خورشید در حال غروب بود. انگار بر آسمان خون پاشیده بودند.فرانک لانگ باتم در زمین نشسته و به این دریای نور نگاه می کرد.
_فرانک البوس اومده
_برای چی؟
_نمی دونم ولی خیلی ناراحت هست
_اومدم
داخل خانه_سلام
_سلام فرانک
_چی شده؟
البوس نگاهش را به سمت همسر فرانک برد و بهش خیره شد.
_بهتره تو بری ، خب البوس ادامه بده
_فرانک پسرت رو دزدیدن
_چی.....
_دیشب نویل به داخل مدرسه نیومده بود. دوستان او گفتن که قصد داشت تو گلخانه بمونه و کاری انجام بده. امروز هم تو مدرسه نبود.
_البوس کی اینکارو کرده
_بلا
_همون زن لعنتی
_نمی دونم منظورت کیه ولی فکر کنم خودشه
فرانک به سرعت به سمت در رفت.
_فرانک صبر کن حالا که دیگه ولدمورت چند روزه دیده نشده ، این می تونه یک طله برای گیر انداختن تو و زنت باشه
_اهمیت نمی دم
_گفتم صبر کن محفل به تو کمک خواهد کرد
_البوس چه کمکی می تونن بکنن در حالی که پسرم دست این زن لعنتی هست
صدای گریه دلی سوخته سکوتی طولانی بین البوس و فرانک برقرار کرد.
_فرانک اماده شو بریم مدیریت و هر چه زودتر اماده حمله بشیم
فرانک با صدایی بسیار ضعیف و پر از اندوه گفت: باشه
کنار خونه ریدل ها_البوس مطمئنی این تو هستن
_شاید....ولی فکر کنم اینجا هستن
_زود باشید پسرم در عذابه اینو حس می کنم
_اروم باش عزیزم
دامبلدور جلو رفت و چوبش را در گلویش گذاشت.صدایش اندازه بلندگو های خواننده های معروف
صدا می داد:
بلاتر.....چرا صدا نداد....1...2....3...خب اگه از پنجره نگاه کنی می فهمی که تمام محفل برای نجات پسر فرانک اومدن
پنجره خرابی با صدای گوشخراش باز شد. چوبی در گردن نویل قرار گرفته بود. بلا چیزی در گوش نویل گفت.
_بگو پسر لعنتی
این صدای بلا بود که کمتر کسی شنید.
_مامان و بابا عزیز این زن فرفری
میگه که شما باید بیاین داخل و من بیام بیرون و اینکارو کرده چون با شما یه حسابی داره و اینکه اینجا کسان زیادی نیستن همتون ح............
در بین محفلیان_البوس اجازه بده بریم
_صبر کن فکر کنم
_چه صبری من نمی خوام پسرم اسیب ببینه
_ولی اون گفت داخل کسان زیادی نیست
_ممکن است قایم شده باشند البوس
_چاره ای نیست
جمیز دستش را در شانه فرانک قرار داد و گفت: موفق باشی
بعد از ارزوی موفقیت تمام محفلی ها فرانک و همسرش به طرف خانه رفتن. در باز شد و نویل بیرون اومد و پدر و مادرش را بغل کرد.
نویل به جمع محفلیان پیوست.
جمیز با جهره ای نگران گفت:
_البوس چه کار کنیم؟
_چند دقیقه صبر می کنیم اگر نیامدند میریم تو
چند دقیقه بعددو فرد لنگ لنگان و دیوانه وار از در خارج شدند.
انها بر اثر طلسم های متعدد بلا دیوانه شده بودند. محفلی ها داخل خانه رفتند اما مرگخوار ها از دری دیگر فرار کرده بودند.صدای خنده ی بلند بلا هنوز به گوش محفلی ها می رسید.
پایان
ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۹ ۱۶:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۹ ۱۶:۲۵:۳۶