هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (love_active_girl666)



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
#1
خانه شماره ی 12 گریمولد

لحظه ای بعد ، دابی به همران کندرا دامبلدور ، ترسان و لرزان ، به سوی سیریوس تعظیمی کرد و گفت:" قربان! دابی رفت. دابی دید. دابی گشت. دابی با جن های گرینگوتز هم صحبت کرد. آنها به دابی گفت ، هیچ کس آنجا نبود."

سیریوس دندون قروچه ای کرد و فریاد زد:" ااااه! بسه دیگه ...هی دابی ، دابی میکنی...فهمیدم باو! کسی اونجا نبود. زود باش از جلوی چشمام خفه شو! "


دابی که احساس حقارت تمام وجودش را در برگرفته بود و از آنجا که به لطف عله پاتر ، او از سالها پیش یک جن آزاد شده بود ، پس از آنکه به آن اندیشید که اگر با سیریوس بماند ، غرورش جریحه دار خواهد شد و استقلالش خدشه دار میشود ، تعظیمی کرد و برای همیشه آنجا را ترک کرد ، چرا که اهداف بالاتری را برای زندگیش در نظر گرفته بود!


پس از رفتن دابی ، سیریوس نعره ای کشید که سقف پایین ریخت. ملت محفلی که از ترس زهره ترک شده بودند ، سریعا خود را به سیریوس رساندند و همگی یکصدا گفتند:" یا پدر خوانده! چه شده است؟ چرا صدایتان را مانند انکرالاصوات بالا میبرید؟

سیریوس با عصبانیت گفت:" به من می گید خر؟ حالیتون میکنم! "


و سپس کرشیویی را حواله ی محفلیان کرد. صدای جیغ و فریاد ملت محفلی به حدی بلند بود که در تمام لندن پیچید و چند لحظه ی بعد ، این صدای وحشتناک به اوج خود رسید و سرانجام به گوش پرفسور ولدمورت رسید.


ولدمورت که از شنیدن صدای جیغ و فریاد ، متوجه شده بود که این کار کسی جز سیریوس نیست ، سراسیمه وارد سرسرای ورودی شد و گفت:" فرزندان ِ نیکو خوار من! سیریوس ظالم در حال شکنجه ی افرادش هست. صدایشان تا اینجا هم شنیده میشه! زود باشید دست به کار بشید! نمیدانم چرا رز و روفوس هنوز نیامده اند...

با فکر کردن به آنها نزدیک بود افکاری اهریمنی او را در برگیرد . برای همین صلواتی بر مرلین فرستاد و رو به ایوان گفت:" بلای نیکخوار رو صدا بزن فرزندم! باید به سرعت آنجا بریم!"


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۶ ۱۶:۱۶:۵۱

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰
#2
ولدمورت که از تصور خودش در هیبت زنانه ، به شدت به خشم آمده بود ، کرشیویی حواله ی سیبل کرد. تریلانی جیغی کشید و سپس در حالی که از شدت درد ، اشک در چشمانش جمع شده بود ، بریده بریده گفت:" آخه چرا ارباب؟! "


ولدمورت دندون قروچه ای کرد و گفت:" چرا؟ درد و چرا! زهر نجینی و چرا! تو به چه دردی میخوری آخه؟ها؟ پیشگویی که بلد نیستی بکنی! فالگیریتم که در حد ِ بوقه! روحم که بلد نییستی احضار کنی ، آخه تو به چه دردی میخوری؟! نمیدونم این همه مدت چطوری سر اون پشمکو شیره مالیدی.البته تعجبی نداره ، اون پیرمرده دیگه خرفت شده.

تریلانی که احساس سرخوردگی همه ی وجودش را در برگرفته بود ، چشمهای مگس مانندش را به ولدمورت دوخت ، سپس با بغض گفت: ارباب...

-ارباب بی ارباب! اینطوریم نگام نکن. تازه من عمرا لباس یه ساحره رو تنم کنم!

- اما ارباب ، اگه اینکارو نکنید ، به هیچ طریقی نمیتونیم وارد قلعه بشیم!

چند دقیقه ی بعد...

ولدمورت در حالی که صورت مار مانندش از آرایش ، به شکل دلقک ها در آمده بود ، با کلاهی پر دار و ردای زنانه ای به رنگ یشمی ، در برابر سیبل نمایان شد...

تریلانی در حالی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود ، به سمت ولدمورت رفت و با حالتی تصنعی گفت: " وای ارباب! چقدر پسرکش شدینا. من به شما افتخار میکنم ، شما هرطور باشید ، جذابید.

ولدمورت که متوجه ی لحن مصنوعیه تریلانی نشده بود ، بادی به غبغب انداخت و نیشخندی زد و گفت:" خب حالا! دیگه انقدر پاچه خواری نکن..خودمم میدونم پسرکشم و از آنجلینا جولیم خوشگل ترم.

سیبل:

سپس در حالی که خودش هم از سر و وضع زنانه اش ، چندان ناراضی نبود ، سلانه سلانه به سمت سیبل آمده و پشت چشمی نازک کرد و گفت: " خب بریم ، من حاضرم!

و به همراه سیبل به سوی هاگوارتز آپارات کرد.



دروازه ی ورودی هاگوارتز


صدای پاقی شنیده شد و به دنبالش ولدمورت به همراه سیبل در نزدیکی قلعه ی هاگوارتز ظاهر شدند . سیبل که نگرانی و اضطراب ، همه ی وجودش را در بر گرفته بود ، گفت:" ارباب میگم بیاین بیخیال شیم. بابا داریم زندگیمونو میکنیم. آخرش یه طوری میشه دیگه . نهایتشم میرین اون دنیا پیش سالازار"

-ساکت شو احمق! من نمیزارم اون کله زخمی منو بکشه!

تریلانی ساکت شد و دیگر حرفی نزد و به همراه ولدمورت وارد قلعه شد...




لحظه ای بعد ،اتاق دامبلدور


سیبل درحالی که دچار لرزش شدیدی شده بود ، به همراه ولدمورت به اتاق دامبلدور نزدیک شد و چند ضربه به در ِ اتاقش نواخت.صدایی از داخل اتاق شنیده شد." بفرمایید تو!"

سیبل به همراه ولدمورت داخل شد.


دامبلدور نگاهی به سیبل و زن کناریش که شباعت عجیبی به ولدمورت داشت ، انداخت و گفت:" چیکار میتونم واست انجام بدم سیبل عزیز؟"

سیبل من و منی کرد و گفت:" امممم...پروفسور...این ساحره ای که با من اومده ، از شما میخواد بهش اجازه بدید اینجا تدریس بکنه."

دامبلدور با سوءظن نگاهی به ولدمورت انداخت وگفت:" خب...ایشون چه توانایی ها دارن ؟"

- تدریس ِ درس ِ مشنگی!

ولدمورت:

ولدمورت دندون قروچه ای کرد و مشتش را گره کرد ، اما چیزی نگفت.

دامبلدور عینک نیم دایره ایش را به بینی عقابی اش نزدیک کرد و گفت: " باعث افتخاره که شما قرار درس مشنگ ها رو تدریس کنید."

وسپس رویش را به ولدمورت کرد وگفت:" ببخشید شما شباهت عجیبی به یکی از جادوگران دارید."

ولدمورت که هنوز آثار عصبانیت در چهره اش مشهود بود ، صدایش را تو دماغی کرد و گفت:" کی پرفسور؟"

-تام ریدل!

سیبل و ولدمورت:

دامبلدور:


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۳۰ ۱۳:۵۹:۴۷
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۳۰ ۱۴:۰۰:۲۹
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۳۰ ۱۴:۰۱:۵۸
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۳۰ ۱۴:۵۰:۴۲
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۳۰ ۱۴:۵۴:۲۳

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
#3
ولدمورت در حالی که خط اریبی ، چیزی شبیه به لبخند ، بر دهان ِ بی لبش نقش بسته بود ، به آرامی به سمت اسنیپ رفت و چندین ضربه ی ملایم بر پشت کمرش نواخت و هیس هیس کنان گفت:" آفرین سوروس! میدونستم که ترشی نخوری یه چیزی می شی! معجونو رد کن بیاد!"

اسنیپ که از خجالت سرخ شده بود ، لبخند کمرنگی زد و گفت:" ممنون ارباب! بیشتر از این خجالتم ندید!


رز:

ولدمورت لبخندی تصنعی زد و معجون را سرکشید...


ثانیه ی نکشید که چند تاره موی سفید رنگ ، در کله ی کچل ِ ولدمورت نمایان شد و طولی نکشید که میلیون ها تار مو از سرش بیرون زد...

ولدمورت در حالی که با بهت به قیافه ی مضحکش در آینه خیره شده بود ، فریاد کشید: " سوروس احمق! کله م ...کله ی کچلم! آخه ابله ، تو قرار بود معجون ِ ریش درار درست کنی ، نه موی کله درار! حالا چیکار کنم؟! کله ی خشگلم

-سرورم! منو ببخشید ، حتما...

- دهنتو ببند احمق!

و سپس در حالی که همچون کودکان دو ساله ، پایش را به زمین می کوبید ، کروشیویی را حواله ی اسنیپ کرد.


در این بین رز که به زور جلوی منفجر شدن خنده اش را گرفته بود ، در حالی که به شدت سرخ شده بود ، رو به ولدمورت گفت:" ولی ارباب شما به مو هم احتیاج داشتید! "

ولدمورت دندون قروچه ای کرد:" مو رو احتیاج داشتم ، ولی ریش پشمکیه اون پیرمرد ، واسم الویت ِ اولو داشت! میتونستم به جای این همه مو ، یه کلاه بوقی ِ عین اون پشمک بزارم!"


سوروس با ترس و لرز به سمت ولدمورت رفت و گفت:" ارباب ، میتونم یه کاری کنم که نصفی از این موها جایگزین ریش بشه واستون!


ولدمورت با سوءظن نگاهی به اسنیپ انداخت و زمزمه کرد:" وای به حالت گند بزنی! وگرنه خوراک امشب نجینی میشی!"

اسنیپ آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشانه اطاعت تکان داد و سپس چوب دستیش را از جیب ِ شنلش بیرون آورد و وردی را زیر لب زمزمه کرد...





چندین مایل اونورتر ، خانه ی شماره 12 گریمولد


جیمز در حالی که با شیطنت در یک دستش یویو اش را میچرخاند و در دست دیگرش ماشین چمن زنی قراضه ای را به خود روی زمین می کشاند ، وارد اتاق دامبلدور شد و با مظلومیت تصنعی ای رو به دامبلدور گفت: " بیا عمو ! اینم از ماشین ریش تراش!"

دامبلدور نگاه عاقل اندر سفیهی رو به جیمز انداخت و گفت:" تو خجالت نمیکشی با نیم وجب قد ، منه پیرمردو دست میندازی؟ حالا دیگه ماشین چمن زنی واسه ریش خوشگل من میاری؟ اصلا حالا که اینطوری شد ، من ریشمامو نمیزنم !"


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۱۷:۳۴:۵۰
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۱۷:۴۰:۰۷
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۱۷:۴۴:۴۷

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
#4
موجی از نگرانی و اضطراب ملت نیکوکار ریدل را در برگرفت...ایوان روزیه ، شامپوی قدیم ، عطر مشهدی امروز ، در حالی که بسیار ناراحت بود ، دستانش را به سمت آسمان برد و زمزمه کرد: " یا مرلین مقدس! چقدر این سیریوس خطاکار شده است. یا ریش مرلین به تو پناه میبرم و سپس سجده ای کرد و پس از آنکه 40 بار سجده کرد و بلند شد ، رو به ولدمورت نیکوکار کرد و گفت:" آقا! چه برنامه ای دارید؟ ما باید کاری بکنیم؟ باید این ملت را به راه راست هدایت کنیم. باید آنها را آرشاد کنیم.

ملت نیکوخوار(مرگخوار قدیم):


ولدمورت آهی کشید و در حالی که هاله ای از نور دور سرش به چشم میخورد ، به سمت ایوان رفت ، سپس دستانش را بر سر ایوان کشید و با لحن عارافانه ای گفت:"حق با توست فرزندم ! امروز برای پاره ای از مذاکرات ، در مسلی مرلین سخنرانی خواهم کرد ، باشد که ملت فتنه گر محفلی به راه راست هدایت شوند.

ملت نیکوخوار: مرگ بر ضد ولایت ولدمورت! درود بر شهدای نیکوخوار! مرگ برا آسرایل! مرگ بر آستکبار!


ولدمورت دستی تکان داد و در حالی که گلهایی را که به وسیله ی جادو بوجود آورده بود ، به سمت نیکخواران پرتاب میکرد ، اتاق نشیمن را ترک کرد...



چند متر آنطرف تر محل اسکان اشرار محفلی

سیریوس در حالی که موهایش را فشن میکرد ، به سمت ملت محفلی رفت ود در حالی که به شدت آثار شرارت در چهره اش مشهود بود ، رو به برو بچز محفلی کرد و گفت: " تا یه ساعت دیه دم گرینگوتز میبینمتون! فعلا با یه ساحره ی جیگرز قرار دارم.

ملت محفلی:


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۷ ۱۶:۰۰:۲۰

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
#5
بچه ها خداوکیلی این سوژه خیلی جالبه! دیگه این یکی رو به طنز نکشونید! ممنون.
_______________________

سکوت سنگینی بر فضای اتاق پرتشویش و نیمه تاریک خانه ریدل حکم فرما شده بود. تنها صدایی که شنیده می شد ، ترق و تروق آتش شومینه ی دیواری ِ رنگ و رو رفته ای بود ، که در حال سوختن بود...

همه ی مرگخواران با نگاهی پر ابهام به اربابشان زل زده بودند و هیچ کدام حرفی نمیزدند.

ولدمورت چهره ی مار مانندش را با نفرت به مرگخوارانش دوخت و برای دومین بار فریاد کشید: " مگه کر شدید؟!!! گفتم نقابتون رو بردارید!"

مرگخواران که به نظر می رسید ، تازه متوجه حرف اربابشان شده بودند ، با گیجی نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس ، یکی پس از دیگری ، نقابهای ترسناکشان را چهره هایشان برداشتند و با ترس و لرز به چهره ی خشمگین ولدمورت که به نظر می رسید سردتر و بی روح تر از همیشه بود ، چشم دوختند.


ولدمورت با هیبت ترسناکش به گلرت نزدیک شد و آرام در گوشش زمزمه کرد:" حالا میتونی تشخیص بدی؟"

گلرت به پهنای صورتش خندید و دستی به چانه اش کشید ، سپس در حالی که سعی میکرد ، چهره اش را تصنعی و آرام جلوه دهد ، دستانش را به سمت چندتن از مرگخواران ولدمورت نشانه گرفت و آرام زمزمه کرد:" خودشون هستند!"




مایل ها آنطرفتر ، مقر محفل ققنوس ، خانه ی شماره ی 12 گریمولد


در آنسوی دیگر ماجرا ، نگرانی و اضطراب محفلی ها را تنها نمیگذاشت. ریموس لوپین در حالی که طول و عرض اتاق را طی میکرد با درماندگی گفت: " آلبوس! من نگرانم. تا حالا باید ازش یه خبری میشد. اسمشو نبر خیلی زرنگه ! اون به این راحتیا خام نمی شه! بهتر نیست یکی از ماها بره اونجا و یه سر گوشی آب بده؟

هری سرش را به نشانه تایید تکان داد و در تایید حرف لوپین ، رو کرد به دامبلدور و گفت:" پرفسور دامبلدور ، لوپین راست میگه! من میتونم با شنل نامرئی کننده برم اون...

"ساکت باشید!"

این را دامبلدور خشمگین خطاب به همه ی محفلیان گفت ، سپس در حالی که عینک نیم دایره ایش را به چشمانش نزدیک میکرد ، بلند شد و به سمت پنجره رفت.

دلش نمیخواست دیگران متوجه ی طوفان درونی اش شوند ، همیشه سعی داشت جو را آرام نگه دارد ، با وجود آنکه خودش هم از تاخیر گلرت نگران شده بود ، با آرامشی تصنعی ، بدون آنکه برگرد ، زمزمه کرد: " اون برمیگرده. سالم و زنده! به من اعتماد کنید. من سالهای زیادی رو با گلرت گذروندم و خیلی خوب به خلقیاتش آشنایی دارم. خواهش میکنم صبر داشته باشید.

در همین لحظه در اتاق باز شد و کینگزیلی شکلبوت با چهره ای آشفته که با رضایتمندی همراه بود ، وارد اتاق شد و در حالی که نفس نفس میزد ، رو به دامبلدور گفت:" پرفسور یه خبر دارم واستون! همین حالا گلرت با عقابش یه پیغام داد!( در اینجا منظور از عقاب پرنده ای است که به وسیله ی جادوی پاترونوس گلرت بوجود می آید) اون گفت، اوضاع اونجا خیلی داغونه! ولدمورت چندتا از مرگخواراشو کشته! وقت حمله است."

لبخندی چهره ی پیروزمندانه ی دامبلدور را پوشاند و رو به محفلیان متعجب و گیج گفت:" آماده باشید!"


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۷ ۱۵:۲۳:۴۱
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۷ ۱۵:۲۸:۱۴

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
#6
درود

من دوست دارم جای دابی باشم...


[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
#7
بیرون پادگان ، محل اسکان ارتش ولدمورت!

ولدمورت در حالی که ربدوشام گل منگی ای ، با طرح گل های خرزره تنش کرده بود ، از چادر شخصیش بیرون آمد و با ناخنهای دراز و پرچرکش ، سر کچل و صیقلیش اش را خاراند و با گیجی به بلیز که همچنان در آسمان در حال رجز خوانی برای دامبلدور بود ، نگاهی انداخت و دندون قروچه ای کرد ، سپس در کسری از ثانیه چوب دستیش را از جیب ربدوشامش بیرون کشید و در حالی که خمیازه می کشید ، فریاد زد: کرووشیو!

"گرومپ!"

بلیز همراه با تسترال سیاه رنگش با مغز به زمین اصابت کرد...

ولدمورت:

ولدمورت در حالی که همچنان خمیازه می کشید ، رو به بیلز نیمه بیهوش ، که به نظر میرسید مغزش ترک خورده است ، کرد و گفت:"فکر کردی جنگ رستم و اسفندیاره ؟ تو هم اسفندیاریو رو ققنوس نشستی؟ مشنگ! الان اون پشمک نشسته اون تو داره نقشه ی جنگ می کشه ، بعد تو داری تو آسمون دوره خودت می چرخی! گم شو برو ببین این شامپوی گور به گور شده کجاس! یه صداهایی شنیدم ! "

سپس خمیازه ی دیگری کشید و به داخل چادرش برگشت.


چند دقیقه ی بعد ، بیلز بعد از کشمکش های بسیار بالاخره توانست سر ِ شکسته اش را جوش دهد. سپس در حالی که هنوز آثار گیجی در او مشهود بود ، از جایش بلند شد و به دنبال ایوان به راه افتاد...

چند دقیقه ای می شد که بیلز بی هدف در تاریکی به دنبال ایوان بود که ناگهان صدای خش خشی در پشت سرش شنیده شد. بیلز در حالی که به دلیل شکستن سرش ، همچنان گیج بود ، چوب دستیش را به سمت آسمان گرفت و گفت: " دامبل؟ تو اونجایی؟ میدونم یه جایی تو همین آسمونی...بیا با دشمن دیرینه ات روبرو شد! پیرمرد ِ پشمکیه احمق!

"شــــــــــــترق!"

برای دومین بار در آن شب پرستاره و آرام! بیلیز با چوبی که آرگوس بر مغزش نواخته بود ، نقش بر زمین شد .

لحظه ای بعد آرگوس فیلچ ، با نیشخندی کج و معوج ، جسم بیهوش بلیز را با خودت می کشاند ، ثانیه ای نگذشت که آرگوس به همراه بلیز در تاریکی ناپدید شد...




داخل پادگان

دامبلدور در حالی که کرم شبش را به صورتش میمالید ، خمیازه ای کشید و به سمت تختخوابش رفت. در پشت پرده های کشیده شده ، سایه سیاهی دیده می شد ، که شباهت عجیبی به گلرت گریندل وال داشت! دامبلدور به سمت میزش رفت و پس از آنکه دندان های مصنوعیش را درون لیوانی گذاشت ، پشت تخت پرده دارش ناپدید شد...

"جیــــــــــــــــــــــــغ!"

در همین لحظه آلبوس در حالی که شرتی خال خالی به پایش بود ، با دهانی بی دندان از تخت خارج شد و فریاد زنان به گوشه ای از اتاق پناه برد... " تو اینجا چه غلطی میکنی گلی؟"

گلرت در حالی که به پهنای صورتش میخندید ، آرام به سمت آلبوس رفت و گفت: " اومدم تو رو ببینم آلبوس...

در اینجا به دلیل مسائل اخلاقی و رعایت موازین شرعی و جلوگیری از بی بندو باری و ورود احتمالی آرشاد ؛ صحنه تاریک میشه و دلیل ورود گلرت به اتاق آلبوس در آن وقت شب ، در هاله ای از ابهام باقی میمونه


کمی آنطرفتر ، اتاق جسی

معصومه در حالی که گوشه ی پیرهن جسی را می کشید ، با صدای نازکش فریاد زد: " مامان ! مامان پاشو!"

جسیکا با چشمانی پف کرد و خواب آلود بلند شد و گفت: " چیه بچه؟ مگه تو خواب نداری؟ بیا کپتو بزار دیگه!

" مامان! تو آشپزخونه یه گرگ نشسته!"

جسیکا: مااااااع!


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۶ ۱۴:۳۵:۱۴
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۶ ۱۴:۴۰:۴۴

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دروازه ی هاگوارتز(مدیریت)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#8
درود

مجوز تاپیکی رو میخواستم به اسم شکنجه گاه فیلچ!


رول ها میتونن جدی یا طنز باشند . در این تاپیک فیلچ کسانی رو که قوانین مدرسه رو زیر پا گذاشتند ، شکنجه میکنه. مدیر هم خبر دار نیست. چون شکنجه ی دانش آموزان خیلی وقته که منسوخ شده. فیلچ یواشکی داره اینکارو انجام میده.

پلیز مجوز بدید:دی


با تشکر دابی قدیم!


[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#9
آلبوس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است ، در ِ نیمه منفجر شده ی خانه ی ریدل را باز میکند و وارد میشود.

دود و آتش همه جارا فراگرفته است ، آلبوس سرفه ای میکنه و کلمات نامفهومی را بیان میکند. (بعدها مشخص شد که آلبوس سعی در عنوان اسم تام داشته است، اما به دلیل سرفه زیاد و عدم اکسیژن در خانه ی ریدل نتوانسته است منظورش را برساند! ) صدای زمزمه وار کسی از اتاق شنیده شد..." آلبوس...اهه ، اهه...من اینجام( افکت سرفه و خفگی)"

آلبوس با شنیدن صدای تام با سرعتی برابر سرعت نور ، آتش ها را خاموش میکند و فریاد میزند:" من اینجام پسرم! من اومدم...طلاقت بیار."


لحظه ای بعد آلبوس در حالی که پیکر نیمه جان تام را در آغوش گرفته است ، راهی بیمارستان سوانح سنت مانگو میشود...




مایل ها آنطرفتر ، خانه ی شماره ی 12 گریمولد



ریموس در حالی که به شدت عصبانی است، با همان شکل و شمایل تغییر شکل یافته اش ، به سمت کاناپه ی قدیمی ای حمله ور می شود و در حالی که به شدت با خودش کلنجار میرود ، مبل را تکه تکه میکند!

ملت محفلی:

آرتور چشم غره ای به ریموس رفت و با نگاهش به او فهماند که این دلقک بازی هایش را تمام کند ، ریموس در حالی که به شدت خجالت زده بود ، تغییر شکل داد و آرام در گوشه ای نشست.

آرتور نفس راحتی کشید و روی یکی از کاناپه های زوار در رفته ی اتاق نشیمن جای گرفت." پس آلبوس کجاست؟"

ریموس دهن کجی کرد: " تشریف بردن پسرشون تام رو نجات بدن!"

مالی جیغی کوتاهی کشید:" پناه بر مرلین! آلبوس دیوونه شده؟!"

ریموس با تفاوتی ، پاهایش را روی هم انداخت و شربت کدوئی حلوایی را که کنار دستش بود ، سر کشید.

آرتور در حالی که بسیار متعجب شده بود ، گفت: " باید بریم دنبالش!ایلویز؟! کجایی؟ سیریوس برو دنبال ایلویز.

سیریوس با اکراه ، سلانه سلانه از پله ها بالا رفت که ناگهان صدای فریادی از بالا شنیده شد.

همگی به بالا رفتند و با قیافه ی عاقل اندر سفیه سیریوس مواجه شدند که به ایلویزخیره شده بود. ایلویز در حالی که از بی ام سی اش با بلای بیهوش به شدت سرخ شده بود ، خودش را عادی نشان داد و گفت: " داشتم تو جیباش دنبال یه مدرک میگشتم"


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۵:۰۵:۵۰
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۵:۱۰:۱۴

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#10
پس از آنکه همسر و توله های روفوس از آنجا رفتند ، روفوس با حسرت به صندلی ِ خالی که تا چند دقیقه ی پیش ، جنیفر ِ یک چشمش روی آن نشسته بود ، چشم دوخت و آهی پر سوز و گداز از اعماق وجودش کشید و با ناراحتی به قاشق طلائی چشم دوخت...ناگهان جرقه ای در ذهنش روشن شد! چرا تا الان نفهمیده بود؟! این قاشق خاصیت جادویی داشت! در همین فکر ها بود که ناگهان چماقی با سرش برخورد کرد...

شتـــــــــــــــرق!

روفوس در حالی که از درد ، اشک در چشمانش حلقه زده بود ، با نفرت به نگهبان چشم دوخت. " هوی! چرا میزنی؟"

نگهبان: " چرا عین بز نشستی داری به اون قاشق نگا میکنی؟ پاشو ! پاشو گم شو ! باید برگردی به سلولت.

روفوس که از شوق کشف کردن راز قاشق به وجه آمده بود ، بیشتر از آن با نگهبان جر و بحث نکرد و در حالی که نیشخند موزیانه ای گوشه ی لبانش نقش بسته بود به سمت سلول به راه افتاد...



چند متر اونور تر ، سلول زندانیا

در آنسوی دیگر ماجرا، فنریر ، وزیر دیگر و ایوان ، هاج و واج ایستاده بودند و به فوران شدن آب فاضلاب نگاه میکردند... ناگهان ایوان کنترل خود را از دست داد و به سمت فنریر رفت...

ایوان در حالی که به شدت عصبانی بود ، لگدی به شکم فنریر زد و باعث شد فنریر با سرعت زیادی به دیوار سلول اصابت کند...

وزیر ِ دیگر مداخله کرد: " چته شامپو!؟ خب تقصیر خودته دیگه! تو گفتی صبح نشده میرسیم دم خونه ی ارباب!

ایوان دندون قروچه ای کرد و گفت:" من گفتم زمینو بکنین احمقا ! نگفتم که لوله ی فاضلابو بترکونین!

در همین لحظه ، روفوس با خوشحالی ، در حالی که قاشقش را بالای سرش می چرخاند ، وارد سلول شد و طولی نکشید که با دیدن شرشر ِ آب فاضلابی که به بالا میریخت ، سرجایش میخکوب شد! " اینجا چه خبر ِ؟"

ایوان با عصبانیت گفت: " از این ابله بپرس! لوله ی فاضلابو ترکونده!"

و با دستش اشاره به فنریر کرد که اکنون داشت پهلوی متورمش را مالش میداد.

روفوس در حالی که از اتفاق افتاده شده، زیاد ناراحت نشده بود، گفت: " حالا فاضلابو ولش! ببین چی دارم واست !"

ایوان نگاهی به قاشق طلائی رنگی که در دست روفوس می چرخید ، انداخت و با بی تفاوتی گفت: " یه قاشق دیگه! هنر کردی دانشمند!"

روفوس در حالی که احساس ضایع شدن تمام وجودش را فرا گرفته بود ، با عصبانیت گفت:" شامپو! این که یه قاشق معمولی نیست! جنیفر اورد واسم. این قاشق جادوئیه!"

ایوان با شنیدن اسم جادو به سمت قاشق حمله ور شد و قاشق را از دست روفوس قاپید و با چشمانی از حدقه بیرون زده ، قاشق را ورنداز کرد..." حالا کارائیش چیه؟"

روفوس سرفه کوتاهی کرد و در حالی که ژست پیروزمندانه ای به خود گرفته بود ، گفت: " این قاشق میتونه مارو از اینجا نجات بده! این قاشق از پدر ِ پدر ِ پدرم ، بهم ...


ایوان حرفش را قطع کرد: " حالا نمیخواد شجره ی خونوادگیتو توضیح بدی! زود باش بگو کارائیش چیه؟"

روفوس لبخندی زد و شروع به صحبت کرد که ناگهان فواره فاضلاب با شدت زیادی به سقف سلولشان برخورد کرد و سقف ترکید


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۳۳:۰۵
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۴۲:۲۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.