آنتونین: نه به جون مادرم شکست نفسی نمیکنم. من اصلا شایسته نیستم
لرد: نه حرف نباشه. تو خود خود جنسی! تا شایسته ترین مرگخوار منی.
- ارباب! به روح سالازار مادرم مريضه، بايد عمل شه! شفادهنده ها گفتن اگه تا فردا پول رو واريز نكنم عملش نميكنن! مجبورم صبا برم تو معدن كار كنم...
ارباب نگاهي حاكي از دلسوزي(نويسنده:
) به آنتونين انداخت و گفت:
- چه رقت انگيز! از بزرگواري ارباب همين بس كه هيچ وقت به مظلومان ظلم نكرد. بلا! آماده اي؟
بلاتريكس كه انگار سال هاست منتظر چنين فرصتيست گفت:
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه... و اينك چه شد عشق بي پايان... سرانجام مرگ ما را از هم جدا كرد... و چه غم انگيز است...
چيك چيك چيك شر شر شرررررر (افكت شروع باريدن باران)
بلا همچنان در حال صحبت بود و مرگخواران غرق در تير هاي عاشقانه او!
روفس دستش را روي شانه ماركوس گذاشته بو و آرام آرام همراه با باران اشك مي ريخت... ماركوس كه از اين همه ديالوگ ارزشي خسته شده بود پي اس پي اش را در آورده و در حال بازي پدر خوانده بود! ايوان چتر سياهي را باز كرد و با مورفين زير آن رفتند... سرانجام بلا سخنان خود را اين طور به اتمام رساند:
-... من حاضرم تا جانم را فداي عشقم كنم... ولي چرا من؟
مورفين بلافاصله گفت:
- ژگر عشق نداري شفر شير مرو!
لوسيوس كه جو گير شده بود با لحجه تركي گفت:
- حالا نميخواد شما براي ما شاعوري بكني!
در همين لحظه آنتونينم كه جو گير شده بود صدايش را ول كرد:
- اي عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشق! اي عــــــــــــــــــــــــــــــــشق!
ارباب كه ديگر صبرش لبريز شده بود با خشم گفت:
- تموم شد؟ آنتونين با تو هم هستم... بس كن! خب بلا، حالا كه آماده اي...
در همين حال مورفين گفت:
- دايي ژون! مگه خودت 9 تا ژون نداري؟ خب يكيشو فدا كن!
--------------------------------------
كم نوشتم؟
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۲۸ ۱۸:۵۰:۴۱