سوژه جدید
تکه های ابر آسمان نیمه تاریک را احاطه کرده بود و هوای شرجی و گرمی را برای اهالی زمین به ارمغان آورده بود. با تاریک تر شدن هوا، چراغ های پیاده روی شهر، زودتر از گذشته یکی پس از دیگری روشن می شدند تا راه را برای انبوه عابرانی که غروب را برای خارج شدن از خانه و فرار از گرمای روز انتخاب کرده بودند روشن نماید.
در گوشه ی تاریکی از خیابان دود گرفته و قدیمی "تِرادینگارد"، هر پانزده دقیقه یکبار گروه بزرگی از ماگل ها از درون متروی شهری به خیابان سرازیر می شدند و به خیل جمعیت روان در پیاده رو می پیوستند تا عازم نمایشگاه بین المللی کتاب شوند.
در میان این جمعیت مشتاق کتاب، مردی عجیب و غریب( به سبب پالتوی ضخیم و خیسش)، بی توجه به پیرامونش سعی داشت در جهت عکس حرکت دیگران راهش را به جلو باز کند.
- اَه... از شر رام برو کنار بشه ژون!
قبل از تمام شدن حرفش تنه دیگری باعث شد تا تعادل مرد غریبه بهم بخورد. ظاهر ژولیده و چهره توهم زده مرد به مخاطبینش می فهماند که حد نهایی خود را از سر گذرانده و در حالت عادی نیست. بنابراین بدون هیچ بحثی با حالتی منزجر از سر راهش به کنار می رفتند.
- اوه... شرم... عشب دردی می کنه! این مانداگاش احمق هم معلوم نیشت کدوم گوریه! به خاشره یه بند انگشت شیز کل انگلیش رو ژیر پا گژاشتم!
چشمان مورفین همه چیز را در هاله ای از نور می دید. با از دست دادن حس جهت یابی بی توجه به اینکه مسیرش هم سو با جمعیت شده به طرف نمایشگاه به راه افتاد.
یک ساعت بعدکم کم آثار مستی و خماری از وجود مورفین رخت برمی بست و آثار هوشیاری در او هویدا می شد.
- ای بابا! من اینژا شیکار می کنم. قرار بود اون... اه... لعنت به اون ماندانگاش... دوباره شرم رو کلاه گژاشته. تخم داکشی به خوردم داده نامرد! آخ شرم.
مورفین به اطرافش نگاه کرد. با تعجب به انبوه ماگل ها و غرفه های کتاب نگاه کرد.
- ام.... اینشا شه خبره!
درست در کنار بزرگترین غرفه نمایشگاه متوقف شد و با کنجکاوی به کتاب ها نگاه کرد.
- خود را بهتر بشناشید.... دیکتاتور..... هویت گمشده اشتیلر.....گرداب ژمان.... منِ مرگخوارِ من...... منِ مرگخوارِ من!!!
همچون صاعقه زدگان بر جای خود ایستاد و دوباره به آخرین عنوانی که خوانده بود نگاه کرد.
- منِ مرگخوارِ من!
به سرعت دستش را در داخل پالتویش کرد و یکی از چند عینک ضد توهمیش را بیرون آورد و بر چشم زد. با انگشت اشاره فشار کوچکی به میان قاب عینکش وارد کرد. عینک به سرعت بر روی بینیش به بالا لغزید و بر روی قوس آن متوقف شد. عنوان درشت و سیاه بر روی زمینه خاکستری روشن به خوبی خودنمایی می کرد.
- منِ مرگخوارِ من! نویشنده L.M.V! اِ...یعنی من هنوز تو توهمم!!!
برای یک آن دستش را دراز کرد تا کتاب را لمس کند اما به سرعت دستش را پس کشید و به جای آن به سرعت دستش را در جیب بغلش فرو برد تا به مطمئن ترین دارائیش چنگ بزند.
- هی مورفین، حواشت رو جمع کن! شایدم این یه تله باشه برای کشف مرگخوارها! اره این حتما یه شله هشت! ارباب و ... نوشتن... اشتخفرالرباب!