هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱:۳۲ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
#1
آقا من یکی نوشتم اسمش هست
هوگو جیمز: ورود به هاگوارتز در سال آخر
کل فن فیکشن رو هم گذاشتم که البته یه فصلیه


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: هوگو جیمز: ورود به هاگوارتز در سال آخر (فن فیکشن کوتاه یه فصلی)
پیام زده شده در: ۱:۱۸ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
#2
«هوگو! بسه دیگه چه قدر میخوابی؟ پاشو باید وسایلت رو هم جمع کنی بری قطار میره ها!»
هوگو جیمز چشمان زیبایش را باز کرد و با غرغر نشست. سرش را خاراند و به اطراف اتاقش نگاهی انداخت.
انگار بمبی در آنجا منفجر کرده بودند، لباس ها بر روی زمین در هر سو به چشم می خوردند. چمدانی در گوشه اتاق افتاده بود. در سوی دیگر اتاق آینه نسبتا بزرگی بر روی میز به چشم می خورد. با این وضعیت لحظه ای از فکرش عبور کرد که شاید واقعا به قطار نرسد اما بعد نگاهش به ساعت افتاد. ساعت هفت صبح بود. چمدانش تقریبا آماده بود چون تمام کتاب ها و وسایل مدرسه داخلش بودند فقط باید لباس ها را درونش میریخت که آن هم با یک افسون ساده قابل حل بود، دیگر دانش آموزان نمی دانستند اما وزارت سحر و جادو و پروفسور مک گوناگل هر دو خوب می دانستند که او خیلی بیش از هفده سال سن داشت.
هوگو به طرف چمدان تی شرت مشکی و شلوار جین سفید نویی را پوشید.
به طرف آینه رفت. چهره سفیدش در تضاد با لباس سیاه عجیب می نمود. موهای طلایی اش به هم ریخته بود و چشم هایش خسته بودند. دندان هایش را معاینه کرد. دندان های نیشش تنها کمی از دیگر دندان ها بلند تر بودند، این اصلا تو چشم نبود و کسی متوجه آنها نمی شد. حقیقت این بود که هوگو یک خون آشام بود که دو سال پیش با تصادفات و اتفاقات ناگواری که افتاد مجبور شد به دنبال سنگ های سه گانه بگردد، با پیدا کردن آنها قدرت جادوییشان را گرفت و اکنون نیمه خون آشام نیمه جادوگر بود. وقتی این اتفاق افتاد از نظر فیزیکی هفده ساله و از نظر سنی بیست و نه ساله بود و اکنون سی و یک ساله بود اما همچنان هفده ساله به نظر می رسید.
شانه ای برداشت و موهایش را شانه کرد و به طرف دستشویی رفت. صورتش را شست و از پله ها پایین رفت، هنوز صبحانه آماده نبود. ماریانا با تعجب پرسید: «به این سرعت چمدونت رو بستی؟» هوگو جواب داد: «یادت رفته من جادوگرم؟» ماریانا گفت: «راست میگی اصلا حواسم نبود. بیا...» کیسه خونی را به طرفش پرت کرد. هوگو آن را در هوا گرفت و با دندان نیشش که زیاد دراز نبود اما بی اندازه تیز بود کیسه اش را برید و شروع کرد به نوشیدن. سپس به طرف میز صبحانه رفت که املت بود و سوسیس با وجود خوردن خون هنوزنیمه جادوگرش غذا میخواست ماریانا گفت: «امروز جیمز پاتر نمیاد دنبالت؟»
هوگو جواب داد: «نه قراره البوس رو ببرن ایستگاه، هری پاتر فکر میکنه که بهتره خودشون باشن البوس میترسه بیافته تو اسلیترین.»
ماریانا پرسید: «اون میدونه؟»
هوگو پرسید: «چی رو؟»
ماریانا چشم هایش را چرخاند: «خب معلومه دیگه. خون آشام بودن تو رو!»
هوگو تکه بزرگی از سوسیس را فرو داد و گفت: «اون رییس بخش کارآگاهانه مگه میشه ندونه؟»
ماریانا گفت: «مشکلی نداره؟ با رابطه تو و جیمز؟»
هوگو جواب داد: «نه بابا، آدم خوبیه.»
ماریانا شانه بالا انداخت و تکه بزرگی تخم مرغ در دهانش چپاند.
وقتی به ایستگاه رسید ساعت نه بود. ایستگاه خیلی خلوت بود، هوگو ترجیح میداد که موقع خلوتی سوار قطار بشود. او شلوغی را دوست نداشت. سوار شد و سرش را به پشتی تکیه داد. به یاد سال گذشته افتاده بود، پس ازتمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود برای هاگوارتز جغدی فرستاده بود و از آنها تقاضا کرده بود که به او یاد بدهند چطور جادویش را کنترل کند. او جادوگر خوبی بود اما نمی دانست چطور جادویش را کنترل کند.
پروفسور مک گوناگل درخواستش را پذیرفته بود و او به عنوان دانش آموز سال پنجمی وارد هاگوارتز شده بود، به طور خصوصی گروه بندی شده بود، کلاه گیج شده بود چون او برای هر چهار گروه متناسب بود. او از اسلیترین خوشش نمیامد چون اکثر جادوگران آن گروه جز معدودی از آنها بدنام بودند، گریفندور هم در مرکز توجه بود و هوگو از مرکز توجه بودن متنفر بود. بین ریونکلاو و هافلپاف، او ریونکلاو را انتخاب کرد. پس از آن در مدرسه همه چیز برایش راحت بود چون بیشتر کتاب ها را در طول تابستان کار کرده بود. نمراتش از کل دانش آمزان بالاتر بود و با وجود تلاشش برای جلب توجه نکردن به خاطر نمرات و چهره زیبایش عملا همه همه جا او را زیر نظر داشتند ولی به طور کل زندگی خوبی را داشت، یک بار به طور اتفاقی پایش به یکی از هزاران خلاف جیمز پاتر باز شد، برای نجات دادنش و پس از آن دوستان صمیمی شدند. او همچنین در بیشتر خلاف های جیمز، پای ثابت بود. ناگهان صدایی حواسش را پرت کرد.
«چه تو فکری!»
جیمز سیریوس پاتر با لبخند دم در کابین با ایستاده بود. هوگو سلام کرد. جیمز پرسید: «از کی اینجایی؟»
هوگو پاسخ داد: «از ساعت 9.»
جیمز اخم کرد: «اولین نفر سوار شدی؟»
هوگو گفت: «میدونی که خوشم نمیاد جلو چشم بقیه ظاهر بشم. دلیلش رو هم خوب میدونی!»
جیمز سرش را تکان داد: «به خاطر.... اون قضیه... راستی سر راه ویکتوار و تدی رو دیدم فکر کنم.... یه چیزایی بینشونه.»
هوگو گفت: «ممکنه همین طور باشه ولی من ندیدمشون.»
سکوت شد، هوگو زانو هایش را بغل کرده بود و بیرون را نگاه می کرد.
جیمز گفت: «خب من برم سر به سر البوس بذارم.»
هوگو گفت: «راستش با شناختی که من از داداشت دارم، اگر چیزهایی که من فکر می کنم رو بابات به آلبوس بگه بعید نیست که واقعا البوس بیافته تو اسلیترین.»
جیمز خندید: «پسر هری پاتر و اسلیترین؟ عمرا بابا! سر به سرش می ذارم ولی عمرا.»
او رفت، هوگو پوزخندی زد گوش هایش را تیز کرد، خون آشام ها قدرت بدنی و توانایی شنوایی، بویایی و بینایی بسیار بالایی داشتند، مرگشان هم تنها به طریقه خنجر نقره ای رنگی که در خون گرگ بوده ممکن بود درحالی که مرگ هوگو عملا مانند یک انسان عادی بود، حس شنوایی، بویایی، بینایی و سرعتش خیلی بالا بود ولی نه اندازه وقتی که خون آشام بود.
او از پنجره بیرون را نگاه کرد، هری پاتر و فرزند کوچکش در فاصله زیادی اییستاده بودند و اگر توان دیداری هوگو نبود، دیدنشان غیرممکن بود. هری روی زمین زانو زده بود و چهره اش تنها چند سانتی متر از چهره آلبوس پایین تر بود.
هوگو صدایشان را نمی شنید اما میدانست که هری داشت همان چیزی را به هوگو می گفت که حدس می زد: انتخاب گروه، به خود فرد بستگی داشت.
تمامی دانش آموزان ریونکلاو باهوش نبودند، همه ی دانش آموزان هافلپاف سخت کوش نبودند، کلیه ی دانش آموزان گریفندور شجاع نبودند و همه ی اسلیترینی ها نیز اصیل زاده و مکار نبودند. علاقه ی قلبی و ذات هر فرد بود که گروهش را انتخاب می کرد، نه توانایی های او.
اگر آلبوس وحشتش از اسلیترین در آن لحظه از بین می رفت و این را درک می کرد که تمام اسلیترینی ها بد و همه ی گریفندوری ها خوب نیستند قطعا انتخابی که ممکن بود بکند فرق می کرد، اگر تا وقتی به هاگوارتز می رسید این را می فهمید که مردی که نامش را از او به ارث برده و اسلیترینی بود چه کسی بوده، با شناختی که از او داشت می دانست که انتخابش فرق می کرد.
صدای سوت قطار زده شد و قطار حرکت کرد.
***
ردای مشکی رنگش را پوشیده بود و داشت از قطار خارج می شد.
«سال اولی ها! از این طرف!»
هوگو برگشت، هاگرید را دید که داشت کلاس اولی ها را به سوی قایق ها می برد. آلبوس را دید که با عجله همراه دیگر سال اولی رز ویزلی می رفت. اسکورپیوس مالفوی با همان غرور و تکبر پدرش پشت سر دیگر دانش آموزان به طرف کالسکه ها رفت، با دیدن تسترال ها با ناراحتی یاد جسیکا افتاد. دوست قدیمی ماریانا که نتوانسته بود نجاتش دهد. به یاد جاش افتاد که پس از مرگ جسیکا تا مدتها کسی او را ندید.
«بیا دیگه.»
صدای جیمز پاتر او را از افکارش خارج کرد. سرش را تکان داد.
سوار کالسکه ها به طرف قلعه باشکوه قدیمی می رفتند. جیمز پاتر طبق معمول کنارش نشست. پس از چند لحظه تردید بلاخره گفت: «باورم نمیشه که اون هوگوی شیر برنج یخ انقدر ماتم بگیره. چته؟»
هوگو گفت: «یاد جس افتادم... جسیکا دختر موسیقیدان مشنگ دوست ماریانا خواهرم بود... تو جنگ پارسال با سوفیا نتونستم نجاتش بدم چون خیلی دیر رسیدم. از بعد از اون نامزدش هیچوقت آدم سابق نشد و من نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر چند دقیقا زودتر رسیده بودم همه چیز فرق می کرد.»
جیمز لبخند زد: «فکر می کنی. زودتر هم می رسیدی با نجات جسیکا ضعیف می شدی و نمیتونستی سوفیا رو شکست بدی در نتیجه همه می مردند.»
هوگو پوزخند زد: «نه اگر زودتر می رسیدم همون موقع می کشتمش مجال بهش نمی دادم، همون طور که بعدش ندادم.»
جیمز فقط خندید.
***
در سرسرای عمومی باز شد و سال اولی ها وارد سالن شدند.
پس از آواز کلاه، نویل لانگ باتم اعلام کرد: «اسم هر کس رو که خوندم میاد جلو، کلاه رو سرش میذاره و کلاه تصمیم میگیره که به کدام گروه تعلق داره.»
سال اولی ها یکی پس از دیگری گروه بندی شدند. رز ویزلی به طرف گروه گریفندور رفت و اسکورپیوس مالفوی به طرف اسلیترین رفت. آخرین نفری که نامش اعلام شد آلبوس سوروس پاتر بود.
آلبوس با اعتماد به نفس پیش رفت و کلاه را بر سر گذاشت. مدتی طول کشید تا کلاه نظرش را اعلام کند در این زمان هوگو برگشت و به جیمز نگاه کرد که داشت می خندید. بلاخره کلاه فریاد زد: «اسلیترین!» لبخند بر لبان جیمز خشک شد، گیج و سردرگم به برادرش نگاه می کرد که با شادی به طرف میز اسلیترین می دوید و با اسکورپیوس مالفوی دست می داد و لبخند میزد.
شادی آلبوس برای جیمز حیرت آورتر بود. چهره اش متعجب، عصبانی و ناامید بود. هوگو پوزخند زد. جیمز برگشت و هوگو را نگاه کرد. هوگو با نگاهش انگار به او می گفت: «گفتم که.» شانه بالا انداخت.


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


هوگو جیمز: ورود به هاگوارتز در سال آخر (فن فیکشن کوتاه یه فصلی)
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
#3
خب، اول از همه در دفاع از خودم بگم که نمی دونم فن فیک زدن در اینجا مجوز لازم داره یا نه..... برای همین، زدم! اگر هم مجوز لازم باشه تهش اینه که تاپیک رو میبندن من رو هم یه کم دعوا میکنن بعد هم تموم میشه میره! :دی
خب داستان از این قراره که من از کتاب هشتم اصلا خوشم نیومد (از خیلی جهات) و برای شخصیت ساختگی خودم هوگو جیمز سالها پیش یه داستانی نوشته بودم.
من قبلا کتاب زیاد می نوشتم و تو تمام کتاب هایی که نوشتم هوگو جیمز کتاب مورد علاقه ام بود که داستان هوگو که بابت مرگ دوست صمیمیش از عشق سابقش میخواد انتقام بگیره روایت میشه
بعد ها، وقتی میخواستم اینجا به عنوان رول نویس فعالیت کنم (که کنسل شد و رفتم یه سایت دیگه) از قوانین بود که شخصیت باید حتما جزئی از داستان های هری پاتر باشه، یه عالمه هم شخصیت بود که من یا نمیشناختم (که هنوز نمیدونم واقعا تو داستان ها نبودن یا من آلزایمر گرفتم) یا باهاشون حال نمی کردم یا گرفته شده بودن! به هرحال، وقتی دیدم هیچکدوم رو نمیشناسم تصمیم گرفتم با یه شخصیت جدید رول بزنم که مطمئن بودم نوئه! همون لحظه هوگو رو آوردم تو هاگوارتز، خیلی زود فهمیدم بهترین دوستش کیه، با کی کنار میاد و از کی فاصله میگیره، دشمنانش چه کسانی میتونن باشن و با توجه به کرکترش تو چه گروهی میافته. شخصیت پردازی اولیه اش هم قبلا انجام شده بود این بود که تو چند لحظه یه رول زدم (اصلا روش کار نشده بود، همون آن نوشته بودم)
و در کمال تعجب تایید هم شد! ناظم محترم گفت که هم شخصیت پردازی قوی ای داری و هم رولی که زدی خیلی خلاق بود و هردو تایید شدن.
من به این سایت از اون موقع به بعد دیگه نیومدم
چندوقت پیش نمیدونم چرا با خوندن کتاب هشت به سرم زد یه تیکه از کتاب رو از زبان هوگو و با توجه به کتاب هفت و اتفاقاتی که افتاد و صد البته حرف های خود رولینگ بازنویسی کنم و این یعنی هوگو تو اسلیترین پیش اسکورپیوسه، هری رییس بخش کارآگاهانه و رون هم کارآگاهه.
خیلی دوست داشتم این تیکه ای رو که نوشتم ادامه بدم ولی هیچ ایده ای برایی نوشتن کتاب هشتم هری پاتر اون هم از چشم هوگو جیمز به ذهنم نرسید. بنابراین همینجا رهاش کردم، البته تیکه تیکه های دیگه ای هم از هوگو تو هاگوارتز خواهم نوشت ولی فعلا، قصد ندارم یه کتاب بلند ازش بنویسم
ببخشید سخنرانیم دراز بود.


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: جادوی حقیقی چیست ؟
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲
#4
خب ببینید، من فکر میکنم که عشق میتونه به زندگی رنگ و لعاب بده، اون میتونه به آدم امید ادامه دادن بده، آدم رو تشویق کنه که رو پاش وایسه و کار هایی رو بکنه که شاید همه محال ببینن و خودش هم در شرایطی بدون وجود اون عشق براش انجام اون کار محال میشده

پول شاید رفاه بیاره ولی خوشبختی قطعا نمیاره، هرچند که نبودش هم باعث بدبختیه اما ثروت مادی و جواهرات چیزیه که به یه دزد به خونه ات بزنه تمومه، یا یه زلزله بیاد خونه ات با خاک یکیه، پس ثروت واقعی دانشیه که آدم داره چون هرچه قدر هم زلزله بشه، همه بانک ها ورشکست بشن یا دزد بیاد و کل خونه ات رو با خودش ببره، بازهم نمیتونه از تو بگیره و تو بازهم میتونی از نو شروع کنی

به نظر من دانش و عشق واقعی، جادوهای حقیقی هستند

برای اثبات میخوام داستانی رو تعریف کنم که برای همه ما بی اندازه آشناست:
تصور کنید یه زن که تنهایی با دختر نوزادش زندگی میکنه، اون تمام عشقش به نوشتن کتاب هست، اون کتابش رو در کافه ای که صاحبش هرازچندگاهی از روی دلسوزی آبی بهش میده مینویسه، یه خونه کوچیک اجاره کرده ولی اون حتی توان پرداخت پول آب و برق و اجاره خونه رو هم نداره و اون مقدار حقوقی که درمیاره فقط به اندازه غذای خودش و دختر کوچولوش میرسه، اون از این که دخترش در این وضعیت بزرگ بشه وحشت داره، بی اندازه ناامیده و از زندگی خسته ست.
در این شرایط تنها عشق به دخترش و کتابی که داره مینویسه اون رو سرپا نگه میداره، هرچند که اون هیچ وقت به فکر چاپ کتاب نیافتاده بود اما وقتی همه درها رو بسته میبینه و صاحب خونه جوابش میکنه اون به خونه خواهرش میره، در راه به این فکر میافته که کتابش رو چاپ بکنه، اولشسعی میکنه این فکر رو از مغزش بیرون کنه اما کم کم به این فکر میافته که داستان رو برای خواهرش بخونه و اگر خواهرش مانند دوران خردسالیشون که هروقت داستان هاش رو براش میخوند اون میخندید، لبخند بزنه، داستان رو برای چاپ به یه ناشر نشون بده و در غیر این صورت بیخیال چاپ داستان بشه و خوشبختانه، خواهر اون زن خندید
اون کتاب رو به چندین ناشر نشون داد، اون ها گفتند که کتاب زیباست اما خیلی طولانیه و ممکنه که کسی نخونه، تا این که بلاخره یه انتشاراتی که کتاب نویسندگان نوپا رو چاپ میکرد بی اندازه از کتاب رولینگ خوشش اومد و بلافاصله کتاب اون رو برای چاپ فرستاد.
شب انتشار کتاب، زن تا صبح خوابش نبرد و تمام مدت از این میترسید که اگر نشه چی؟
اما ترس اون زن بی مورد بود! چون اون کتاب درسته که تا چند ماه اول مثل هر کتاب نویسنده تازه دیگه ای فروش چندانی نداشت اما بعد به شدت فروشش رو به افزایش رفت، به قدری که شش ماه بعد از انتشار کتاب که همون هری پاتر و سنگ جادو هست، اولین جایزه خودش رو برد و رولینگ در مصاحبه ای حیرت خودش رو اعلام کرد و با خوشحالی زیادی گفت که اون قول میده که مجموعه هری پاتر رو تا هفت جلد ادامه بده
موضوع اینه که ممکنه که داستان های زیادی باشند که حتی خلاقیت بیشتری نسبت به هری پاتر داشته باشند، چرا هری پاتر بهترین شد؟ چجوری کل دنیا رو انگار که جادو کرده باشی عاشق خودش کرد؟ چرا هری پاتر انقدر دوست داشتنی شد؟
جوابش اینه: چون هر کلمه هری پاتر با عشق نوشته شد.... عشق+بیش از ده سال تجربه (رولینگ از شش سالگی داستان مینوشت) نوشتن داستان

عشق+دانش


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲
#5
اول از همه میگردم دنبال دوربین مخفی
بعد برادران بزرگترم رو یه فصل محکم میزدم چون ممکن بود که این یه شوخی مسخره از طرف اونا باشه و بعد از یارو که نامه رو آورده میخواستم که وجود جادو رو اثبات کنه!
بعدش هم یه نعره گوش خراش میزدم و تو سه دقیقه لباس میپوشیدم و با سرعت هرچه تمام تر و با کله میرفتم لندن!


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
#6
بازیگر ها؟.... هوم.... احتمالا چو چانگ چون هم به هری نزدیک بود و هم به سدریک!


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
#7
البته که دیدم.... 7 بار دیدم
یه بار خواب گروه بندی شدن دیدم، خواب خیلی جذاب و خوبی بود تا جایی که دیدم که افتادم تو اسلای و از اونجا به بعد تبدیل به کابوس شد!

یه بار خواب ون قسمت کتاب هفتم رو دیدم که هری، رون و هرمیون با هم از توی گرینگوتز سوار بر یک اژدها فرار کردند، فقط با این تفاوت که من همراه با اونها بودم

یه بار دیگه خواب دیدم هری من رو برای مراسم رقص سال چهارم دعوت کرده و من برای ورود به مراسم بین لباس هام موندم چون نمیخواستم که پیش هرمیون کم بیارم! وقتی که با هری رقص رو تازه افتتاح کرده بودیم بیدار شدم

بعدش عین خواب بالا رو دیدم فقط با این تفاوت که این دفعه سدریک ازم درخواست کرده بود و تقریبا بلافاصله بعد از درخواست سدریک من و

یه بار خواب بازی کوییدیچ هاگوارتز رو دیدم، من تماشاچی بودم و هری مثل همیشه برد!

یه بار دیگه خواب دیدم جزو ارتش دامبلدور هستم و با کمک باقی اعضای ارتش، داریم با آمبریج میجنگیم

یه بار دیگه خواب قدح اندیشه دامبلدور، اسنیپ، هری پاتر و در آخر خاطرات خودم رو در قالب همون قدح اندیشه دیدم


البته فکر کنم یه سه چهار بار دیگه هم خواب هری پاتر دیدم ولی خداییش یادم نیست که دقیقا چی دیدم! فکر کنم یه ابر دیگه خواب جارو سواری هم با لباس های هری پاتری دیدم


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
#8
فقط و فقط رابرت پتینسون بازیگر نقش سدریک دیگوری


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
#9
این کرکتر ساخته و پرداخته ذهن خودمه، هوگو کرکتر مورد علاقه من بین تمام کتاب هاییه که نوشتم و ا اونجایی که من مجبور نیستم که حتما بین کرکتر هایی که نوشته شده انتخاب کنم و هری پاترهم قبلا گرفتن، فکر کردم شاید بهتر باشه که کرکتر خودم رو انتخاب کنم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام شخصیت: هوگو جیمز

سن: 17

گروه هاگوارتز: ریونکلاو

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
پسری با چشم های آبی، موهای طلایی رنگی که وقتی زیر نور قرار میگیره انگار با آفتاب رقابت میکنه و پوست رنگ پریده چهره ای بسیار خوش تراش و بی اندازه زیبا، قد بلند و در بیشتر مواقع، سفید پوش
بسیار سرد با نگاهی بسیار سرد و در عین حال خسمانه، با این که هیچ وقت چنین چیزی رو نشون نمیده اما به دوستی اش بها میده ولی اگر کوچکترین اشتباهی در دوران دوستی کسی مرتکب بشه، با طرف مقابل کاملا قطع رابطه میکنه و تنها کسی که در قبالش صبر داره و هرچندتا اشتباه هم که بکنه میبخشه، خواهر کوچیک 11 ساله اش جسیکا و جیمز سیریوس پاتر، فرزند ارشد هری پاتره

چوبدستی اش از جنس چوب درخت ماهون و مغزش از پر ققنوسه، دوقلوی چوبدستی اون چوبدستی جیمز سیریوس فرزند ارشد هری پاتره که اتفاقا صمیمی ترین دوستش هم هست

جاروی پرواز: آذرخش!

معرفی کوتاه:
او یک مشنگ زاده هست، مادرش سارا یک وکیل و پدرش سَم یک خلبانه
خواهر کوچکترش جسیکا هم یک جادوگره و همکلاسی آلبوس سیوروس پاتره، به جز جسی اون یک خواهر بزرگتر انسان به اسم ماریانا داره
اون در اصل یک خون آشامه که سال گذشته موفق شد با به دست آوردن "سنگ های سه گانه" به جادوگر تبدیل بشه و به خاطر توانایی ای که در یادگیری طول یک سال از خودش نشون داد، مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز قبول کرد تا هوگو جیمز به عنوان یک جادوگر وارد مدرسه بشه، هوگو باید هفته ای یک لیوان خون انسان بنوشه و برای همین هر یکشنبه به خونه خواهر انسانش میره، ماریانا که یک پزشکه هفته ای یک بسته خون از بیمارستان براش میاره، این که اون یک خون آشامه بزرگترین راز زندگیشه
وقتی که اون وارد هاگوارتز شد خیلی اتفاقی تو یکی از خلاف های جیمز سیریوس پاتر گیر افتاد و با جیمز آشنا شد و از همون موقع دوستان صمیمی همدیگه شدن
اون پسریه با ظاهری بسیار سرد، خوددار، خشک و خشن، اون تنهاست و از این که تنهاییش رو شریک بشه خوشش نمیاد و امسال سال آخرش رو در هاگوارتز میگذرونه
هوش اون و عطشی که در یادگیری داره باعث شد که اون در گروه ریونکلاو بیافته

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
شما طبق قانون باید از لیست شخصیت ها یکی از شخصیت های گرفته نشده رو انتخاب می کردید. چون خیلی از شخصیت های دیگه آزاد هستن. شما هم طبعاً نباید انتظار داشته باشید شخصیت هری پاتر رو بهتون تقدیم کنن ! تایید شخصیت ها ساختگی امکان پذیر نیست، مگر در شرایط خاص و پرورش خیلی خوب شخصیت. از اونجایی که شما هم در این معرفی شخصیت به نوعی خوب پرورش دادید این شخصیت ساختگی خودتون رو، می تونیم قبول کنیم. مانعی نیست.
به ایفای نقش خوش آمدید !
تایید شد !



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۴ ۹:۲۳:۴۳

_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
#10
من به عکس نگاه کردم و یه داستان کاملا متفاوت نوشتم که هیچ کدوم از کرکتر هایی که شما گفتی اینجا نیستند، این یه داستان کاملا متفاوت با چیزیه که شما گفتی، علاوه بر اون من هیچ قانونی در پست اول مبنی بر این که من حق عوض کردن کرکتر ها و نوشتن یه چیز کاملا جدید ندارم، ندیدم..... امیدوارم خوشتون بیاد و اگر نیومد لطفا پیغام خصوصی بدید که بیام و یه چیز دیگه بنویسم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جسیکا جیمز با همراهی آلبوس سیوروس و جیمز سیریوس برای خرید یک حیوان خانگی به مغازه حیوانات فروشی واقع در کوچه دیاگون رفتند
آلبوس گفت: "به نظر من یه جغد بردار که بتونی باهاش نامه هم بفرستی...."
جسیکا: ولی جغداش رو نگاه کن! هیچ کدومشون قشنگ به نظر نمیان!"
جیمز: "چرا شما دخترا انقدر ظاهر براتون مهمه؟ مثلا اون جغد قهوه ای روشنه رو که پایین بالش سیاهه یه جغد خیلی سریعه! اونو برادر که سریع نامه هاتو برات برسونه و برات بیاره!"
جسیکا: "ولی انگار تو صورتش مشت زدی!"
آلبوس خندید
ناگهان یک گربه طلایی رنگ بر روی سر جیمز پرید
جیمز فریاد زد: "این چیه رو کله ام؟!"
متصدی با حیرت به گربه غریبه خیره شد
جسیکا با حیرت دستش را دربرابر دهانش گرفت و زیرلب گفت: "هوگو؟"
آلبوس با تعجب گفت: "این گربه از کجا پیداش شد؟"
جیمز درحال کلنجار با گربه گفت: "یکی اینو از من بکنه!"
گربه جستی زد و از روی سر جیمز به روی میز متصدی پرید
گربه با چشمان آبی اش به سردی نگاهی به جیمز انداخت و سپس به جغد قهوه ای رنگی درست پشت سر جیمز اشاره کرد
جیمز متوجه منظور گربه شد، دستی روی سر گربه کشید و گفت: "مرسی...."
گربه چشمانش را گرداند و از روی میز متصدی پایین پرید و خرامان خرامان از مغازه خارج شد
متصدی: "شما گربه رو میشناختی؟"
جیمز بدون سرخ شدن گفت: "گربه دوستمونه...."
متصدی گفت: "خب این بار اولی نبود که از این چیزا میدیدم خیلی سال پیش یه بار یکی از گربه های مغازه ام رو سر یکی از مشتری هام که برای درمان موشش اومده بود پرید، همراه همون پسری که برای درمان موشش اومده بود، اون گربه رو خرید! بعدا فهمیدیم که اون موش یه جاورنمای ثبت نشده بوده...."
آلبوس گفت: "جالبه.... فکر کنم اون دوتا روابط زیاد خوبی نداشتند!"
متصدی: "نمیدونم.... شاید همین طور بوده.... دخترم شما انتخابتون رو کردید؟"
جسیکا به گربه سفید بسیار ملوس و زیبایی به رنگ سفید زل زده بود، سرش را تکان داد و گفت: "بله، اینو میخوام..."
جسیکا با گربه از مغازه بیرون رفت، درست آن طرف مغازه هوگو جیمز، جانورنمای ثبت نشده، برادر بزرگ جسیکا و دوست صمیمی جیمز که امسال سال آخرش را در هاگوارتز میگذراند ایستاده بود و منتظر دوستانش بود تا باهم برای خرید کتاب بروند

ـــــــــــــ
البته که مشکلی نبود. اصلا اساس پیشرفت در اینجا به خرج دادن خلاقیته. حالا چه در خصوص شخصیت ها باشه چه در خصوص سوژه. فرقی نداره. اما خب شما صرفاً شخصیت ها رو عوض کردید. چندان سوژه دست نخورد. به عبارت بهتر زمان آینده رو آوردید توی رول که این خودش خیلی میتونید خلاقیت ایجاد کنه. منظورم از خلاقیت یک شیوه جدید برای نوشتن، توصیف ها، دیالوگ ها و کلا سوژه هستش. چیزی که جمع بزرگ طنز پسند ایفای نقش جادوگران رو جذب خودش کنه برای ادامه دادن نوشته های شما. چون قطعا متوجه شدید که در ایفای نقش سایت، اعضا رول های همدیگه رو ادامه میدن. پس خیلی مهمه که نوشته شما چیز جدیدی داشته باشه. اصلا هم ملزم نیستید خودتون رو در حصار دنیای جادویی هری پاتر و رولینگ تصور کنید. در ایفای نقش سایت از عناصر روزه مره طنز و انتقادی خودمون در جامعه ای که زندگی می کنیم استفاده می کنیم، با دنیای جادویی هری پاتر ترکیب می کنیم و سوژه های طنز آمیز، دیالوگ های طنز آمیز و توصیف های ظنز آمیز در خصوص شخصیت ها و محیط می نویسم. فرض کنید "تسترال برگر" ! یا "کباب تسترال" ! گوشتی هستش که مرگخواران نوش جان می کنند ! و البته یادتونه که تسترال که همون اسب بالدار و استخوانی بود رو فقط افرادی می دیدند که مرگ کسی رو دیده باشن. برای بقیه نامرئیه. اون وقت تصور کنید برگر گوشت تسترال رو ! یعنی نونی که خالی از گوشته ! مثل همبرگر بدون گوشت ! فقط کسانی می دیدن تسترال رو که مرگ رو دیده باشن. این مثاله. ظاهر طنز داره. یعنی در حقیقت یک مفهوم انتقادی داره. تفکر رو پرورش میده. منظور نبودن گوشت در میان جیره غذایی و خوردن نان مطلقه ! این طنز واقعا سازنده ست. با ظاهر هری پاتری داره یک سری واقعیت های تلخ رو بیان میکنه. یعنی کل دنیای خیالی رولینگ و شخصیت هارو وسیله قرار داده تا درست فکر کردن و سازنده نوشتن رو پرورش بده در اینجا. حالا طنز مثاله. سبک میتونه مثل نوشته شما جدی باشه. آزادید در این مورد.
خلاصه اینکه مشکل نگارشی و ادبی نداشتید. این 50٪ اهمیت داره و اگر هم چنین مشکلاتی داشتید، با ورود به ایفای نقش رفته رفته حل میشدن. 50٪ دیگه محتوای جذاب و خلاقیت شماست که مهمه. خلاقیت باید جذاب و سازنده باشه برای یک سوژه کلی. صرفاً تغییر اسمی شخصیت ها و تغییر کلی نحوه عکسل العمل اونها، چندان خلاقیت پخته ای به حساب نمیاد.
نسبتاً خوب بود. می تونست بهتر هم باشه به شرط نوآوری بیشتر.
تایید شد !




ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۴ ۹:۱۳:۵۱

_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.