مورگانا:مرتیکه غول پاشو
یه لحظه انگار برق منو گرفت و از رخت خواب پریدم و به مورگانا خیره شدم وگفتم:چه خبره اینجا؟مگه دزد خونمونو زده.
مورگانا:اگر هم زده باشه خونه ی تورو زده نه خونه ی منو
من:حالا منو تو نداریم که عزیزم ...
شترقاین صدای چک مورگانا بود که به گوش رسید و سر من فریاد زد:با کی بودی مرتیکه غول بی شاخ و دم
یه دونه بزنم صدای مرغ بدی
من:نه مرسی نخواستیم
مورگانا که قیافه اش به این میزد
گفت:دفعه ی دیگه اگه از این حرفا بزنی همینجا لرد رو میارم جلوی چشماتا
من:باو یه غلط کردم ، ببخشید
مورگانا:نه نمی بخشم باید بگی بوق خوردی
من:باشه بوق خورم
10 مین بعدصدای تلفن در کل خانه پیچید ، به سوی تلفن رفتم و تلفن را برداشتم.صدای مردی از پشت تلفن به گوش میرسید.گفت:ببخشید منزل آقای گلگومات
من:بله ، بفرمایید؟
آن مرد:من صاحب مغزه ی سر کوچه تون هستم (اصغر آقا) زنگ زدم یه اطلاعی بهتون بدم اونم اینه که کارگاهان و دیوانه سازان دنبال زن جوانی هستند.الان به من عکسشو دادن و من فهمیدم همون زنیه که دیروز به خونه ی شما آمده بود.
من:آهان ،مرسی از اطلاع رسانی خداحافظ
اضغر آقا:خداحاف ....
ولی من سریع تلفن را سرجایش گذاشتم و با قیافه ای اینجوری
به مورگانا خیره شدم
مورگانا:چرا اینجوری نگاه میکنی؟
من:الان کارگاهان و دیوانه سازان به اینجا میان که تورو بگیرند
مورگانا:چی گفتی؟
من باید همین الان از اینجا در برم.
و سریع به سوی پنجره دوید و خود را پایین انداخت.من نگاهم به پنجره خیره ماند و بعد به گربه اش که اینجا مانده بود.ناگهان فکرم به سوء استفاده از گربه افتاد.
طلسم تغییر به غول ماده را به سویش روانه کردم ، طلسم به گربه خورد و به غولی بسیاز زیبا و خوشگل تبدیل شد.خیره ماندم نمی دونستم بهش چی بگم.
ناگهان کلمه ای از زبانم روانه شد:تو چقدر خوشگلی
غول ماده:
من که کلمات از دستم در رفته بود گفتم:بیا بریم تو اتاق من عزیزم.
و بقیه توسط ناظر ویرایش شد