کینگزلی که هیچ وقت کسی اینطور از او استقبال نکرده بود کمی دلگرم شد و با اینکه از بودن در اتاق لرد میترسید باز هم با خود میگفت: " باعث افتخار است در کنار اسمشو نبر اموزش ببینم و هر روز مدت زیادی کنارش باشم!"
ولی بعد از چند دقیقه باز نظرش عوض میشد و میگفت: "باید تو این مدتی که توی اتاق اسمشو نبر هستم یه راهی پیدا کنم که خلاصش کنم"
غرق در افکارش بود و بین دو راهی گیر کرده بود که صدای لرد او را از جا پراند.
- بچه چرا وایستادی و بر و بر منو نگاه میکنی؟ مگه نمیدونی نباید این طور بی ادبانه توی صورت لرد زل بزنی؟کروشیو!
کینگزلی انقدر ترسید که در جا بیهوش شد!
لرد هم که شب قبل بیخوابی کشیده و بود و خسته بود زیر لبی گفت: آه .. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه؟
با همان بی حالی سعی کرد داد بزند : رودولـــف !!!
اما جوابی نشنید و عصبانی شد.
-شماها مگه نمیدونید وقتب اربابتون صداتون میکنه باید سریع خودتون رو برسونید؟
چند ثانیه ی دیگر هم صبر کرد. این بار کمی خود را جمع و جور کرد و با تمام توانش داد زد : بــــــــــــلا , رودولــــــــف
5 ثانیه وقت دارید اگه تا 4 ثانیه دیگه اینجا نباشید همتونو کروشیو میکنم!
رودولف و بلا که در تالار بودند صدای خشمگین اربابشان را شنیدند و هر چه سریع تر خود را به بالا رساندند و در حالی که سعی میکردند خیلی سریع به انجا برسند وقتی به در اتاق رسیدند هر دو ان را هل دادن و در کنده شد و بر روی زمینی که کینگزلی بیهوش انجا افناده بود افتاد و بلا و رودولف که نمیدانستند بچه ان زیر است از روی در رد شدند و صدای قرچ قروچی شنیده شد!
در ان لحظه با قیافه ی لرد رو به رو شدند که بسیار خشمگین بود.
-
رودولف و بلا هر دو در همان جایی که بچه زیر در بود زانو زدند و از اربابشان خواستند ان ها را ببخشد!
لرد هم که صدای شکسته شدن دست و پای بچه را میشنید من من کنان گفت:
- بـــ ... بـــــ .. بـــــچ ...ههه ... !
بلا که هیچی سر در نیاورده بود نگاهی به رودولف انداخت تا ببیند او چیزی فهمیده یا نه که از قیافه ی رودولف معلوم بود چیزی نفهمیده!
- جمع کنین خودتونو بابا. بچه رو له کردین.کروشیو کروشو!
بعد از چند دقیقه که همه چیز به حالت عادی برگشت رودولف در را از روی بچه برداشت و بلا بچه را بغل کرد و به طرف دیگری برد!
- ارباب همه ی استخوناش شکسته
- تقصیر شما دو ابله نفهمه! این چه طرزه وارد شدن بود؟!
- ارباب ما رو ببخشین ما میخواستیم هر چه زودتر به شما برسیم فکر کردیم براتون اتفاقی افتاده
لرد در افکار خود فرو رفته بود که با این بچه ی پر دردسر چه کنند و اصلا خواهش و التماس های بلا را نمی شنید.
انکه با زندگی میساز , میبازد. با زندگی نساز , زندگی را بساز. ( زرتشت)