتر رو نمیده. انگار که با مانعی نامرئی برخورد کرده بود.
- خب دارم میرم پیش صاحبت دیگه خاطرهی خرابـ... چیزه یعنی خوب.

اما هرچی تلاش میکنه نمیتونه از جایی که هست دورتر بشه اونم در حالی که لرد به سمت دیگهای پیچیده بود و در جمع مرگخوارانش گرم گرفته بود. این نشون میداد که خاطره متعلق به لرد نبود.
- اگه خاطرهی لرد نیست پس خاطرهی کی میتونه باشه!

لینی اینبار با کنجکاوی بیشتر مشغول بررسی اطراف میشه تا این که سو رو میبینه که با خوشحالی دوان دوان به همون سمتی میره که لرد قرار داره.
- میدونستم با خاطره تو مواجه میشم سو.

اما باز هم مانع نامرئی و عدم توانایی لینی برای تعقیب سو. خاطره برای سو هم نبود. زمان به سرعت در حال گذر بود و لینی گذشتن هکتور، بلاتریکس و چند مرگخوار دیگه رو هم میبینه اما قادر به دنبال کردن هیچکدوم نبود. فقط میدونست همهشون در دوردستها دور لرد حلقه میزنن.
- دور لرد حلقه میزنن! بادکنک! کیک! حتما تولدشه! نکنه این خاطره... یا شایدم واقعهای از آیندهی خودمه؟

به محض گفتن این جمله ناگهان توجهش به حشره آبی رنگ کوچیکی جلب میشه که یه گوشه نشسته بود و با مداد سیاه رنگی در حال نقاشی کشیدن بر روی کاغذی چند برابر بزرگتر از هیکل خودش بود.
- لعنتی. تمام مدت خود کوچولوم صاحب خاطره بود. چطور تونستم نبینمت!

لینی حالا که صاحب خاطره رو پیدا کرده بود با خوشحالی جلو میره تا ببینه در حال آماده کردن چه کادویی برای لرده که احساس میکنه در حال بالا کشیده شدنه!
- هی!

ولم کنین.

من تازه صاحبشو... یعنی خودمو پیدا کردم.

بذارین نگاه کنم.

فقط یه نگاه.

بذارین برم ... بذارین... برم... نه.
مهلت لینی برای حضور در خاطره به اتمام رسیده بود و در حالی که دامبلدور از پشت گرفته بودش از خاطره بیرون کشیده میشه تا نفر بعد جلو بره!